روسیه معاصر: تفاوت میان نسخه‌ها

از دانشنامه ملل
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۶: خط ۱۶:
در سال های 1985 تا 1991، چهره جدیدی در صحنه سیاسی [[روسیه]] ظاهر گردید که در اواخر سده بیستم نفش آفرینی مهمی در حیات سیاسی [[روسیه]] داشت. بوریس یلتسین دبیر کل سابق حزب کمونیست مسکو در سال های 1976 تا 1985 دبیر کل حزب کمونیست منطقه سوردلوفسک بود، در آوریل 1985 به مسکو فراخوانده شد و به زودی دبیر اولی حزب کمونیست شهر مسکو را به عهده گرفت. به علت مخالفت با روند کند اصلاحات گورباچف، در سال 1978 از ریاست حزب کمونیست مسکو و عضویت دفتر سیاسی حزب کمونیست شوروی کنار گذاشته شد. اما بوریس یلتسین در انتخابات کنگره نمایندگان خلق که در مارس 1989 برگزار گردید با آرای بالایی به پیروزی رسید و برخلاف تمایل گورباچف در سال 1990 به ریاست پارلمان [[روسیه]] برگزیده شد. در اولین انتخابات عمومی و آزاد ریاست جمهوری در [[تاریخ روسیه]]، که در 12 ژوئن 1991 برگزار گردید، بوریس یلتسین با کسب 3/57 درصد آرا در مقابل 5 رقیب انتخاباتی به پیروزی رسید. درست یک ماه بعد وی از عضویت حزب کمونیست کناره گیری کرد و بدین وسیله بر محبوبیت خویش در میان مردم [[روسیه]] افزود<ref>راهنمای کشورهای مستقل مشترک المنافع، (1378). ص 267.</ref>. کودتای 19 اوت 1991، از سوی ارتش، ضربه بزرگی به نظام کمونیستی بود و به مدت سه روز ادامه یافت. در روز 19 اوت ارتش وارد مسکو شد اما طراحان کودتا جرات دستگیری یلتسین و دیگر رهبران [[روسیه]] نداشتند.ساختمان مجلس که دولت [[روسیه]] در آن مستقر بود، امکانی فوری برای سازماندهی مقاومت در برابر کودتا به دست آورد. کمیته دولتی وضعیت اضطراری ضعیف  عمل کرد و اشتباهات فاحشی داشت و ارزیابی درستی از واکنش احتمالی مردم نداشت. در بیستم اوت، یلتسین و هوادارانش ، تلاش ارتش برای اشغال مجلس را خنثی کرده و جریان حوادث را به سود خود دگرگون نمودند<ref>ساگرین، ولادیمیر ویکتورویچ(1389)، تاریخ سیاسی روسیه معاصر، ترجمه علیرضا ولی پور و مهناز رهبری، انتشارات دانشگاه تهران. ص 114-118.</ref>.  
در سال های 1985 تا 1991، چهره جدیدی در صحنه سیاسی [[روسیه]] ظاهر گردید که در اواخر سده بیستم نفش آفرینی مهمی در حیات سیاسی [[روسیه]] داشت. بوریس یلتسین دبیر کل سابق حزب کمونیست مسکو در سال های 1976 تا 1985 دبیر کل حزب کمونیست منطقه سوردلوفسک بود، در آوریل 1985 به مسکو فراخوانده شد و به زودی دبیر اولی حزب کمونیست شهر مسکو را به عهده گرفت. به علت مخالفت با روند کند اصلاحات گورباچف، در سال 1978 از ریاست حزب کمونیست مسکو و عضویت دفتر سیاسی حزب کمونیست شوروی کنار گذاشته شد. اما بوریس یلتسین در انتخابات کنگره نمایندگان خلق که در مارس 1989 برگزار گردید با آرای بالایی به پیروزی رسید و برخلاف تمایل گورباچف در سال 1990 به ریاست پارلمان [[روسیه]] برگزیده شد. در اولین انتخابات عمومی و آزاد ریاست جمهوری در [[تاریخ روسیه]]، که در 12 ژوئن 1991 برگزار گردید، بوریس یلتسین با کسب 3/57 درصد آرا در مقابل 5 رقیب انتخاباتی به پیروزی رسید. درست یک ماه بعد وی از عضویت حزب کمونیست کناره گیری کرد و بدین وسیله بر محبوبیت خویش در میان مردم [[روسیه]] افزود<ref>راهنمای کشورهای مستقل مشترک المنافع، (1378). ص 267.</ref>. کودتای 19 اوت 1991، از سوی ارتش، ضربه بزرگی به نظام کمونیستی بود و به مدت سه روز ادامه یافت. در روز 19 اوت ارتش وارد مسکو شد اما طراحان کودتا جرات دستگیری یلتسین و دیگر رهبران [[روسیه]] نداشتند.ساختمان مجلس که دولت [[روسیه]] در آن مستقر بود، امکانی فوری برای سازماندهی مقاومت در برابر کودتا به دست آورد. کمیته دولتی وضعیت اضطراری ضعیف  عمل کرد و اشتباهات فاحشی داشت و ارزیابی درستی از واکنش احتمالی مردم نداشت. در بیستم اوت، یلتسین و هوادارانش ، تلاش ارتش برای اشغال مجلس را خنثی کرده و جریان حوادث را به سود خود دگرگون نمودند<ref>ساگرین، ولادیمیر ویکتورویچ(1389)، تاریخ سیاسی روسیه معاصر، ترجمه علیرضا ولی پور و مهناز رهبری، انتشارات دانشگاه تهران. ص 114-118.</ref>.  


اما اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در سال 1370 فرپاشید و پرچم سرخ رنگ داس، چکش و ستاره، جای خود را به پرچم سه رنگ مزین به نماد عقاب دو سر دوره پتر کبیر داد. اندیشمندانی چون ماندلبام از فروپاشی شوروی به عنوان پایان یک امپراتوری چه به سبک امپراتوری های بزرگی چون روم، عثمانی یا اتریش و یا خاتمه امپراتوری های استعماری چون بریتانیا، پرتغال و فرانسه یاد می کنند. از این نگاه، بطور طبیعی، همه ی امپراتوری ها طبق منطق "ظهور و سقوط" به تعبیر پال کندی از هم خواهند گسست و نیز اینکه منطق وجودی امپراتوری های استعماری به لحاظ اقتصادی و سیاسی زیر سوال رفته و لزومی به تداوم آنها نبوده و لذا از سال 1919، طبق اصول چهارگانه ویلسون، مستعمرات رها شدند و در طول قرن بیستم به تدریج به استقلال رسیدند و آخرین مرحله از این رهایی در سال 1991، فروپاشی امپراتوری استعماری روسیه بود. ژنرال دوگل در سال 1962 در اوج درگیری با انقلابیون الجزایری گفته بود که برای مردم روسیه خیلی متاسف است، زیرا الجزایر را درون دیوارهای خود دارند. اما درمورد اینکه چرا با چنین تاخیر زیادی این رهایی سیاسی انجام شد، علت آن را بیشترمربوط به دو عامل می دانند: نخست اینکه، مستعمرات روسیه بر خلاف سایر قدرت های اروپایی نه در آن سوی دریاها، که در مناطق مجاور در خشکی و در آسیا بود. دوم اینکه، در سال 1917 تا 1921 طی یک جنگ بلشویکی که لنین آن را آزادی بخش می دید، این جمهوری ها از سلطه تزاری یا خطر سلطه استعمارگران بریتانیایی یا فئودال ها و بورژواهای بومی رها شده و در آنها شوراهای کارگری شکل گرفت. این مایه ی چسبنده ایدئولوژیک در قالب سوسیالیسم و نظریه ملیت های لنین و سپس استالین، تا 1991، همچنان توانست واقعیت نیمه مستعمراتی امپراطوری تزارها را با انگیزه ها، باورها، هیجانات و رفتارهای ایدئولوژیکی طبقاتی پوشانده و زمانی که گورباچف این پوشش ظاهری و ضعیف شده ی ایدئولوژیک را کم رنگ تر کرد، فروریخت. پس اگر موضوع فروپاشی را با این مدل مفهومی تحلیل کنیم، در واقع، ملت روسیه از زیر بار تعهدات و هزینه های یک استعماری از مد افتاده رها شده است. روز هشتم دسامبر سال 1991 رهبران جمهوري‌هاي روسيه،اوكراين و بلاروس در شهر مينسك گرد هم امدند تا با اعلام استقلال سرزمين‌هايشان رسما پايان دوران حيات اتحاد جماهير شوروي را اعلام كنند. انها همچنين تشكيل اتحاديه كشورهاي مستقل مشترك‌المنافع(CIS) را نيز بين خود اعلام كردند. اندكي پس از آن هشت جمهوري ديگر تازه‌استقلال يافته از شوروي سابق نيز به اين اتحاديه پيوستند ولي دگرگوني‌هاي سريع سياسي در برخي از اين كشورها سبب شد تا CIS نقشي بسيار كمرنگ‌تر از آنچه پيش‌بيني‌مي‌شد‌ در تحولات سياسي منطقه‌اي و بين‌المللي بازي كند( کرمی، 1390: 25-26).
اما اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در سال 1370 فرپاشید و پرچم سرخ رنگ داس، چکش و ستاره، جای خود را به پرچم سه رنگ مزین به نماد عقاب دو سر دوره پتر کبیر داد. اندیشمندانی چون ماندلبام از فروپاشی شوروی به عنوان پایان یک امپراتوری چه به سبک امپراتوری های بزرگی چون روم، عثمانی یا اتریش و یا خاتمه امپراتوری های استعماری چون بریتانیا، پرتغال و فرانسه یاد می کنند. از این نگاه، بطور طبیعی، همه ی امپراتوری ها طبق منطق "ظهور و سقوط" به تعبیر پال کندی از هم خواهند گسست و نیز اینکه منطق وجودی امپراتوری های استعماری به لحاظ اقتصادی و سیاسی زیر سوال رفته و لزومی به تداوم آنها نبوده و لذا از سال 1919، طبق اصول چهارگانه ویلسون، مستعمرات رها شدند و در طول قرن بیستم به تدریج به استقلال رسیدند و آخرین مرحله از این رهایی در سال 1991، فروپاشی امپراتوری استعماری [[روسیه]] بود. ژنرال دوگل در سال 1962 در اوج درگیری با انقلابیون الجزایری گفته بود که برای مردم [[روسیه]] خیلی متاسف است، زیرا الجزایر را درون دیوارهای خود دارند. اما درمورد اینکه چرا با چنین تاخیر زیادی این رهایی سیاسی انجام شد، علت آن را بیشترمربوط به دو عامل می دانند: نخست اینکه، مستعمرات [[روسیه]] بر خلاف سایر قدرت های اروپایی نه در آن سوی دریاها، که در مناطق مجاور در خشکی و در آسیا بود. دوم اینکه، در سال 1917 تا 1921 طی یک جنگ بلشویکی که لنین آن را آزادی بخش می دید، این جمهوری ها از سلطه تزاری یا خطر سلطه استعمارگران بریتانیایی یا فئودال ها و بورژواهای بومی رها شده و در آنها شوراهای کارگری شکل گرفت. این مایه ی چسبنده ایدئولوژیک در قالب سوسیالیسم و نظریه ملیت های لنین و سپس استالین، تا 1991، همچنان توانست واقعیت نیمه مستعمراتی امپراطوری تزارها را با انگیزه ها، باورها، هیجانات و رفتارهای ایدئولوژیکی طبقاتی پوشانده و زمانی که گورباچف این پوشش ظاهری و ضعیف شده ی ایدئولوژیک را کم رنگ تر کرد، فروریخت. پس اگر موضوع فروپاشی را با این مدل مفهومی تحلیل کنیم، در واقع، ملت [[روسیه]] از زیر بار تعهدات و هزینه های یک استعماری از مد افتاده رها شده است. روز هشتم دسامبر سال 1991 رهبران جمهوری‌های [[روسیه|روسيه]]،اوكراين و بلاروس در شهر مينسك گرد هم امدند تا با اعلام استقلال سرزمين‌هايشان رسما پايان دوران حيات اتحاد جماهير شوروی را اعلام كنند. آن‌ها همچنين تشكيل اتحاديه كشورهای مستقل مشترك‌المنافع(CIS) را نيز بين خود اعلام كردند. اندكی پس از آن هشت جمهوری ديگر تازه‌استقلال يافته از شوروی سابق نيز به اين اتحاديه پيوستند ولی دگرگونی‌های سريع سياسی در برخي از اين كشورها سبب شد تا CIS نقشی بسيار كمرنگ‌تر از آنچه پيش‌بينی می‌شد‌ در تحولات سياسی منطقه‌ای و بين‌المللی بازی كند<ref>کرمی، جهانگیر(1390)، فروپاشی های یک امپراتوری، همشهری دیپلماتیک، بهمن ماه. ص 25-26.</ref>.


این نکته که کمونیسم روسیه را تسخیر کرده یا روسیه کمونیسم را، همواره یکی از مجادلات مهم در ادبیات شوروی شناسی بوده است. اندیشمندانی چون میلوان جیلاس، فروپاشی شوروی را بیشتر به عنوان "پایان آرمان شهر بلشویکی" می بیند. او که خود به استقرار نظام کمونیستی در یوگوسلاوی کمک کرده و سال ها پیش در شوروی و یوگوسلاوی بر تناقضات درونی این اندیشه انگشت نهاده و به اسطوره زدایی و نابودی آنها کمک کرده بود و در هر دو کشور تحت تعقیب و فشار بود، از زاویه پایان نظامی سازمان یافته از باورها و کارکردها به موضوع می نگرد. جیلاس، باور دارد که کمونیسم در پی امری ناممکن با ابزارهایی غیر منطقی و بهایی تحمل ناپذیر و مساوی کردن مه در فقر و جهل بود تا جامعه ای از آدم های ماشینی خلق کند. سولژنیتسین اما بر نکته مهمی تاکید می کند. او نظام کمونیستی را دارای منشاء غربی و سوغاتی تحمیلی بر مردم روسیه می داند که با بهره گرفتن از یک شکست حاصل آمده و لذا از نگاه او، پایان عصر [[ایدئولوژی کمونیستی]] نه به معنای فروپاشی، بلکه به معنای احیای سنت ها و فرهنگ روسی است. پیش از این، اما نیکولای بردیایف به سازگاری سنت ها و فرهنگ روسی با ایده ها و مفاهیم اصلی کمونیسم اشاره کرده بود. اما سولژنیتسین خلاف دیدگاه او را باور دارد. برخی میان عناصر روسی و کمونیستی تفاوتی زیاد نمی بینند، اما منکر قدرت عناصر روسی نظام کمونیستی نیستند. ادام اولام ارتباط مفاسد نظام شوروی با عقب ماندگی روسیه تزاری را پذیرفتنی می بیند. اما در عین حال می گوید که کمونیسم در بسیاری از کشورهای دیگر نیز همان خصوصیت های شوروی را پیدا کرده و وجود مفاهیم خودکامگی و امپریالیسم را به شکلی ژرف در ذات متحجر کمونیسم می بیند. او بر خلاف بسیاری از تحلیل گران در جهان و حتی در روسیه، خودکامگی و استبداد دوره ی شوروی را محصول نظام شوروی و نه تاریخ مردم روسیه می داند. او این سخن را که بولشویسم پدیده ای منحصرا روسی است، گزافه گویی می داند. ریچارد پایپز از استادان به نام علوم سیاسی در امریکا و از روس شناسان برجسته ی جهان، نظام شوروی را به همان اندازه که از بلشویزم متاثر می بیند، آن را محصول تاریخ و فرهنگ سیاسی روسیه نیز می بیند. او نظام شوروی را ادامه منطقی نظام خودکامه ی تزاری می بیند. باید از یک تحلیل جالب دیگر در مورد پایان ایدئولوژی یاد کرد که قائل به تحول نسلی است. تره ور- راپر عقیده دارد که  هیچ ایدئولوژی انقلابی محتوای کامل خود را برای مدتی خیلی طولانی حفظ نمی کند. واحد پایه ای تغییر تاریخی، "نسلی" است و همه انقلاب ها محتوای ایدئولوژیک خود را در مدتی نسبتا کوتاه و در جریان تحولات نسلی از دست می دهند. این تحول می تواند مانند [[چین]] در نسل های چهارم و پنجم به یک دگردیسی اساسی منجر شود. والنتین راسپوتین نویسنده روس گفته بود، روسیه برای نجات دادن روح خود باید از شوروی جدا شود. اما بسیاری از احزاب کمونیست جهان و نیز کمونیست های شوروی، موضوع فروپاشی را به فاصله گرفتن از سوسیالیسم نسبت می دهند. از این نگاه، صرفا یک برداشت غلط از سوسیالیسم به پایان راه رسیده و اندیشه ی سوسیالیسم همچنان پابرجاست. در واقع لنین و استالین و جانشینان آنها سوسیالیسم را مسخ کردند. رایج ترین تحلیل در مورد فروپاشی شوروی، نگریستن به آن از منظر شکست یک ابرقدرت است. برای تحلیل چنین موضوعی نیز منابع متعددی وجود دارد که عوامل داخلی و خارجی این شکست را نشان دهند. ایده ی محوری این نگرش نیز "نقش ابرقدرت رقیب" است. حتی آن دسته عوامل داخلی نیز که فروپاشی را تسهیل کرده اند، بیشتر در رقابت با امریکا مورد توجه هستند. اما در مورد نقش امریکا نیز طیفی از تحلیل ها مطرح است. از اقدامات معمول برای کارآمدی، موفقیت و الگوسازی مدل غربی تا فشارهای تحمیلی در رقابت های اقتصادی و نظامی و طرح های جنگ ستارگان و دکترین "جنگ کم شدت" تا جنگ روانی، تبلیغاتی و سیاسی و سرانجام، توطئه ها در داخل جامعه و نظام سیاسی شوروی و منحرف ساختن آنها ( آنگونه که حسن واعظی اشاره می کند)، همه و همه اقداماتی است که ابرقدرت امریکا برای نابودی شوروی انجام داده و سرانجام موفق به آن شده است(کرمی، 1390: 27). یک نکته مهم در این نگرش ها آن است که در برخی تحلیل ها، امکان اختصاص ویژگی فروپاشی به یکی از آن موضوعات ( امپراتوری، ایدئولوژی یا قدرت) و ارائه تحلیلی سرزمینی ، اندیشه ای و قدرت- محور به صورت مجزا مطرح نیست و به صورت توأمان مطرح است. مثلا در تحلیل واعظی از اصلاحات در شوروی، او به یک طرح برای استحاله ی فکری و ایده ای و نیز تخریب قدرت اشاره دارد. در سایر تحلیل ها نیز به خاطر ابهام نهفته در مفاهیم فروپاشی و شوروی، گاه تصویری چندگانه و مبهم ارائه می شود.   
این نکته که کمونیسم [[روسیه]] را تسخیر کرده یا [[روسیه]] کمونیسم را، همواره یکی از مجادلات مهم در ادبیات شوروی شناسی بوده است. اندیشمندانی چون میلوان جیلاس، فروپاشی شوروی را بیشتر به عنوان "پایان آرمان شهر بلشویکی" می بیند. او که خود به استقرار نظام کمونیستی در یوگوسلاوی کمک کرده و سال ها پیش در شوروی و یوگوسلاوی بر تناقضات درونی این اندیشه انگشت نهاده و به اسطوره زدایی و نابودی آنها کمک کرده بود و در هر دو کشور تحت تعقیب و فشار بود، از زاویه پایان نظامی سازمان یافته از باورها و کارکردها به موضوع می نگرد. جیلاس، باور دارد که کمونیسم در پی امری ناممکن با ابزارهایی غیر منطقی و بهایی تحمل ناپذیر و مساوی کردن مه در فقر و جهل بود تا جامعه ای از آدم های ماشینی خلق کند. سولژنیتسین اما بر نکته مهمی تاکید می کند. او نظام کمونیستی را دارای منشاء غربی و سوغاتی تحمیلی بر مردم روسیه می داند که با بهره گرفتن از یک شکست حاصل آمده و لذا از نگاه او، پایان عصر [[ایدئولوژی کمونیستی]] نه به معنای فروپاشی، بلکه به معنای احیای سنت ها و فرهنگ روسی است. پیش از این، اما نیکولای بردیایف به سازگاری سنت ها و فرهنگ روسی با ایده ها و مفاهیم اصلی کمونیسم اشاره کرده بود. اما سولژنیتسین خلاف دیدگاه او را باور دارد. برخی میان عناصر روسی و کمونیستی تفاوتی زیاد نمی بینند، اما منکر قدرت عناصر روسی نظام کمونیستی نیستند. ادام اولام ارتباط مفاسد نظام شوروی با عقب ماندگی روسیه تزاری را پذیرفتنی می بیند. اما در عین حال می گوید که کمونیسم در بسیاری از کشورهای دیگر نیز همان خصوصیت های شوروی را پیدا کرده و وجود مفاهیم خودکامگی و امپریالیسم را به شکلی ژرف در ذات متحجر کمونیسم می بیند. او بر خلاف بسیاری از تحلیل گران در جهان و حتی در روسیه، خودکامگی و استبداد دوره ی شوروی را محصول نظام شوروی و نه تاریخ مردم روسیه می داند. او این سخن را که بولشویسم پدیده ای منحصرا روسی است، گزافه گویی می داند. ریچارد پایپز از استادان به نام علوم سیاسی در امریکا و از روس شناسان برجسته ی جهان، نظام شوروی را به همان اندازه که از بلشویزم متاثر می بیند، آن را محصول تاریخ و فرهنگ سیاسی روسیه نیز می بیند. او نظام شوروی را ادامه منطقی نظام خودکامه ی تزاری می بیند. باید از یک تحلیل جالب دیگر در مورد پایان ایدئولوژی یاد کرد که قائل به تحول نسلی است. تره ور- راپر عقیده دارد که  هیچ ایدئولوژی انقلابی محتوای کامل خود را برای مدتی خیلی طولانی حفظ نمی کند. واحد پایه ای تغییر تاریخی، "نسلی" است و همه انقلاب ها محتوای ایدئولوژیک خود را در مدتی نسبتا کوتاه و در جریان تحولات نسلی از دست می دهند. این تحول می تواند مانند [[چین]] در نسل های چهارم و پنجم به یک دگردیسی اساسی منجر شود. والنتین راسپوتین نویسنده روس گفته بود، روسیه برای نجات دادن روح خود باید از شوروی جدا شود. اما بسیاری از احزاب کمونیست جهان و نیز کمونیست های شوروی، موضوع فروپاشی را به فاصله گرفتن از سوسیالیسم نسبت می دهند. از این نگاه، صرفا یک برداشت غلط از سوسیالیسم به پایان راه رسیده و اندیشه ی سوسیالیسم همچنان پابرجاست. در واقع لنین و استالین و جانشینان آنها سوسیالیسم را مسخ کردند. رایج ترین تحلیل در مورد فروپاشی شوروی، نگریستن به آن از منظر شکست یک ابرقدرت است. برای تحلیل چنین موضوعی نیز منابع متعددی وجود دارد که عوامل داخلی و خارجی این شکست را نشان دهند. ایده ی محوری این نگرش نیز "نقش ابرقدرت رقیب" است. حتی آن دسته عوامل داخلی نیز که فروپاشی را تسهیل کرده اند، بیشتر در رقابت با امریکا مورد توجه هستند. اما در مورد نقش امریکا نیز طیفی از تحلیل ها مطرح است. از اقدامات معمول برای کارآمدی، موفقیت و الگوسازی مدل غربی تا فشارهای تحمیلی در رقابت های اقتصادی و نظامی و طرح های جنگ ستارگان و دکترین "جنگ کم شدت" تا جنگ روانی، تبلیغاتی و سیاسی و سرانجام، توطئه ها در داخل جامعه و نظام سیاسی شوروی و منحرف ساختن آنها ( آنگونه که حسن واعظی اشاره می کند)، همه و همه اقداماتی است که ابرقدرت امریکا برای نابودی شوروی انجام داده و سرانجام موفق به آن شده است(کرمی، 1390: 27). یک نکته مهم در این نگرش ها آن است که در برخی تحلیل ها، امکان اختصاص ویژگی فروپاشی به یکی از آن موضوعات ( امپراتوری، ایدئولوژی یا قدرت) و ارائه تحلیلی سرزمینی ، اندیشه ای و قدرت- محور به صورت مجزا مطرح نیست و به صورت توأمان مطرح است. مثلا در تحلیل واعظی از اصلاحات در شوروی، او به یک طرح برای استحاله ی فکری و ایده ای و نیز تخریب قدرت اشاره دارد. در سایر تحلیل ها نیز به خاطر ابهام نهفته در مفاهیم فروپاشی و شوروی، گاه تصویری چندگانه و مبهم ارائه می شود.   

نسخهٔ ‏۱ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۲۰:۴۹

جنگ جهانی اول

جنگ جهانی اول، مشكلات اقتصادی داخلی  و شورش موجب شد وضعیت روسيه از سال 1917 كاملا دگرگون ‌شود و با پيروزی بلشويسم و رهبری لنين، عملا روسيه برای هفت و نيم دهه در تسخير انديشه كمونيسم و تفاسير و برداشت‌های روسی آن در دوره لنين، استالين و تجديد نظرهای پس از آن‌ها قرار گيرد. آن‌گونه كه برديايف می‌گويد روسيه هماره سرزمين ايده‌های افراطی متناقض بوده، و اين بار بنیان فکری كشور به چپ‌گراترين شكل آن تغيير می‌كند. بن‌بست‌های فكری و عملی روسيه در سده نوزدهم، شكست جنگ‌های كريمه و جنگ جهانی اول، ناكامی و نوميدی از هرگونه اصلاح داخلی، ادبيات غنی، طوفانی و اثرگذار روسيه، تاكيد بر نقش عنصر دولت و شرايط سياسی به عنوان علت اصلی همه مشكلات فردی و اجتماعی و ناكامی‌های ملی، همه چيز را در روسيه مستعد يك انقلاب و ايدئولوژی افراطی می‌كند. در نتيجه پيروزی انقلاب روسيه، انديشه ماركسيسم، نظريه توسعه تاريخی اروپا و رويای روسی رم سوم به هم رسيدند و "حزب پيشتاز" مورد نظر لنين قدرت را در دست گرفت تا روسيه را به پيشرفت توسعه لازم  برساند.

یک ماه پس از سقوط حکومت تزاری روسیه، ولادیمیر ایلیچ لنین، که رهبری بلشویک ها را به عهده داشت، در قطاری اختصاصی که از سوی آلمان ها در اختیار وی گذاشته شده بود وارد روسیه شد. آلمان ها امیدوار بودند با ورود لنین به روسیه انقلاب کارگری تسریع و موضع روسیه در مقابل آلمان تضعیف گردد. لنین پس از رسیدن به روسیه اعلام نمود که دولت سرمایه داری باید سرنگون گردد و شوراها اداره کشور را به دست گیرند. در هفتم نوامبر (مطابق بیست و هفتم اکتبر در تقویم قدیم روسیه که اصطلاح انقلاب کبیر اکتبر از آن گرفته شده است) شوراهای کارگران، کشاورزان و سربازان طرفدار بولشویک ها حکومت را به دست گرفتند و اعضای هیأت دولت را در کاخ زمستانی تزارها تحت نظر قرار دادند. لنین که در اوت سال 1918 از سوی دختر جوانی از سوسیالیست های انقلابی مورد سوءقصد قرار گرفته بود، پیوسته از عوارض آن در رنج بود. سکته مغزی سال 1922 تا حدی از فعالیت های سیاسی وی کاست و نهایتاً نیز در 21 ژانویه سال 1924 در نیژنی نووگورود (گورکی) درگذشت.

استالین معتقد به ایجاد ثبات در شوروی و تحکیم پایه های حکومت کمونیستی در این کشور بود. استالین در مارس 1922 به دبیر کلی انتخاب شده بود و از طریق کنترل دبیرخانه حزب توانسته بود کل دستگاه حزب را تحت نفوذ خویش درآورد و در نهایت نیز به رهبر بلامنازع کشور تبدیل شد. استالین برای پیشبرد برنامه های خود و از میان برداشتن مخالفان، تصفیه رهبران انقلاب بولشویکی را با شدت هر چه تمام تر دنبال می کرد. تروتسکی، رقیب اصلی استالین در سال 1927، از حزب کمونیست اخراج و به آلماآتا تبعید گردید. وی در سال 1929 محکوم به اخراج از شوروی شد و موج تصفیه سران حزب و ارتش سرخ در طی سال های دهه 1930 به اوج خود رسید و بیشتر رهبران انقلاب اکتبر دستگیر و اعدام شدند. سیاست ترور و ارعابی که از سوی استالین بر جامعه شوروی حاکم شده بود، تملق و چاپلوسی را به شدت گسترش داد و بیشتر مدیران دولتی و حزبی را وادار ساخت تا برای حفظ خود آمارها و اطلاعات ننشانیتی از وضعیت جاری ارائه دهند. استالینیسم که حرف اول را در سیاست این کشور می زد به هنر، ادبیات و علم نیز رسوخ کرد و تمامی شئون زندگی اجتماعی مردم شوروی را در برگرفت. با شروع جنگ جهانی دوم از شدت سرکوب و اختناق داخلی کاسته شد و همه نیروها باری جنگ کبیر میهنی و آزادی شوروی بسیج شدند. در پرتو تبلیغات جدید که گرایش های میهن پرستانه در آنها غلبه داشت، ارتش شوروی به سرعت تقویت شد. کارخانه ها و مراکز ساخت تسلیحات نظامی به مناطق دور از جبهه انتقال یافت و نیروهای شوروی توانستند تا پایان جنگ نه تنها ارتش آلمان را از خاک خود بیرون کنند بلکه تا شهر برلین نیز پیشروی کنند. پیروزی در این جنگ به قیمت تلفات مالی و جانی بسیار هنگفتی برای روسیه به دست آمد ولی در پی آن نفوذ شوروی در سراسر اروپای شرق گسترده شد. استالین تا سال 1953 با قدرت کامل بر شوروی حکومت کرد و در روز پنجم مارس این سال بر اثر خونریزی مغزی در گذشت و جسد وی را کنار جسد لنین در میدان سرخ مسکو دفن کردند.  اصطلاح استالینیسم که در ابتدا برای نشان دادن تمایز میان تفکرات تروتسکی و استالین به کار می رفت بعدها به شاخه ای از کمونیسم که جنبه وطنی داشت اطلاق می شد. از نگاه مخالفان، استالینیسم دارای مفهومی منفی است و شامل کیش شخصیت، دیکتاتوری تام و خشونت آمیز و تمرکز قدرت در دست یک نفر می شود.

پس از استالین، مالنکوف نخست وزیر و دبیر کل حزب کمونیست شد، اما چون به تنهایی از عهده این دو کار بر نیامد، پس از ده روز پست دوم را به خروشچف واگذار کرد. با بسط قدرت خروشچف بر حزب کمونیست و نهادهای اداری، رفته رفته انتقاد از استالین و سیاست های وی آغاز گردید و نقطه اوج آن نطق محرمانه خروشچف در بیستمین کنگره حزب کمونیست در سال 1956 بود. در این سخنرانی وی بعضی از اعمال استالین را مورد انتقاد قرار داد. مبارزه ای که بعد از این کنگره برای غیر استالینی کردن شوروی آغاز شد، در کنگره بیست و سوم در سال 1961 به اوج خود رسید و جسد استالین را از مقبره لنین در میدان سرخ به گورستان قهرمانان در نزدیکی دیوار کرملین منتقل کردند. خروشچف آزادی های نسبی در جامعه برقرار نمود و نقش پلیس مخفی کاهش یافت و در عوض دبیران حزبی از اقتدار بیشتری برخوردار شدند. تصفیه مخالفان نیز به شدت کاهش یافت و حداکثر به تبعید منجر می شد. در روابط خارجی، وی سیاست مسالمت آمیزی را با کشورهای غربی در پیش گرفت. به دنبال کنار گذاشتن خروشف، مدت کوتاهی، رهبری گروهی بر اتحاد شوروی حاکمیت یافت که از برژنف، کاسیگین و میکویان تشکیل شده بود. لئونید برژنف که نقش رهبری را در جریان برکناری خروشف به عهده داشت، پس از کنگره بیستم حزب کمونیست به کمک خروشچف به عنوان دبیر حزب به دبیرخانه راه یافته بود. وی دبیر کل حزب کمونیست شد و مدت 18 سال زمامدار شوروی محسوب می گشت. رهبری شوروی از سال 1965 روش سختگیرانه تری در پیش گرفت و استالین زدایی تقریباً در تمام زمینه ها متوقف گردید. با پر رنگ شدن نقش کمیته امنیت دولتی (کا. گ. ب)، بازداشت عناصر ناراضی و مخالف تشدید شد و این بار علاوه بر اردوگاه‌های کار اجباری ناراضیان روانه تیمارستان های روانی نیز می شدند. در این دوره برای کاهش اختلاف سطح درآمدها تلاش های زیادی صورت گرفت و طرح های بزرگی در خانه سازی، امور بهداشتی و آموزش به مرحله اجرا درآمد. در این دوران شوروی توانست به عنوان ابرقدرت موقعیت خود را تثبیت نماید و به برابری استراتژیک با ایالات متحده دست یابد. در عین حال، تولید ناخالص ملی کشور، به اندازه نیمی از تولید ناخالص داخلی امریکا بود[۱].

با مرگ برژنف، آندروپوف پس از یک دوره کوتاه دبیر کلی 15 ماهه که 5 ماه آن نیز در بستر بیماری طی شد، در فوریه 1984 درگذشت و با انتخاب کنستانتین چرنینکو به جانشینی وی، علائم بازگشت به عصر برژنف آشکار گشت. چرنینکو که در زمان حیات برژنف، کاندیدای طرفداران وی برای تصدی دبیر کلی حزب بودف سه پست مهم دبیر کلی، فرماندهی کل قوا و ریاست شورای عالی را به خود اختصاص داد. پس از سکته چرنینکو در دسامبر 1984، میخائیل گورباچوف جوان ترین عضو دفتر سیاسی، عملاً اداره امور حزب رابه عهده داشت. در یازدهم مارس 1985، در جلسه فوق العاده کمیته مرکزی حزب کمونیست تشکیل و گورباچوف 54 ساله دبیر کل کمیته مرکزی شد و در آوریل 1985، در نخستین نشست کمیته مرکزی حزب، برنامه راهبردی اصلاحات خود را که بعدها به نام پرسترویکا و گلاسنوست مشهور شد، بیان نمود[۲].

گورباچوف اصلاحات خود را با ایجاد تغییراتی در کادر رهبری حزب کمونیست و دولت این کشور آغاز کرد. از اولین اقدامات گورباچوف مبارزه عملی و گسترده علیه الکلیسم بود. اتحاد شوروی از نظر مصرف مشروبات الکلی پس از فرانسه مقام دوم را در جهان دارا بود و مصرف بیش از حد الکل سبب کاهش سن متوسط افراد و همچنین افزایش میزان جرایم، کم کاری، افزایش تعداد کودکان ناقص الخلقه از والدین الکلی و بیماری های گوناگون شده بود که خود بار سنگینی را بر اقتصاد این کشور تحمیل می کرد. این سیاست اگرچه در ابتدا با اقبال عمومی مواجه شد، اما به علت عوارض اجتماعی و اقتصادی منفی که به دنبال داشت، در عمل با مشکلات فراوانی مواجه گردید و تا حدی نیز سبب بروز تنش هایی در میان جامعه شد. افول اقتصادی شوروی در پایان دهه 1980 علیرغم تلاش های گورباچوف برای اجرای اصلاحات، همچنان ادامه داشت. افزایش تورم به دنبال چاپ اسکناس برای تأمین کسر بودجه که سال به سال بر میزان آن افزوده می شد بر دشواری شرایط افزود. کاهش قیمت نفت در نیمه دوم دهه هشتاد برای شوروی که حدود 75 درصد درآمد ارزی خود را از صدور نفت به دست می آورد ضربه سنگینی بود[۳].

روز 18 اوت 1991 هیأتی در ویلای تابستانی گورباچوف واقع در فوروس در شبه جزیره کریمه، به دیدار وی رفت. این هیأت از گورباچوف درخواست نمود که استعفا داده و گنادی یانایف را به جانشینی خود تعیین نماید. با امتناع گورباچوف وی در منزل تحت نظر قرار گرفت و کمیسیون فوق العاده ای به رهبری ولادیمیر کریوچکوف، رئیس کا. گ.ب، تشکیل گردید. ساعت 6 صبح روز بعد، رادیو مسکو و خبرگزاری تاس اعلام نمودند که میخائیل گورباچف به دلیل بیماری قادر به انجام وظایف خود نبوده و مطابق قانون اساسی اتحاد شوروی، معاون رئیس جمهوری به جای وی اداره امور را به دست گرفته است. در پی آن حالت فوق العاده اعلام شد و به غیر از 9 روزنامه بقیه روزنامه ها تعطیل گردیدند و تانک ها خیابان های مسکو را به کنترل خود در آوردند. یلتسین به عنوان رئیس جمهور روسیه با این کودتا مخالفت کرده و آن را عامل ویرانی فدراسیون روسیه خواند و خواهان بازگشت گورباچف و حمایت مردم در جهت سرکوبی کودتا شد. مردم در مقابل کاخ سفید، پارلمان روسیه، اجتماع کرده و به سنگربندی پرداختند. تزلزل برخی عوامل کودتا، موجب شد تا حمایت از یلتسین بیشتر و بیشتر شود و حتی برخی از سربازان و واحدهای تانک به حمایت از پارلمان روسیه پرداختند. بالاخره این کودتا در 21 اوت شکست خورد و در جریان آن فقط 3 نفر کشته شدند[۴].

در سال های 1985 تا 1991، چهره جدیدی در صحنه سیاسی روسیه ظاهر گردید که در اواخر سده بیستم نفش آفرینی مهمی در حیات سیاسی روسیه داشت. بوریس یلتسین دبیر کل سابق حزب کمونیست مسکو در سال های 1976 تا 1985 دبیر کل حزب کمونیست منطقه سوردلوفسک بود، در آوریل 1985 به مسکو فراخوانده شد و به زودی دبیر اولی حزب کمونیست شهر مسکو را به عهده گرفت. به علت مخالفت با روند کند اصلاحات گورباچف، در سال 1978 از ریاست حزب کمونیست مسکو و عضویت دفتر سیاسی حزب کمونیست شوروی کنار گذاشته شد. اما بوریس یلتسین در انتخابات کنگره نمایندگان خلق که در مارس 1989 برگزار گردید با آرای بالایی به پیروزی رسید و برخلاف تمایل گورباچف در سال 1990 به ریاست پارلمان روسیه برگزیده شد. در اولین انتخابات عمومی و آزاد ریاست جمهوری در تاریخ روسیه، که در 12 ژوئن 1991 برگزار گردید، بوریس یلتسین با کسب 3/57 درصد آرا در مقابل 5 رقیب انتخاباتی به پیروزی رسید. درست یک ماه بعد وی از عضویت حزب کمونیست کناره گیری کرد و بدین وسیله بر محبوبیت خویش در میان مردم روسیه افزود[۵]. کودتای 19 اوت 1991، از سوی ارتش، ضربه بزرگی به نظام کمونیستی بود و به مدت سه روز ادامه یافت. در روز 19 اوت ارتش وارد مسکو شد اما طراحان کودتا جرات دستگیری یلتسین و دیگر رهبران روسیه نداشتند.ساختمان مجلس که دولت روسیه در آن مستقر بود، امکانی فوری برای سازماندهی مقاومت در برابر کودتا به دست آورد. کمیته دولتی وضعیت اضطراری ضعیف  عمل کرد و اشتباهات فاحشی داشت و ارزیابی درستی از واکنش احتمالی مردم نداشت. در بیستم اوت، یلتسین و هوادارانش ، تلاش ارتش برای اشغال مجلس را خنثی کرده و جریان حوادث را به سود خود دگرگون نمودند[۶].

اما اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در سال 1370 فرپاشید و پرچم سرخ رنگ داس، چکش و ستاره، جای خود را به پرچم سه رنگ مزین به نماد عقاب دو سر دوره پتر کبیر داد. اندیشمندانی چون ماندلبام از فروپاشی شوروی به عنوان پایان یک امپراتوری چه به سبک امپراتوری های بزرگی چون روم، عثمانی یا اتریش و یا خاتمه امپراتوری های استعماری چون بریتانیا، پرتغال و فرانسه یاد می کنند. از این نگاه، بطور طبیعی، همه ی امپراتوری ها طبق منطق "ظهور و سقوط" به تعبیر پال کندی از هم خواهند گسست و نیز اینکه منطق وجودی امپراتوری های استعماری به لحاظ اقتصادی و سیاسی زیر سوال رفته و لزومی به تداوم آنها نبوده و لذا از سال 1919، طبق اصول چهارگانه ویلسون، مستعمرات رها شدند و در طول قرن بیستم به تدریج به استقلال رسیدند و آخرین مرحله از این رهایی در سال 1991، فروپاشی امپراتوری استعماری روسیه بود. ژنرال دوگل در سال 1962 در اوج درگیری با انقلابیون الجزایری گفته بود که برای مردم روسیه خیلی متاسف است، زیرا الجزایر را درون دیوارهای خود دارند. اما درمورد اینکه چرا با چنین تاخیر زیادی این رهایی سیاسی انجام شد، علت آن را بیشترمربوط به دو عامل می دانند: نخست اینکه، مستعمرات روسیه بر خلاف سایر قدرت های اروپایی نه در آن سوی دریاها، که در مناطق مجاور در خشکی و در آسیا بود. دوم اینکه، در سال 1917 تا 1921 طی یک جنگ بلشویکی که لنین آن را آزادی بخش می دید، این جمهوری ها از سلطه تزاری یا خطر سلطه استعمارگران بریتانیایی یا فئودال ها و بورژواهای بومی رها شده و در آنها شوراهای کارگری شکل گرفت. این مایه ی چسبنده ایدئولوژیک در قالب سوسیالیسم و نظریه ملیت های لنین و سپس استالین، تا 1991، همچنان توانست واقعیت نیمه مستعمراتی امپراطوری تزارها را با انگیزه ها، باورها، هیجانات و رفتارهای ایدئولوژیکی طبقاتی پوشانده و زمانی که گورباچف این پوشش ظاهری و ضعیف شده ی ایدئولوژیک را کم رنگ تر کرد، فروریخت. پس اگر موضوع فروپاشی را با این مدل مفهومی تحلیل کنیم، در واقع، ملت روسیه از زیر بار تعهدات و هزینه های یک استعماری از مد افتاده رها شده است. روز هشتم دسامبر سال 1991 رهبران جمهوری‌های روسيه،اوكراين و بلاروس در شهر مينسك گرد هم امدند تا با اعلام استقلال سرزمين‌هايشان رسما پايان دوران حيات اتحاد جماهير شوروی را اعلام كنند. آن‌ها همچنين تشكيل اتحاديه كشورهای مستقل مشترك‌المنافع(CIS) را نيز بين خود اعلام كردند. اندكی پس از آن هشت جمهوری ديگر تازه‌استقلال يافته از شوروی سابق نيز به اين اتحاديه پيوستند ولی دگرگونی‌های سريع سياسی در برخي از اين كشورها سبب شد تا CIS نقشی بسيار كمرنگ‌تر از آنچه پيش‌بينی می‌شد‌ در تحولات سياسی منطقه‌ای و بين‌المللی بازی كند[۷].

این نکته که کمونیسم روسیه را تسخیر کرده یا روسیه کمونیسم را، همواره یکی از مجادلات مهم در ادبیات شوروی شناسی بوده است. اندیشمندانی چون میلوان جیلاس، فروپاشی شوروی را بیشتر به عنوان "پایان آرمان شهر بلشویکی" می بیند. او که خود به استقرار نظام کمونیستی در یوگوسلاوی کمک کرده و سال ها پیش در شوروی و یوگوسلاوی بر تناقضات درونی این اندیشه انگشت نهاده و به اسطوره زدایی و نابودی آنها کمک کرده بود و در هر دو کشور تحت تعقیب و فشار بود، از زاویه پایان نظامی سازمان یافته از باورها و کارکردها به موضوع می نگرد. جیلاس، باور دارد که کمونیسم در پی امری ناممکن با ابزارهایی غیر منطقی و بهایی تحمل ناپذیر و مساوی کردن مه در فقر و جهل بود تا جامعه ای از آدم های ماشینی خلق کند. سولژنیتسین اما بر نکته مهمی تاکید می کند. او نظام کمونیستی را دارای منشاء غربی و سوغاتی تحمیلی بر مردم روسیه می داند که با بهره گرفتن از یک شکست حاصل آمده و لذا از نگاه او، پایان عصر ایدئولوژی کمونیستی نه به معنای فروپاشی، بلکه به معنای احیای سنت ها و فرهنگ روسی است. پیش از این، اما نیکولای بردیایف به سازگاری سنت ها و فرهنگ روسی با ایده ها و مفاهیم اصلی کمونیسم اشاره کرده بود. اما سولژنیتسین خلاف دیدگاه او را باور دارد. برخی میان عناصر روسی و کمونیستی تفاوتی زیاد نمی بینند، اما منکر قدرت عناصر روسی نظام کمونیستی نیستند. ادام اولام ارتباط مفاسد نظام شوروی با عقب ماندگی روسیه تزاری را پذیرفتنی می بیند. اما در عین حال می گوید که کمونیسم در بسیاری از کشورهای دیگر نیز همان خصوصیت های شوروی را پیدا کرده و وجود مفاهیم خودکامگی و امپریالیسم را به شکلی ژرف در ذات متحجر کمونیسم می بیند. او بر خلاف بسیاری از تحلیل گران در جهان و حتی در روسیه، خودکامگی و استبداد دوره ی شوروی را محصول نظام شوروی و نه تاریخ مردم روسیه می داند. او این سخن را که بولشویسم پدیده ای منحصرا روسی است، گزافه گویی می داند. ریچارد پایپز از استادان به نام علوم سیاسی در امریکا و از روس شناسان برجسته ی جهان، نظام شوروی را به همان اندازه که از بلشویزم متاثر می بیند، آن را محصول تاریخ و فرهنگ سیاسی روسیه نیز می بیند. او نظام شوروی را ادامه منطقی نظام خودکامه ی تزاری می بیند. باید از یک تحلیل جالب دیگر در مورد پایان ایدئولوژی یاد کرد که قائل به تحول نسلی است. تره ور- راپر عقیده دارد که  هیچ ایدئولوژی انقلابی محتوای کامل خود را برای مدتی خیلی طولانی حفظ نمی کند. واحد پایه ای تغییر تاریخی، "نسلی" است و همه انقلاب ها محتوای ایدئولوژیک خود را در مدتی نسبتا کوتاه و در جریان تحولات نسلی از دست می دهند. این تحول می تواند مانند چین در نسل های چهارم و پنجم به یک دگردیسی اساسی منجر شود. والنتین راسپوتین نویسنده روس گفته بود، روسیه برای نجات دادن روح خود باید از شوروی جدا شود. اما بسیاری از احزاب کمونیست جهان و نیز کمونیست های شوروی، موضوع فروپاشی را به فاصله گرفتن از سوسیالیسم نسبت می دهند. از این نگاه، صرفا یک برداشت غلط از سوسیالیسم به پایان راه رسیده و اندیشه ی سوسیالیسم همچنان پابرجاست. در واقع لنین و استالین و جانشینان آنها سوسیالیسم را مسخ کردند. رایج ترین تحلیل در مورد فروپاشی شوروی، نگریستن به آن از منظر شکست یک ابرقدرت است. برای تحلیل چنین موضوعی نیز منابع متعددی وجود دارد که عوامل داخلی و خارجی این شکست را نشان دهند. ایده ی محوری این نگرش نیز "نقش ابرقدرت رقیب" است. حتی آن دسته عوامل داخلی نیز که فروپاشی را تسهیل کرده اند، بیشتر در رقابت با امریکا مورد توجه هستند. اما در مورد نقش امریکا نیز طیفی از تحلیل ها مطرح است. از اقدامات معمول برای کارآمدی، موفقیت و الگوسازی مدل غربی تا فشارهای تحمیلی در رقابت های اقتصادی و نظامی و طرح های جنگ ستارگان و دکترین "جنگ کم شدت" تا جنگ روانی، تبلیغاتی و سیاسی و سرانجام، توطئه ها در داخل جامعه و نظام سیاسی شوروی و منحرف ساختن آنها ( آنگونه که حسن واعظی اشاره می کند)، همه و همه اقداماتی است که ابرقدرت امریکا برای نابودی شوروی انجام داده و سرانجام موفق به آن شده است(کرمی، 1390: 27). یک نکته مهم در این نگرش ها آن است که در برخی تحلیل ها، امکان اختصاص ویژگی فروپاشی به یکی از آن موضوعات ( امپراتوری، ایدئولوژی یا قدرت) و ارائه تحلیلی سرزمینی ، اندیشه ای و قدرت- محور به صورت مجزا مطرح نیست و به صورت توأمان مطرح است. مثلا در تحلیل واعظی از اصلاحات در شوروی، او به یک طرح برای استحاله ی فکری و ایده ای و نیز تخریب قدرت اشاره دارد. در سایر تحلیل ها نیز به خاطر ابهام نهفته در مفاهیم فروپاشی و شوروی، گاه تصویری چندگانه و مبهم ارائه می شود.   

  1. فادر، کیم براون (1385)، روسیه، ترجمه مهسا خلیلی، تهران، ققنوس. ص 82.
  2. ساگرین، ولادیمیر ویکتورویچ(1389)، تاریخ سیاسی روسیه معاصر، ترجمه علیرضا ولی پور و مهناز رهبری، انتشارات دانشگاه تهران. ص 5-7.
  3. سنایی، مهدی( 2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. ص 27.
  4. سنایی، مهدی( 2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. ص 27-28.
  5. راهنمای کشورهای مستقل مشترک المنافع، (1378). ص 267.
  6. ساگرین، ولادیمیر ویکتورویچ(1389)، تاریخ سیاسی روسیه معاصر، ترجمه علیرضا ولی پور و مهناز رهبری، انتشارات دانشگاه تهران. ص 114-118.
  7. کرمی، جهانگیر(1390)، فروپاشی های یک امپراتوری، همشهری دیپلماتیک، بهمن ماه. ص 25-26.