تاریخ مصر

از دانشنامه ملل

دوران باستان

چهره منتسب به مینا یا منس

تاریخ مصر با حاکمیت سلسله‌ها از سال 3200 ق.م بر این سرزمین آغاز می‌شود. پیش از آن، امارت های کوچک محلی بر مناطق مختلف سلطه داشتند. رقابت و درگیری میان قدرت‌ها طی قرون متمادی ادامه داشت و سرانجام به شکل‌گیری دو حکومت، یکی در شمال و دیگری در جنوب منجر شد [۱]. دو حکومت مستقر در شمال و جنوب نیز همواره در رقابت و درگیری قرار داشتند. سرانجام، "مینا" (در برخی منابع تاریخ مصر باستان، «منس» هم آمده است.) حاکم سرزمین جنوبی (مصر علیا) توانست با غلبه بر حکومت شمال، سرزمین مصر را یکپارچه و دولتی مقتدر تشکیل دهد [۲] و نام خود را به عنوان مؤسس اولین سلسله حکومتگر در تاریخ مصر باستان ثبت کند [۳].

عصر پادشاهان تین(منسوب به شهر «تین» در نزدیکی شهر جرجا در استان سوهاج) ( 3200 تا 2690 ق.م):

جایگاه شهر ممفیس

در این دوره، دو سلسله اول و دوم حکمرانند که پایتخت آنها ابتدا شهر "تین" بود و بعدها به "ممفیس" منتقل شد. در این دوره مبانی حکومت متحد که توسط مینا برآمده بود، رو به استحکام گزارد، سازمان‌های اداری شکل گرفت و قلمرو سرزمینی گسترش یافت [۴].

شکوفایی فرهنگی و هنری مصریان در این دوره بویژه در زمینه‌های معماری، حجاری و ساخت ظروف تزئینی، مورخان را به این باور رسانده است که تمدن پادشاهی تین، سنگ بنای تمدن عظیم مصر در دوره های بعد بوده است [۵].

عصر پادشاهی کهن ( حدود 2690 تا 2180 ق.م):

هرم‌های سه گانه جیزه

در دوره پادشاهی کهن، سلسله‌های سوم تا ششم به حکومت رسیدند. "زوسر" بنیانگذار سلسله سوم، اولین فرعون دوره پادشاهی کهن است که حکومت خود را در منف برپا کرد. او اولین هرم پله‌دار تاریخ را در سقاره ساخت و زان پس ساخت مقبره‌های هرمی شکل توسط فرعون‌های مصر باب شد [۶]. از عهد پاشاهی زوسر که از مهمترین و قدرتمندترین پادشاهان این سلسله بود، مصر به لحاظ عمرانی و معماری متحول شد بویژه، "ایمحوتب"، وزیر، مهندس و پزشک دربار او، نقشی بزرگ در این تحولات داشت [۷].

"سنفرو" اولین فرعون سلسله چهارم بود که دوره پادشاهی او، دوره‌ای از آرامش و رفاه در سرزمین مصر بود [۸]. پس از او، "خوفو" به قدرت رسید که نام او در زمره فرعون‌های قدرتمند این عصر ثبت شده است. دوره پادشاهی او، پیشرفته‌ترین دوره حکومتی در طول حاکمیت سلسله چهارم بود [۹]. هرم بزرگ از هرم‌های سه گانه مشهور مصر در منطقه "جیزه" (در نزدیکی قاهره) یادگار اوست [۱۰]. "خفرع" از دیگر فرعون‌های این سلسله مدت زمان زیادی حکم راند و ساخت هرم میانه و مجسمه ابوالهول به او نسبت داده می‌شود. "منکا ورع" نیز به عدالت و انصاف مشهور بود و هرم سوم جیزه از جمله یادگارهای دوره حکومت اوست [۱۱].

پایان حاکمیت سلسله چهارم با ابهاماتی همراه بود؛ به نظر می‌رسد بحران دینی که در نتیجه قدرت و نفوذ کاهنان معبد "هلیوپولیس" (عین شمس) پدید آمده بود، عامل فروپاشی این سلسله (همان) و انتقال قدرت به سلسله پنجم بوده است [۱۲].

چهره منتسب به اوسر کاف

"اوسر کاف" اولین فرعون سلسله پنجم بود و پس از او هشت فرعون دیگر با مرکزیت "ممفیس" بر مصر حکم راندند. با توجه به نفوذ و قدرت کاهنان که زمینه آن از اواخر حکومت سلسله چهارم فراهم شده بود، فرعون‌های این سلسله تحت تسلط آنان قرار گرفته بودند [۱۳]. پادشاهان سلسله پنجم توانستند تلاش‌های قبایل نوبی و لیبیایی را برای نفوذ به سرزمین مصر ناکام گذارند. ناوگان قدرتمند دریایی مصر در این دوره، هم همسایگان را ناگزیر از تمکین و احترام در برابر قدرت فرعون‌های مصر کرد و هم در زمینه خدمات بازرگانی به کار گرفته شد [۱۴]. در این دوره، فرعون‌های مصر بخشی از اختیارات خود را به امرا و والیان مصر واگذار کردند و نوعی خودمختاری به مناطق دادند که به ضعف حکومت مرکزی و قدرت گرفتن حاکمان مناطق انجامید و در نهایت هم زمینه سقوط حاکمیت این سلسله را فراهم کرد [۱۵].

دوره زمامداری فرعون‌های سلسله ششم، آخرین مرحله از عصر پادشاهی کهن است. در این دوره، شش فرعون حکومت کردند که قدرتمند‌ترین آنان، "پپی اول" بود و دوره زمامداری او، یکی از مشهورترین دوره‌های تاریخ مصر باستان است. در سال‌های حکومت او مصر از عمران و آبادانی برخوردار بود. پپی اول، سازمان اداری را نظم بخشید و سپاهی قدرتمند و ناوگانی بزرگ برای برخورد با مهاجمان آسیایی شکل داد. دو فرعون بعد از او اما، از قدرت و شوکت چندانی برخوردار نبودند. "پپی دوم" که حدود 95 سال حکم راند [۱۶] نتوانست از آشوب‌های ناشی از استقلال طلبی حاکمان مناطق که به ضعف دولت مرکزی منجر شده بود، پیشگیری کند. والیان مناطق مختلف روز به روز بر قدرت خود می‌افزودند و دامنه اختیارات خود را توسعه می‌دادند. بدینسان حکومت‌های منفصل از قدرت مرکزی شکل گرفت و چنان شد که به تدریج یکپارچگی سرزمین مصر از میان رفت [۱۷] و سرانجام به فروپاشی حاکمیت این سلسله و پایان پادشاهی عصر کهن انجامید.

نخستین دوره فترت (حدود 2180 تا 2060 ق.م):

فروپاشی حاکمیت سلسله ششم در واقع، آغاز مرحله‌ای تاریک و آشفته در تاریخ مصر است. در این دوره، عظمت و شکوه مصر افول کرد، قدرت مرکزی به شدت تضعیف و گسست اجتماعی تحقق یافت و اوضاع این سرزمین به وضعیت پیش از حاکمیت سلسله‌ها بازگشت [۱۸].

اطلاعات تاریخی مربوط به این دوره بسیار اندک و آنچه مشخص است آنکه، دوره فقر، قحطی، آشوب، ناامنی و جنگ قدرت بر مصر مستولی بوده است. در این دوره، حکومت در اختیار سلسله‌های هفتم تا دهم بود. پادشاهان این سلسله‌ها عموماً ضعیف و برخی از آنان تنها چند روز بر تخت پادشاهی نشستند [۱۹] و گاه، همزمان دو یا چند پادشاه مدعی حکومت بودند؛ به گونه‌ای که بخش‌های جنوبی به چند ولایت تقسیم شده و هر کدام برای خود پادشاهی داشت. همزمان با حکومت پادشاهان سلسله دهم در "ممفیس"، حاکمان محلی شهر "تب" قدرتی یافته با دولت مرکزی به رقابت برخاستند و در نهایت هم اعلام حکومت کردند. پادشاهان سلسله دهم و مدعیان حکومت از سلسله یازدهم، دوره‌ای همزمان بر مصر حکم راندند [۲۰].

عصر پادشاهی میانه (حدود 2060 تا 1785 ق.م):

پادشاهان سلسله یازدهم بویژه "منتوحوتب دوم"، هدف عمده خود را متوجه یکپارچه‌سازی دوباره سرزمین مصر که عملاً به سه بخش تقسیم شده بود، متمرکز ساختند. آنها جنگ داخلی را پایان دادند و با برپایی دولتی قدرتمند، وحدت و یکپارچگی را به این سرزمین بازگرداندند [۲۱]و زمینه را برای بازگشت عظمت و شکوه پیشین مصر فراهم آوردند. در طول دوره حکومت پادشاهان این سلسله، امرای مناطق همچنان از قدرت برخوردار بودند و البته سیاست حکومت مرکزی مبتنی بر مدارا و حتی به رسمیت شناختن آنان بود [۲۲]. ادامه این وضعیت در اواخر حکومت این سلسله به تضعیف قدرت مرکزی و بروز بحران‌هایی منجر شد که در نهایت، فروپاشی آن را به دنبال داشت.

"امنحمات اول" مؤسس سلسله دوازدهم در سال 2000 ق.م، در میان رقابت مدعیان حکومت بر تخت نشست. او که در عهد حکومت سلسله یازدهم در جایگاه وزیر اعظم قرار داشت، از جمله فرعون‌های قدرتمند عصر پاشاهی میانه بود که با استقلال حاکمان مناطق مخالفت و آنان را ناگزیر از تسلیم و تبعیت از حکومت مرکزی کرد. او همچنین قلمرو قدرت خود را به سرزمین‌های اطراف گسترش داد و قبایل بدو و لیبیایی را که مزاحمت‌هایی ایجاد می‌کردند، سرکوب کرد [۲۳]. امنحمات اول با تعیین فرزندش به ولیعهدی، سنتی را ایجاد کرد که در طول حکومت این سلسله جاری بود [۲۴]. از جمله اقدامات او حفر آبراهی در شرق دلتا، میان رودخانه نیل و خلیج سوئز بود که نقش مهمی در امر تجارت داشت [۲۵]. هرچند این سلسله از سلسله‌های قدرتمند مصر باستان بود و پادشاهان آن بیش از دو قرن بر این سرزمین حکم راندند [۲۶]، چند پادشاه آخر این سلسله بویژه "امنحمات چهارم" نتوانستند میراث عظیم، ثروت هنگفت و آرامش دراز مدت را حفظ کنند. امنحمات به دلیل ضعف شخصیت جایگاه خود را از دست داد و در حالی که ولیعهدی تعیین نکرده بود درگذشت و خواهرش "پسویک نفرو رع" بر جای او نشست که او هم نتوانست قدرت را تحکیم بخشد و لذا حکومت مرکزی و قدرت فرعون به شدت تضعیف شد و سرانجام از هم فرو پاشید و بدینسان عصر اقتدار و شکوه پادشاهی میانه به سرآمد [۲۷] و دیگر بار دوره‌ای از آشفتگی و نابسامانی سرزمین مصر را فرا گرفت [۲۸].

دومین دوره فترت (حدود 1785 تا 1560 ق.م)

با سقوط آخرین پادشاه سلسله دوازدهم، سراسر مصر در بحران و آشوب فرو رفت. امرای مناطق، فرماندهان سپاه و کارگزاران حکومتی، همگی داعیه حکومت داشتند و برای تحقق آن به هر وسیله ممکن روی می‌آوردند. رقابت اصلی اما میان امرای مصر علیا که سلسله سیزدهم را در شهر تب (جنوب) تشکیل دادند از یکسو و مدعیان حکومت در "سخا" در منطقه دلتا (شمال) که سلسله چهاردهم را بنیان گذاردند، جریان داشت[۲۹]. در کوران این رقابت‌ها که درگیری‌های خونین را میان شمال و جنوب دامن زد، قبایل "هکسوس" که از دیرباز در اندیشه سیطره بر سرزمین مصر بودند و هر از چندگاهی حملاتی را علیه منطقه دلتا صورت می‌دادند، از چنین اوضاع آشفته و فروپاشی انتظام امور استفاده کرده و با اشغال بخش‌هایی از مصر شمالی در سال 1710 در آنجا استقرار یافته و به گسترش متصرفات خود پرداختند. هکسوس ها "اواریس" را در شرق منطقه دلتای نیل به عنوان پایتخت برگزیدند و قلمرو قدرت خود را تا سرزمین‌های میانی مصر گسترش دادند. بدینسان سرزمین مصر به سه بخش با سه حاکمیت تقسیم شد؛ بخشی تحت اشغال و در حاکمیت هکسوس‌ها، بخشی زیر سلطه پادشاهان سلسله سیزدهم و قسمتی نیز در اختیار پادشاهان سلسله چهاردهم بود[۳۰] و البته پادشاهان هر دو سلسله ناگزیر از پرداخت خراج به اشغالگران هکسوس بودند [۳۱]. هکسوس ها در خلال حکومت سلسله پانزدهم و شانزدهم و تعدادی از پادشاهان سلسله هفدهم که عموماً از قدرت و سیطره چندانی برخوردار نبودند، همچنان بر سرزمین های تحت تصرف خود حکم می راندند. آنان هرچند همواره تلاش داشتند تا به هر وسیله توجه مصریان را به خود جلب کنند اما نه تنها در این خصوص توفیقی کسب نکردند که مردم مناطق تحت اشغال آنان به مهاجمان با نگاهی تحقیر آمیز و پر از اکراه و تنفر می نگریستند و همواره از همکاری با آنان سر باز می زدند. تنفر و انزجار از مهاجمان اشغالگر به تدریج میان مصریان و به ویژه پادشاهان سلسله هفدهم در مصر علیا به مرکزیت شهر تب گسترش یافت و با تقویت روحیه وطن پرستی، زمینه اقدام برای آزادسازی سرزمین های اشغال شده فراهم شد. "احمس"، آخرین پادشاه این سلسله، تلاش‌های بسیاری را در این راستا صورت داد و با انجام سلسله عملیات نظامی در نهایت موفق شد در سال 1580 ق.م هکسوس­‌ها از سرزمین مصر اخراج و تا سوریه تعقیب کند [۳۲].

عصر پادشاهی جدید (حدود 1580 تا 1085 ق.م):

امنحوتب چهارم معروف به اخناتون
معبد ابیدوس
معبد الکرنک

احمس که با قدرت تمام موفق به طرد هکسوس‌ها شده بود، در شهر تب به عنوان اولین پاشاه سلسله هجدهم قدرت را در دست گرفت و توانست اوضاع آشفته مصر را نسبتاً سامان دهد و یکپارچگی سرزمینی را دوباره به این سرزمین بازگرداند. جانشینان احمس نیز راه او را برای تحکیم قدرت مرکزی  ادامه دادند و توانستند با شکل دادن به سپاهی قدرتمند، قلمرو حکومت خود را به خارج از سرزمین اصلی مصر گسترش دهند. از دیگر پادشاهان مهم و قدرتمند این سلسله، "امنحوتب چهارم" بود که دوره حاکمیت او به عنوان دوره اصلاحات دینی در مصر باستان مشهور شده است. او به خدای واحد "اتون" باور داشت که قرص آفتاب نماد آن بود. امنحوتب چهارم دیگر خدایان مصری را برنتافت و اولین پادشاه مصر بود که به خدای واحد فراخوان داد و خود را "اخناتون" نام نهاد و دخالت کاهنان را در امور اداری و سیاسی ممنوع ساخت. اخناتون دستور داد تا هر کجا نام خدای بزرگ، آمون دیده شد آن را محو کنند [۳۳]. او پایتخت را از شهر تب در مصر علیا به شهر جدیدی که در نزدیکی "تل العمارنة" ساخت، منتقل کرد [۳۴]. البته این اقدامات با مخالفت های گسترده ای از سوی کاهنان روبرو شد و لذا اصلاحات دینی پادشاه چندان دیرپا نبود و جانشین دوم او، "توت عنخ آمون" پایتخت را به شهر تب بازگرداند و پرستش خدای واحد آمون را آزاد کرد [۳۵].

مورخان، سلسله هجدهم را به دلیل کثرت فتوحات و گستردگی قلمرو حکومتی، بزرگترین امپراتوری در جهان دانسته اند که علاوه بر گستره وسیع سرزمینی، ثروت هنگفت، عظمت و شکوه، بازرگانی پررونق و حکومتی طولانی مدت در حدود 230 سال داشت. حوزه بازگانی این امپراتوری، هم سرزمین های شرقی را در بر می گرفت و هم کرانه های دریای مدیترانه را. علیرغم چنین قدرت و عظمتی، چالش های داخلی که عمدتاً نتیجه اصلاحات دینی اخناتون بود، از یک سو و تهاجم گاه و بیگاه "حتی" ها و نیز قبایل بدوی به متصرفات امپراتوری از سوی دیگر، به تدریج قدرت امپراتوری مصر را تضعیف کرد و با جدا شدن بخش هایی از متصرفات پیشین، قلمرو امپراتوری محدود و چنان شد که شورش های گسترده مردم مصر، شرایط را دگرگون و سرانجام به سقوط حکومت "حور محب"، آخرین فرعون این سلسله انجامید و بدینسان مرحله ای مهم از تاریخ مصر باستان به پایان آمد [۳۶].

با فرو پاشی سلسه هجدهم، حکومت پادشاهان سلسله نوزدهم آغاز شد که در میان آنان "ستی اول" و "رامسس دوم" از همه مشهورترند. ستی اول از جمله فرعون‌های قدرتمند مصر بود و در دوره اول حکومت به باز پس‌گیری مستعمرات پیشین مصر همت گمارد و سپس به سامان اوضاع داخلی و تحکیم امنیت و آرامش پرداخت. از جمله اقدامات مهم او، حفر آبراهی از رودخانه نیل به دریای سرخ و ساختن معابد بود که آثار مشهورترین آنها، معبد "ابیدوس" و تالار ستون دار معبد "الکرنک" همچنان قابل مشاهده است.

رامسس دوم از سلسله نوزدهم

فرزند او "رامسس دوم" نیز از دیگر فرعون های مشهور و قدرتمند این سلسله بود که در ده سال آخر سلطنت پدرش با او در حکومت مشارکت داشت و با مرگ او، خود زمام امور را در دست گرفت و توانست به مدت 67 سال بر مصر و دیگر متصرفات تحت قلمرو امپراتوری حکم رانی کند [۳۷]. از مهمترین رویدادهای دوره پادشاهی او، جنگ با مخالفان آسیایی بویژه حتی­‌ها بود که از فرصت مشغول بودن رامسس دوم برای سامان‌دهی به اوضاع داخلی استفاده کرده برای تحقق استقلال خود و تضعیف قدرت مصریان، عملیات نظامی صورت داد. رامس دوم حدود بیست سال از دوره سلطنت خود را صرف این جنگ‌ها کرد که کشته‌های بسیاری داشت و البته برای هیچکدام از طرف‌های دیگر پیروزی کامل به دست نیامد و لذا ناگزیر به معاهده صلح تن دادند [۳۸]. رامس دوم اقدامات عمرانی بسیاری در مصر انجام داد و معابد متعدد و بزرگی ایجاد کرد که از جمله آنها معبد معروف او در "ابو سمبل" (برخی منابع تاریخی، رسالت پیامبر الهی حضرت موسی را در عهد حکومت این فرعون قدرتمند مصر دانسته‌­اند.) است.

مصر در اواخر حکومت این سلسله رو به ضعف گزارد، به گونه‌ای که اوضاع این سرزمین به تدریج دچار آشفتگی و زمینه‌ای فراهم شد که برخی متصرفات آسیایی مجدداً برای رهایی از سلطه مصر تحریک شوند [۳۹].

"رامسس سوم"، اولین فرعون سلسله بیستم بود که اوضاع آشفته را سامان بخشید و سازمان اداری را احیاء و سپاه را تقویت کرد.

پس از رامسس سوم، 9 فرعون دیگر که همگی عنوان رامسس را بر خود گزارده بودند بر مصر حکومت کردند، اما هیچکدام از قدرت فرعون های پیش از خود برخوردار نبوده [۴۰] و تنها بازیچه هایی در دست مردان دربار سلطنت و کاهنان بودند. در عهد سلطنت "رامسس دوازدهم"، آشفتگی اوضاع و ضعف قدرت مرکزی به اوج رسید که نتیجه تلاش حاکمان و امیران مناطق مختلف امپراتوری برای استقلال از حکومت مرکزی بود. [۴۱].

دوره پادشاهی متأخر (حدود 1085 تا 525 ق.م):

در واپسین سال‌­های دوره پرآشوب حکومت سلسله بیستم، دوران عظمت و اقتدار مصر که از دوره حکومت چند پادشاه اخیر این سلسله رو به افول گزارده بود، به زوال کامل انجامید و این سرزمین دوباره دورانی از انحطاط، تجزیه و تسلط بیگانگان را تجربه کرد. در این دوران که از آن به عنوان دوران فروپاشی متاخر نام برده‌اند، سلسله‌های بیست و یک تا بیست و ششم حکومت کردند که عموماً ناتوان و هر کدام صرفاً بر بخش‌هایی از سرزمین بزرگ مصر حکم راندند.

ایرانیان در مصر (سلسله های 27 تا 31- 525 تا 332 ق.م ):

حمله ایرانیان باستان به مصر باستان

از مهمترین رویدادهای مرحله پایانی حکومت سلسله بیست و ششم و در عهد پادشاهی پسامتیک سوم، حمله سپاه ایران در سال 525 ق.م به فرماندهی کمبوجیه به این سرزمین بود. در حمله ایرانیان، نیروهای مصری و حامیان یونانی آنها مقاومت‌هایی نشان دادند، اما نتوانستند کاری از پیش ببرند و ناگزیر عقب‌نشینی کردند. کمبوجیه پس از مدتی که منفیس پایتخت مصر را در محاصره داشت، سرانجام وارد این شهر شد. هر چند کمبوجیه با پادشاه شکست خورده مصر با ملایمت رفتار کرد، اما از آنجا که او به تحریک مصریان علیه کمبوجیه اقدام کرد و نتیجه‌ای نگرفته بود، از ترس عقوبت خودکشی کرد [۴۲]. از آن پس سرزمین مصر به عنوان یک ساتراپی به امپراتوری عظیم ایران پیوست. این ساتراپی در میان سرزمین‌های امپراتوری جایگاهی ممتاز داشت و تعاملی متفاوت از دیگر بخش‌های امپراتوری ایران با آن صورت می‌گرفت؛ از جمله سازمان اداری آن حفظ شد [۴۳].

از جمله اقدامات اصلاحی ایرانیان در مصر، دستور داریوش به ساتراپ آن برای تدوین مجوعه‌ای از قوانین مصری از گذشته‌های دور تا سال حضور ایرانی‌ها در مصر بود که بایستی توسط زبده‌ترین قانون دانان مصری انجام می‌شد. هدف داریوش از این اقدام که با استقبال مصریان روبرو شد، آن بود که با اجرای قوانین محلی توجه و حمایت آنان را جلب کند. او همچنین دستور داد  تا معبد بزرگی در مصر بنا کنند. در این دوران، مصر که ثروتمندترین ساتراپی امپراتوری ایران بود، بیشترین درآمدهای ایران را تأمین می‌کرد. داریوش که در اندیشه بهره‌برداری اقتصادی بیشتر از این سرزمین بود، دستور داد تا اقداماتی را که پیشتر برای حفر آبراهه میان دریای مدیترانه و دریای سرخ آغاز و سپس متوقف شده بود، از سر گیرند که با افتتاح آن، کشتی‌های بازرگانی به آسانی میان این دو دریا تردد می‌کردند [۴۴].

با وجود رفتار مسالمت‌آمیز داریوش نسبت به مصریان و برخی اقدامات اصلاحی و عمرانی، از آنجا که آنان تمایلی نداشتند تا تحت حکومت بیگانگان باشند و همواره در اندیشه رهایی از سلطه ایرانیان بودند، به شورش‌ها و قیام‌هایی اقدام کردند که عموماً سرکوب شد [۴۵]. این شورش‌ها پس از مرگ داریوش و در عهد پادشاهی خشایارشا نیز استمرار داشت که همواره با سرکوب همراه بود. او با تعیین برادرش هخامنش به حکومت مصر، با شدت عمل بیشتری به اداره این سرزمین پرداخت. درگیری‌های خشایارشا در جنگ با یونانی‌ها و شکست‌های او موجب شد تا مصری‌ها دوباره سر به شورش برآورند که بویژه در دوره پادشاهی اردشیر اول شدیدتر از پیش ادامه یافت. رهبر این شورش‌ها یکی از امرای لیبیایی مصر موسوم به "ایناروس" بود و سپس "آمیرته" امیر سائیس که از نوادگان خاندان پادشاهی قدیم بود، به او پیوست. یونانی‌ها هم به حمایت از این شورش‌ها برخاستند و سیصد کشتی را به کمک آنان فرستادند. اردشیر هم سیصد هزار سرباز به مصر گسیل داشت. در نبردی که میان دو طرف روی داد، هر چند در آغاز ایرانیان موفقیت‌هایی به دست آوردند، با رسیدن نیروهای سپاه یونان، ایرانیان شکست خوردند و هخامنش کشته شد. ایرانیان مدتی بعد انتقام این شکست را از یونانیان گرفتند و یونانی‌ها را ناگزیر از بازگشت کردند. ایناروس فرمانده مصری هم توسط اردشیر اول اعدام شد. علیرغم آن، قیام مردم مصر به رهبری آمیرته استمرار یافت و بالاخره در سال 404 ق.م به پیروزی مصریان و استقلال این سرزمین انجامید [۴۶].

شکست ایرانیان به معنان چشم‌پوشی از سرزمین مصر نبود و تلاش‌های آنان برای حضور دوباره در مصر همچنان استمرار یافت و سرانجام در عهد اردشیر سوم به سال 343 ق.م به ثمر نشست[۴۷] و سرزمین مصر دوباره به امپراتوری ایران منضم گشت. حضور ایرانی‌ها در این مرحله اما چندان دیرپا نبود و در همین مدت کوتاه هم تلاش مصریان برای کسب استقلال ادامه یافت که البته موفقیت آمیز نبود. خبر شکست داریوش سوم در ایسوس از یونانی‌ها، مایه امیدواری مصریان شد و با درخواست مصریان از اسکندر مقدونی برای حمایت از آنان [۴۸]، او نیز با استفاده از فرصت پیش آمده خود را آماده تحقق این درخواست کرد. در حمله سپاه اسکندر به مصر در سال 332 ق.م ایرانی‌ها در نهایت شکست خوردند و ناگزیر از ترک مصر شدند [۴۹]. پیروزی سپاه مقدونی و ورود فاتحانه اسکندر به مصر، فرجام تاریخ پرفراز و نشیب سه هزارساله حاکمیت سلسله‌ها بر سرزمین مصر و آغاز مرحله‌ای جدید در تاریخ این سرزمین بود.

اسکندر و جانشینان او (331 تا 332 ق.م):

تصویری از اسکندر مقدونی
چهره منتسب به بطلمیوس

ورود اسکندر و سپاهیانش به مصر با توجه به نارضایتی مردم این سرزمین از شیوه حکومت ایرانیان، مورد استقبال قرار گرفت. اسکندر نیز تلاش کرد تا با جلب رضایت مردم و احترام به آئین و سنت های دینی آنان [۵۰]، پایه‌های حکومت خود را تحکیم بخشید و از این طریق توانست سلطه خود را بر سراسر مصر تثبیت کند. او برای مرکزیت حکومت خود، شهر جدیدی در سواحل مدیترانه ساخت و نام خود را بر آن نهاد [۵۱]. اسکندر یک سال بعد مصر را ترک کرد و اداره امور مصر را به فرماندهان سپاه خود واگذار کرد. با مرگ او در سال 323 و به دنبال تقسیم سرزمین‌های امپراتوری مقدونی، مصر سهم "بطلمیوس" از فرماندهان مورد اطمینان اسکندر شد. بطلمیوس و جانشینان او (بطلمیوسیان با 13 پادشاه) حدود سه قرن بر مصر حکم راندند. در دوره صد ساله اول حکومت بطلمیوسیان، مصر از قدرت و ثروت برخوردار و امنیت و رفاه بر مردم این سرزمین حاکم بود. از دهه‌های اولیه صد ساله دوم اما ضعف قدرت به تدریج پدیدار شد که سبب عمده آن رقابت امرای حاکم بود. ادامه این وضع نه تنها تضعیف سلطه مرکزی که طمع ورزی رومیان را که همواره مترصد فرصت مناسب برای نفوذ و اعمال قدرت در مصر بودند در پی داشت. زمینه‌های فروپاشی حکومت مرکزی بطلمبوسیان در اسکندریه از سال 117 پ.م آغاز شد. برخی از امرای رقیب در مناطق مختلف که از مبارزه با یکدیگر توفیقی به دست نمی‌آوردند، در نهایت برای حفظ قدرت خود دست به دامان رومی‌ها می‌شدند و همین امر بویژه در عهد حکومت بطلمیوس دوازدهم، سبب حضور حمایت گرایانه رومی‌ها در مصر و قدرت گرفتن تدریجی آنان شد.

چهره منتسب به کلئو پاترا

پس از مرگ بطلمیوس دوازدهم، دخترش "کلئو پاترا" که برای جانشینی او در رقابت با برادر قرار داشت، با حمایت سزار روم در سال 51 ق.م بر تخت نشست. پس از مرگ سزار در سال 44 ق.م، "مارک انتونی" یکی از سرداران سپاه در جریان لشکرکشی به شرق برای توسعه امپراتوری رم، دلباخته کلئو پاترا شد و سرانجام هم با او ازدواج کرد. این ازدواج با مخالفت "اکتاویوس"، دیگر سردار رم که رقیب او بود روبرو شد. کار رقابت این دو سردار سرانجام در سال 30 ق.م به نبرد "اکتیوم" و شکست مارک انتونی انجامید و کلئو پاترا که نمی‌خواست در اسارت سردار فاتح رم قرار گیرد، خودکشی کرد و بدینسان قدرت بطلمیوسیان در مصر فروپاشید و به یکی از ایالت‌های رم تبدیل شد. [۵۲].

مصر در اشغال رومی ها (30 ق.م تا 641 م):

زمینه حضور رومی‌ها در مصر به دوره حکومت بطلمیوس پنجم ( 181-203 ق.م) باز می‌گشت و پس از مرگ بطلمیوس نهم در سال 80 ق.م رو به فزونی گزارد و در عهد بطلمیوس دوازدهم به اوج رسید و سرانجام با شکست سپاه مصر در عهد کلئو پاترا از سپاه روم به فرماندهی اکتاویوس، سرزمین مصر به امپراتوری روم منضم گشت. پس از این تاریخ، مصر استقلال و حاکمیت سیاسی خود را کاملاً از دست داد و سرنوشت آن به لحاظ تاریخی به سرنوشت امپراتوری روم گره خورد. رومی‌ها در طول قرن‌ها سلطه بر مصر از سیاست مشت آهنین پیروی می‌کردند، ضمن آنکه از شیوه ایجاد تنش و نزاع میان قشرهای مختلف اجتماعی برای تحکیم قدرت خود بهره می‌جستند. بدین سبب بود که در دوران حاکمیت رومی‌ها بر مصر، آشوب‌ها و درگیری‌های مستمر برقرار بود.

با تقسیم امپراتوری روم به دو بخش شرقی و غربی و آغاز پادشاهی "کنستانتین" بر امپراتوری روم شرقی در سال 323 م، مصر نیز در زمره ولایت‌های این امپراتوری به مرکزیت "بیزانس" درآمد و بدینسان مرحله‌ای دیگر از تاریخ مصر در دوره اشغال رومی‌ها آغاز شد.

از ویژگی‌های دوره جدید، تغییر تدریجی گرایش دینی مردم مصر بود. گرایش کنستانتین به مسیحیت، در زمینه‌سازی این تغییر مؤثربود. در عهد امپراتوری "تئودور سیوس"، مردم سراسر امپراتوری از جمله مردم مصر ناگزیر از پیروی از دیانت مسیحی شدند و لذا این دوره فصل تمایز میان دین باستانی مصریان و دین جدید بود. در خلال بیش از سه قرن پیوستگی مصر به امپراتوری روم شرقی، اسکندریه مرکزیت رهبری مسیحیت شرق بود و اندیشمندان مسیحی بزرگی از این شهر برخاستند [۵۳].

از دیگر ویژگی‌های این دوره، اختلاف شدید میان کلیسای اسکندریه و کلیسای مرکزی بیزانس بود که تا پایان حضور رومی‌ها در این سرزمین ادامه داشت. علت آن بود که مسیحیت در آن دوران به دو شاخه ملکی و یعقوبی تقسیم شده بود؛ حاکمان به مذهب ملکی گرایش داشتند و مردم مصر عموماً پیرو مذهب یعقوبی بودند که توسط پاتریاک اسکندریه تأسیس شده بود [۵۴].

در واپسین سال‌های حاکمیت رومی‌ها بر مصر، خشونت‌های شدید مذهبی، محرومیت مصریان از مناصب عالی حکومتی، تحمیل مالیات‌های سنگین که همه طبقات مردم را شامل می‌شد [۵۵]، سبب گردید تا حس نفرت مصریان از حاکمان بیگانه تقویت شود [۵۶] و آنگاه که خبر خوش رفتاری مسلمانان فاتح شام با مردم این سرزمین را شنیدند در انتظار ماندند تا مگر سپاه اسلام آنان را نیز از چنین وضع مصیبت باری نجات بخشد [۵۷].

دوران میانه

پرونده:Storm driven.jpg
حمله مسلمانان به مصر

ورود اسلام

سپاه اسلام به فرماندهی عمرو بن العاص در واپسین روزهای سال 18 هجری (640 م) وارد سرزمین مصر شد و در نزدیکی دژ "الفرما" (در نزدیکی شهر پورت سعید) با اولین مقاومت‌های سپاه بیزانس روبرو شد و پس از درگیری نسبتاً شدید این دژ نظامی به تسخیر مسلمانان درآمد. با سقوط این دژ مستحکم، مسیر پیشروی مسلمانان به سوی مرکز مصر هموار شد. سپاه اسلام در مسیر خود به سمت اسکندریه، در "عین شمس" با گروه دیگری از نظامیان روم به فرماندهی "تئودور" درگیر شد. این درگیری مدتی به طول انجامید و سرانجام در رجب سال 19 هجری سپاه مسلمانان شکست سختی را بر نیروهای بیزانس تحمیل کرد [۵۸]. مسلمانان در ادامه مسیر خود به سوی مرکز مصر، دژ "بابلیون" را در نزدیکی قاهره امروز که پایگاه اصلی سپاه بیزانس در مصر بود، در محاصره گرفت [۵۹]. این محاصره هم حدود 6 ماه طول کشید و سرانجام با شکست نیروهای نظامی تحت فرماندهی "مقوقس" در محرم سال 11 ه، این فرمانده ارشد بیزانس ناگزیر از تسلیم در برابر سپاه اسلام و پذیرش پرداخت جزیه به مسلمانان شد [۶۰]. اسکندریه که پایتخت رسمی رومی‌های حاکم بر مصر و پایتخت دوم روم شرقی به شمار می‌رفت و به لحاظ بازرگانی مهمترین شهر جهان بود، باروئی مستحکم داشت و نیروی مستقر در آن کمتر از پنجاه هزار تن نبود؛ در حالی که تعداد نیروهای سپاه اسلام از دوازده هزار تن تجاوز نمی‌کرد [۶۱]. این شهر نیز پس از سه ماه محاصره و درگیری، سرانجام در ماه ذی القعده سال 20 هجری (نوامبر سال 642 م) تسلیم شد و بدینسان حاکمیت رومی‌ها بر مصر پایان یافت و این سرزمین به قلمرو خلافت اسلامی پیوست [۶۲].

پس از فتح مصر، عمرو بن العاص از سوی خلیفه به عنوان والی آن منصوب گردید. مسلمانان با مسیحیان مصر رفتاری ملایم پیشه کردند و آنان را آزاد گزاردند تا چنانکه تمایل دارند اسلام را بپذیرند و در صورت عدم تمایل همچنان بر دین خود بمانند. بسیاری از مصریان اسلام آوردند و آنها که تمایل به گرویدن به اسلام نداشتند، با پرداخت جزیه مختصری بر دین خود ماندند [۶۳].

پس از عمرو بن العاص، تا سال 254 هجری، والیان تعیین شده از سوی خلفای راشدین، اموی و عباسی، اداره امور این سرزمین را بر عهده داشتند. در این تاریخ اولین دولت شبه مستقل در این سرزمین شکل گرفت.

طولونی‌ها

هر چند "احمد بن طولون" در سال 254 به عنوان خراج گزار خلافت عباسی به مصر اعزام شد، به زودی با تأسیس نیروی نظامی نه تنها به تحکیم پایه‌های قدرت خود پرداخت که توسعه قلمرو سرزمین‌های تحت اداره را نیز دنبال کرد. چنان شد که نام خود را به عنوان مؤسس اولین خاندان شبه موروثی و شبه مستقل که به مدت 38 سال بر مصر حکم راند، در تاریخ دوره اسلامی این سرزمین ثبت کرد. پس از مرگ احمدبن طولون در سال 270 ه، "خمارویه" جانشین او شد که پس از 13 سال زمامداری، توسط اطرافیان خود به قتل رسید و برادرش هارون جانشین او شد. از این زمان، به تدریج قدرت خاندان طولونی رو به ضعف گزارد و به ویژه، دربار خلیفه به صرافت افتاد تا با از میان برداشتن حکومت آنان، مستقیماً اداره این سرزمین را در اختیار گیرد. با نابسامان شدن اوضاع داخلی در نتیجه اقدامات سپاهیان خلیفه، نیروهای تحت امر هارون به تدریج از او جدا شدند و به سپاه خلیفه پیوستند و سرانجام نیز در سال 291 ه، فسفاط، پایتخت طولونی سقوط کرد و بدینسان حکومت این خاندان به پایان آمد [۶۴].

اخشیدی‌ها

در طول 30 سال پس از سقوط خاندان طولونی، یازده والی از سوی خلیفه عباسی بر مصر حکم راندند. تغییر پی در پی و حکومت‌های کوتاه مدت والیان، بویژه اختلاف و رقابت میان والیان و خراج گزاران، سامان و آرامش این سرزمین را برهم زد.

آخرین والی که از سوی مرکزیت خلافت روانه مصر شد، "محمد بن طغج الاخشید" بود که در سال 323 ه به ولایت مصر منصوب شد. او از همان آغاز در اندیشه استقلال از قدرت مرکزی بود و به پیروی از احمد بن طولون، مقدمات این امر را نیز به تدریج فراهم کرد. دفع حملات مکرر فاطمی‌های مغرب که با هدف استیلای مصر انجام می‌شد، جایگاه او را مستحکم کرد و بر قدرت او افزود. او هرچند نتوانست استقلال کامل به دست آورد، موفق شد از نوعی شبه استقلال برخوردار گردد. پس از مرگ او در سال 334 ه به ترتیب دو فرزندش "انوجور" و "ابو الحسن علی" جانشین او بودند و در عین حال شخصی به نام کافور از غلامان این خاندان، زمام امور را در دست داشت. پس از مرگ ابو الحسن علی در سال 355 ه، کافور به تنهایی زمام امور را به دست گرفت.

استمرار حملات فاطمی ها به مصر سرانجام در سال 357 ه نتیجه داد و سپاه فاطمی به فرماندهی "جوهر الصقلی" در سال 358 ه، مصر را به متصرفات فاطمی ها منضم ساخت[۶۵] و بدینسان مرحله ای دیگر از تاریخ این سرزمین آغاز شد.

فاطمی‌ها در مصر

فاطمی‌ها (358 تا 567 ه)

فاطمی‌ها پیش از فتح مصر، حکومت خود را در سال 296 ه(908 م) در شمال آفریقا بر پا کرده بودند. آنان که دارای گرایش اسماعیلی بودند، طی دهه‌های بعد برای گسترش قلمرو و البته در رقابت با خلافت عباسی، حملاتی را برای تصرف مصر انجام دادند که چندان موفقیتی به همراه نداشت. اما "المغر لدین الله"، خلیفه چهارم فاطمی که حکومت او آغاز عصر جدیدی در دوره حکومت فاطمی‌ها بود، عزم خود را برای تصرف مصر جزم کرد و با سامان دادن به سپاه خود، سرانجام موفق شد بدون مقاومت عمده‌ای، این سرزمین را به قلمرو حکومت خود منضم سازد.

سپاه فاطمی به فرماندهی جوهر الصقلی در سال 358 ه به اسکندریه رسید و پس از مذاکره با اعیان و اشراف شهر و دادن امان نامه به ساکنان آن مبنی بر تأمین امنیت و انجام اصلاحات و نیز آزادی عقیده برای پیروان ادیان و مذاهب دیگر، در ماه شعبان همان سال وارد شهر شد. ورود جوهر به اسکندریه به معنای پایان حکومت خاندان اخشیدی و کافور بود و بدینسان حاکمیت این سرزمین در اختیار خاندان فاطمی قرار گرفت [۶۶].

اولین اقدام جوهر پس از استقرار در مصر، طراحی و آغاز ساخت پایتخت جدید مصر بود که "قاهره" نام گرفت [۶۷]. جامع الازهر در همین شهر ساخته شد و در ماه رمضان 361 برای اولین بار در آن نماز برپا شد. جامع الازهر علاوه بر مکان برپایی نمازهای جماعت، مرکزی برای نشر معارف شیعی و نماد پیروزی فاطمی‌ها بر عباسی‌ها بود [۶۸].

جوهر الصقلی به نیابت از خلیفه فاطمی به مدت چهار سال اداره امور را در اختیار داشت .حضور چهار ساله جوهر در مصر و تمشیت امور این سرزمین از مهمترین دوره‌های تاریخ فاطمی‌ها در این سرزمین بود. در این مدت، تحولات اداری و مذهبی لازم صورت گرفت که نشان از انتقال قدرت سیاسی به فاطمی‌ها و فراهم آمدن زمینه انتقال خلیفه از غرب به شرق جهان اسلام و اعلام مصر به عنوان دار الخلافه داشت.

از جمله اقدامات جوهر در این سال‌ها، انتصاب مسئولان مربوطه در مناصب اداری، دینی و قضائی، حذف نام خلیفه عباسی از خطبه‌های جمعه و نیز حذف نام آنان از سکه‌های رایج و جایگزین کردن نام خلیفه فاطمی و مهمتر از همه، حمله به سرزمین شام و فتح آن در سال 360 ه بود [۶۹].

المعز لدین الله سرانجام در شعبان سال 362 ه به مصر وارد شد و در قاهره مستقر گردید. استقرار خلیفه به معنای انتقال مقر خلافت فاطمی‌ها به این شهر بود.

دوران حدوداً دویست ساله حاکمیت فاطمی‌ها بر مصر را که طی آن یازده خلیفه حکم راندند، می توان به دو بخش تقسیم کرد. در صد سال اول، در نتیجه آرامش و امنیت نسبی که در سایه تدبیر و قدرت خلفای فاطمی برقرار شد، این سرزمین دوره‌ای از عظمت و شکوه را تجربه کرد. در این دوره، قدرت حکومت مستحکم شد، امنیت گسترش یافت، نظام اداره کشور سامان یافت، سپاه تقویت شد و کشاورزی و علوم و فنون رونق گرفت. در این دوره همچنین، دامنه متصرفات فاطمی‌ها تا شام و فلسطین و بخش‌هایی از سرزمین حجاز گسترش یافت [۷۰]. از جمله خلفای مطرح این دوره، "الحاکم بامر الله" بود که اختیاراتی گسترده برای خود قائل شد و در نتیجه از قدرت بسیاری برخوردار گردید. او البته دچار گسیختگی شخصیت بود و تصمیمات متناقض اتخاذ می‌کرد و بر خلاف تسامح دینی دوره‌های پیش، با اهل ذمه بد رفتاری داشت و آن‌ها را شدیداً تحت محدودیت قرار می‌داد. این خلیفه فاطمی از سال 403 ه وارد مرحله جدیدی از حیات خود شد. او در این دوره به نوعی زهد و ریاضت روی آورد؛ لباس‌های خشن می‌پوشید، بر الاغ سوار می‌شد و شب‌ها به تنهایی کاخ را ترک می‌کرد[۷۱]. در سال 407 ه گروهی از داعیان اسماعیلی به رهبری محمد بن اسماعیل انو شتکین الدرزی برای خلیفه مقام الوهیت اعلام کردند و تبلیغات گسترده‌ای را برای ترویج آئین جدید انجام دادند. تلاش‌های تبلیغاتی هواداران مذهب جدید اما درگیری‌هایی را با مسلمانان سنی در پی داشت و در طول سال‌های 408 تا 410 ه سلسله درگیری‌ها و ترورهایی روی داد و الدرزی در این میان کشته شد. در یکی از شب‌های سال 411 ه، خلیفه به صورت اسرارآمیزی از انظار ناپدید شد [۷۲]. هواداران مذهب جدید که خود را "درزی" می‌نامیدند، بر این باور بودند که او غیبت کرده است و پس از آنکه دامنه فساد جهانگیر شد، او باز خواهد گشت [۷۳] (روایت‌­های گوناگون در این خصوص وجود دارد؛ از جمله برخی بر این باورند که او در درگیری­‌های هواداران درزی خود و سنی­‌ها کشته شده است و برخی نیز گفته‌­اند که او همراه گروهی از یاران خود از شهر خارج و در منطقه‌­ای به نام المقطم از آنان خواست همانجا در انتظار او بمانند. او به کوهستان رفت و بازنگشت. چند روز بعد در جریان جستجو برای یافتن خلیفه، لباس­‌های او که آثار ضرب و جرح بر آنها آشکار بود پیدا شد، اما جسد او هرگز یافت نشد[۷۴].)

مبارزه فاطمی‌ها با صلیبی‌ها در مصر

از صد ساله دوم خلافت فاطمی اما به تدریج قدرت خلیفه و نظام حاکم رو به ضعف گزارد. از جمله عوامل این کاهش قدرت و نفوذ، ضعف سپاه و بروز نابسامانی ناشی از قدرت گرفتن وزیران و چالش آنان با خلفا بود. گاه سن پایین خلیفه، به وزیران امکان می داد تا از نوعی استقلال برخوردار شوند. در چنین شرایطی، عوامل دیگر از جمله پی آمدهای جنگ‌های صلیبی که به طور مستمر مرزهای خلافت فاطمی را تهدید می‌کرد و بالاخره کاهش بنیه مالی دولت که نتیجه بحران‌های پی در پی بود نیز بر آشفتگی اوضاع می‌افزود. در حالی که گستره حکومت فاطمی‌ها علاوه بر مصر، شمال آفریقا، شام، یمن، حجاز و موصل را در بر می‌گرفت، در واپسین مراحل عمر خلافت فاطمی، این مناطق یکی پس از دیگری از دولت مرکزی گسستند. از جمله این مناطق، سرزمین شام بود که بخشی از آن تحت سلطه ترکان سلجوقی قرار گرفت و بخشی دیگر نیز به تصرف صلیبی‌ها درآمد. چنان شد که "العاضد لدین الله"، آخرین خلیفه فاطمی، ناتوان از پیشگیری حملات صلیبی‌ها دست به دامان "نورالدین محمود بن زنکی" حاکم قدرتمند شام شد. او نیز یکی از سرداران سپاه خود به نام اسدالدین شیرکوه را همراه برادر زاده‌اش "صلاح الدین یوسف بن ایوب" به مصر فرستاد. آن دو توانستند نیروهای صلیبی را در نزدیکی اسکندریه شکست دهند. پس از آن نیز خلفه فاطمی برای دفع حملات صلیبی‌ها، از نور الدین زنکی تقاضای کمک کرد و این بار هم شیرکوه در رأس نیروهای خود به مصر آمد و موفق به کسب پیروزی‌های بزرگ در برابر صلیبی‌ها شد. خلیفه فاطمی هم به پاس خدمات شیرکوه در دفع خطر مهاجمان صلیبی، به او مقام وزارت داد که البته این اقدام، خود نقطه آغاز فروپاشی نظام خلافت فاطمی بود.

اسدالدین شیرکوه چند ماه پس از این مسئولیت در سال 564 ه درگذشت و صلاح الدین برادرزاده او توسط خلیفه بر جایش نشست. صلاح الدین در حالی در دستگاه خلافت شیعی فاطمی مقام وزارت یافت که معاونت نورالدین، حاکم سنی مذهب شام را که هوادار خلیفه عباسی بود نیز در اختیار داشت[۷۵].

صلاح الدین از همان آغاز پذیرش مسئولیت، با استفاده از ضعف خلیفه و با زیرکی تمام با نفوذ به دستگاه خلافت، تغییرات اساسی در سپاه و جایگزین کردن افراد هوادار و مورد اعتماد خود در پست‌های فرماندهی به تقویت جایگاه خود در مصر پرداخت [۷۶]. او در عین حال به شیوه‌های گوناگون موجبات تضعیف دستگاه خلافت را فراهم می‌کرد و تا آنجا پیش رفت که نام خلیفه فاطمی را در حالی که بیمار بود از خطبه‌های نماز جمعه حذف کرد [۷۷].

با مرگ العاضد آخرین خلیفه فاطمی در سال 567 ه، صلاح الدین که از پیش همه زمینه‌ها را فراهم ساخته بود، خود را سلطان مصر خواند و بدینسان خلافت دویست ساله فاطمی‌ها پایان یافت.

ایوبی‌ها (567 تا 648 ه)

ایوبی‌ها در مصر


صلاح الدین از همان آغاز تلاش کرد تا تمام مظاهر شیعی و فاطمی را از نظام حکومت بزداید. از جمله، قضات شیعه را برکنار و قضات شافعی مذهب را جایگزین آنان ساخت. او هرچند در آغاز به نام خلیفه عباسی خطبه خواند و خود را تابع خلیفه اعلام کرد، سیاست‌های او عملاً در راستای نوعی استقلال از مرکزیت خلافت بود [۷۸]. حکومت مصر در عهد صلاح الدین از موقعیت مستحکمی برخوردار بود و به ویژه با ایجاد سپاهی قدرتمند، مقاومت در برابر صلیبی‌ها را ممکن ساخت  [۷۹].

پس از مرگ صلاح الدین، هفت تن دیگر از افراد این خاندان بر مصر حکومت کردند. در عهد حکومت نجم الدین ایوب بن الکامل، هفتمین سلطان ایوبی، مزدوران مملوکی برای تقویت سپاه به خدمت گرفته شدند و برخی از آنان نیز به فرماندهی رسیدند. پس از مرگ او که در جریان درگیری با صلیبی‌ها روی داد، توران شاه بر تخت نشست. او اما به دلیل بی‌تدبیری و غرق شدن در مفاسد، مورد نفرت عمومی قرار گرفت. پس از آنکه با مملوک‌ها نیز اختلاف پیدا کرد و حتی حقوق آن‌ها را قطع کرد، آنان نیز بر او شوریدند و به قتل رساندند و بدینسان حکومت دو ماهه او و البته حکومت خاندان ایوبی نیز به پایان رسید.

مملوک‌ها در مصر

مملوک‌ها (650 تا 923 ه)

مملوک‌ها مزدورانی بودند که پیشتر، خلفای عباسی آنان را در دستگاه خلافت به کار گرفته بودند. حاکمان طولونی مصر نیز گروه‌هایی از آنان را برای تقویت سپاه خریداری کردند. در عهد حاکمان اخشیدی نیز، بیشتر نیروهای سپاه از مملوک‌ها بود و تعداد آنها به 8000 تن می‌رسید [۸۰]. در دوران خلافت فاطمی نیز حضور مزدوران مملوکی در مصر ادامه یافت. در دوره ایوبی هم، در سپاه حضور داشتند و برخی از آنان به مقام فرماندهی نیز رسیدند. در این دوره، مزدوران مملوک در پادگان‌هایی ویژه در "جزیرة الروضة" در رودخانه نیل استقرار داشتند که به مملوک‌های بحری (از آنجا که عامه مردم مصر رودخانه نیل را «بحرالنیل» می­‌نامیدند، مملوک­‌هایی را که از نژاد ترک بودند و در جزیرة الروضة این رودخانه مستقر بودند به عنوان مملوک‌­های بحری می‌­شناختند و همین نام نیز در متون و گزارش‌های تاریخی ثبت شده است.) نامیده می‌شدند [۸۱].

با مرگ آخرین سلطان ایوبی، "ایبک" از فرماندهان سپاه ایوبی قدرت را در دست گرفت و برای کسب مشروعیت، خود را نایب خلیفه عباسی خواند [۸۲]. پس از اینکه ایبک در جریان یک توطئه به قتل رسید فرزندش "علی" که کودکی خرد سال بود جایگزین او شد و "امیر سیف الدین قطز" از امیران مملوک به عنوان نایب السلطنه زمام امور را در دست گرفت. دیری نگذشت که اوضاع مصر که از سوی سپاه مغول مورد تهدید قرار داشت، بحرانی شد. سیف الدین قطز با این استدلال که در چنین شرایطی، مصر نیاز به حاکمی قدرتمند برای مقابله با تهدید مغول دارد، با زندانی کردن علی، خود را سلطان مصر خواند و عنوان "الملک المظفر" بر خود نهاد. او با تقویت سپاه، موفق شد مهاجمان مغول را شکست دهد و تعداد بسیاری از آنان را به اسارت در آورد. در بازگشت به مصر اما توسط گروهی از رقیبان مملوکی خود به سرکردگی "امیر رکن الدین بیبرس" کشته شد و مملوک‌ها بر سر سلطنت بیبرس به توافق رسیدند. از همان آغاز حکومت بیبرس دو عامل مهم سبب شد تا مملوک‌ها به عنوان حاکمان عملی و قانونی سرزمین‌های اسلامی ظهور کنند؛ یکی سقوط بغداد پایتخت خلافت عباسی توسط مغول و دیگری پیروزی تعیین کننده سپاه مملوک‌ها بر سپاه مغول در منطقه "عین جالوت". این تحولات در تحکیم موقعیت و استقرار سیاسی نظام حکومتی مملوک‌ها، تأثیر قطعی داشت. [۸۳].

مملوک‌‎های بحری تا سال 784 ه بر مصر حکم راندند که مشهورترین آنها بیبرس بود که با سپاه قدرتمند خود توانست در برابر حملات صلیبی‌ها و مغول‌ها مقاومت کند و پیروزی‌هایی نیز کسب کند. پس از بیبرس، 22 تن دیگر از امیران این تیره مملوکی به قدرت رسیدند. "سیف الدین قلاوون" از دیگر حاکمان قدرتمند مملوک‌های بحری بود که به تقویت سپاه همت گماشت و اوضاع داخلی مصر را سامان داد و تجارت داخلی را رونق بخشید [۸۴].

اوضاع مصر در عصر آخرین حاکمان مملوک بحری به دلیل بحران های اقتصادی و سیاسی به ویژه رقابت میان امیران و دربار سلطان رو به وخامت گزارد و قدرت مرکزی به شدت افول کرد و سرانجام با توطئه "سیف­الدین برقوق بن انس" از امیران قدرتمند برجی، دوره حکومت "علی بن شعبان" آخرین سلطان مملوک‌های بحری و دوران حاکمیت این تیره پایان یافت.

مملوک‌های برجی (مملوک­‌های برجی از نژاد چر کسی بودند و از آنجا که محل استقرار آنان، قلعة (برج) الجبل بود به عنوان برجی معروف شدند.) یا چرکسی با "سیف الدین برقوق" حکومت خود را بر مصر آغاز کردند. برقوق در اواخر قدرت مملوک‌های بحری و در شرایط آشفتگی اوضاع، مراتب ترقی را به سرعت طی کرد و با نفوذ در دربار سلطان، سرانجام با تدبیر و توطئه، سلطان را ناگزیر ساخت تا فرماندهی سپاه را در سال 779 ه به او واگذار کند.

پس از مرگ علی بن شعبان در سال 783 ه، حاجی بن شعبان برادر سلطان متوفی که کودکی خرد سال بود، بر تخت نشست و برقوق هم اداره امور را دست گرفت. برقوق کمتر از یک سال بعد با این استدلال که مصر در در شرایط بحران به سر می‌برد و بایستی حاکمی قدرتمند به جای سلطان کم سن و سال بر کشور حکمرانی کند، زمینه به دست گرفتن قدرت را برای خود فراهم کرد. سرانجام حاجی بن شعبان توسط شورایی مرکب از امیران و قضات مصر از سلطنت خلع شد و برقوق به عنوان سلطان جدید بر تخت نشست.

برقوق دولتی تشکیل داد که به دلیل قدرت نظامی در منطقه از ثقل سیاسی برخوردار بود. پس از او نیز بیست و چهار تن دیگر از مملوک‌های برجی بر مصر حکومت کردند که مشهورترین آنها "قایتبای" و "قانصوه الغوری" و "تومانبای" بودند.

در دوران حاکمیت مملوک‌های برجی بر مصر نه تنها مشکلات و بحران‌های سیاسی مصر کاهش نیافت که وضعیت به تدریج بدتر هم شد. حملات مستمر مغول‌ها به متصرفات مملوک‌ها در انحطاط اقتصادی و حتی سیاسی در اواخر این دوران نقشی اساسی داشت، زیرا هزینه‌های سرسام آور درگیری‌های سپاه مملوکی با مغول‌ها، منجر به خالی شدن خزینه دولت و در نتیجه، افزایش مالیات شد که نارضایتی شدید مردم را به دنبال داشت. همچنین کاهش شدید عبور و مرور کالا از دریای سرخ به دریای مدیترانه از راه مصر به دلیل کشف مسیر جدید تجاری، درآمدهای ناشی از اخذ عوارض از کالاهای عبوری را به شدت کاست که تأثیر عمده ای بر ضعف بنیه اقتصادی دولت داشت. این ضعف اقتصادی از یک سو و افزایش قدرت نظامی دولت عثمانی که به برخوردهای نظامی دو طرف هم منجر شد از سوی دیگر، قدرت مرکزی مملوک‌ها را پیش از پیش تضعیف کرد و به بروز بحران‌های پیش گفته منجر شد [۸۵]. سر انجام در نبرد سرنوشت ساز سال 922 ه (1516 م) در منطقه "مرج دابق" در شمال حلب، با کشته شدن سلطان قانصوه الغوری و تصرف شام توسط سپاه عثمانی به فرماندهی سلطان سلیم اول و پیشروی او به سمت مصر و شکست نهایی نیروهای مملوکی به فرماندهی تومانبای که جانشین قانصوه غوری شده بود، دولت مملوک‌های بحری هم فرو پاشید [۸۶] و بدینسان عصر جدیدی در تاریخ مصر آغاز شد.

  1. برستد (1990)، ص7
  2. برستد (1990)، ص8
  3. الانصاری (1993)، ص17
  4. برستد، ص8
  5. الانصاری، ص18
  6. الانصاری، ص20
  7. موسوعة تاریخ مصر (2010)، ج2، ص 41-42
  8. الانصاری، ص21
  9. برستد، ص79
  10. الانصاری، ص21
  11. برستد، ص22
  12. برستد (1990)، ص79
  13. برستد، ص85
  14. الانصاری، ص22
  15. موسوعة تاریخ مصر، ج2، ص45
  16. الانصاری، ص23
  17. برستد، ص92
  18. الانصاری (1993)، ص 24
  19. الانصاری (1993)، ص 27
  20. موسوعة تاریخ مصر، ج2، ص46 -47
  21. الانصاری، ص30
  22. برستد، ص102
  23. الانصاری، ص31
  24. موسوعة تاریخ، ج2، ص50
  25. الانصاری، ص31
  26. برستند، ص115
  27. موسوعة تاریخ مصر، ص 134
  28. الانصاری، ص31
  29. الانصاری، ص34
  30. موسوعة تاریخ مصر، ص55
  31. بهمنش (1343)، ج1، ص250
  32. الانصاری، ص35-36
  33. بهمنش (1346)، ج2، ص14
  34. موسوعه تاریخ مصر، ج2، ص63
  35. بهمنش، ج2، ص15
  36. برستد، ص10
  37. الانصاری، ص40
  38. موسوعة تاریخ مصر، ج2، ص254
  39. الانصاری، ص41
  40. برستد، ص341
  41. الانصاری، ص42
  42. بهمنش، ج2، ص208
  43. الانصاری، ص49
  44. بهمنش، ج2، ص11-210
  45. الانصاری، ص49
  46. بهمنش، ج2، ص212-213
  47. بهمنش، ج2، ص221
  48. بهمنش، ج2، ص222
  49. الانصاری، ص50
  50. برایتون و...، ج2، ص222
  51. الانصاری، ص58
  52. الانصاری، ص66
  53. الانصاری، ص88
  54. شاهین و... (2006)، ص14
  55. حسن (1360)، ص262
  56. الانصاری، ص90
  57. حسن، ص265
  58. شاهین و...، ص61-65
  59. الانصاری (1993)، ص96
  60. شاهین و...، ص90
  61. حسن، ص270
  62. الانصاری، ص96
  63. حسن، ص273
  64. الانصاری، ص101
  65. الانصاری، ص113-111
  66. الانصاری، ص125
  67. سید (2000)، ص141
  68. الانصاری، ص127
  69. الانصاری، ص150-142
  70. الانصاری، ص127-126
  71. سید، ص173
  72. سید، ص180
  73. الانصاری، ص128
  74. سید، ص18
  75. الانصاری، ص144
  76. سید، ص565
  77. الانصاری، ص144
  78. الانصاری، ص145-146
  79. الانصاری، ص149
  80. الانصاری، ص154
  81. الانصاری، ص155
  82. الانصاری، ص159
  83. الانصاری، ص161
  84. الانصاری، ص167
  85. المرجع (2009)، ص17-18
  86. الانصاری، ص170