پرش به محتوا

افسانه ی کوافو و تعقیب آفتاب: تفاوت میان نسخه‌ها

از دانشنامه ملل
Hamidian (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
Mahdi (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
 
خط ۱: خط ۱:
[[پرونده:Chinese-mythological-story-of-kuafu-chasing-the-sun.jpg|بندانگشتی|تعقیب خورشید توسط کوافو. برگرفته از سایت fairytales.love، قابل بازیابی از https://fairytales.love/kuafu-chasing-the-sun/]][[پرونده:1f1d2ef8-53ca-4740-82f8-9b3d2725b1d2 0.jpg|بندانگشتی|سوختگی کوافو توسط آفتاب. برگرفته از سایت heychinaculture، قابل بازیابی از http://www.heychinaculture.com/list_27/325.html]]در دوران باستان، در صحرای شمالی، کوه بلندی بود و در جنگلی دور دست افراد غول پیکری زندگی می­‌کردند. رهبر آن­ها شخصی بود به نام «کوا فو (Kua Fu)». از گوش­‌های او دو مار طلایی آویزان و در دست­‌هایش نیز دو مار طلایی دیده می­‌شد.
[[پرونده:Chinese-mythological-story-of-kuafu-chasing-the-sun.jpg|بندانگشتی|تعقیب خورشید توسط کوافو. برگرفته از سایت fairytales.love، قابل بازیابی از https://fairytales.love/kuafu-chasing-the-sun/]][[پرونده:1f1d2ef8-53ca-4740-82f8-9b3d2725b1d2 0.jpg|بندانگشتی|سوختگی کوافو توسط آفتاب. برگرفته از سایت heychinaculture، قابل بازیابی از http://www.heychinaculture.com/list_27/325.html]]در دوران باستان، در صحرای شمالی، کوه بلندی بود و در جنگلی دور دست افراد غول پیکری زندگی می­‌کردند. رهبر آن­ها شخصی بود به نام «کوا فو (Kua Fu)». از گوش­‌های او دو مار طلایی آویزان و در دست­‌هایش نیز دو مار طلایی دیده می­‌شد.


روزی، هوا بسیار گرم و آفتاب سوزان می‌­درخشید و درخت‌­ها از شدت گرما سوخته و رودخانه­‌ها خشک شده بودند. مردم از شدت گرما یکی پس از دیگری در می­‌گذشتند. «کوا فو» از دیدن این صحنه­‌ها  بسیار غمگین شده و به آفتاب نگاهی کرد و گفت: آفتاب بسیار نفرت انگیز است. حتما او را تعقیب و دستگیر می‌­کنم تا در اختیار مردم باشد. مردم با شنیدن این سخنان «کوا فو» را از انجام این کار منع کردند. بعضی­‌ها گفتند که او نباید این کار را انجام دهد چون آفتاب بسیار دور است و او حتما بر اثر خستگی جان خود را از دست خواهد داد. برخی دیگر گفتند که آفتاب بسیار سوزان است و وی را می­‌سوزاند. اما «کوا فو» که تصمیم خود را گرفته بود، به مردم غمگین گفت:<blockquote>برای سعادت شما، حتما می­روم!</blockquote>«کوا فو» با مردم خداحافظی کرد و مثل باد به سمت آفتاب دوید. آفتاب در آسمان با سرعت حرکت می­‌کرد و «کوا فو» همراه آن روی زمین با تمام نیرو می­‌دوید و از کوه­‌‌ها و رودخانه‌­ها می­‌گذشت.
روزی، هوا بسیار گرم و آفتاب سوزان می‌­درخشید و درخت‌­ها از شدت گرما سوخته و رودخانه­‌ها خشک شده بودند. مردم از شدت گرما یکی پس از دیگری در می­‌گذشتند. «کوا فو» از دیدن این صحنه­‌ها  بسیار غمگین شده و به آفتاب نگاهی کرد و گفت: آفتاب بسیار نفرت انگیز است. حتما او را تعقیب و دستگیر می‌­کنم تا در اختیار مردم باشد. مردم با شنیدن این سخنان «کوا فو» را از انجام این کار منع کردند. بعضی­‌ها گفتند که او نباید این کار را انجام دهد چون آفتاب بسیار دور است و او حتما بر اثر خستگی جان خود را از دست خواهد داد. برخی دیگر گفتند که آفتاب بسیار سوزان است و وی را می­‌سوزاند. اما «کوا فو» که تصمیم خود را گرفته بود، به مردم غمگین گفت:<blockquote>برای سعادت شما، حتما می‌­روم!</blockquote>«کوا فو» با مردم خداحافظی کرد و مثل باد به سمت آفتاب دوید. آفتاب در آسمان با سرعت حرکت می­‌کرد و «کوا فو» همراه آن روی زمین با تمام نیرو می­‌دوید و از کوه­‌‌ها و رودخانه‌­ها می­‌گذشت.


زمین زیر پای او به غرش در آمده و تکان می­‌خورد. «کوا فو» خسته شده و خاک داخل کفش خود را که روی زمین ریخت از آن کوه خاکی بزرگی به وجود آمد. «کوا فو» دیگ بزرگی را روی سه سنگ گذاشت و غذا پخت. سپس این سه سنگ به کوه بلندی تبدیل شدند. «کوا فو» هم­چنان به دنبال آفتاب می‌­رفت. هر چه به آفتاب نزدیک­تر می‌­شد، به کار و تلاش خود اطمینان بیشتری می­‌یافت. سرانجام وی در جایی که آفتاب غروب می­‌کرد، به آفتاب رسید و بسیار خوشحال بود و می­خواست که آفتاب را در آغوش بگیرد. اما آفتاب بسیار سوزان بود و او احساس تشنگی و خستگی می­‌کرد. وی برای رفع تشنگی، به کنار رودخانه‌­ی زرد رفت و همه­‌ی آب رودخانه را خورد، سپس به رودخانه­‌ی «وِی» رفت و آب آن رودخانه را نیز سر کشید، ولی تشنگی­‌اش رفع نشد. «کوا فو» به سمت شمال که چند دریاچه­‌ی بزرگ وجود داشت دوید، اما هرگز به آنجا نرسید و به سبب تشنگی در گذشت. او در لحظه‌­ی مرگ متأسف شد و دلتنگ مردم بود. لذا، عصای خود را انداخت و در جایی­ که عصا افتاد، بی­‌درنگ درخت­‌های سبز هلو رویید و رشد کرد.
زمین زیر پای او به غرش در آمده و تکان می­‌خورد. «کوا فو» خسته شده و خاک داخل کفش خود را که روی زمین ریخت از آن کوه خاکی بزرگی به وجود آمد. «کوا فو» دیگ بزرگی را روی سه سنگ گذاشت و غذا پخت. سپس این سه سنگ به کوه بلندی تبدیل شدند. «کوا فو» هم­چنان به دنبال آفتاب می‌­رفت. هر چه به آفتاب نزدیک­تر می‌­شد، به کار و تلاش خود اطمینان بیشتری می­‌یافت. سرانجام وی در جایی که آفتاب غروب می­‌کرد، به آفتاب رسید و بسیار خوشحال بود و می­خواست که آفتاب را در آغوش بگیرد. اما آفتاب بسیار سوزان بود و او احساس تشنگی و خستگی می­‌کرد. وی برای رفع تشنگی، به کنار رودخانه‌­ی زرد رفت و همه­‌ی آب رودخانه را خورد، سپس به رودخانه­‌ی «وِی» رفت و آب آن رودخانه را نیز سر کشید، ولی تشنگی­‌اش رفع نشد. «کوا فو» به سمت شمال که چند دریاچه­‌ی بزرگ وجود داشت دوید، اما هرگز به آنجا نرسید و به سبب تشنگی در گذشت. او در لحظه‌­ی مرگ متأسف شد و دلتنگ مردم بود. لذا، عصای خود را انداخت و در جایی­ که عصا افتاد، بی­‌درنگ درخت­‌های سبز هلو رویید و رشد کرد.


این درخت­‌ها در تمام سال پر میوه بودند و همانند چتر آفتاب با سایه­‌ها و میوه­‌های خود از مسافران رفع خستگی تشنگی و گرسنگی می‌­کردند. داستان تعقیب آفتاب «کوا فو» بیانگر آرزوی قدیمی چینی‌­ها برای مقابله با خشکسالی است. با وجود آنکه «کوا فو» در­گذشت و به آرزویش نرسید، اما روحیه­‌ی تسخیر ناپذیر او همیشه در ذهن مردم باقی ماند. این داستان در بسیاری از کتاب‌­های قدیمی چین، ثبت شده است. در برخی از مناطق [[چین]] برای یادبود «کوا فو» کوه بلندی به نام وی نامگذاری شده است.<ref>سابقی، علی محمد (1392). جامع فرهنگ و ملل [[چین]]. تهران: موسسه فرهنگی، هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی، جلد سوم، ص976-977.</ref>
این درخت­‌ها در تمام سال پر میوه بودند و همانند چتر آفتاب با سایه­‌ها و میوه­‌های خود از مسافران رفع خستگی تشنگی و گرسنگی می‌­کردند. داستان تعقیب آفتاب «کوا فو» بیانگر آرزوی قدیمی چینی‌­ها برای مقابله با خشکسالی است. با وجود آنکه «کوا فو» در­گذشت و به آرزویش نرسید، اما روحیه­‌ی تسخیر ناپذیر او همیشه در ذهن مردم باقی ماند. این داستان در بسیاری از کتاب‌­های قدیمی چین، ثبت شده است. در برخی از مناطق [[چین]] برای یادبود «کوا فو» کوه بلندی به نام وی نامگذاری شده است.
==نیز نگاه کنید به==
==نیز نگاه کنید به==
[[چین]]؛ [[فرهنگ عمومی در چین]]؛ [[اسطوره ها و افسانه های چینی|اسطوره­‌ها و افسانه­‌های چینی]]؛ [[اسطوره در چین]]
[[چین]]؛ [[فرهنگ عمومی در چین]]؛ [[اسطوره ها و افسانه های چینی|اسطوره­‌ها و افسانه­‌های چینی]]؛ [[اسطوره در چین]]
==کتابشناسی==
 
== منبع اصلی ==
<sub><big>سابقی، علی محمد(1392). جامعه و فرهنگ [[چین]]. تهران: [https://alhoda.ir/ موسسه فرهنگی هنری و انتشاراتی بین الملی الهدی].</big></sub>
 
== نویسنده مقاله ==
علی محمد سابقی
[[رده:اسطوره های تاریخی]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۴ نوامبر ۲۰۲۵، ساعت ۲۳:۲۰

تعقیب خورشید توسط کوافو. برگرفته از سایت fairytales.love، قابل بازیابی از https://fairytales.love/kuafu-chasing-the-sun/
سوختگی کوافو توسط آفتاب. برگرفته از سایت heychinaculture، قابل بازیابی از http://www.heychinaculture.com/list_27/325.html

در دوران باستان، در صحرای شمالی، کوه بلندی بود و در جنگلی دور دست افراد غول پیکری زندگی می­‌کردند. رهبر آن­ها شخصی بود به نام «کوا فو (Kua Fu)». از گوش­‌های او دو مار طلایی آویزان و در دست­‌هایش نیز دو مار طلایی دیده می­‌شد. روزی، هوا بسیار گرم و آفتاب سوزان می‌­درخشید و درخت‌­ها از شدت گرما سوخته و رودخانه­‌ها خشک شده بودند. مردم از شدت گرما یکی پس از دیگری در می­‌گذشتند. «کوا فو» از دیدن این صحنه­‌ها  بسیار غمگین شده و به آفتاب نگاهی کرد و گفت: آفتاب بسیار نفرت انگیز است. حتما او را تعقیب و دستگیر می‌­کنم تا در اختیار مردم باشد. مردم با شنیدن این سخنان «کوا فو» را از انجام این کار منع کردند. بعضی­‌ها گفتند که او نباید این کار را انجام دهد چون آفتاب بسیار دور است و او حتما بر اثر خستگی جان خود را از دست خواهد داد. برخی دیگر گفتند که آفتاب بسیار سوزان است و وی را می­‌سوزاند. اما «کوا فو» که تصمیم خود را گرفته بود، به مردم غمگین گفت:

برای سعادت شما، حتما می‌­روم!

«کوا فو» با مردم خداحافظی کرد و مثل باد به سمت آفتاب دوید. آفتاب در آسمان با سرعت حرکت می­‌کرد و «کوا فو» همراه آن روی زمین با تمام نیرو می­‌دوید و از کوه­‌‌ها و رودخانه‌­ها می­‌گذشت.

زمین زیر پای او به غرش در آمده و تکان می­‌خورد. «کوا فو» خسته شده و خاک داخل کفش خود را که روی زمین ریخت از آن کوه خاکی بزرگی به وجود آمد. «کوا فو» دیگ بزرگی را روی سه سنگ گذاشت و غذا پخت. سپس این سه سنگ به کوه بلندی تبدیل شدند. «کوا فو» هم­چنان به دنبال آفتاب می‌­رفت. هر چه به آفتاب نزدیک­تر می‌­شد، به کار و تلاش خود اطمینان بیشتری می­‌یافت. سرانجام وی در جایی که آفتاب غروب می­‌کرد، به آفتاب رسید و بسیار خوشحال بود و می­خواست که آفتاب را در آغوش بگیرد. اما آفتاب بسیار سوزان بود و او احساس تشنگی و خستگی می­‌کرد. وی برای رفع تشنگی، به کنار رودخانه‌­ی زرد رفت و همه­‌ی آب رودخانه را خورد، سپس به رودخانه­‌ی «وِی» رفت و آب آن رودخانه را نیز سر کشید، ولی تشنگی­‌اش رفع نشد. «کوا فو» به سمت شمال که چند دریاچه­‌ی بزرگ وجود داشت دوید، اما هرگز به آنجا نرسید و به سبب تشنگی در گذشت. او در لحظه‌­ی مرگ متأسف شد و دلتنگ مردم بود. لذا، عصای خود را انداخت و در جایی­ که عصا افتاد، بی­‌درنگ درخت­‌های سبز هلو رویید و رشد کرد.

این درخت­‌ها در تمام سال پر میوه بودند و همانند چتر آفتاب با سایه­‌ها و میوه­‌های خود از مسافران رفع خستگی تشنگی و گرسنگی می‌­کردند. داستان تعقیب آفتاب «کوا فو» بیانگر آرزوی قدیمی چینی‌­ها برای مقابله با خشکسالی است. با وجود آنکه «کوا فو» در­گذشت و به آرزویش نرسید، اما روحیه­‌ی تسخیر ناپذیر او همیشه در ذهن مردم باقی ماند. این داستان در بسیاری از کتاب‌­های قدیمی چین، ثبت شده است. در برخی از مناطق چین برای یادبود «کوا فو» کوه بلندی به نام وی نامگذاری شده است.

نیز نگاه کنید به

چین؛ فرهنگ عمومی در چین؛ اسطوره­‌ها و افسانه­‌های چینی؛ اسطوره در چین

منبع اصلی

سابقی، علی محمد(1392). جامعه و فرهنگ چین. تهران: موسسه فرهنگی هنری و انتشاراتی بین الملی الهدی.

نویسنده مقاله

علی محمد سابقی