روشنفكری در فرانسه
در این جا لازم است نگاهی به مبانی فلسفی روشنفكری در فرانسه مناسب به نظر می رسد. ما در روشنفكری فرانسه با دو خوانش اصلی مواجه هستیم:
1- خوانشهای فرانسوی از سنت فلسفی فرانسه.
2- خوانشهای فرانسوی از سنت فلسفی آلمان.
در قرن بيستم، بيش از همه فلسفه آلماني زبان بوده كه منبع خارجي اصلي الهام بخش فلسفه فرانسه را تشكيل داده است.[47]
گروه آکسیون فرانسز همزمان با كمونیستها و گلیستها وارد مبارزه میشود و آنها را یهودی و فراماسون مینامد. ولی با پیروزی متفقین و ورود دوگل به پاریس در 1944، كلیه روشنفكران راستگرای افراطی و طرفداران نازیسم به پای میز محاكمه كشیده میشوند. شارل موراس در 8 سپتامبر 1944 در شهر لیون دستگیر میشود و به زندان ابد محكوم میشود.
در میان خوانشهای فرانسوی از سنت فلسفی فرانسه میتوان در دورههای اول به تاثیر برگسون[48] و شاگردان برگسون بر روشنفكری راستگرا و محافظهكار فرانسه اشاره كرد. چنین فلسفهای در نقد ایدهآلیسم آلمان و در دفاع از سنت دكارتی و پاسكالی خلاصه میشود و سردمداران فكری آن افرادی هستند چون یانیكویچ،آلكیه، گومیه، ژیلسون و ... در مقابل ما با تاثیر فلسفهی آلمان در قبل و بعد ازجنگ جهانی دوم روبهرو هستیم. این تاثیر در 5 دوره بر روشنفكری فرانسه تاثیر گذاشته است:
1- دوره اول: تاثیر شوپنهاور بر نویسندگانی چون مارسل پروست.
2- دوره دوم: تاثیر هگلی كه از طریق سمینارهای الكساندر كوژو و نوشتههای اریك وایل بر افرادی چون بودریار، سارتر تاثیر میگذارد.
3- دوره ی سوم: تاثیر هایدگری بر افرادی چون لویناس، ریكور، پیراونبك، بلانشو و میشل هار.
4- دوره چهارم: تاثیر نیچهای بر افرادی چون فوكو، لیوتار و دلوز
5- دوره پنجم: تاثیر كانت بر نوكانتیهای فرانسوی
در كنار این دو خوانش میبایستی از اندیشههایی سخن گفت كه در زمینه علوم انسانی در نیمه دوم قرن بیستم در فرانسه ظهور میكنند و از فلسفه فاصله میگیرند. در این میان میبایستی از اندیشمندانی چون لویی استراوس[49] و پیر بوردیو صحبت به میان آورد كه با طرح مسئله مرگ فلسفه میكوشند تا بهای بیشتری به علوم انسانی و نظریههای جامعهشناختی و انسانشناختی دهند. برای آنها طرح مساله علوم انسانی با اتمام فلسفه همراه بوده است. برای مثال لویی استروسدر مقدمهی كتاب خودش «مناطق استوایی غمانگیز»[50] مینویسد: «من از فلسفه خلاص شدم و اكنون میتوانم به انسانشناسی بپردازم.» در واقع انتقاد مهمی كه طرفداران و محققان در زمینهی علوم انسانی به فلسفه میكنند، انتقاد به ایدهآلیسمی است كه مساله آگاهی تاریخی و خوداندیشی در تاریخ را مطرح میكند. علوم انسانی در این دوره با به پرسش كشیدن مفهوم تاریخ، مفهوم آگاهی تاریخی را نیز زیر سوال میبرد.
در كنار این سنت علوم انسانی كه فلسفه را مورد نقد و بررسی قرار میدهد و میكوشد تا از آن عبور كند، ما با جریان فلسفی دیگری روبهرو هستیم كه به نقد رژیم های توتالیتر میپردازد و از طریق این نقد به نقد فلسفههای تاریخ هگل و ماركس میپردازد.
جریان دیگری كه میتوان به دنبال لوك فری[51] و آلن رنه آن را اندیشه 68 نامید با 4 متفكر پسامدرن مهم مشخص میشود كه عبارتند از : 1- میشل فوكو ، 2- ژاك دریدا ، 3- فرانسوا لیوتار ، 4- ژیل دلوز
این چهار متفكر هر كدام به نوبهی خود مساله "امپریالیسم لوگوس» را مطرح میكنند و «لوگوس محوری» را زیر سوال میبرند. البته اینها با تاثیرپذیری از متفكران مكتب فرانكفورت، بعد از جنگ بینالملل دوم به نقد عقل توتالیتر پرداخته بودند. بالاخره نقدی كه از سوی روشنفكری فرانسه به فلسفه میشود نقدی است كه از طریق تاثیر هایدگر و نوشته های او بر روشنفكران فرانسوی انجام میگیرد. در اینجا میبایستی به ژاك دریدا و جنبش شالوده شكنی فرانسه اشاره كرد.
نقد دریدا ازهستیشناسی سنتی و تاریخ فلسفه غرب در این امر خلاصه میشود كه مساله هستی همیشه به صورت جوهر مطرح شده بود و با نقد این جوهر به این نكته میرسند كه حد و مرزی برای گفتمان فلسفی وجود دارد. متفكری چون پل ریكور هستیشناسی را به عنوان جوهر مطرح نمیكند بلكه با تاثیرپذیری از فلسفه ارسطو و با نوگرایی در زمینه فلسفه ارسطو مساله هستی را به عنوان «فعلیت» مطرح میكند و از این راه پایه فلسفه سیاسی جدیدی را میگذارد. بنابراین در روشنفكری بعد از جنگ بینالملل دوم در فرانسه ما 4 مكتب مهم داریم:
1- اگزیستانسیالیسم، 2- روشنفكری كه به نقد رژیمهای تمامگرا میپردازد. ، 3- مكتب فوكویی نقد امپریالیسم لوگوس ، 4- دریدا و شالودهشكنی
ما در اینجا به نوعی ملیگرایی فلسفی در زمینههای فلسفی و علوم انسانی میرسیم كه بحث اصلی آن مرتبط با فلسفه ایدهآلیسم آلمانی است. در مقابل ایدهآلیسم آلمانی كه كانت،هگل و ... نمایندگان آن هستند. ملیگرایی فلسفی كه روشنفكری فرانسوی به آن میرسد مساله ایدهآلیسم دكارتی را مطرح میكند.
توجه ریكور به روشنفكران و اندیشمندان آمریكا و انگلیس چون هانا آرنت و جان رالز است. با ریكور روشنفكری فرانسه به فراسوی اندیشه پسامدرن غیر انقلابی بازگشت میكند. این نوآوری جدید در زمینه روشنفكری ما را به نگاه جدید به فلسفه سیاسی میبرد كه خودمختاری جدیدی در میان روشنفكران جدید فرانسه به اندیشهی سیاسی داده است.
در اینجا برخورد روشنفكری میان سنت آلمانی و سنت فرانسوی ملاحظه می شود كه در برخورد میان هابرماس با روشنفكران فرانسوی چون فوكو و دریدا مشخص است. هابرماس این روشنفكران را به عنوان «محافظهكاران جدید» میخواند و معتقد است كه ریشههایش خردستیزی در فرانسه است.
جنبش پدیدارشناسی فرانسوی كه تحت تاثیر فلسفههای هوسرل و هایدگر است در دو روشنفكر مهم جلوه میكند: 1- پل ریكور 2- امانوئل لویناس
لویناس با نقد هستیشناسی كلاسیك غرب به ویژه مساله اخلاق را دوباره در قلب بحثهای روشنفكری فرانسه قرار میدهد. از نظر لویناس هستیشناسی هگل ما را به اندیشه نزاع میان سوژه دیگری میبرد كه میبایستی آن را پشت سر گذاشت و به فلسفهی دیگری رسید. اشكال بزرگ لویناس در این است كه با نقد هستیشناسی كلاسیك غرب، مبانی هستیشناسی دیگری برای روشنفكری در نظر نمیگیرد، بلكه فقط اولویت را به اخلاق به دگربودگی یا غریبیت میدهد. روشنفكری لویناس مساله آگاهی در مورد دیگری را جایگیزن آگاهی تاریخی و پدیدارشناسی هگلی میكند.
جریان دیگری كه د رروشنفكری فرانسه به نقد هستیشناسی كلاسیك غرب میپردازد ولی نه از هایدگر و هوسرل بلكه از نیچه و كانت تاثیر میگیرد؛ ژان فرانسوا لیوتار از بنیانگذاران اندیشه پسامدرن است . او درباره پایان روایتهای كلان سخن میگوید. ما به دورانی رسیدیم كه هیچ گونه نگرش كلان دیگری وجود ندارد ما فقط در جهانی هستیم كه بازیهای كلانی انجام شود. از نظر لیوتار سرانجام عقلگرایی دوره روشنگری به آشوییتس منتهی میشود. لیوتار معتقد است كه پسامدرنها چیزی جز پسامدرن به ما پیشنهاد نمیكنند و پروژه فلسفهی سیاسی برای روشنفكری ندارند و تنها كاری كه میتوانیم بكنیم این است كه درباره بحرانها و چالشهای مدرنیته بیاندیشیم.
در اینجا میتوان نگرش جدید افرادی جدید چون لیوتار به كانت را اشاره كرد. كانتی كه آنها به آن اشاره میكنند با كانتی كه جریان نوكانتی فرانسه یعنی پل ریكور و دیگران به آن اشاره میكنند متفاوت است. لیوتار به نقد قوه حاكم كانت و مساله زیباییشناسی او اشاره میكند، در حالیكه پل ریكور، بیشتر به نقد دوم كانت یعنی نقد عقل عملی توجه دارند.
نگاه روشنفكری چون لیوتار به این پرسش است كه در بیرون از ما چه رویدادی رخ میهد؟ یعنی آن جا كه روشنفكری چون لویناس بیرون از ما را دیگری مینامد، لیوتار بیرون را به عنوان رویكردی میداند كه برای ما اتفاق میافتد. پس در اینجا بار دیگر روشنفكری فرانسه مسالهی «خود» و «آگاهی» را مورد سوال قرار میدهد.
ما از یك سو نگرش روشنفكریی داریم كه مبانی نظری خود را در فلسفه اخلاق جست و جو میكند و از سوی دیگر نگرش روشنفكری داریم كه این بحث را مطرح میكند كه چه كسی قانونگذار است؟
در روشنفكری فرانسه، اندیشمندانی چون پل ریكور وجود دارد كه هم تحت تاثیر فلسفه آلمانی هوسرل است و هم تحت تاثیر فلسفه فرانسوی گابریل مارسل. نه به دنبال پسامدرنهاست و نقد فلسفه تاریخ و نه به دنبال لویناس و مساله دیگری .او به دنبال نوآوری در زمینه فلسفه سیاسی است. ریكور با خوانش جدیدی از ارسطو میكوشد تا بحث جدیدی در زمینه پلورالیسم و دموكراسی را وارد بحثهای روشنفكری فرانسه بكند. ریكور با طرح مساله خود یا خویشتن هم از دكارت فاصله میگیرد و هم از خود نیچهای (خود نیچهای اگر ابرانسان نباشد، خودی تحقیرشده است) . خودی كه ریكور در آن صحبت میكند، «خود همانند دیگری» است. ریكور قصد ندارد كه فلسفه هگلی را كنار بگذارد، چون آن را امروزی میداند. برای ریكور بحثی كه در فلسفه هگل درست است بحث آگاهی پدیدارشناختی است، نه بحث رسیدن به یك دولت. ریكور با فرآیند پدیدار شناختی فلسفه هگل موافق است و در جست و جوی ایجاد یك پدیدارشناسی خود هست. ریكور میكوشد تا راه حلی برای دیالكتیك میان كلیت و جزئیت پیدا كند، بدون این كه به یك خود تحقیر شده در مقابل كل برسد یا به فلسفه كلیت و تامگرا. بنابراین روشنفكری فلسفی پل ریكور روشنفكری پایان تاریخ نیست كه ما در اندیشمندان پسامدرن میبینیم.
ریكور روشنفكری است كه فلسفه تاریخ را بار دیگر وارد فرآیند اندیشه روشنفكری در فرانسه میكند و این كار ار در سه زمینه انجام میدهد: 1- با توجه به فلسفه زبان (خود زبان شناختی) 2- با توجه به تجربه تاریخی خود 3- با توجه به فلسفه سیاسی خود (خودی كه از مرحلهی زبانشناختی و تاریخی به مرحلهی مسئولیت میرسد)
روشنفكری امروز فرانسه دیگر دوران طلایی خود را طی نمیكند. بخش اعظمی از این روشنفكری در چارچوب نهادهای دانشگاهی و فرادانشگاهی مثل کولژ دو فرانس عمل میكنند. [52]