افسانهی «کوا فو» و تعقیب آفتاب: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۱: | خط ۱: | ||
[[پرونده:Chinese-mythological-story-of-kuafu-chasing-the-sun.jpg|بندانگشتی|نقاشی اول: تعقیب خورشید توسط کوافو]][[پرونده:Kuafu-chasing-the-sun.jpg|بندانگشتی|رسیدن کوافو به خورشید در محل غروب آن]][[پرونده:The-story-of-kuafu-chasing-the-sun.jpg|بندانگشتی|نوشیدن تمام آب رودخانه زرد توسط کوافو]][[پرونده:Kuafu-in-chinese-mythology.jpg|بندانگشتی|مرگ کوافو]][[پرونده:F2c25fbb-cbae-4e67-91d8-cfcb82d2ef13 0.jpg|بندانگشتی|نقاشی دوم:تعقیب خورشید توسط کوافو]][[پرونده:1f1d2ef8-53ca-4740-82f8-9b3d2725b1d2 0.jpg|بندانگشتی|سوختگی کوافو توسط آفتاب]][[پرونده:C7926eb7-0576-401d-8738-def44a493df7 0.jpg|بندانگشتی|روییدن درختهای سبز هلو پس از مرگ کوافو]] | [[پرونده:Chinese-mythological-story-of-kuafu-chasing-the-sun.jpg|بندانگشتی|نقاشی اول: تعقیب خورشید توسط کوافو]][[پرونده:Kuafu-chasing-the-sun.jpg|بندانگشتی|رسیدن کوافو به خورشید در محل غروب آن]][[پرونده:The-story-of-kuafu-chasing-the-sun.jpg|بندانگشتی|نوشیدن تمام آب رودخانه زرد توسط کوافو]][[پرونده:Kuafu-in-chinese-mythology.jpg|بندانگشتی|مرگ کوافو]][[پرونده:F2c25fbb-cbae-4e67-91d8-cfcb82d2ef13 0.jpg|بندانگشتی|نقاشی دوم:تعقیب خورشید توسط کوافو]][[پرونده:1f1d2ef8-53ca-4740-82f8-9b3d2725b1d2 0.jpg|بندانگشتی|سوختگی کوافو توسط آفتاب]][[پرونده:C7926eb7-0576-401d-8738-def44a493df7 0.jpg|بندانگشتی|روییدن درختهای سبز هلو پس از مرگ کوافو]] | ||
در دوران باستان، در صحرای شمالی، کوه بلندی بود و در جنگلی دور دست افراد غول پیکری زندگی میکردند. رهبر آنها شخصی بود به نام «کوا فو | در دوران باستان، در صحرای شمالی، کوه بلندی بود و در جنگلی دور دست افراد غول پیکری زندگی میکردند. رهبر آنها شخصی بود به نام «کوا فو (Kua Fu)». از گوشهای او دو مار طلایی آویزان و در دستهایش نیز دو مار طلایی دیده میشد. روزی، هوا بسیار گرم و آفتاب سوزان میدرخشید و درختها از شدت گرما سوخته و رودخانهها خشک شده بودند. مردم از شدت گرما یکی پس از دیگری در میگذشتند. «کوا فو» از دیدن این صحنهها بسیار غمگین شده و به آفتاب نگاهی کرد و گفت: آفتاب بسیار نفرت انگیز است. حتما او را تعقیب و دستگیر میکنم تا در اختیار مردم باشد. مردم با شنیدن این سخنان «کوا فو» را از انجام این کار منع کردند. بعضیها گفتند که او نباید این کار را انجام دهد چون آفتاب بسیار دور است و او حتما بر اثر خستگی جان خود را از دست خواهد داد. برخی دیگر گفتند که آفتاب بسیار سوزان است و وی را میسوزاند. اما «کوا فو» که تصمیم خود را گرفته بود، به مردم غمگین گفت:<blockquote>برای سعادت شما، حتما میروم!</blockquote>«کوا فو» با مردم خداحافظی کرد و مثل باد به سمت آفتاب دوید. آفتاب در آسمان با سرعت حرکت میکرد و «کوا فو» همراه آن روی زمین با تمام نیرو میدوید و از کوهها و رودخانهها میگذشت. | ||
زمین زیر پای او به غرش در آمده و تکان میخورد. «کوا فو» خسته شده و خاک داخل کفش خود را که روی زمین ریخت از آن کوه خاکی بزرگی به وجود آمد. «کوا فو» دیگ بزرگی را روی سه سنگ گذاشت و غذا پخت. سپس این سه سنگ به کوه بلندی تبدیل شدند. «کوا فو» همچنان به دنبال آفتاب میرفت. هر چه به آفتاب نزدیکتر میشد، به کار و تلاش خود اطمینان بیشتری مییافت. سرانجام وی در جایی که آفتاب غروب میکرد، به آفتاب رسید و بسیار خوشحال بود و میخواست که آفتاب را در آغوش بگیرد. اما آفتاب بسیار سوزان بود و او احساس تشنگی و خستگی میکرد. وی برای رفع تشنگی، به کنار رودخانهی زرد رفت و همهی آب رودخانه را خورد، سپس به [[رودخانهی «وِی»]] رفت و آب آن رودخانه را نیز سر کشید، ولی تشنگیاش رفع نشد. «کوا فو» به سمت شمال که چند دریاچهی بزرگ وجود داشت دوید، اما هرگز به آنجا نرسید و به سبب تشنگی در گذشت. او در لحظهی مرگ متأسف شد و دلتنگ مردم بود. لذا، عصای خود را انداخت و در جایی که عصا افتاد، بیدرنگ درختهای سبز هلو رویید و رشد کرد. | زمین زیر پای او به غرش در آمده و تکان میخورد. «کوا فو» خسته شده و خاک داخل کفش خود را که روی زمین ریخت از آن کوه خاکی بزرگی به وجود آمد. «کوا فو» دیگ بزرگی را روی سه سنگ گذاشت و غذا پخت. سپس این سه سنگ به کوه بلندی تبدیل شدند. «کوا فو» همچنان به دنبال آفتاب میرفت. هر چه به آفتاب نزدیکتر میشد، به کار و تلاش خود اطمینان بیشتری مییافت. سرانجام وی در جایی که آفتاب غروب میکرد، به آفتاب رسید و بسیار خوشحال بود و میخواست که آفتاب را در آغوش بگیرد. اما آفتاب بسیار سوزان بود و او احساس تشنگی و خستگی میکرد. وی برای رفع تشنگی، به کنار رودخانهی زرد رفت و همهی آب رودخانه را خورد، سپس به [[رودخانهی «وِی»]] رفت و آب آن رودخانه را نیز سر کشید، ولی تشنگیاش رفع نشد. «کوا فو» به سمت شمال که چند دریاچهی بزرگ وجود داشت دوید، اما هرگز به آنجا نرسید و به سبب تشنگی در گذشت. او در لحظهی مرگ متأسف شد و دلتنگ مردم بود. لذا، عصای خود را انداخت و در جایی که عصا افتاد، بیدرنگ درختهای سبز هلو رویید و رشد کرد. |
نسخهٔ ۹ نوامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۲:۰۳
در دوران باستان، در صحرای شمالی، کوه بلندی بود و در جنگلی دور دست افراد غول پیکری زندگی میکردند. رهبر آنها شخصی بود به نام «کوا فو (Kua Fu)». از گوشهای او دو مار طلایی آویزان و در دستهایش نیز دو مار طلایی دیده میشد. روزی، هوا بسیار گرم و آفتاب سوزان میدرخشید و درختها از شدت گرما سوخته و رودخانهها خشک شده بودند. مردم از شدت گرما یکی پس از دیگری در میگذشتند. «کوا فو» از دیدن این صحنهها بسیار غمگین شده و به آفتاب نگاهی کرد و گفت: آفتاب بسیار نفرت انگیز است. حتما او را تعقیب و دستگیر میکنم تا در اختیار مردم باشد. مردم با شنیدن این سخنان «کوا فو» را از انجام این کار منع کردند. بعضیها گفتند که او نباید این کار را انجام دهد چون آفتاب بسیار دور است و او حتما بر اثر خستگی جان خود را از دست خواهد داد. برخی دیگر گفتند که آفتاب بسیار سوزان است و وی را میسوزاند. اما «کوا فو» که تصمیم خود را گرفته بود، به مردم غمگین گفت:
برای سعادت شما، حتما میروم!
«کوا فو» با مردم خداحافظی کرد و مثل باد به سمت آفتاب دوید. آفتاب در آسمان با سرعت حرکت میکرد و «کوا فو» همراه آن روی زمین با تمام نیرو میدوید و از کوهها و رودخانهها میگذشت.
زمین زیر پای او به غرش در آمده و تکان میخورد. «کوا فو» خسته شده و خاک داخل کفش خود را که روی زمین ریخت از آن کوه خاکی بزرگی به وجود آمد. «کوا فو» دیگ بزرگی را روی سه سنگ گذاشت و غذا پخت. سپس این سه سنگ به کوه بلندی تبدیل شدند. «کوا فو» همچنان به دنبال آفتاب میرفت. هر چه به آفتاب نزدیکتر میشد، به کار و تلاش خود اطمینان بیشتری مییافت. سرانجام وی در جایی که آفتاب غروب میکرد، به آفتاب رسید و بسیار خوشحال بود و میخواست که آفتاب را در آغوش بگیرد. اما آفتاب بسیار سوزان بود و او احساس تشنگی و خستگی میکرد. وی برای رفع تشنگی، به کنار رودخانهی زرد رفت و همهی آب رودخانه را خورد، سپس به رودخانهی «وِی» رفت و آب آن رودخانه را نیز سر کشید، ولی تشنگیاش رفع نشد. «کوا فو» به سمت شمال که چند دریاچهی بزرگ وجود داشت دوید، اما هرگز به آنجا نرسید و به سبب تشنگی در گذشت. او در لحظهی مرگ متأسف شد و دلتنگ مردم بود. لذا، عصای خود را انداخت و در جایی که عصا افتاد، بیدرنگ درختهای سبز هلو رویید و رشد کرد.
این درختها در تمام سال پر میوه بودند و همانند چتر آفتاب با سایهها و میوههای خود از مسافران رفع خستگی تشنگی و گرسنگی میکردند. داستان تعقیب آفتاب «کوا فو» بیانگر آرزوی قدیمی چینیها برای مقابله با خشکسالی است. با وجود آنکه «کوا فو» درگذشت و به آرزویش نرسید، اما روحیهی تسخیر ناپذیر او همیشه در ذهن مردم باقی ماند. این داستان در بسیاری از کتابهای قدیمی چین، ثبت شده است. در برخی از مناطق چین برای یادبود «کوا فو» کوه بلندی به نام وی نامگذاری شده است.[۱]
کتابشناسی
- ↑ سابقی، علی محمد (1392). جامع فرهنگ و ملل چین. تهران: انتشارات الهدی، جلد--- ص---