اساطیر و افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه در سوریه

از دانشنامه ملل
نسخهٔ تاریخ ‏۱ آوریل ۲۰۲۴، ساعت ۰۴:۵۷ توسط 127.0.0.1 (بحث) (The LinkTitles extension automatically added links to existing pages (https://github.com/bovender/LinkTitles).)

اساطیر، حماسه­ها، افسانه­ها و قصه­های عامیانه

موضوع درازدامن اساطیر سوریه که ریشه در فرهنگ بابل و خصوصاً قوم آشور دارد و نیز افسانه­های محلی سوریه، نه مطلبی است که در این وجیزه کوتاه قابل ارائه باشد؛ حتی در حد فهرست! با این حال، گزیده­ای از مهم­ترین اسطوره­های منطقه شام که عمدتاً برگرفته از تمدن آشور است، ارائه می­شود و مواردی از مهم­ترین­آن­ها با تفصیل بیشتری بیان می­گردد.[10]

حماسه گیلگمش

حماسه یا اسطوره افسانه «گیلگمش» یا «بیل- گا- مش» (bil- ga- mes/ کهن­مرد) قدیمی­ترین حماسه بشری است و به جهت اهمیت، با تفصیل بیشتری بیان می­شود: [11]

گیلگمش از فروانروایان شهر «اُروک» (اُرُخ) در بابل بود. درباره تمدن اروک در سوریه پیش­تر در بخش تاریخ مطالبی بیان شد. مردم از ستم گیلگمش به ستوه می­آیند و به نزد ایزدان شکایت می­کنند. ایزدان انسانی نیمه وحشی به نام «انکیدو» (Enkidu) را می­آفرینند تا بدو فروتنی آموزد! انکیدو بهنحوی ابتدا رام می­شود و بالاخره گیلگمش و انکیدو یکدیگر را می­یابند و بعد یک کشتی، عهد یاری می­یندند. آن دو  رهسپار می شوند تا با غول آتشخوار «هوواوا» (Huwawa) یا به روایت آشوری، «هومبابا» (Humbaba) بجنگند و زمین را از هرچه بدی است پاک کنند وموفق هم می­شوند.

«ایشتر» (Ishtar)، ایزد بانوی عشق در تمدن آشور، از گیل­گمش خواستگاری می کند. او نمی­پذیرد و ایشتر «وَرزای» (گاو نر) آسمانی را به نابودی اوروک می­فرستد. گیل گمش و انکیدو، ورزا را می­کشند. با مرگ ورزا، خدایان بر آن دو خشم می­گیرند و حکم به مرگ آن­ها می­کنند. گیل­گمش از مرگ می­هراسد و برای یافتن جاودانگی، نزد «او تَنَ پیشتیم» (Uta-na’ishtim / زندگی یافته) که بعضی محققین او را با حضرت نوح تطبیق می­کنند، رفت.

اوتناپیشتیم شهریارِ «شوریپاک» (Shuruppak)، شهری باستانی بر کرانه فرات در قادسیه، است و حیات جاودانی یافته و به حلقه ایزدان آسمانی پیوسته است. گیلگمش برای رسیدن به اوتناپیشتیم باید به کوهستان «ماشو» می­رفت و با رنج فراوان و عبور از ظلمات، به بوستان خدایان کند تا راز جاودانگی را از اوتناپیشتیم بیاموزد.

او ابتدا به دو کوه می‌رسد که معبر آفتاب­اند. دو نگهبان کوه که مانند کژدم هستند، راه را نشانش می‌دهند. گیلگمش وارد ظلمات شده و آن سوی ظلمات، باغی می‌بیند که برگ‌هایش از لاجورد و میوه‌هایش از عقیق است. در راه بعد از ظلمات به دریا می­رسد. در آن جا به زن ماهی فروشی به نام «سیدوری» برمی­خورد که در کلبه­ای واقع در ساحل دریای ژرف می­زیست.

سیدوری به او می گوید که «اورشانابی»، زورق­بانِ اوتناپیشتیم می­تواند او را کمک کند. گیلگمش با کشتی او به جایگاه اوتناپیشتیم می‌رسد و ماجرای خود را برایش می‌گوید. اوتناپیشتیم می‌گوید مرگ تقدیر گریزناپذیر انسان است.گیلگمش از راز جاودانگی اوتناپیشتیم می‌پرسد. اوتناپیشتیم ماجرای طوفان بزرگ را تعریف می‌کند. در زمان طوفان بزرگ، او به دستور «اِئا» کشتی­ای ساخت و یک جفت از هر حیوانی در آن گذاشت. وقتی خدایان از زنده بودن او مطلع شدند، او و جفتش را در شمار خدایان قرار داده و ساکن آن سوی دریا کردند.

آن گاه اوتناپیشتیم جای گیاه جاودانگی را بر گیلگمش آشکار می‌کند و گیلگمش آن را می‌یابد؛ ولی وقتی به شست‌وشوی خود مشغول است، ماری آن را می‌خورد و گیلگمش دست خالی به اوروک بازمی‌گردد.


تندیس­واره گیلگمش در آثار باستانی بین­النهرین، مستقر در موزه «لوور» پاریس


از دیگر حماسه – اسطوره­های سومری- آشوری در سوریه، می­توان به این موارد اشاره کرد:

حماسه نبرد «نینورْتَ» (Ninurta) و«اَنزو» (Anzu)

آنزو یکی از موجودات افسانه‌ای در داستان‌های سومری و اکدی است؛ پرنده ای هیولا مانند که دارای سر شیر و بدنی غول پیکر و بالدار است. وقتی انزو به دنیا می­آید، «انلیل» (Enlil)، خدای باد، هوا، زمین و توفان. انزو را به توصیه خدایان،  به نگهبانی اتاق خود منصوب می­کند. روزی هنگامی که انلیل در آب مقدس حمام می کرد، انزو لوح تقدیر را به چنگ آورده و قدرت انلیل را با خود برداشته و می­گریزد و در آسمان مخفی می­شود. «انو» (Anu)، خدای آسمان، بلافاصله حکم به قتل انزو می­دهد. نخست از فرزند خود «ادد» (Adad)  یا «Hadad» که او نیز خدای آب و هوا، طوفان، رعد و برق و باران، است می­خواهد که با سلاح خود انزو را از بین ببرد؛ اما او امتناع می­کند! سپس «ائا» (Ea)، خدای مکر و صنعت، مکری می­اندیشد. از «بیلیت – ایلی»، الهه بزرگ مادر، می­خواهد تا فرزند محبوبش، «نینورته» (Ninurta)، خدای جنگ، را بیافریند تا انزو را بکشد و نینورته، بالاخره انزو را با تیری از پای درمی­آورد.


نبرد نیورته و انزو


اسطوره آفرینش انسان برگزیده «اداپا» (Adapa)

«اِئا» (Ea) خدای آفرینش و صنعتگری و مکر، در شهر مقدس «اِریدو» (Eridu) در جنوب بین­النهرین، آداپا را آفرید تا بر انسان فرمانروایی کند و بدو خردی بزرگ و درایتی تمام بخشید، تنها جاودانگی را که ویژۀ ایزدان بود، از او دریغ کرد. آداپا هر روز از دژ اریدو بیرون می­زد و در بندرگاه روشن، سوار قایق می­شد و برای ماهیگیری به دریای بیکرانه می رفت. روزی باد جنوب وزیدن گرفت و قایق او را برگرداند. اداپا از سر خشم، بالِ باد جنوب را شکست؛ به طوری که تا هفت روز نوزید. «انو» (Anu)، خدای آسمان، او را احضار می کند. ائا به او هشدار می دهد: «هنگامی که به پیشگاه انو رسیدی، برای تو نان مرگ خواهند آورد، و تو نباید از آن بخوری.آنها برای تو آب مرگ خواهند آورد، و تو نباید از آن بنوشی.» اداپا جامه ی سوگواری پوشید و به راهنمایی «ایلابرات» ()  پیام آور انو، به دروازۀ آسمان رسید. در آن جا دو نگاهبان به نام «تموز» (Tammuz)، خدای خوراکی‌ها و گیاهان و «نین گیشزیدا» (Ningishzida)، خدای پوشاک را دیدار کرد که به محض دیدنش پرسیدند: «ای انسان، برای که جامه سوگواری فرا پوشیده ای؟»اداپا همانگونه که ائا بدو فرمان داده بود، پاسخ داد:« دو ایزد در روی زمین از بین رفته اند، برای آنان سوگوارم.» آنان پرسیدند:« کیستند این ایزدان که می گویی؟» اداپا پاسخ داد:« تموز و نین گیشزیدا!» تموز و گیشزیدا از این نشانۀ احترام شادمان گشتند و اداپا را به حضور انو بردند و شفاعت او را کردند. ایزد بزرگ خشنود گشت و به سهم خویش خواست اداپای بزرگ را مفتخر کند، پس «خوراک حیات» را بدو تعارف کرد؛ اما اداپا هشدار ائا را به یاد آورد و از خوردن و نوشیدن امتناع ورزید و بدین گونه فرصت جاودانی شدن را از دست داد.


حماسه «اتره هَسیس» (Atra- hasis)

یک حماسه اساطیری ناقص در سه اپیزود است. بخش اول داستان، به ستوه آمدن خدایان از اداره هستی و تصمیم به خلق انسان برای کار است. بخش دوم افزایش جمعیت انسان­ها و تصمیم خدایان برای قتل عام آنها با انواع بلایا است و بخش آخر شخصیت اتره هَسیس مطرح می­شود که با کشتی، انسانها و حیوانات را از سیل و طوفان نجات می­دهد.


افسانه اساطیری و عاشقانه «نرگال» (Nērḡal) و «ارشکیگل» (Ereshkigal)

داستان هم­خوابه­گی بانویی به نام ارشکیگل زیبا با مردی که خدای آسمان به زمین می فرستد، به نام نرگال. این داستان بسیار شبیه عفت حضرت یوسف (ع) و سپس ازدواج با زلیخاست.


افسانه «اتانا و عقاب» (Etana)

مار بزرگ و عقابی با هم در صلح و آرامش در درختی زندگی می کردند. تا اینکه روزی عقاب نوزاد مار را بلعید. مار گریان و نالان نزد «شَمَش» (Shamash) خدای خورشید و دادگستری سومری، رفت و او به مار دستورالعملی داد. مار خود را در شکم یک گاو نر مرده مخفی کرد و منتظر عقاب شد تا به آنجا آمده و از لاشه تغذیه کند. وقتی عقاب آمد، جستی زد و او را گرفت و پاهایش را شکست و پرش را کَند و در گودال عمیقی پرتاب کرد. مار یا همان اتانا به کوهستان بازگشت و همان طور که شمش پندش داده بود، خواستار گیاهی شد که بدو فرزندی عطا کند. باقی داستان دوستی این دو و جستجوی آن گیاه است.


حکیم احیقار (لقمان)

شخصیت افسانه­ای احیقار وزیر اعظم «سنحاریب» (سناخریب) پادشاه آشور که در سال 705 قبل از میلاد به پادشاهی رسیده و نام وی در کتاب عهد عتیق (کتاب دوم پادشاهان 18:13 و...) و نوشته های تاریخی آمده است، بسیار شبیه روایات اسلامی و آیات قران درباره حضرت لقمان است.

شباهت بند 12 از فصل دوم کتاب احیقار با آیه 19 از سوره لقمان این ادعا را پدید آورده است.[12] همچنین احیقار و لقمان هر دو اهل نینوا هستند. در احادیث اسلامی آمده است: «فوعظ لقمان ابنه ماثان (ناتان، باثار، بآثار) حتی تفطر و انشق.»[13] نام خواهرزاده خیره سر احیقار به زبان آشوری «نادان » بوده، در کتابهای عربی جهان اسلام به «ناداب »، «باران »، «ثاران »، «ناران »، «آمان »، «ماثان »، «ناتان»، «باثار»، «بآثار» و مانند آن تصحیف شده است.[14]


داستان خیر و شر سوری

داستانهای فولکلوریک فراوانی در نقاط مختلف سوریه در افواه مردم نُقل محافل ایشان است که فهرست مهم­ترین ان­ها خود پژوهشی معظم و مهم است. در این قسمت به همین مقدار اکتفا می­شود که قصه «خیر و شر» نظامی با تغییراتی به نام «بِئر السَّحَرة» (چاه جادوگران) در سوریه شهرت دارد.

قصه خیر و شر جزء محتوای اموزشی کتب درسی فارسی است و هر ایرانی درس خوانده با ان آشناست. تفاوت اصلی دو روایت ایرانی و سوری در بلایی است که شر بر سر خیر می­آورد. در روایت ایرانی، بعد از این که شر، خیر را کور می­کند، جامه و رخت وگوهرش برداشت و مرد بی دیده را تهی بگذاشت؛ اما در روایت سوری، شر خیر را در چاه رها می­کند و شترش را برمی­دارد و می­رود. دیگر این که راز بهبود دختر پادشاه را در نسخه ایرانی یک چوپان به خیر می­آموزد و در نسخه سوری، یک جادوگر. [15]


داستان شنگول ومنگول سوری

داستان شنگول ومنگول وحبه انگور رانوعاً شنیده­ایم. در روایت سوری آن، به جای سه کارکتر بزغاله، دو بزغاله به نامهای «سنيسل» و «رباب» هستند و به جای گرگ، کفتار. کفتار روایت سوری نیز با استراق سمع در می­یابد که چه رمزی میان مادر و بچه­ها برای این که بچه ها در را بگشایند، هست (يا سنيسل يا رباب، افتحو لأمكن الباب حشيشاتا بقروناتا) و به جای این که حبه انگور خبر بدهد که چه شده،مادر از بوی کفتار خود به ماوقع پی می­برد و بقیه ماجرا... (همان)