کلیات فرهنگ چین
بخش 1- کلیات فرهنگ چین
روح حاکم بر فرهنگ چین
از گذشتههای دور بر فرهنگ چینی روحی حاکم بوده که توانسته با ایجاد وحدت درونی در میان مردمان این سرزمین، آن را در طول هزارهها دوام بخشیده و علیرغم هجوم و نفوذ فرهنگهای مختلف، مانع از فروپاشی آن شود. بنابراین، در دوران دراز حیات آن گسست زیادی را تجربه نکرده و استمرار داشته است و تکرار و تغییر در الگوها تنها به آن غنا و ظرافت بخشیده و شاخ و برگ بر آن افزوده است. جریان این روح در فرهنگ چینی، موجب شده تا هنر، ادبیات، حکمت و آیینهای چینی هر یک در حوزهی خود محدود نشده، بلکه با یکدیگر از نزدیک پیوند عمیق یافته و هر یک به منزلهی آیینهی دیگری عیوبش را نشان داده و بر رشد وتکامل آن افزوده که در واقع به بهبود و تکامل خود انجامیده و زمینه را برای به کمال رسیدن تمامی جنبههای آن فراهم ساخته است. و همین روح باعث شده تا فرهنگ واندیشهی چینی، در میان جادههای پر پیچ وخمِ تاریخ سینه به سینه گشته و از کهنه راهها، راههای جدیدی یافته و موجب پویایی و حرکت مداوم رو به جلو مردم آن گشته است. یکی از نویسندگان غربی در این زمینه میگوید:«سنتهای فرهنگی چین مانند رودهای بزرگ آسیا هستند که گاه به گاه تغییر مسیر میدهند، تهدید به خشکیدن میکنند و یا طغیان میکنند، ولی همواره جاری هستند.» روح پایدار و همیشگی فرهنگ و تمدن چینی بر سه اصل استوار است: رابطهی میان انسان و طبیعت؛ تغییر و تحول دایمی که حاصل تضاد موجود در اشیاء است؛ و ظرفیت و قابلیت جذب عوامل سایر فرهنگها و انطباق با شرایط موجود. (جانگ چی جی ،1392)
چسبندگی فرهنگ چینی
جالب است بدانیم که سرزمین چین در طول تاریخ چند هزار سالهاش، سیستمهای سیاسی و نظامهای فکری و اندیشههای ایدئولوژیک بسیاری را بهخود دیده است، از نظام بردهداری تا نظام فئودالی، از اندیشهی نیاپرستی و تائویی تا عقلگرایی کنفوسیوسی و از باورهای متنوع بودایی تا مارکسیسم لنینیسم و مائوئیسم قرن بیستم را تجربه کرده است، ولی در این نوسانات کوتاه و بلند، ساختار اصلی و روح فرهنگ چینی خود را هرگز از دست نداده است. بنابراین، میتوان گفت عامل اصلی حفظ هویت ملی و اجتماعی و وحدت جغرافیایی سرزمین و مردم چین، روح فرهنگ چینی و چسبندگی آن است که علیرغم کِش و قوسهای دامنه دار سیاسی و حتی تسلط اقوام بیگانه، این عامل قوی فرهنگی، به مثابهی ملات چسبنده و قدرتمند، جامعهی عظیم و متنوع چینی را در گسترهی بزرگ جغرافیایی این سرزمین از وادادگی و تلاشی و تغییر هویت فرهنگی بازداشته و مانع از گسست آن شده است. بدون شک عدم شناخت این عامل چسبندگی، امکان شناخت چین امروز ره به جایی نخواهد برد. چون کنشهای امروزین جامعهی چین قطعا از گذشتهی آن متأثر است و شکل گیری چین معاصر از آبشخور غنای فرهنگی گذشتهی آن سیراب شده است. ارایهی تصویری درست از«امروز چین» بدون بررسی سرگذشت «دیروز» آن پژوهنده را به مسیر ثواب رهنمون نخواهد شد.
قدرت بالای هضم فرهنگی این کشور در طول هزارههای گذشته همچون اژدهایی عظیم با هر آنچه از فرهنگهای ریز و درشت غریبه روبه رو شده، فرو بلعیده و یا آن را به رنگ و بوی خود درآورده است. این توان سترگ، حتی در قرن بیستم هم ایدئولوژی به اصطلاح بنیانکَن مارکسیستی را در خود هضم و به آن رنگ و بوی چینی داد و مسیر تاریخی ایدئولوژی مارکسیستی را که از سوی بنیانگذاران آن متکی به پرولتاریای کارگری اعلام شده بود، به ایدئولوژی مائوئیستی متکی به پرولتاریایی دهقانی تبدیل کرد. حتی مارکسیستها که در سال 1949میلادی در خاک اصلی چین به قدرت رسیدند، تلاش کردند به زور و اجبار میان ملت چین و روح فرهنگ سنتی آن فاصله انداخته و مسیر جدیدی را فراروی آنان قرار دهند، ولی در واقع، آنها خود در همان دهههای آغازین مقهور روح فرهنگ چینی شده و هرچه قهر آمیزتر بر پیکرهی آن کوبیدند، تاوان آن را بیرحمانهتر پس دادند[i]. این اشتهای سیری ناپذیر فرهنگ چینی امروزه حتی سیستم سرمایهداری و لیبرال دمکراسی غربی را به چالش کشیده و آن را با نیازهای خود تطبیق داده و گوشت آن را فروبلعیده و به استخوانش اجازهی گلوگیر شدن نداده است.
این فرهنگ نهادینه شده، در طول تاریخ، از یک سو در استحکام پایههای حاکمیت سلسلههای مختلف چینی نقش اساسی داشته، و از سوی دیگر، امپراتوران نیز با فهم این مهم بر تقویت و توسعهی آن همت گماشته و در حفظ و توسعهی آن کوشیدهاند. نماد پایداری و نهادینه بودن فرهنگ چینی همان دیوار بزرگ چین است که ساخت آن از دوران باستان و پیش از استقرار نخستین امپراتوری آغاز و تا دوران سلسلهی مینگ ادامه یافت، بدون اینکه شخصی، حکومتی و یا سلسلهای به خود اجازهی زیر سئوال بردنش را بدهد. هرکس آمده آجری بر آن افزوده و در تقویت و استحکام و ادامهی آن سعی بلیغ داشته است.
نگاه از سرِ سیری همیشگی ملت چین به درون سفرهی پرنعمت فرهنگی خود و احساس بی نیازی داشتن از جهان خارج، و همچنین، داشتن حس تفوق فرهنگی و تمدنی نسبت به سایر ملل نیز یکی از دستاوردهای همین روح پایدار فرهنگی چین است. اگرچه این درونگرایی افراطی فرهنگی و نبود درک صحیح از آن در کنار عدم تلاش برای آشنایی و شناخت سایرین در هزارههای گذشته به ویژه در یکی دو قرن اخیر، موجب شکست فاحش این امپراتوری تاریخی از نیروهای غربی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم شده و تلاش روشنفکران برای بیداری از این خواب غفلت کشور را در نیمهی نخست قرن گذشته در جنگ داخلی و هرج و مرج فرو برد، ولی این اژدهای چند سر، بار دیگر سر از خاکستر برآورده و در حال گستراندن سایهی سنگین خود بر سر جهان است. (وردی نژاد ، 1389)
جهان بینی در فرهنگ چینی
از دوران باستان، تصور چینیها از نظام هستی براساس این فرض استوار بوده است که جهان کلیتی به هم پیوسته و زنجیرهوار است، و طبق گفتهی کتاب ایجینگ[1](کتاب دگرگونیها):«از پس وجود آسمان و زمین، وجود همه چیز میآید. از پس وجود همه چیز، تمایز جنسیتها، از پس تمایز جنسیتها رابطهی میان زن و شوهر، از پس این رابطه، رابطهی شاه و وزیر؛ از پس رابطهی شاه و وزیر، تمایز فرادستی و فرودستی ... ». در کتاب لائوتزو هم میخوانیم که:« از دائو است که یک بر میآید، از یک دو، و از دو سه، و از سه همه چیز.» این جهان بینی تحت عنوان یانگ و یین[2]در تمامی شاخههای اصلی و فرعی، فردی و اجتماعی و به عبارتی در بنیان روح فرهنگ چین نهفته است. یین و یانگ یا مثبت و منفی، هیچکدام به خودی خود راه رشد و تکامل را نمی توانند بدون دیگری طی کنند و در عین حال، ضد خود را در درون خود جای دادهاند. با ایجاد هماهنگی و تعادل میان این دواست که همه چیز در مسیر درست قرار میگیرد و با به هم خوردن این هماهنگی و تعادل، مشکلات آغاز میشود.
از ویژگیهای اساسی این جهان بینی این استکه، اعتقاد دارند جهان هستی به یک سمت و جهت خاصی حرکت نمیکند، بلکه در حال چرخشی است بی آغاز و بی پایان که در این گردش هیچ چیز به کمال نمیرسد و در نهایت هرچیزی به ضد خویش بدل میشود و در واقع، تکرار همان چیز قدیم است و جزء از کل جدا ناپذیر است. جهان از جفتهای متضاد تشکیل شده و این اضداد در عین حال با هم مرتبط و ضد خود را دربر دارد. از این رو جهان در گشت دایره وار، بی آغاز و بی انجام است. در این جهان بینی، رابطهی انسان با آسمان یا طبیعت و یا خدا، دو سویه است و آفریدگار مطلق بینیازی وجود ندارد. براین اساس، عملگرایی یکی از خصلتهای مانای مردم چین شده است. لذا، ایده آلیسم و عرفان علیرغم مطرح شدنش در این فرهنگ، نتوانسته ریشه دار شود و در میان مردم چین خیلی کمتر یأس و نومیدی رسوخ یافته است. اندیشهی چینی همیشه بارور است، از عرفان خالص تا مادیگرایی محض، از نفی فرهنگ و کتابسوزان تا پاسداشت فرهنگ، از شفقت تا زورمداری، از اخلاقگرایی ابنالوقتی تا رهبانیت و زهد و جادو و جنبل در آن جای دارد و به فراوانی جنگها، فلسفه و نظریه و اندیشه هست، تا جاییکه نظریهی بگذار صدگل بشکفد در آن ساری و جاری است. اگر برحسب چیرگی عقل یا احساس بخواهیم قضاوت کنیم، چینیها جزو عقلگرایان و واقع بینان قرار میگیرند نه متعصبان و رؤیا پیشگان. به همین جهت هم هست که در جامعهی چین هیچگاه اعتقاد و مذهبی محکم و منسجم کامل که تمام ابعاد زندگی انسان را در برگیرد، وجود نداشته و خدای آنان حسود نبوده است تا مانع پرستش دیگر خدایان شود. در چین کسی با غوطهور شدن در گذشته خود را به فراموشی نمیسپرد، بلکه بیشتر به فکر آینده میافتد. در تاریخ بشری هیچ قومی تا این اندازه اهل دنیا نبوده است. حتی بدبینی بودایی نیز نتوانست عشق چینیها به زندگی و شادیهای دنیایی را از بین ببرد. در واقع، این آیین بودایی بود که تسلیم جهان بینی شاد چینی شد تا چینیها تسلیم بدبینی بودایی. همین رواداری چینی سبب شده که هرگز با هیچ گروهی و فرقهای بر سرِ دین دشمنی کند. (ندوشن، 1361: 486) دائو یوان[3] (365-427 میلادی) که زندگی خود را با موسیقی و پرورش گل گذرانده، در شعر«من رخت سفر به خانه بسته ام» میگوید:« نه در پی ثروتم و نه آرزومند جاه/ امید رسیدن به قصر فردوس را هم ندارم./ پس همان به که از این ساعتهای شاد لذت برم و در باغ خویش در میان گلشن بگردم./ میخواهم از تپههای بهار بالا روم و سرود سر کنم./ میخواهم جویبار روشن را به بینم و شعر بسرایم./ آه که اینها همه را جریان طبیعت در دل ابدیت محو میکند./ من نیز میخواهم از طبیعت پیروی کنم و تن به قضا دهم، دیگر چه جای غم است.» به عبارت دیگر، در نظر چینیها زندگی در مرگ همچون روز در شب محو میشود.
هنر چینی
در فرهنگ درخشان سنتی چین، آنچه که تا کنون بهصورت کامل و بدون دستکاری و تغییر باقی مانده است، و هنوز هم مورد تمجید و ستایش است، ادبیات و هنر باستانی چین است. موسیقی و نقاشی چینی هم در دوران باستان توسعه یافته و رشد کرد، ولی بخش زیادی از موسیقی آن دوران از بین رفته و اغلب نقاشیهای قدیمی که از گذشته باقی مانده است، مربوط به دوران سلسلهی سونگ(1279-960میلادی) به بعد است. بنابراین، تنها ادبیات و شعر و سرودههای نیاکان چینی است که بدون تغییر تا به امروز جزو باورهای درونی مردمان این سرزمین باقی مانده و با خصوصیات و ویژگیهای منحصر به فردش، هویت فرهنگی آنها را تشکیل میدهد.
یکی از جنبههای مهم ادبیات چینی رابطهی نزدیک آن با حکمت چینی است. آنچه که همبستگی ادبیات و فلسفه و حکمت را استوار میسازد این استکه معنای ادبیات آموزش و فرهنگ است که فلسفه و حکمت در آن جایگاه بلندی دارد. همچنانکه همیشه شاعران و ادیبان در چین مدعی حکمت بودهاند، حکما نیز خود دارای سبک ادبی بوده و آثارشان جزو شاهکارهای ادبی بوده است. در شعر بوده که حکمت دائویی و اخلاقیات کنفوسیوسی بیان شده و روح فرهنگ چینی در وحدت حکمت و ادب نهفته است. احساس دوگانه نسبت به مرگ و زندگی در سراسر ادبیات چینی پراکنده است. چینیها بیش از اینکه به تضاد این دو نوع نگرش توجه داشته باشند، پسویتگی آنها را مد نظر دارند. یک ضرب المثل چینی میگوید:«صدسال زندگی نیز جز خواب و خیال نیست.» و در آثار ادبی چین، زندگی در مرگ همچون روز در شب محو میشود.
آثار ادبی و فلسفی چین همزمان در سدههای نهم و هشتم پیش از میلاد پدید آمدهاند و سرچشمهی شعر و نثر چینی و مکاتب گوناگون فلسفی آن، پنج اثر ادبیات باستانی است. نویسندگان چینی اغلب خود را حکیم می شمردند و میکوشیدند ادبیات را با آموزش و فرهنگ همراه و همدم سازند. آثار حکما و اندیشمندان در شمار کارهای بزرگ ادبی جای میگیرد. کنفوسیوس گفته:« کسی که کلامی آراسته ندارد، کاری بایسته انجام نداده است.» بسیاری از نوشتههای فلسفی چین نیز از نظر شیوایی سبک و بیان جزو آثار مشهور ادبی هستند. در این آثار، گزینه گویی و زبان فشرده و آهنگین که از ویژگیهای ادبیات چینی است، اصل به شمار میآید. لذا، در آثار ادبی چینی ادبیات و حکمت یکی در پرتو دیگری به کمال خود رسیده است و ادبیات شأن و نفوذ و ماندگاری خود را بسیار مدیون یگانگیاش با حکمت است.
[1] - Yi Ching.
[2] - Yang-Yin.
[3] - Dao Yuan.
[i] - در دوران آغاز حاکمیت کمونیست ها بر چین، رهبران کمونیستی به ویژه مائو بر مبارزه با فرهنگ سنتی چین و آن چه از گذشته به ارث رسیده بود تأکید شدیدی داشتند که اوج آن در دوران انقلاب فرهنگی بود و با هر آن چه از فرهنگ و هنر و ارزشهای فرهنگی، هنری، اجتماعی و تاریخی بود سر ستیز و ناسازگاری گذاشته و صدمات جبران ناپذیری بر میراث فرهنگی چین وارد ساختند، ولی با مرگ مائو و کناره گیری باند چهار نفره، همه چیز به تدریج سر جای خود برگشت. کنفوسیوس که مورد تنفر شدید رهبران اولیهی چین معاصر بود، اینک به نماد قدرت نرم فرهنگی این کشور تبدیل شده و با صرف هزینه های گزاف درصدد ایجاد مؤسسات کنفوسیوس در سرتاسر جهان برآمده اند.