اسطوره ها و افسانه های چینی

از دانشنامه ملل
نسخهٔ تاریخ ‏۱۵ اکتبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۹:۵۰ توسط Samiei (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی « == اسطوره: == اساطير جمع مكسر واژه­ی اسطوره در عربي است، كه خود واژه‌اي است معرب از يوناني هیستوریا[1]، به معناي جست‌وجو، آگاهي و داستان، و از مصدر هیستوریَن[2]، به معناي بررسي كردن و شرح دادن. واژه­ی اروپايي برابر آن مایت[3] در انگليسي، مایته[4] در...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

اسطوره:

اساطير جمع مكسر واژه­ی اسطوره در عربي است، كه خود واژه‌اي است معرب از يوناني هیستوریا[1]، به معناي جست‌وجو، آگاهي و داستان، و از مصدر هیستوریَن[2]، به معناي بررسي كردن و شرح دادن. واژه­ی اروپايي برابر آن مایت[3] در انگليسي، مایته[4] در فرانسه، مایته[5] در آلماني است و از واژه­ی يوناني مایتوس[6] به معناي شرح، خبر و قصه گرفته شده است. (واحد دوست،1381: 21)

اصولا متفكران و اسطوره‌شناسان، نگاه­هاي متفاوتي نسبت به اسطوره داشته‌ و هر يك از آنان بر اساس نگرش خاصي به تعريف اسطوره پرداخته‌اند، چنان­كه اسطوره‌شناسان بزرگي هم­چون فرويد و يونگ، از دريچه­ی روانشناسي، ارنست كاسيرر با رويكردی فلسفي و ميرچا الياده با نگاه دين‌شناسانه به تحقيق و تفحص در اين امر پرداخته‌اند. به همين دليل شايد نتوان تعريف جامع و كاملي كه تمامي رويكردهاي اسطوره‌شناسي را در بر داشته باشد ارائه داد. در عین حال، هرچند اسطوره در دیدگاه­های مختلف تعاریف و تعابیر متعددی دارد، اما در یک کلام می­توان آن را این­گونه تعریف نمود: اسطوره عبارت است از روایت یا جلوه­ای نمادین درباره­ی ایزدان، فرشتگان، موجودات فوق طبیعی و به طور کلی جهان شناختی که یک قوم به منظور تفسیر خود از هستی به کار می­بندد. اسطوره سرگذشتی راست و مقدس است که در زمانی ازلی رخ داده و به گونه­ای نمادین، تخیلی و وهم انگیز می­گوید که چگونه چیزی پدید آمده، هستی دارد، یا از میان خواهد رفت، و در نهایت، اسطوره به شیوه­ای تمثیلی کاوشگر هستی است. (اسماعیل پور ، 1378: 13)

ميرچا الياده نیز در تعريف اسطوره‌ مي‌گويد: «اسطوره نقل‌ كننده­ی سرگذشتي قدسي و مينوي است، راوي واقعه‌اي است كه در زمان نخسين،‌ زمان شگرف، بدايت همه چيز، رخ داده است. به بيان ديگر، اسطوره حكايت مي‌كند كه چگونه به بركت كارهاي نمايان و برجسته­ی موجودات مافوق طبيعي، چه كل واقعيت(كيهان) يا فقط جزئي از واقعيت(نوع نباتي خاص، سلوكي و كردارهاي انساني ...) پا به عرصه­ی وجود نهاده است. بنابراين، اسطوره هميشه متضمن روايت يك خلقت است، يعني مي‌گويد چگونه چيزي پديد آمده، موجود شده و هستي خود را آغاز كرده است. اسطوره فقط از چيزي كه واقعا روي داده و به تمامي پديدار گشته سخن مي‌گويد. »(الیاده ، 1386: 33)

اسطوره در چین

اساطیر چین، شامل مجموعه‌ای از پدیده‌های برخاسته از تاریخ فرهنگی و مذهبی چین، و افسانه­های فولکلوریک رایج در این سرزمین است که عمدتا به صورت شفاهی و گاهی از طریق منابع مکتوب به عصر کنونی منتقل شده‌اند. این پدیده‌ها عبارتند از: اسطوره‌های آفرینش در فرهنگ چین و همین طور اسطوره­ها و افسانه‌هایی در مورد نحوه­ی تأسیس و شکل­گیری مقولاتی هم­چون فرهنگ چینی و سلسله­های پادشاهی در چین. در اسطوره‌شناسی چینی هم همانند بسیاری از اسطوره‌های دیگر، اعتقاد بر این است که دست کم بخشی از آن­چه که در این زمینه ثبت و ضبط شده‌است، مشتمل بر تاریخ واقعی مردمان این سرزمین است. (آن بیرل، 1389)

در اسطوره‌شناسی چینی، برخی از اسطوره‌ها در قالب‌های تئاتری یا ادبی زنده مانده‌اند و مثلا به صورت نمایشنامه یا رمان حفظ شده‌اند. در مورد برخی از این اسطوره‌ها، پاره‌ای داستان‌های اساطیری نیز موجود است که به عنوان شناساننده­ی ویژگی‌های هر اسطوره از آن­ها استفاده شده‌است.

مورخان حدس زده‌اند که پرداختن به اساطیر چینی از قرن دوازدهم پیش از میلادآغاز شده‌است. البته برای مدت زمانی بالغ بر یکهزار سال، اسطوره‌ها و افسانه‌های چینی در قالب فرهنگ شفاهی مردم چین، و به طرز سینه به سینه انتقال یافته‌اند و بعدها نسبت به ثبت و ضبط این اساطیر به گونه­ی مکتوب اقدام شده است. که از جمله نخستین نمونه‌هایی که در آن اسطوره­ها ثبت شده است، می‌توان به کتاب شان‌های جینگ اشاره نمود.

ادبیات اسطوره­ای در فرهنگ سنتی و اسطوره شناسی چینی، یافته­ی ارزشمند و گنجینه­ی بی­نظیری از مضامین، درون مایه­ها و کهن الگوهای اسطوره­ای را فراهم می­آورد که عمدتا از هزاره­های پیش از میلاد تا کنون، از  طریق تاریخ نوشته­های باستانی، داستان­های عامیانه و به صورت دهان به دهان، گفته­های رایج، ضرب المثل­ها، ترانه­های مردمی و حماسه­ها، به دست ما رسیده است. اگرچه به عقیده­ی غالب پژوهشگران این اسطوره‌ها، به گونه‌ای که امروزه در دسترس ماست، به اندازه­ی اسطوره‌های سایر ملل و فرهنگ‌های قدیمی، کهن و قابل اطمینان نیست. علت اصلی قابل اطمینان نبودن اساطیر چین، این است که در سال۲۱۳ پیش از میلاد مسیح، نخستین امپراتور چین، تمامی کتاب­های کهن چینی را، به جز کتاب‌هایی که درباره­ی پزشکی، کشاورزی، کاشت درختان و گیاهان، و پیش گویی بود را سوزاند و از میان برد. (مونرو ، 1353)


[1] - Historia.

[2] - Historian.

[3] - Myth.

[4] - Mythe.

[5] - Myth-e.

[6] - Mythos.

افسانه­ی اژدها در فرهنگ چین

اژدها مخلوقی افسانه­ای است که در اغلب فرهنگ­ها با ویژگی­ها و کاربردهای خاص دیده می­شود. برای نمونه، در افسانه­های ایرانی و غربی نیز اژدها با ویژگی­های مشابه اژدهای چینی وجود دارد. جثه­ای بزرگ پوشیده از پولک، دارای چهار پا با چنگال­هایی تیز، دارای شاخی تیز که پرواز هم می­تواند بکند. تفاوت اژدهای چینی با سایر فرهنگ­ها در این است که اژدهای غیر چینی دارای چند سر(بین سه تا دوازده) بوده، از دهانش آب می­پاشد، و نماد شرارت و بد ذاتی است، در حالی­که اژدهای چینی تک­سر، از دهانش آتش بیرون می­جهد، و خوش یمن و نماد خوشبختی است. به همین خاطر نماد قدرت و امپراتور نیز هست. در گذشته تصاویر اژدها تنها روی لباس پادشاهان و در قصر امپراتوران نقاشی و یا تصویرسازی می­شد و افراد معمولی حق استفاده از تصویر اژدها را نداشتند.

اژدهای چینی معجزه­گر بوده و می­تواند خود را در اندازه­های مختلف در آورده و پرواز یا شنا کند و حتی موجب بارش باران شود. مردم چین باستان اغلب برای به دست آوردن محصول خوب برای اژدها قربانی می­کردند.

افسانه­ی اژدها در فرهنگ چین از قدمت 6هزار ساله برخوردار است و یکی از توتم­های باستانی برخی از قبایل چینی است. نقش اژدها در بسیاری از آثار باستانی کشف شده در چین تقریبا به همین شکل امروزین مشاهده می­شود. برای نوشتن نام اژدها بیش از صد نوع کاراکتر چینی به وجود آمده که بیانگر اهمیت این موجود افسانه ای در فرهنگ چین باستان است.

طبق افسانه­های چینی، اژدها دارای9 فرزند است که هرکدام از آن­ها دارای شکل، سرشت، و شغل متفاوتی هستند.

بزرگترین فرزند اژدها به شکل لاک پشت بوده و معمولا لوح­های سنگی دارای نوشته­های با مفهوم را بر پشت خود حمل می­کند.

فرزند دوم، همیشه دوست دارد در بالای بلندی و قله­ها ایستاده و دور دست­ها را نظاره کند.

فرزند سوم، دارای جثه­ی خیلی کوچک است و دوست دارد ناله کند، لذا تصویرش روی زنگ­ها حک می­شود.

فرزند چهارم، به شکل ببر است و قوی. لذا تصویرش در درب زندان­ها مشاهده می­شود.

فرزند پنجم، خیلی پرخور است و معمولا روی ظروف غذایی تصاویرش نقش می­بندد.

فرزند ششم، آب بازی را دوست دارد و معمولا تصویر آن روی پل­ها حک می­شود.

فرزند هفتم، کشتار و نزاع را زیاد دوست دارد، لذا در روی قبضه­ی شمشیرها می­توان آن را دید.

فرزند هشتم، به شکل شیر است و آتش بازی را دوست دارد، و اغلب روی عطر دان­ها حک می­شود.

فرزند نهم، مثل پوسته­ی مارپیچی به نظر می­رسد و آرام است. لذا عکس آن روی درها نقاشی می­شود.

برخی از اساطیر و افسانه­های چینی

افسانه­ی درست کردن آتش با مته­ی چوبی

در افسانه­های چینی، قهرمانان با درایت، شجاع و مقاومی­که برای سعادت و رفاه مردم تلاش کرده­اند، بسیار است که«شوی­جِن» از جمله­ی این قهرمانان است.

گفته می­شود، در دوران باستان مردم راه روشن کردن آتش را نمی­دانستند. شب که فرا می­رسید، همه جا تاریک و مردم از صدای زوزه­ی حیوانات احساس ترس می­کردند. آن­ها غذاهای خود را به­صورت خام می­خوردند و به همین دلیل اغلب بیمار می­شدند و عمر شان بسیار کوتاه بود. تا این­که یکی از خدایان آسمانی به نام«فو شی» مردم را با کاربرد آتش آشنا ساخت. او بر اثر قدرت خود بارانی همراه با آذرخش و صاعقه در جنگل فرود آورد، رعد و برق درختی را به آتش کشید و حریق به اطراف سرایت کرد. مردم از رعد و برق و حریق ترسیده و پا به فرار گذاشتند. پس از توقف باران و فرا رسیدن شب، مردم دو باره دور هم جمع شده و با هراس چوب­های سوخته را مشاهده ­کردند. آن­ها متوجه شدند که زوزه­ی حیوانات هم به گوش نمی رسد و از باقی مانده­ی آتش احساس گرما می­کنند. سپس با خوردن گوشت برخی از حیواناتی که در آتش سوخته بودند، پی بردند که گوشت پخته شده از غذاهای قبلی خوشمزه تر است. از این طریق، با ارزش آتش آشنا شده و شاخه­های درختان را جمع کرده وآتش درست کردند. هر روز یک نفر به نوبت با ریختن شاخه­ها روی آتش، از آن محافظت می­کرد تا خاموش نشود. اما روزی یکی از نگهبانان آتش به خواب رفت و آتش خاموش شد. مردم بار دیگر به جهان تاریکی و سرد باز گشته و بسیار ناراحت شدند.

خدای«فوشی» که مشکل زمینی­ها را دید، در خواب به جوانی که پیش از همه نزد آتش آمده بود، گفت:«در کشور «شوی­مین» واقع در غرب دور، آتش افروز وجود دارد، برو و از آنجا آتش را بیاور. جوان از خواب بیدار شد و برای آوردن آتش از کوه­های مرتفع، رودخانه­های خروشان و جنگل­های انبوه گذشت تا سرانجام وارد کشور «شوی­مین» شد، اما آنجا آفتاب نبود، شب و روز از هم جدا نشده و همه جا تاریک بود و آتشی دیده نمی­شد. جوان نومیدانه زیر درختی استراحت می­کرد که ناگهان نوری درخشید و همه جا روشن شد. او فورا بلند شد و سرچشمه­ی نور را دنبال کرد و دید که چند پرنده با نوک خود در بالای درختی حشرات را شکار می­کنند و از برخورد نوک آن­ها جرقه ایجاد می­شود. جوان چند شاخه از این درخت را قطع و با شاخه­ی کوچکی روی درخت مته­ای درست کرد. از شاخه نوری درخشید اما آتش نگرفت، اما او دلسرد نشده و شاخه­های زیادی را جمع کرده و آن­ها را با همان مته حرارت داد تا سرانجام شاخه­ها آتش گرفتند. جوان با خوشحالی به زادگاهش بر گشت و شیوه­ی روشن کردن آتش با مته­ی چوبی را به مردم آموزش داد.از آن پس، مردم با دنیای سرما و ترس خداحافظی کرده و آن جوان را «شوی­جِن» آفریننده­ی آتش نامیده و وی را به رهبری خود انتخاب کردند.

داستان افسانه­ای«یائو» و «شون»

براساس اسناد تاریخی چین،«یائو» و «شون» دو تن از امپراتوران باستانی چین هستند. به عبارت دیگر، آغاز تاریخ بیش از دو هزار ساله­ی باستانی چین، به دوران«یائو» و«شون» باز می­گردد. درمیان افسانه­ها و روایات بی­شمار در یادداشت­های قدیمی، داستانهایی درباره­ی این دو امپراتور وجود دارد که جایگاه مهمی در فرهنگ ستنی چین داشته و تأثیر ماندگاری برجای گذاشته است.

«یائو» یکی از رهبران قبایلی جامعه­ی بدوی و نمادی از فرهنگ باستانی ملت چین است. بنابه روایتی، او از فرزندان«خوانگ­دی» نیای نخست ملت چین، فردی هوشمند و نیکدل و مورد احترام مردم بوده است. وی در16  سالگی به رهبری قبیله­ای برگزیده شد که در نزدیکی شهر«بائو دِیَن» در استان کنونی«خِه­بِی» قرار داشت.او با متحد ساختن قبائل منطقه، بر قبیله­ی«دون ای» پیروز شده و آن را به قبیله­ی خود ملحق نمود.

با گسترش قدرت قبیله­ی«یائو»، او به ریاست قبایل مختلف انتخاب و سپس امپراتور«یائو»نامیده شد. او فردی ساده وبی­ریا و عدالتخواه و نمونه­ی یک امپراتور بافضیلت و لایق در یادمردم زنده مانده است. وی افراد را برحسب فضیلت و شایستگی آن­ها به پست­های مهم می­گماشت. به دستور او تقویمی تدوین شد و مردم برحسب آن در فصل­های مختلفطی مراسم  به کشت و زراعت مشغول می­شدند. لذا، عصر«یائو­دی»دوران پیشرفت و توسعه­ی کشاورزی نامیده می­شود. او با ایجاد نخستین نظام اجتماعی متمدن ملت چین، قبائل جامعه­ی بدوی را به­تدریج به نظام کشوری مبدل و نظام خانوادگی را تکمیل و برای مردم طبق اصل و نسب خونی آن­ها، نام­خانوادگی تعیین کرد و با تلفیق شجره نامه­ی پدری و مادری، خاندان پدرشاهی را معین کرد.


او سرزمین تحت سلطه­ی خود را به 9«جو»یا بخش تقسیم و شاهزادگانی را برای حکمرانی باین بخش­ها فرستاد. در نتیجه کشور شاهد پیشرفت متوازن اقتصادی شد. طی چند هزار سال گذشته، این تقسیمات کشوری، در سرزمین چین به مورد اجرا گذاشته شد.

او به مدت 70سال بر تخت سلطنت نشست و در پایان عمر تصمیم گرفت بر اساس شایستگی وخصوصیات اخلاقی افراد جانشین خود را از میان شاهزادگان و نمایندگان خود در نواحی مختلف برگزیند. لذا، دستور داد افراد خوش اخلاق و صاحب فضل بدون توجه به جایگاه اجتماعی آنان برای تصدی مقام امپراتوری آینده معرفی شوند. درنتیجه«شون» که مردی فقیر و تهیدست، ولی فردی شایسته بود را انتخاب کردند. «یائو­دی» نیز پس از بررسی­های لازم، «شون» را به­جای پسر خود به عنوان جانشین و ادامه دهنده­ی سلطنت تائید کرد و پس از سه سال«شون» بر مسند قدرت نشست.

امپراتور«شون» با گسترش سیاست­های پیشین، قوانین و مقررات جنائی نسبتا کاملی را وضع و مأموران مستقلی را مسئول امور سیاسی، اقتصادی، قضائی، آموزشی، صنایع دستی و موسیقی کشور کرد. وی هم­چنین با تدوین شیوه­ی ارزیابی عملکرد مقامات، نظام نسبتا کامل کشور­داری را به­وجود آورد. از اینرو، این دوران عصر بسیار درخشانی در زمینه­های سیاسی، تولیدی و هنری چین به شمار می­رود.


افسانه­ی قدیمی خلقت جهان در چین

این افسانه حکایت می­کند، روزی که آسمان و زمین به هم چسبیده و از هم جدا نشده بودند، سراسر کیهان به شکل یک تخم مرغ بود. داخل این تخم مرغ تاریک و در داخل آن سر از پا، راست از چپ، شرق از غرب و شمال از جنوب مشخص نبود. اما در داخل این تخم، قهرمان بزرگی به نام«پان­گو[1]» زندگی می­کرد. «پان­گو» 18هزار سال در داخل تخم مرغ ماند تا سرانجام از خواب بیدار شد. وی چشم­های خود را باز کرد و دید که اطرافش را تاریکی و سیاهی پوشانده است. او از شدت گرما نمی­توانست نفش بکشد. تلاش می­کرد تا بلند شود، اما پوسته­ی تخم­مرغ بسیار محکم بود و جایی برای دست و پا زدن نداشت.  

«پان­گو» عصبانی شد و با تبر و با تمام نیرو به پوسته­ی تخم مرغ زد. تخم مرغ با صدای گوشخراشی در هم شکست. چیز سبک و پاکیزه­ای از آن خارج شده و به بالا رفت و آسمان تشکیل شد. اما آن­چه که بسیار سنگین و گل آلود بود، به پائین افتاد و تبدیل به زمین شد. «پان­گو» که آسمان و زمین را ایجاد کرده و بسیار خوشحال بود، از این نگران بود که آسمان و زمین دوباره به هم وصل شوند. بدین سبب، آسمان را بالای سرش نگه­داشت و پاهای خود را روی زمین گذاشت. او هر روز به اندازه­ی یک«زنگ» (واحد طول برابر 3/31 متر) بلندتر می­شد و آسمان هم به اندازه­ی یک«زنگ» از زمین فاصله گرفته و زمین هم یک«زنگ» ضخیم­تر می­شد. 18هزار سال به همین منوال گذشت. «پان­گو» یک آدم غول پیکری شد که طول بدنش 45 هزار کیلومتر بود. ده­ها هزار سال گذشت تا سرانجام آسمان و زمین ثبات یافته و دیگر به هم نپیوستند و خیال«پان­گو» آسوده شد. اما او دیگر بسیار خسته شده و نیرویش تحلیل رفت و جثه­ی بزرگش به زمین افتاد و مرد. پس از مرگ اعضای بدن«پان­گو» هرکدام به یکی از موجودات جهان تبدیل شد. چشم چپش به آفتاب سرخ و چشم راستش به ماه نقره­ای مبدل گردید. از آخرین نفس او ابر و باد و از آخرین صدایش رعد به وجود آمد. موی بدن و ریش او به ستاره­های درخشان، سر و دست­ها و پاهایش به کوه­های بلند زمین، خونش به رودخانه­ها و دریاچه­ها، عضلاتش به جاده­ها و ماهیچه­هایش به مزارع حاصلخیز، پوست و موهای ریزش به گل­ها و درخت­ها، دندان­ها و استخوان­هایش به طلا، نقره، مس و آهن و یشم سبز، عرقش به باران و شبنم تبدیل و از آن پس جهان کنونی به وجود آمد.


افسانه­ی آفرینش انسان توسط«نیو وا»

براساس افسانه­های قدیمی یونان، انسان را پرومیهیوس آفریده و در افسانه­های مصر قدیمی انسان را خدا آفریده، و در افسانه­های یهودیان، یهودا انسان را آفریده است. اما در افسانه­های چینی، در مورد چگونگی تولد انسان گفته شده است­که«نیو­وا» خدایی با بدن انسان و دم اژدها آفرید. حکایت می­کنند که پس از آفرینش جهان توسط«پان­گو»، «نیو­وا» به همه جای جهان سفر می­کرد. اما در عین  وجود زمین، کوهستان­ها، درختان، علف­ها، پرندگان، حیوانات، و ماهی­ها، اما جهان هم­چنان بی حرکت بود، زیرا انسان نبود.

روزی از روزها، «نیو­وا» هنگام سفر بر روی زمین متروک و غیر آباد، احساس تنهایی کرد. فکر کرد باید موجودی با نیروی حیاتی بیشتر به­وجود بیاید. در کنار رودخانه­ی زرد سایه خود را روی آب دید و بسیار خوشحال شد، وی تصمیم گرفت با گِل نرم در بستر رودخانه یک آدم گِلی مانند خود بسازد. لذا، چندی نگذشت که چند آدم گِلین را ساخت. این موجودات گِلی تقریبا شبیه او بودند، اما او به جای دم اژدها برای آن­ها پا ساخت. او با دمیدن به مجسمه­های گِلی آن­ها نیروی حیات یافته و زنده شدند و توانستند بایستند، راه بروند، و حرف بزنند. لذا، «نیو­وا» آن­ها را انسان نامید. این موجود خداگونه در بدن برخی از آن­ها نیروی نرینگی را تزیرق کرد و در نتیجه به مرد تبدیل شدند و بعضی دیگر با ریختن نیروی مادگی روی آن­ها به زن تبدیل شدند. مردها و زنان دور«نیو­وا» به رقص در آمده و فریاد شادی سر دادند و زمین از آنان نیروی حیات گرفت. او که از این کار خودش خوشحال شده بود، طنابی را در گل و لای بستر رودخانه انداخت و طناب به گِل آغشته شد، سپس طناب را روی زمین حرکت داد و تکه­های گِلی که به زمین می­افتادند هرکدام به آدم کوچکی تبدیل می­شدند. او برای دوام نسل انسانی مرد و زن را جفت هم کرد و مسئولیت زاد و ولد فرزندان را بر عهده­ی آنان گذاشت تا انسان­ها دنیا را در بر گرفتند.

افسانه­ی گاوچران و خانم بافنده

هفتمین روز از ماه هفتم به تقویم سنتی چین، در میان مردم به عنوان«روز عشاق چین» شهرت دارد. این روز عید دختران، عید آرزوی کسب مهارت نیز نامیده شده است. طبق اساطیر چینی، گاوچران و خانم بافنده در شب هفتم ماه هفتم در آسمان به وصال هم رسیدند. به همین دلیل، دختران نیز با آماده کردن سبدهای میوه دعا می­کنند که مثل خانم بافنده عشقی پایدار داشته باشند.

داستان گاوچران و خانم بافنده معروفترین داستان عشقی چین به­شمار می­آید. می­گویند: پسر فقیر گاوچرانی بود که با گاو خود زندگی می­کرد. خانم بافنده که دختر امپراتور آسمان بود، روزی به دنیا هبوط کرد و گاوچران را دید. آن دو نفر دوست با هم شده و به­تدریج عاشق یکدیگر شدند. خانم بافنده که می­خواست با گاوچران ازدواج کند، تصمیم گرفت دیگر به آسمان برنگردد. ولی وقتی امپراتور آسمان متوجه گم شدن دخترش و تصمیم او برای ازدواج با مردی عادی شد خیلی عصبانی شد و مانع ازدواج گردید.

خانم بافنده که نمی­توانست از دستور پدرش سرپیچی کند، به ناچار به آسمان برگشت و زن و شوهر پرعاطفه از هم جدا شدند. گاوچران که نمی­خواست همسرش او را ترک کند دنبال خانم بافنده رفت. وقتی به نزدیکی او رسید، امپراتور آسمان بین آن دو جاده­ی شیری وسیع کشید تا آن­ها نتوانند به هم نزدیک شوند. گاوچران و خانم بافنده از دو سوی این جاده فقط یکدیگر را نگاه می­کردند و گریه می­کردند. روزها گذشت، گاوچران و خانم بافنده هم­چنان آنجا مانده بودند. بالاخره عشق و وفاداری آن­ها امپراتور آسمان را تحت تأثیر قرار داد. او دستور داد: در هفتمین روز ماه هفتم، به وسیله­ی کلاغ زاغی، پلی روی جاده­ی شیری گذاشته شود تا گاوچران و خانم بافنده همدیگر را ملاقات کنند. بدین جهت در این شب، جوانان دور هم جمع شده و به آسمان نگاه می­کنند. مثل اینکه گاوچران و خانم بافنده را می­بینند و به آن­ها تبریک می­گویند. دختران خانم بافنده را فرشته­ی بافنده می­دانند و دلشان می­خواهد مثل او عشق پایداری داشته باشند.

افسانه­ی«کوا فو» و تعقیب آفتاب

در دوران باستان، در صحرای شمالی، کوه بلندی بود و در جنگلی دور دست افراد غول پیکری زندگی می­کردند. رهبر آن­هان شخصی بود به نام«کوا فو[2]». از گوش­های او دو مار طلایی آویزان و در دست­هایش نیز دو مار طلایی دیده می­شد. روزی، هوا بسیار گرم و آفتاب سوزان می­درخشید و درخت­ها از شدت گرما سوخته و رودخانه­ها خشک شده بودند. مردم از شدت گرما یکی پس از دیگری در می­گذشتند. «کوا فو» از دیدن این صحنه­ها  بسیار غمگین شده و به آفتاب نگاهی کرد و گفت: آفتاب بسیار نفرت انگیز است. حتما او را تعقیب و دستگیر می­کنم تا در اختیار مردم باشد. مردم با شنیدن این سخنان«کوا فو» را از انجام این کار منع کردند. بعضی­ها گفتند که او نباید این کار را انجام دهد چون آفتاب بسیار دور است و او حتما بر اثر خستگی جان خود را از دست خواهد داد. برخی دیگر گفتند که آفتاب بسیار سوزان است و وی را می­سوزاند. اما «کوا فو» که تصمیم خود را گرفته بود، به مردم غمگین گفت: برای سعادت شما، حتما می­روم! «کوا فو» با مردم خداحافظی کرد و مثل باد به سمت آفتاب دوید. آفتاب در آسمان با سرعت حرکت می­کرد و «کوا فو» همراه آن روی زمین با تمام نیرو می­دوید و از کوه­ها و رودخانه­ها می­گذشت.

زمین زیر پای او به غرش در آمده و تکان می­خورد. «کوا فو» خسته شده و خاک داخل کفش خود را که روی زمین ریخت از آن کوه خاکی بزرگی به وجود آمد. «کوا فو» دیگ بزرگی را روی سه سنگ گذاشت و غذا پخت. سپس این سه سنگ به کوه بلندی تبدیل شدند. «کوا فو» هم­چنان به دنبال آفتاب می­رفت. هر چه به آفتاب نزدیک­تر می­شد، به کار و تلاش خود اطمینان بیشتری می­یافت. سرانجام وی در جایی که آفتاب غروب می­کرد، به آفتاب رسید و بسیار خوشحال بود و می­خواست که آفتاب را در آغوش بگیرد. اما آفتاب بسیار سوزان بود و او احساس تشنگی و خستگی می­کرد. وی برای رفع تشنگی، به کنار رودخانه­ی زرد رفت و همه­ی آب رودخانه را خورد، سپس به رودخانه­ی«وِی» رفت و آب آن رودخانه را نیز سر کشید، ولی تشنگی­اش رفع نشد. «کوا فو» به سمت شمال که چند دریاچه­ی بزرگ وجود داشت دوید، اما هرگز به آنجا نرسید و به سبب تشنگی در گذشت. او در لحظه­ی مرگ متأسف شد و دلتنگ مردم بود. لذا، عصای خود را انداخت و در جایی­که عصا افتاد، بی­درنگ درخت­های سبز هلو رویید و رشد کرد.

این درخت­ها در تمام سال پر میوه بودند و همانند چتر آفتاب با سایه­ها و میوه­های خود از مسافران رفع خستگی تشنگی و گرسنگی می­کردند. داستان تعقیب آفتاب«کوا فو» بیانگر آرزوی قدیمی چینی­ها برای مقابله با خشکسالی است. با وجود آنکه«کوا فو» در­گذشت و به آرزویش نرسید، اما روحیه­ی تسخیر ناپذیر او همیشه در ذهن مردم باقی ماند. این داستان در بسیاری از کتاب­های قدیمی چین، ثبت شده است. در برخی از مناطق چین برای یادبود«کوا فو» کوه بلندی به نام وی نامگذاری شده است.


[1] - Pan Gu.

[2] - Kua Fu.