فرهنگ چینی

از دانشنامه ملل
نسخهٔ تاریخ ‏۲۰ اکتبر ۲۰۲۳، ساعت ۰۹:۲۹ توسط Momtaz (بحث | مشارکت‌ها)

روح حاکم بر فرهنگ چین

از گذشته­‌های دور بر فرهنگ چینی روحی حاکم بوده که توانسته با ایجاد وحدت درونی در میان مردمان این سرزمین، آن را در طول هزاره­‌ها دوام بخشیده و علی­رغم هجوم و نفوذ فرهنگ­‌های مختلف، مانع از فروپاشی آن شود. بنابراین، در دوران دراز حیات آن گسست زیادی را تجربه نکرده و استمرار داشته است و تکرار و تغییر در الگوها تنها به آن غنا و ظرافت بخشیده و شاخ و برگ بر آن افزوده است. جریان این روح در فرهنگ چینی، موجب شده تا هنر، ادبیات، حکمت و آیین­‌های چینی هر یک در حوزه‌­ی خود محدود نشده، بلکه با یکدیگر از نزدیک پیوند عمیق یافته و هر یک به منزله‌­ی آیینه‌­ی دیگری عیوبش را نشان داده و بر رشد وتکامل آن افزوده که در واقع به بهبود و تکامل خود انجامیده و زمینه را برای به کمال رسیدن تمامی جنبه­‌های آن فراهم ساخته است. و همین روح باعث شده تا فرهنگ واندیشه‌­ی چینی، در میان جاده‌­های پر پیچ وخمِ تاریخ سینه به سینه گشته و از کهنه راه‌­ها، راه­‌های جدیدی یافته و موجب پویایی و حرکت مداوم رو به جلو مردم آن گشته است. یکی از نویسندگان غربی در این زمینه می­گوید:«سنت‌­های فرهنگی چین مانند رودهای بزرگ آسیا هستند که گاه به گاه تغییر مسیر می­دهند، تهدید به خشکیدن می­کنند و یا طغیان می­کنند، ولی همواره جاری هستند.» روح پایدار و همیشگی فرهنگ و تمدن چینی بر سه اصل استوار است: رابطه‌­ی میان انسان و طبیعت؛ تغییر و تحول دایمی که حاصل تضاد موجود در اشیاء است؛ و ظرفیت و قابلیت جذب عوامل سایر فرهنگ­‌ها و انطباق با شرایط موجود. (جانگ چی جی ،1392)

چسبندگی فرهنگ چینی

جالب است بدانیم که سرزمین چین در طول تاریخ چند هزار سال‌ه­اش، سیستم‌­های سیاسی و نظام‌­های فکری و اندیشه­‌های ایدئولوژیک بسیاری را به‌­خود دیده است، از نظام برده‌­داری تا نظام فئودالی، از اندیشه‌­ی نیاپرستی و تائویی تا عقلگرایی کنفوسیوسی و از باورهای متنوع بودایی تا مارکسیسم لنینیسم و مائوئیسم قرن بیستم را تجربه کرده است، ولی در این نوسانات کوتاه و بلند، ساختار اصلی و روح فرهنگ چینی خود را هرگز از دست نداده است. بنابراین، می­توان گفت عامل اصلی حفظ هویت ملی و اجتماعی و وحدت جغرافیایی سرزمین و مردم چین، روح فرهنگ چینی و چسبندگی آن است که علی­رغم کِش و قوس‌­های دامنه دار سیاسی و حتی تسلط اقوام بیگانه، این عامل قوی فرهنگی، به مثابه‌­ی ملات چسبنده و قدرتمند، جامعه‌­ی عظیم و متنوع چینی را در گستره‌­ی بزرگ جغرافیایی این سرزمین از وادادگی و تلاشی و تغییر هویت فرهنگی بازداشته و مانع از گسست آن شده است. بدون شک عدم شناخت این عامل چسبندگی، امکان شناخت چین امروز ره به جایی نخواهد برد. چون کنش‌­های امروزین جامعه‌­ی چین قطعا از گذشته‌­ی آن متأثر است و شکل گیری چین معاصر از آبشخور غنای فرهنگی گذشته­‌ی آن سیراب شده است. ارایه­‌ی تصویری درست از«امروز چین» بدون بررسی سرگذشت «دیروز» آن پژوهنده را به مسیر ثواب رهنمون نخواهد شد.

قدرت بالای هضم فرهنگی این کشور در طول هزاره­‌های گذشته هم­چون اژدهایی عظیم با هر آن­چه از فرهنگ­‌های ریز و درشت غریبه روبه رو شده، فرو بلعیده و یا آن را به رنگ و بوی خود درآورده است. این توان سترگ، حتی در قرن بیستم هم ایدئولوژی به اصطلاح بنیان­کَن مارکسیستی را در خود هضم و به آن رنگ و بوی چینی داد و مسیر تاریخی ایدئولوژی مارکسیستی را که از سوی بنیانگذاران آن متکی به پرولتاریای کارگری اعلام شده بود، به ایدئولوژی مائوئیستی متکی به پرولتاریایی دهقانی تبدیل کرد. حتی مارکسیست­‌ها که در سال 1949میلادی در خاک اصلی چین به قدرت رسیدند، تلاش کردند به زور و اجبار میان ملت چین و روح فرهنگ سنتی آن فاصله انداخته و مسیر جدیدی را فراروی آنان قرار دهند، ولی در واقع، آن­ها خود در همان دهه­‌های آغازین مقهور روح فرهنگ چینی شده و هرچه قهر آمیزتر بر پیکره‌­ی آن کوبیدند، تاوان آن را بیرحمانه‌­تر پس دادند[i]. این اشتهای سیری ناپذیر فرهنگ چینی امروزه حتی سیستم سرمایه­‌داری و لیبرال دمکراسی غربی را به چالش کشیده و آن را با نیازهای خود تطبیق داده و گوشت آن را فروبلعیده و به استخوانش اجازه­‌ی گلوگیر شدن نداده است.

این فرهنگ نهادینه شده، در طول تاریخ، از یک سو در استحکام پایه­‌های حاکمیت سلسله­‌های مختلف چینی نقش اساسی داشته، و از سوی دیگر، امپراتوران نیز با فهم این مهم بر تقویت و توسعه‌­ی آن همت گماشته و در حفظ و توسعه­‌ی آن کوشیده‌­اند. نماد پایداری و نهادینه بودن فرهنگ چینی همان دیوار بزرگ چین است که ساخت آن از دوران باستان و پیش از استقرار نخستین امپراتوری آغاز و تا دوران سلسله‌­ی مینگ ادامه یافت، بدون این­که شخصی، حکومتی و یا سلسله‌­ای به خود اجازه‌­ی زیر سئوال بردنش را بدهد. هرکس آمده آجری بر آن افزوده و در تقویت و استحکام و ادامه‌­ی آن سعی بلیغ داشته است.

نگاه از سرِ سیری همیشگی ملت چین به درون سفره­‌ی پرنعمت فرهنگی خود و احساس بی نیازی داشتن از جهان خارج، و هم­چنین، داشتن حس تفوق فرهنگی و تمدنی نسبت به سایر ملل نیز یکی از دستاوردهای همین روح پایدار فرهنگی چین است. اگرچه این درون­گرایی افراطی فرهنگی و نبود درک صحیح از آن در کنار عدم تلاش برای آشنایی و شناخت سایرین در هزاره­‌های گذشته به ویژه در یکی دو قرن اخیر، موجب شکست فاحش این امپراتوری تاریخی از نیروهای غربی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم شده و تلاش روشنفکران برای بیداری از این خواب غفلت کشور را در نیمه‌­ی نخست قرن گذشته در جنگ داخلی و هرج و مرج فرو برد، ولی این اژدهای چند سر، بار دیگر سر از خاکستر برآورده و در حال گستراندن سایه­‌ی سنگین خود بر سر جهان است. (وردی نژاد ، 1389)

جهان بینی در فرهنگ چینی

از دوران باستان، تصور چینی‌­ها از نظام هستی براساس این فرض استوار بوده است که جهان کلیتی به هم پیوسته و زنجیره‌­وار است، و طبق گفته‌­ی کتاب ای­جینگ(Yi Ching)(کتاب دگرگونی­ها):«از پس وجود آسمان و زمین، وجود همه چیز می­آید. از پس وجود همه چیز، تمایز جنسیت­‌ها، از پس تمایز جنسیت­‌ها رابطه‌­ی میان زن و شوهر، از پس این رابطه، رابطه‌­ی شاه و وزیر؛ از پس رابطه‌­ی شاه و وزیر، تمایز فرادستی و فرودستی ...». در کتاب لائوتزو هم می­خوانیم که:«از دائو است که یک بر می­آید، از یک دو، و از دو سه، و از سه همه چیز.» این جهان بینی تحت عنوان یانگ و یین(Yang-Yin)در تمامی شاخه‌­های اصلی و فرعی، فردی و اجتماعی و به عبارتی در بنیان روح فرهنگ چین نهفته است. یین و یانگ یا مثبت و منفی، هیچ­کدام به خودی خود راه رشد و تکامل را نمی توانند بدون دیگری طی کنند و در عین حال، ضد خود را در درون خود جای داده­اند. با ایجاد هماهنگی و تعادل میان این دواست که همه چیز در مسیر درست قرار می­گیرد و با به هم خوردن این هماهنگی و تعادل، مشکلات آغاز می­شود.

از ویژگی‌­های اساسی این جهان بینی این است­که، اعتقاد دارند جهان هستی به یک سمت و جهت خاصی حرکت نمی­کند، بلکه در حال چرخشی است بی آغاز و بی پایان که در این گردش هیچ چیز به کمال نمی­رسد و در نهایت هرچیزی به ضد خویش بدل می­شود و در واقع، تکرار همان چیز قدیم است و جزء از کل جدا ناپذیر است. جهان از جفت‌­های متضاد تشکیل شده و این اضداد در عین حال با هم مرتبط و ضد خود را دربر دارد. از این رو جهان در گشت دایره وار، بی آغاز و بی انجام است. در این جهان بینی، رابطه‌­ی انسان با آسمان یا طبیعت و یا خدا، دو سویه است و آفریدگار مطلق بی‌­نیازی وجود ندارد. براین اساس، عملگرایی یکی از خصلت­‌های مانای مردم چین شده است. لذا، ایده آلیسم و عرفان علی­رغم مطرح شدنش در این فرهنگ، نتوانسته ریشه دار شود و در میان مردم چین خیلی کمتر یأس و نومیدی رسوخ یافته است. اندیشه­‌ی چینی همیشه بارور است، از عرفان خالص تا مادیگرایی محض، از نفی فرهنگ و کتابسوزان تا پاس­داشت فرهنگ، از شفقت تا زورمداری، از اخلاق­گرایی ابن­الوقتی تا رهبانیت و زهد و جادو و جنبل در آن جای دارد و به فراوانی جنگ­‌ها، فلسفه و نظریه و اندیشه هست، تا جایی­که نظریه­‌ی بگذار صدگل بشکفد در آن ساری و جاری است. اگر برحسب چیرگی عقل یا احساس بخواهیم قضاوت کنیم، چینی‌­ها جزو عقل­گرایان و واقع بینان قرار می­گیرند نه متعصبان و رؤیا پیشگان. به همین جهت هم هست که در جامعه­‌ی چین هیچ­گاه اعتقاد و مذهبی محکم و منسجم کامل که تمام ابعاد زندگی انسان را در بر­گیرد، وجود نداشته و خدای آنان حسود نبوده است تا مانع پرستش دیگر خدایان شود. در چین کسی با غوطه­‌ور شدن در گذشته خود را به فراموشی نمی­سپرد، بلکه بیشتر به فکر آینده می­افتد. در تاریخ بشری هیچ قومی تا این اندازه اهل دنیا نبوده است. حتی بدبینی بودایی نیز نتوانست عشق چینی­‌ها به زندگی و شادی­‌های دنیایی را از بین ببرد. در واقع، این آیین بودایی بود که تسلیم جهان بینی شاد چینی شد تا چینی­‌ها تسلیم بدبینی بودایی. همین رواداری چینی سبب شده که هرگز با هیچ گروهی و فرقه­‌ای بر سرِ دین دشمنی کند. (ندوشن، 1361: 486)  دائو یوان(Dao Yuan) (365-427 میلادی) که زندگی خود را با موسیقی و پرورش گل گذرانده، در شعر«من رخت سفر به خانه بسته ام» می­گوید:«نه در پی ثروتم و نه آرزومند جاه/ امید رسیدن به قصر فردوس را هم ندارم./ پس همان به که از این ساعت­‌های شاد لذت برم و در باغ خویش در میان گلشن بگردم./ می­خواهم از تپه­‌های بهار بالا روم و سرود سر کنم./ می­خواهم جویبار روشن را به بینم و شعر بسرایم./ آه که این­‌ها همه را جریان طبیعت در دل ابدیت محو می­کند./ من نیز می­خواهم از طبیعت پیروی کنم و تن به قضا دهم، دیگر چه جای غم است.» به عبارت دیگر، در نظر چینی­‌ها زندگی در مرگ هم­چون روز در شب محو می­شود.[۱]


[i] - در دوران آغاز حاکمیت کمونیست ها بر چین، رهبران کمونیستی به ویژه مائو بر مبارزه با فرهنگ سنتی چین و آن چه از گذشته به ارث رسیده بود تأکید شدیدی داشتند که اوج آن در دوران انقلاب فرهنگی بود و با هر آن چه از فرهنگ و هنر و ارزش­های فرهنگی، هنری، اجتماعی و تاریخی بود سر ستیز و ناسازگاری گذاشته و صدمات جبران ناپذیری بر میراث فرهنگی چین وارد ساختند، ولی با مرگ مائو و کناره گیری باند چهار نفره، همه چیز به تدریج سر جای خود برگشت. کنفوسیوس که مورد تنفر شدید رهبران اولیه­ی چین معاصر بود، اینک به نماد قدرت نرم فرهنگی این کشور تبدیل شده و با صرف هزینه های گزاف درصدد ایجاد مؤسسات کنفوسیوس در سرتاسر جهان برآمده اند.

کتابشناسی

  1. سابقی، محمد علی(1392). جامعه و فرهنگ چین. تهران: موسه فرهنگی، هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی،جلد اول،ص 450-456