هویت ملی در روسیه

از دانشنامه ملل
نسخهٔ تاریخ ‏۱۸ نوامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۵:۰۵ توسط Shekvati (بحث | مشارکت‌ها)

بر اساس یافته های دانش اجتماعی، در هر دوره‌اي‌ اساس‌ هويت‌ يك‌ واحد سياسي‌ موضوع‌ خاصي‌ بوده‌است‌. مذهب‌، سرزمين‌، قوميت‌ و ملت‌ از مهمترين‌ مؤلفه‌هاي‌ شكل‌دهنده‌ هويت‌ جمعي‌ بوده‌اند. هویت ملی بر اساس یگ نگاه فاشیستی بر اساس قومیت قرار دارد اما بر مبنای واقعیت های جهان، هویت ملی مدنی جای هویت قومی را گرفته است. در واقع، در هیچ کشوری امکان ابتنای هویت ملی بر یک قوم وجود ندارد و از این رو مفهوم ملت فراتر از قوم و بر بنیان همزیستی و تجربه مدنی مشترک مدنی قرار دارد. در مورد روسيه‌، آنچه‌ كه‌ هويت‌ او را شكل‌ داده‌ در چهار عنصر قوميت‌، مذهب‌، نظام‌ سياسي‌، جغرافيا و تجربه مشترک زندگی اجتماع نهفته است. در واقع، ويژگيهاي‌ خاص‌ قومي‌ روس‌ ـ اسلاو، مذهب‌ ارتدوكس‌، نظام‌ استبدادي‌ تزار و مشخصات‌ جغرافيايي‌ آسيايي‌ اروپايي‌ مهم ترین اصول هویت ملی روسیه بوده اند. ميان‌ اين‌ عناصر در بسياري‌ مواقع‌، همزيستي‌ وجود داشته‌، اما گاه‌ نيز به‌ تعارضاتي‌ اساسي‌ رسيده‌اند. احساس‌ هويت‌ ملي‌، نخست‌ براساس‌ قوم‌ روس‌ در درون‌ قوم‌ اسلاو شرقي‌ شكل‌ گرفت‌، اما با هجوم‌ مغولان‌، كليساي‌ ارتدوكس‌ محوري‌ بود كه‌ احساس‌ مشترك‌ روسها پيرامون‌ آن‌ جمع‌ گرديد و سپس‌ با ورود افكار جديد از غرب‌، به‌ تدريج‌ نقش‌ مذهب‌ در مقابل‌ قوميت‌ اسلاو سست‌ گرديد و با انقلاب‌ كمونيستي‌، ايدئولوژي‌ موعودگراي‌ سوسياليسم‌ جاي‌ مذهب‌ و قوميت‌ را گرفت‌. آنچه‌ كه‌ در روسيه‌ جديد طي‌ سالهاي‌ اخير مطرح‌ شده‌است‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ در روسيه‌ هنوز اساس‌ هويت‌ ملي‌ در مراحل‌ ابتدايي‌ آن‌ است.‌

در سده دهم میلادی دولت کی یف، دین مسیحی ارتدوکس را پذیرفت و از آن زمان تا کنون این دین نقش مهمی در بنیان هویتی این مردمان داشته است و به ویژه تا اواخر سده هفدهم، و پیش از دوره اصلاحات پتر، روس بودن مساوی با مذهب ارتدوکس بود. اما پس از رنسانس و بويژه جنگ‌هاي مذهبي اروپا و كنگرة وستفاليا، مفهوم دولت ملي جديد در اروپا مطرح شد و در روسيه نيز مسأله هويت ملي از مسائلي شد كه روسها به طور جدی درگیر آن شدند. پتركبير از اواخر قرن 17 و اوايل قرن 18، كوشيد مبنايي جديد براي امپراتوري خود بيابد. با سست شدن مبناي مذهبي هويت در روسيه، به دليل كشورگشايي تزار در قرون 17 به بعد، ساختار دولت روسيه به يك امپراتوري چند مليتي تبديل شد كه ديگر نمي‌توانست صرفاً بر مبناي مذهب استوار باشد. از سوي ديگر، انديشه‌هاي جديد غربي دو جريان اسلاوگرايي و سوسياليسم را در روسيه در پي داشت كه اولي در قرن 19 و دومي در قرن 20 به صورت گفتمان غالب درآمده و مانع گسترش ملي‌گرايي و شكل‌گيري هويت ملي شدند( بیلینگتون، 1385: 42). بنيانگذار اصلي‌ دولت‌ روسي‌ و نماد هويت‌ روسي‌ را ايوان‌ مخوف‌ (از 1547 تا 1605) دانسته‌اند، و بعد ها در مقابل‌ ورود افكار جديد از غرب‌ و آنچه‌ كه‌ موج‌ غرب‌گرايي‌ و التقاط‌ ناميده‌ شده‌، ايوان‌ مخوف‌ پادشاهي‌ جبار است‌ كه‌ براي‌ حفاظت‌ از روح‌ روسيه‌ در مقابل‌ دست‌اندازي‌ بيگانه‌ به‌ يك‌ نمونه‌ آرماني‌ تبديل‌ مي‌گردد. آنچنانكه‌ مسكو نماد فرهنگ‌ و هويت‌ سنتي‌ روس‌ بود، سن‌پترزبورگ‌ پنجره‌اي‌ گشوده‌ به‌ سوي‌ غرب‌ پنداشته‌ شد كه‌ به‌ دوره‌ سنتي‌ روسيه‌ در مسكو خاتمه‌ داد.

             نخستین دولت متمرکز روسی، بيشتر هويت‌ خود را از ضرورت‌ وحدت‌ در مقابله‌ با اقوام‌ مهاجم‌ خارجي‌ كسب‌ مي‌كرد. اما از زماني‌ كه‌ پرنس‌ ولاديمير ــ كه‌ از سال‌ 908 تا 1015 حكومت‌ مي‌كرد ــ مسيحيت‌ ارتدوكس‌ را پذيرفت‌، روسيه‌ از اروپا و حتي‌ ساير اسلاوهايي‌ كه‌ كاتوليك‌ مذهب‌ بودند منزوي‌ شد و ايده‌ يك‌ دولت‌ روسي‌ متفاوت‌ و نوعي‌ حس‌ هويت‌ ملي‌ پديد آمد.   اما اين‌ هجوم‌ مغول‌ها و سپس‌ سقوط‌ امپراتوري‌ بيزانس‌ بود كه‌ مذهب‌ ارتدوكس‌ را به‌ مهمترين‌ شاخصه‌ هويت‌ روسي‌ تبديل‌ كردند. در دوره‌ تاتارها، مسيحيت‌ ارتدوكس‌ عامل‌ تعيين‌كننده‌اي‌ براي‌ حفظ‌ هويت‌ در مقابل‌ يك‌ فاتح‌ بيگانه‌ بود. صومعه‌هايي‌ كه‌ در شمال‌ روسيه‌ ايجاد شد به‌ پناهگاهي‌ براي‌ مردم‌ تبديل‌ گرديد و تنها جايي‌ بودند كه‌ "فرهنگ‌ ملي‌" در آنجا پايدار ماند. صومعه‌ معجزات‌ كرملين‌ و صومعه‌ سن‌ ـ ترينيه‌ نشانه‌هاي‌ محكمي‌ از هويت‌ ديني‌ و ملي‌ به‌ روسها مي‌دادند.   به‌ دليل‌ خشونت‌ مغول‌ها، مسيحيت‌ ارتدوكس‌ براي‌ فرد روس‌ نماد آزادي‌ از دست‌ رفته‌ شد و بدل‌ به‌ دنيايي‌ گرديد كه‌ بي‌رحمي‌اش‌ از دنياي‌ مغولان‌ بسي‌ كمتر بود. در واقع‌، مغولها به‌ دنبال‌ كاركردهاي‌ تاريخي‌ خود در جامعه‌ روس‌، بدون‌ آنكه‌ كاملاً از ميان‌ بروند، جاده‌ صاف‌ كن‌ نهاد كليساي‌ ارتدوكس‌ براي‌ ايفاي‌ نقش‌ اول‌ در فرهنگ‌ و هويت‌ روسي‌ مي‌گردند. نقشي‌ كه‌ صومعه‌ها در نوزايش‌ ملي‌ ايفا كردند و صليبي‌ كه‌ در نبرد رهايي‌بخش‌ با مغولها، بيرقها را تزيين‌ مي‌كرد،  در گسترش‌ وجدان‌ پيرامون‌ ايده‌ مسيحي‌ سهيم‌ بودند.   در واقع‌، كليساي‌ ارتدوكس‌ بر بستر شرايط‌ ايجاد شده‌ از يوغ‌ مغول‌ به‌ بخشي‌ جدانشدني‌ از هويت‌ ملي‌ روس‌ تبديل‌ شد و ماندگار ماند. اما اين‌ سقوط‌ امپراتوري‌ بيزانس‌ بود كه‌ مكمل‌ پایان دوره تاتاری شد. درهم‌ شكستن‌ دروازه‌هاي‌ قسطنطنيه‌ ــ به‌ عنوان‌ بزرگترين‌ دولت‌ مسيحي‌ ارتدوكس‌ جهان‌ ــ و تبديل‌ بزرگترين‌ كليساي‌ ارتدوكس‌ به‌ مسجد از سوي‌ سلطان‌ محمد فاتح‌ در سال‌ 1453، دولت‌ روسيه‌ را به‌ عنوان‌ يگانه‌ دولت‌ ارتدوكس‌ و تنها حامي‌ آن‌ مطرح‌ ساخت‌. در واقع‌، تمامي‌ اقتدار كليساي‌ روم‌ شرقي‌ (روم‌ دوم‌) به‌ مسكو منتقل‌ و نقش‌ امپراتور بيزانس‌ به‌ پادشاه‌ مسكو داده‌ شد و ازدواج‌ ايوان‌ سوم‌ با برادرزاده‌ آخرين‌ امپراتور بيزانس‌ در سال‌ 1472، آن‌ را تثبيت‌ نمود. بدين‌ ترتيب‌، ميان‌ مادر كليساهاي‌ شرِ (كليساي‌ ارتدوكس‌ قسطنطنيه‌) كه‌ مدتي‌ بسيار طولاني‌ بر دنياي‌ مسيحيت‌ حاكم‌ بود و مسكو، پيوندي‌ ماهرانه‌ برقرار شد كه‌ آن‌ را نه‌ تنها به‌ سبب‌ اوضاع‌ و احوال‌ خارجي‌، بلكه‌ همچنين‌ به‌ سبب‌ پيشرفت‌ كليساي‌ ملي‌اش‌، به‌ مقام‌ "رم‌ سوم‌" ارتقا مي‌دهد. در سال‌ 1510 يك‌ اسقف‌ مسيحي‌ به‌ نام‌ فيلوتي‌ پسكوف‌ در نامه‌اي‌ به‌ ايوان‌ سوم‌ نوشت‌ : «پس‌ از آنكه‌ كليساي‌ روم‌ غربي‌ دچار بدعت‌ گرديد و كليساي‌ قسطنطنيه‌ (روم‌ شرقي‌) اين‌ بدعت‌ را پذيرفت‌، و با تصرف‌ به‌ وسيله‌ تركها به‌ عقوبت‌ رسيد، اينك‌ كليساي‌ مسكو تنها مركز مسيحيت‌ در جهان‌ است‌ و جانشيني‌ نخواهد داشت‌.»(Aron,1994: 40). او دولت‌ مسكو را "روم‌ سوم‌" و سرزمين‌ مقدس‌ دانست‌. بدين‌ ترتيب‌، در دولت‌ تزاري‌ مسكو، دين‌ و دولت‌ درهم‌ آميخت‌ و مردم‌ روسيه‌ در خدمت‌ تزاريسم‌ مذهبي‌ درآمدند.   با سيطره‌ عثماني‌ها بر ساير مناطق‌ ارتدوكس‌ مذهب‌ در بالكان‌، و وجود همسايگان‌ غيرارتدوكس‌ براي‌ مسكو (دولتهاي‌ غرب‌ روسيه‌ داراي‌ مذهب‌ كاتوليك‌ و ملل‌ جنوب‌ و شرِ مسلمان‌ بودند)، مذهب‌ براي‌ اين‌ كشور كاملاً جنبه‌ ملي‌ پيدا كرد. به‌ طوري‌ كه‌ وقتي‌ يك‌ نفر خارجي‌ به‌ ارتدوكس‌ مي‌گرائيد، مي‌گفتند كه‌ روس‌ شده‌است(والتر، 1363: 201)‌.

              عوامل‌ مذكور موجب‌ شدند تا هويت‌ روسيه‌ براساس‌ مذهب‌ بنا شود و جامعه‌ روسيه‌ در طول‌ تاريخ‌ خود به‌ جامعه‌اي‌ مذهبي‌ تبديل‌ شد و ابعاد ناسيوناليستي‌ كليساي‌ ارتدوكس‌ روسيه‌، آن‌ را از يك‌ نيروي‌ اجتماعي‌ و معنوي‌ صرف‌ خارج‌ كرده‌ و به‌ عنوان‌ نگهبان‌ معنوي‌ يك‌ دژ ملي‌ كه‌ وضعيت‌ آن‌ با سرنوشت‌ نژاد اسلاو گره‌ خورده‌ بود، مطرح‌ ساخت‌.   كليساها تنها محلي‌ بودند كه‌ احساسات‌ ملي‌ روسها در آنجا دلايل‌ و نمادهايي‌ براي‌ بقا مي‌يافت‌.  در واقع‌، كليساي‌ ارتدوكس‌ به‌ آئينه‌اي‌ از فرهنگ‌، ادبيات‌، سياست‌ و آنچه‌ كه‌ روح‌ روسي‌ ناميده‌ مي‌شود، تبديل‌ شد. به‌ بيان‌ ميچل‌ چرنياوسكي‌، روح‌ و روان‌ روسي‌ رنگ‌ و بوي‌ ارتدوكسي‌ دارد. تحت‌ تأثير مذهب‌ ارتدوكس‌، تمدن‌ بيزانس‌ نيز تأثير خود را بر روسيه‌ گذاشت‌ : باور به‌ برحق‌ بودن‌ هميشگي‌ روسيه‌ و نمايندگي‌ از سوي‌ خدا و باطل‌ بودن‌ دشمنان‌ آن‌. حكام‌ روسيه‌، جنگهاي‌ اين‌ كشور را جنگ‌ براي‌ خدا و مقدس‌ مي‌دانستند. برخي‌ از ويژگيهايي‌ كه‌ مسيحيت‌ بيزانس‌ به‌ روسيه‌ داد، هرگز كليساي‌ كاتوليك‌ به‌ اروپا نداده‌ بود.   تفاوت‌ كليساي‌ ارتدوكس‌ روسيه‌ با كليساي‌ ارتدوكس‌ بيزانس‌ و كليساي‌ كاتوليك‌ در آن‌ بود كه‌ بجاي‌ اينكه‌ دولت‌ در خدمت‌ آن‌ باشد، خود در خدمت‌ دولت‌ روس‌ قرار داشت‌ و بويژه‌ از پايان‌ قرن‌ 16، رابطه‌ كليساي‌ مسكو با خارج‌ قطع‌ و كاملاً ملي‌ شد. به‌ طور كلي‌، تا قبل‌ از پتركبير، كليساي‌ روسيه‌ از خودمختاري‌ بيشتري‌ برخوردار بود، اما در اين‌ دوره‌، كليسا از يك‌ نهاد نسبتاً مستقل‌ به‌ يك‌ اداره‌ كمابيش‌ دولتي‌ تبديل‌ شد و در دوره‌ كمونيسم‌، كاملا منقاد گرديد(سجادپور، 1372: 5).

              از قرن‌ 17 به‌ بعد دو عامل‌، هويت‌ مبتني‌ بر مذهب‌ را به‌ مبارزه‌ طلبيدند كه‌ شامل‌ كشورگشايي‌ تزارها و تحولات‌ فكري‌ در اروپا بود. كشورگشايي‌ در قرون‌ 16 و 17 به‌ خاطر آنكه‌ به‌ سوي‌ مناطق‌  ] بسيار كم‌ جمعيت‌ و يا خالي‌ از سكنه‌  [  سيبري‌ بود، اختلال‌ زيادي‌ در تعادل‌ جمعيتي‌ (كه‌ هويت‌ آن‌ تا حد زيادي‌ به‌ مذهب‌ وابسته‌ بود) ايجاد نكرد. اما از نيمه‌ قرن‌ 17، اين‌ امپراتوري‌ تا مناطقي‌ توسعه‌ يافت‌ كه‌ ساكنان‌ آن‌ نه‌ روس‌ بودند و نه‌ ارتدوكس‌. در سال‌ 1654، ضميمه‌ شدن‌ اوكراين‌ با افزايش‌ نفوذ قابل‌ توجه‌ فرهنگ‌ لاتين‌ و كاتوليك‌ همراه‌ بود. در نبرد بزرگ‌ شمال‌ عليه‌ سوئد (1721 ـ 1700) سرزمينهاي‌ آلماني‌ پروتستان‌ بالتيك‌ به‌ شمال‌ غربي‌ اين‌ امپراتوري‌ ضميمه‌ شد. در جنوب‌، پيروزيهاي‌ پشت‌سرهم‌ بر تركهاي‌ مسلمان‌ عثماني‌ در 1783 با ضميمه‌ شدن‌ كريمه‌ به‌ امپراتوري‌ به‌ اوج‌ خود رسيد، در حالي‌ كه‌ در غرب‌، سه‌ بخش‌ لهستان‌ نه‌ تنها كاتوليكهاي‌ بيشتر، بلكه‌ تعداد قابل‌ توجهي‌ يهودي‌ را نيز با خود به‌ همراه‌ آورد. توسعه‌ بيشتر در درون‌ آسياي‌ مركزي‌ در دهه‌هاي‌ 1860 و 1870 نيز مسلمانان‌ زيادتري‌ را وارد امپراتوري‌ كرد.   در واقع‌، اين‌ كشورگشاييها، موجب‌ شد تا روند شكل‌گيري‌ ملت‌ روسيه‌ ناكام‌ بماند و آنگونه‌ كه‌ سرگئي‌ ويت‌ گفته‌است‌: «از زمان‌ پتر كبير و كاترين‌ كبير تاكنون‌، چيزي‌ به‌ اسم‌ ملت‌ روسيه‌ وجود نداشته‌ است‌، بلكه‌ صرفاً يك‌ امپراتوري‌ روسيه‌ وجود داشته‌ است‌.» ماركس‌ از تعبير بهتري‌ براي‌ امپراتوري‌ روسيه‌ استفاده‌ كرده‌ و آن‌ را "زندان‌ ملت‌ها" ناميده‌ است(Sakwa,2010: 255)‌.

              ظهور مفهوم‌ دولت‌ ـ ملت‌ در قرن‌ 17 در اروپا و سپس‌ مفهوم‌ حاكميت‌ ملي‌ و مبتني‌ بر مردم‌ پس‌ از انقلاب‌ فرانسه‌، موجب‌ تحول‌ در مبناي‌ هويت‌ دولتها شد و با غليان‌ امواج‌ ناسيوناليسم‌، هويت‌ ملي‌ جاي‌ اشكال‌ پيشين‌ هويت‌ را براي‌ دولتها گرفت‌. در روسيه‌، نخست‌ در دوره‌ پتر بود كه‌ تحت‌ تأثير غرب‌، نقش‌ مذهب‌ ارتدوكس‌ كم‌رنگ‌ گرديد، اما اين‌ روند با تحولات‌ قرن‌ 19 تكميل‌ شد. در ابتداي‌ اين‌ قرن‌ آخرين‌ مرحله‌ بروز هويت‌ كهن‌ روسي‌ با غلبه‌ بر ناپلئون‌ و قرارگرفتن‌ روسيه‌ به‌ عنوان‌ سنگر نظامهاي‌ پادشاهي‌ در برابر تحولات‌ جديد ناشي‌ از انقلاب‌ فرانسه‌ ايفاي‌ نقش‌ نمود. مفهوم‌ "اتحاد مقدس‌" در 1815 به‌ اندازه‌ كافي‌ گوياي‌ اين‌ مطلب‌ بود. اما با گسترش‌ امواج‌ انقلاب‌ فرانسه‌، روسيه‌ نيز خود بستر جدالهاي‌ فكري‌ شد و اسلاوگرايي‌ در جهت‌ احياي‌ مفاهيم‌ كهن‌ هويت‌ جمعي‌ روس‌ ظهور يافت‌. اما به‌ طور كلي‌، ناسيوناليسم‌ با سنت‌ روس‌ همچنان‌ بيگانه‌ ماند، چرا كه‌ به‌ طور تاريخي‌، همواره‌ بر حفظ‌ دولت‌ تأكيد شده‌است‌. كليامكين‌ در اين‌ مورد مي‌نويسد كه‌ "ناسيوناليسم‌ در ذهنيت‌ و نگرش‌ روسيه‌ شكل‌ نگرفته‌ است‌، و برخلاف‌ غرب‌، به‌ وسيله‌ روس‌ها با ترديد درك‌ شده‌است‌، و ميهن‌پرستي‌ روسي‌ اساساً در وابستگي‌ به‌ خاك‌ مطرح‌ شده‌است‌ و اسلاوگرايي‌ بر وجود يك‌ جامعه‌ فراملي‌ شكل‌ گرفته‌ تاريخي‌ در گستره‌ سرزمين‌ اوراسيا تأكيد مي‌كند. در قرن‌ 19، ظهور چالشهاي‌ سياسي‌ براي‌ نظام‌ تزاري‌ و مجادله‌ ميان‌ اسلاوگراها و غربگرايان‌ بر سر مسأله‌ هويت‌ در مركز سياست‌ امپراتوري‌ بود. تا اواخر قرن‌، آشفتگي‌ ناسيوناليستي‌ به‌ وسيله‌ روشنفكران‌ و ورود يك‌ سياست‌ حساب‌ شده‌ روسي‌سازي‌ به‌ وسيله‌ حكومت‌، شروع‌ به‌ تسهيل‌ يك‌ مفهوم‌ هويت‌ ملي‌ روسيه‌ در ميان‌ توده‌هاي‌ مردم‌ كرد. درنتيجه‌، با وجود فقدان‌ اجماع‌ ميان‌ نخبگان‌ درمورد گسترة‌ واقعي‌ "روسيه‌ مادر"، ناسيوناليسم‌ روسي‌ به‌ عنوان‌ يك‌ هويت‌ سياسي‌ مهم‌ آغاز به‌ ظهور كرد(کرمی،1384: 80-81).

              با وجود اين‌، اگرچه‌ ابعاد قومي‌ ـ ملي‌ مبهمي‌ نسبت‌ به‌ اين‌ روند موجود بود، آشكار بود كه‌ ظهور يك‌ هويت‌ ملي‌ روسي‌ در سطح‌ ملي‌ بر يك‌ نگرش‌ چند فرهنگي‌ و جهان‌وطني‌ از روسي‌ بودن‌ مبتني‌ بود كه‌ به‌ تدريج‌ جايگزين‌ وفاداري‌ سنتي‌ به‌ تزار و مذهب‌ ارتدوكس‌ مي‌شد. بنابراين‌، اگرچه‌ سالهاي‌ آخر امپراتوري‌ تزار به‌ وسيله‌ يك‌ خود آگاهي‌ ملي‌ روزافزون‌ مشخص‌ شده‌بود، اما اين‌ هويت‌ جديد مبهم‌ باقي‌ ماند. حتي‌ در دوره‌ بلافاصله‌ پيش‌ از انقلاب‌ اكتبر، ميهن‌پرستان‌ روسي‌ احتمالاً كل‌ دولت‌، و نه‌ فقط‌ سرزمينهاي‌ محل‌ سكونت‌ روسها (سرزمين‌ پدري‌) را تعيين‌ كردند، و يا بخشهاي‌ مهمي‌ از روشنفكران‌ روس‌ همان‌ اندازه‌ كه‌ براي‌ ايده‌ قومي‌ ناسيوناليستي‌ اهميت‌ قائل‌ بودند، براي‌ دولت‌ هم‌ همين‌ اندازه‌ اهميت‌ قائل‌ بودند. علاوه‌ براين‌، با وجود انگيزه‌ قوي‌ براي‌ تقويت‌ هويت‌ قومي‌ كه‌ به‌ طور مستقيم‌ به‌ وسيله‌ سياستهاي‌ روسي‌سازي‌ و به‌ طور غيرمستقيم‌ به‌ وسيله‌ نوسازي‌ سريع‌ فراهم‌ شده‌بود، مفاهيم‌ قوميت‌ روسي‌ به‌ عنوان‌ يك‌ مانع‌ اساسي‌ براي‌ تحول‌ ناسيوناليسم‌ قومي‌، با روسهايي‌ كه‌ به‌ انواعي‌ از گروههاي‌ فرعي‌ قومي‌ جغرافيايي‌ تقسيم‌ شده‌بودند، به‌ گونه‌اي‌ ضعيف‌ توسعه‌ يافت‌.   اين‌ جريان‌ هيچ‌گاه‌ به‌ نتيجه‌ نرسيد و با انقلاب‌ اكتبر 1917، انحرافي‌ اساسي‌ در سير تحول‌ هويت‌ روسي‌ ايجاد شد. در واقع‌، با ضعف‌ تدريجي‌ هويت‌ مبتني‌ بر مذهب‌ از قرن‌ 17 به‌ بعد، يك‌ هويت‌ ملي‌ جديد كه‌ معمولاً مبتني‌ بر قوم‌ است‌، نتوانست‌ تثبيت‌ گردد و جاي‌ آن‌ را يك‌ هويت‌ ايدئولوژيك‌ جهان‌ شمول‌ گرفت‌ كه‌ آن‌ هم‌ نتوانست‌ مسأله‌ هويت‌ ملي‌ روس‌ را به‌ سرانجام‌ رساند، به‌ طوري‌ كه‌ گفته‌ مي‌شود «نه‌ امپراتوري‌ تزار و نه‌ اتحاد شوروي‌ هيچ‌ يك‌ دولت‌ ـ ملت‌ به‌ مفهوم‌ متعارف‌ آن‌ نبودند.(Melvin, 1995: 7)

              اتحاد شوروي‌ خود را به‌ عنوان‌ يك‌ دولت‌ بين‌المللي‌ مبتني‌ بر همبستگي‌ طبقاتي‌ و همگني‌ اجتماعي‌ اعلام‌ كرد. اما يك‌ دولت‌ ماند كه‌ در آن‌ وابستگي‌هاي‌ قومي‌ به‌ عنوان‌ مليت‌ سركوب‌ شد و ناسيوناليسم‌ مهمترين‌ تهديد سياسي‌ براي‌ ماهيت‌ بين‌المللي‌ دولت‌ بود. موفقيت‌ اين‌ سياست‌ درحذف‌ مسائل‌ قومي‌ به‌ عنوان‌ يك‌ دستاورد مهم‌ نظام‌ سوسياليستي‌ نگريسته‌ مي‌شد، چرا كه‌ در اين‌ دوره‌، كل‌ سرزمين‌ اتحاد جماهير شوروي‌ ميهن‌ تلقي‌ مي‌شد.   لنين‌ دشمن‌ ناسيوناليسم‌ روس‌ بود و آن‌ را بيشتر يك‌ مسأله‌ شووينيستي‌ مي‌دانست‌. او مهد هويت‌ ملي‌ سنتي‌ روسيه‌ يعني‌ كليساي‌ ارتدوكس‌ را سركوب‌ و كنترل‌ كرد. سياست‌ مليت‌ها در دوره‌ لنين‌ آن‌ بود كه‌ مقامات‌ محلي‌ به‌ نخبگان‌ غير روس‌ در مناطق‌ خودشان‌ واگذار شود. نظام‌ دهقاني‌ ــ به‌ عنوان‌ ستون‌ فقرات‌ ملت‌ روسيه‌ و منبع‌ سنتهاي‌ روحي‌ و فرهنگي‌ ژرف‌ آن‌ ــ نابود گشت‌ و سياست‌ پاكسازي‌ فكري‌ دوره‌ استالين‌، روشنفكران‌ قديم‌ را به‌ عنوان‌ منبع‌ عصر زرين‌ دستاوردهاي‌ فرهنگي‌ ميانه‌ قرن‌ 19 از ميان‌ برداشت‌. اگرچه‌ در جنگ‌ جهاني‌ دوم‌، به‌ طور فزاينده‌اي‌ از ناسيوناليسم‌ روس‌ به‌ عنوان‌ ابزاري‌ براي‌ مشروع‌ سازي‌ دوباره‌ نظام‌ كمونيستي‌ بهره‌برداري‌ شد، اما اين‌ عنصر از هرگونه‌ پويايي‌ فرهنگي‌ و تاريخي‌ محروم‌ ماند. هويت‌ روسيه‌ در شوروي‌ حل‌ گرديد و جلو آگاهي‌ ملي‌ روس‌ و دولت‌ ـ ملت‌ بودن‌ آن‌ گرفته‌ شد. جالب‌ آنكه‌ سياستهاي‌ خروشچف‌ كه‌ خود او مخالف‌ ناسيوناليسم‌ بود، علت‌ عمده‌ احياي‌ مجدد ناسيوناليسم‌ شد   و از دهه‌ 1960، ناسيوناليسم‌ جديد روس‌ به‌ وسيله‌ دركي‌ ژرف‌ از بحران‌ ــ كه‌ در آن‌ ملت‌ روسيه‌ خود را مي‌يافت‌ ــ نسبت‌ به‌ از دست‌ رفتن‌ سنتهاي‌ ملي‌ روس‌ واكنش‌ نشان‌ داد. سولژنيتسين‌ در اين‌ دوره‌ استدلال‌ مي‌كرد كه‌ روسيه‌ هزينه‌ زيادي‌ براي‌ يك‌ امپراتوري‌ دروغين‌ پرداخته‌ است‌ و منابع‌ زيادي‌ را به‌ هدر داده‌است‌. طي‌ دوران‌ ركود زمان‌ برژنف‌، يك‌ ناسيوناليسم‌ رسمي‌ روسي‌ براي‌ پشتيباني‌ از رژيم‌ رو به‌ زوال‌ شكوفا گرديد.   در فضاي‌ جديد ايجاد شده‌ و در نتيجه‌ سياست‌ گورباچف‌، ناسيوناليسم‌ روس‌ جان‌ تازه‌اي‌ گرفت‌. به‌ طوري‌ كه‌ در ژوئن‌ 1988، نخستين‌ هزاره‌ پذيرش‌ مذهب‌ ارتدوكس‌ در روسيه‌، با نشانه‌هايي‌ از گرايشات‌ ملي‌گرايانه‌ جشن‌ گرفته‌ شد.   در اين‌ دوره‌، جنبشهاي‌ قومي‌ در ساير جمهوريهاي‌ شوروي‌ نيز آغاز شد كه‌ علاوه‌ بر ضديت‌ با شوروي‌، ضد روس‌ نيز بودند.

               آگاهي‌ روسها به‌ هويت‌ جمعي‌ خود همواره‌ وجود داشته‌ و ناسيوناليسم‌ كهن‌ روس‌ ــ اگر بتوان‌ آن‌ را ناسيوناليسم‌ ناميد، چرا كه‌ اساساً ناسيوناليسم‌ مفهومي‌ جديد و مربوط‌ به‌ قرن‌ 18 به‌ بعد است‌ ــ كه‌ متكي‌ به‌ مذهب‌ بود، همين‌ وقوف‌ جمعي‌ است‌. به‌ طوري‌ كه‌ ادعا شده‌ مليت‌ روس‌ زودتر از ديگر مليتهاي‌ اروپايي‌ پديد آمده‌است‌. اما اين‌ ناسيوناليسم‌، بيشتر مفهومي‌ روحي‌ يا فرهنگي‌ و بي‌بهره‌ از نهاد سياسي‌ بوده‌ و رابطه‌ لازمي‌ با دولت‌ و تكامل‌ سازمان‌ سياسي‌ جامعه‌ نداشته‌ است‌.   اما آنچه‌ براي‌ ما مهم‌ مي‌باشد، اين‌ است‌ كه‌ از اواخر قرن‌ 17، با ضعيف‌ شدن‌ مبناي‌ اساسي‌ ناسيوناليسم‌ كهن‌ روسي‌، همين‌ هويت‌ جمعي‌ روس‌ نيز به‌ سستي‌ گراييد، اما جاي‌ آن‌ را يك‌ هويت‌ ملي‌ نگرفت‌ و از آن‌ زمان‌ تاكنون‌ روسيه‌ با چنين‌ مشكلي‌ دست‌ به‌ گريبان‌ بوده‌است‌ به‌ طوري‌ كه‌ گفته‌ شده‌ روسها به‌ لحاظ‌ تاريخي‌ اين‌ فرصت‌ را نداشته‌اند كه‌ هويت‌ ملي‌ راسخ‌ و مداوم‌ خود را داشته‌ باشند.   به‌ طوري‌ كه‌ ساكوا صراحتاً مي‌گويد: «روسيه‌ هرگز يك‌ دولت‌ ـ ملت‌ نبوده‌ و هنوز هم‌ نيست‌.»   در اين‌ مورد كه‌ چرا روسها نتوانستند دولت‌ ملي‌ خود را تشكيل‌ داده‌ و به‌ يك‌ هويت‌ ملي‌ دست‌ يابند، مسائل‌ مختلفي‌ ذكر شده‌است‌.

              همان‌طور كه‌ گفته‌ شد، تا زمان‌ پتركبير روسيه‌ از همگوني‌ بسيار بيشتري‌ به‌ مفهوم‌ قومي‌ و فرهنگي‌ برخوردار بود. يك‌ پادشاهي‌ محصور در خشكي‌ و بدون‌ دسترس‌ به‌ دريا در داخل‌ سرزمينهاي‌ بسيار محدودتر از آنچه‌ كه‌ بعداً به‌ وجود آمد كه‌ نخست‌ پيرامون‌ كيف‌ و سپس‌ مسكوي‌ تشكيل‌ شده‌ بود. عنصر كليدي‌ نوع‌ تزاري‌ تعيين‌ هويت‌ (بويژه‌ از اواخر قرن‌ 15 كه‌ يوغ‌ مغول‌ پايان‌ يافت‌)، مذهب‌ ارتدوكس‌ و نظام‌ استبدادي‌ بود كه‌ سمبل‌ آن‌ ايوان‌ مخوف‌ بود.   اما از نيمه‌ قرن‌ 17، كم‌ كم‌ مشكلاتي‌ جدي‌ براي‌ اين‌ هويت‌ ايجاد گرديد كه‌ در درجه‌ نخست‌ از تصرفات‌ سرزميني‌ ناشي‌ مي‌شد. اگرچه‌ تصرفات‌ از قرن‌ 16 شروع‌ شده‌ بود، اما پيشروي‌ به‌ سوي‌ مناطق‌ گسترده‌ خالي‌ سيبري‌ در قرون‌ 16 و 17، اختلال‌ زيادي‌ در تعادل‌ قومي‌ و جمعيتي‌ كشور ايجاد نكرد. اما از نيمه‌ قرن‌ 17، اين‌ امپراتوري‌ تا مناطقي‌ گسترش‌ يافت‌ كه‌ ساكنان‌ آن‌ نه‌ روس‌ بودند و نه‌ ارتدوكس‌. در اين‌ مورد مي‌توان‌ به‌ ضميمه‌ شدن‌ اوكراين‌ با افزايش‌ نفوذ قابل‌ توجه‌ فرهنگ‌ لاتين‌ و كاتوليك‌، سرزمينهاي‌ آلماني‌ پروتستان‌ بالتيك‌، ضميمه‌ شدن‌ اوكراين‌، انضمام‌ سه‌ بخش‌ لهستان‌ و مناطق‌ مسلمان‌نشين‌ آسياي‌ مركزي‌ و قفقاز اشاره‌ كرد.   از اين‌ رو، گسترش‌ فزاينده‌ سرزمينهاي‌ امپراتوري‌ روس‌ به‌ عنوان‌ يكي‌ از موانع‌ مهم‌ تكوين‌ هويت‌ ملي‌ روس‌ عمل‌ نمود(کرمی،1384: 85).

              يكي‌ از نويسندگان‌ ديگر كه‌ به‌ موانع‌ شكل‌گيري‌ هويت‌ ملي‌ روسيه‌ پرداخته‌، ريچارد پايپ‌ است‌. از نظر او پديده‌ ناسيوناليسم‌ داراي‌ دو عنصر اساسي‌ است‌: احساس‌ پيوند با افرادي‌ كه‌ وابسته‌ به‌ يك‌ گروه‌ هستند و احساس‌ تمايز از بيگانگاني‌ كه‌ خارج‌ از آن‌ گروه‌ مي‌باشند. عنصر نخست‌ به‌ ميهن‌پرستي‌   و عنصر دوم‌ به‌ بيگانه‌ هراسي‌   مي‌انجامد. از نظر او، تجربه‌ تاريخي‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ دولت‌ مدرن‌ دو كار انجام‌ مي‌دهد: به‌ شهروندانش‌ فرصت‌ احساس‌ رضايت‌ فردي‌ مي‌دهد، و هم‌ زمان‌، توانايي‌ متقاعد ساختن‌ آنها به‌ فداكردن‌ تمام‌ يا برخي‌ منافعشان‌ را بخاطر خير عمومي‌ ــ چه‌ با پرداخت‌ ماليت‌ و چه‌ با از جان‌ گذشتگي‌ ــ دارد. وفاداري‌ اجتماعي‌ يكي‌ از كاركردهاي‌ اساسي‌ دولت‌ مدرن‌ است‌. در دو قرن‌ گذشته‌، اين‌ وفاداري‌ بيشتر بر هويت‌ قومي‌ متمركز بوده‌است‌. تمام‌ دولتهاي‌ موفق‌، به‌ وسيله‌ اين‌ تمايز و هويت‌ قومي‌ شناخته‌ شده‌اند. پايپ‌ معتقد است‌ كه‌ بيگانه‌ هراسي‌ در روسيه‌ كه‌ از مذهب‌ سرچشمه‌ گرفته‌ و امري‌ مربوط‌ به‌ پيش‌ از دوره‌ جديد است‌، بر وفاداري‌ ملي‌ سايه‌ افكنده‌ است‌. روسيه‌ پيش‌ از دوره‌ مدرن‌ همانند اروپاي‌ آن‌ دوره‌، هويت‌ خود را از مذهب‌ مي‌گرفته‌ است‌. اما برخلاف‌ كاتوليك‌ و پروتستان‌، مذهب‌ ارتدوكس‌ يك‌ دين‌ ملي‌ بوده‌است‌، و بويژه‌ پس‌ از تصرف‌ قسطنطنيه‌ و بالكان‌ به‌ دست‌ عثماني‌ها، روسيه‌ به‌ عنوان‌ تنها دولت‌ ارتدوكس‌ در جهان‌ باقي‌ ماند و به‌ اين‌ دليل‌، براي‌ روس‌ها طبيعي‌ بود كه‌ مذهبشان‌ را با مليت‌ و دولت‌ خود هم‌ سنگ‌ بدانند. براي‌ آنها روس‌ بودن‌، همان‌ ارتدوكس‌ بودن‌ تلقي‌ مي‌شد و هر ارتدوكسي‌ تبعه‌ تزار بود. پس‌، منبع‌ بيگانه‌ هراسي‌ روس‌ ريشه‌ در اين‌ تاريخ‌ منحصربه‌فرد دارد كه‌ از تمام‌ جوانب‌ به‌ وسيله‌ كاتوليكها، پروتستانها، و مسلمانها محاصره‌ شده‌بودند. چنين‌ نگرشي‌ تا قرن‌ بيستم‌ تداوم‌ يافت‌. آنها به‌ وسيله‌ كمونيسم‌، سكولار شدند و به‌ آنها اين‌ درك‌ تلقين‌ شد كه‌ نخستين‌ مردم‌ برگزيده‌ تاريخ‌ هستند كه‌ به‌ يك‌ جامعه‌ بي‌طبقه‌ وارد مي‌شوند. پس‌، احساس‌ روسها از هويت‌، بيشتر به‌ وسيله‌ آنچه‌ كه‌ نيستند تعيين‌ شده‌است‌ تا اينكه‌ به‌ وسيله‌ آنچه‌ كه‌ هستند. در واقع‌، جنبه‌ سلبي‌ هويت‌ ملي‌ براي‌ آنها مطرح‌ بوده‌است‌ و نه‌ جنبه‌ مثبت‌ آن‌، چرا كه‌ آگاهي‌ از متفاوت‌ بودن‌ از ديگران‌ و يكي‌ بودن‌ با خود دو مسأله‌ است‌. حكومتهاي‌ روسي‌ اين‌ موضوع‌ را كه‌ احساسات‌ ضدبيگانه‌ را در ميان‌ مردم‌ تحريك‌كننده‌ بيشتر به‌ نفع‌ خود مي‌ديده‌اند.   پايپ‌ در مورد ناكامي‌ تحول‌ مبناي‌ هويت‌ از مذهب‌ به‌ قوم‌ و عدم‌ شكل‌گيري‌ هويت‌ ملي‌ را علاوه‌ بر مسائل‌ بالا، به‌ قلمرو پهناور و تنوع‌ قومي‌ مربوط‌ دانسته‌است‌. از سوي‌ ديگر، حكومت‌ تزاري‌ يك‌ امپراتوري‌ ايجاد كرد تا اينكه‌ يك‌ ايدئولوژي‌ ملي‌، و در مدارس‌ و ارتش‌، به‌ جاي‌ آموزش‌ وفاداري‌ به‌ ميهن‌، صرفاً وفاداري‌ به‌ شخص‌ تزار را آموختند. او همچنين‌ بايد به‌ عدم‌ توسعه‌ نهادهايي‌ كه‌ بتوانند ميان‌ گروههاي‌ اجتماعي‌ جدا از هم‌، يك‌ احساس‌ سرنوشت‌ مشترك‌ ايجاد كنند، و دهقانان‌ جدا و پراكنده‌ در سرزمينهاي‌ پهناور را به‌ سوي‌ شهرونداني‌ با درك‌ قومي‌ هدايت‌ كند، اشاره‌ كرد.

بسياري‌ از تحليلگران‌ مسائل‌ روسيه‌، يكي‌ از ويژگيهاي‌ دولت‌ روسي‌ را  موعودگرايي‌  دانسته‌اند. اين‌ ويژگي‌ به‌ اشكال‌ مختلف‌ امكان‌ شكل‌گيري‌ هويت‌ ملي‌ را مانع‌ شده‌است‌. موعودگرايي‌ روسيه‌ در ابتدا در قالب‌ مذهبي‌ به‌ شكل‌ "رم‌ سوم‌" ظهور يافت‌. در قرن‌ 19 در برابر تحول‌ هويت‌ دولتهاي‌ اروپايي‌، شكل‌ "اسلاوگرايي‌" به‌ خود گرفت‌، و سرانجام‌ در قرن‌ بيستم‌ به‌ "بين‌الملل‌گرايي‌" سوسياليست‌ تبديل‌ شد. در مورد موعودگرايي‌ مسيحي‌ پيش‌ از اين‌ بحث‌ شد. اما يكي‌ از موانع‌ اصلي‌ شكل‌گيري‌ هويت‌ ملي‌ در روسيه‌ بويژه‌ در سده‌هاي‌ 19 و 20 موعودگرايي‌ به‌ دو شكل‌ اسلاوگرا و بين‌الملل‌گرا بود. اسلاوگرايي‌ نخست‌ در برابر اصلاحات‌ پتر شكل‌ گرفت‌ و مقاومت‌ شديدي‌ از اين‌ ناحيه‌ نشان‌ داده‌ شد. آنها سياستهاي‌ پتر را خيانت‌ به‌ مباني‌ ملي‌ روس‌ و مخالف‌ روند پيشرفت‌ قوم‌ روس‌ تلقي‌ مي‌كردند و بر ارزشها و سنتهاي‌ روسي‌ بويژه‌ مذهب‌ ارتدوكس‌ تكيه‌ مي‌كردند.  از نظر اسلاوگرايان‌، فرهنگ‌ غرب‌ نبايد ذات‌ تغييرناپذير روسية‌ مادر را كه‌ نشانه‌هاي‌ آن‌ ارتدوكس‌ روسي‌ و يك‌ دولت‌ قدرتمند متمركز است‌، آلوده‌ كند(کرمی، 88-89).

اسلاوگرايي‌ هم اشكال‌ متعددي‌ داشته است. يك‌ شكل‌ آن‌، اتحاد ملل‌ اسلاو بود كه‌ البته‌ در بيشتر مواقع‌، مركزيت‌ آن‌ خارج‌ از روسيه‌ بود. هرگاه‌ كه‌ لهستان‌ سردمدار اين‌ جريان‌ بود، اسلاوگرايي‌ حتي‌ جنبه‌ ضدروسي‌ نيز پيدا مي‌كرد. در شكل‌ ديگر آن‌، به‌ يك‌ اصل‌ سازمان‌ دهنده‌ و به‌ عنوان‌ شيوه‌اي‌ براي‌ بسيج‌ مردم‌ روسيه‌ در حمايت‌ از سياستهاي‌ توسعه‌طلبانه‌ دولت‌ بود. اما، در بسياري‌ موارد، صرفاً شعاري‌ بود كه‌ از سوي‌ دولت‌ روسيه‌ به‌ منظور تحريك‌ مليتهاي‌ اسلاو داخل‌ امپراتوري‌ اطريش‌ و عثماني‌ براي‌ تضعيف‌ آنها در برابر روسيه‌ بود.   اما آنچه‌ كه‌ در اين‌ رابطه‌ به‌ بحث‌ اصلي‌ ما برمي‌گردد آن‌ است‌ كه‌ گواينكه‌ اسلاوگرايي‌ مي‌توانست‌ شكلي‌ از ملي‌گرايي‌ براي‌ ايجاد يك‌ هويت‌ ملي‌ براي‌ روسيه‌ باشد، اما تأكيد آنها بر مذهب‌ ارتدوكس‌ به‌ عنوان‌ وجه‌ مشترك‌ ميان‌ اسلاوها، خود به‌ خود به‌ مانعي‌ براي‌ آن‌ تبديل‌ گرديد. تئوريهاي‌ ناسيوناليسم‌ روسي‌ در دوره‌ اسلاوگرايي‌ داراي‌ سه‌ ويژگي‌ اصلي‌ بود. اول‌ وابستگي‌ به‌ ارتدوكس‌ روس‌ بود كه‌ متفكران‌ آن‌ تئوريهايي‌ براي‌ توجيه‌ اقتدار معنوي‌ منحصربه‌فرد و اصالت‌ رهبران‌ آن‌ ابداع‌ كردند ــ كه‌ موازي‌ همان‌ ادعاهاي‌ غيرديني‌ انجام‌ شده‌ به‌ نفع‌ ناسيوناليسم‌ روس‌ و ماهيت‌ اين‌ پيوستگي‌ و ائتلاف‌ متغير بود. در حالي‌ كه‌ برخي‌ ناسيوناليستها معتقداني‌ مؤمن‌ و پيرو فلسفه‌هاي‌ مذهبي‌ پيچيده‌اي‌ بودند، ديگران‌ مي‌خواستند كه‌ كليسا فقط‌ به‌ عنوان‌ يك‌ عامل‌ كنترل‌ اجتماعي‌ عمل‌ كند. دوم‌، علاقه‌ عميق‌ به‌ تاريخ‌ قرون‌ ميانه‌ روسيه‌ و بويژه‌ دوره‌ مسكوي‌ آن‌، كه‌ بسياري‌ از ناسيوناليستها معتقد بودند هنوز به‌ بسياري‌ از فرهنگهاي‌ بيگانه‌اي‌ كه‌ پتر كبير آنها را وارد روسيه‌ كرد آلوده‌ نشده‌ بود. سوم‌، اعتقاد به‌ دهقانان‌ روس‌ به‌ عنوان‌ يك‌ نيروي‌ اخلاقي‌ در جهت‌ خير و نيكي‌ كه‌ تجسم‌ عيني‌ آن‌ در شيوه‌ زندگي‌ اجتماعي‌ و نحوه‌ اداره‌ امور آنان‌ قابل‌ مشاهده‌ بود.  

بحران هویت در روسیه

روسیه جدید  از همان ابتدا با یک بحران‌ هويتی روبرو بود و گذار از وضعيت‌ امپراتوري‌ و هويت‌ مبتني‌ بر ايدئولوژي‌، مسأله‌ دولت‌ ملي‌ و تقارن‌ دولت‌ و ملت‌ و مشكلات‌ ناشي‌ از فقدان‌ آن‌، مسأله‌ هويت‌ ملي‌ را به‌ طور اساسي‌ مطرح‌ ساخت‌. از سوی دیگر، وانهادن‌ نظام‌ سياسي‌ و اقتصادي‌ سوسياليستي‌ و تلاش‌ براي‌ همكاري‌ و سپس‌ ادغام‌ در غرب‌، مسأله‌ جايگاه‌ روسيه‌ را در جهان‌ و بويژه‌ در ارتباط‌ با اروپا و غرب‌ مطرح‌ كرد. و نیز از دست‌ دادن‌ نقش‌ يك‌ ابرقدرت‌ و رهبر بلوك‌ نظامي‌ ـ سياسي‌ با مأموريتي‌ جهاني‌، ابهاماتي‌ اساسي‌ را در دوره‌ نقش‌ آتي‌ روسيه‌ در سطوح‌ جهاني‌ و منطقه‌اي‌ به‌ پيش‌ كشيد. از نظر مقامات‌ رسمي‌، قرار بود "دولت‌ ملي‌ روسيه‌"، يك‌ "عضو برابر ملل‌ متمدن‌" باشد و به‌ عنوان‌ يك‌ "قدرت‌ بزرگ‌ جهاني‌ در نهادهاي‌ اروپايي‌ و غربي‌" حضور يابد و نقش‌ درخور خود را بازي‌ كند. اما ميان‌ اين‌ تصورات‌ با واقعيتهاي‌ داخلي‌ و خارجي‌ فاصله‌ زيادي‌ وجود داشت‌. در داخل‌، آشفتگي‌ زيادي‌ درمورد تعريف‌ هويت‌ وجود داشت‌ و نخبگان‌ و گروههاي‌ متعددي‌ بودند كه‌ هريك‌ درك‌ خاص‌ خود را از هويت‌ كشور داشتند و آرمانها و آرزوهاي‌ متفاوتي‌ را در سرمي‌پروراندند و هيچ‌گونه‌ اجماعي‌ حاصل‌ نشد. در خارج‌ نيز مسائلي‌ پيش‌ آمد كه‌ تصورات‌ اوليه‌ مقامات‌ روسي‌ را با واقعيتهاي‌ سخت‌ محك‌ زد. ناكامي‌ دولت‌ در حل‌ مشكلات‌ داخلي‌ و تحقير آن‌ در مسائل‌ بين‌المللي‌، هويت‌ آرماني‌ رسمي‌ را به‌ بن‌بست‌ رسانيد و وضعيت‌ را آشفته‌تر ساخت‌. اما از سال 2000 با اقداماتی که انجام شد، بسیاری از مشکلات دهه 1990 حل شد و در روسیه یک حس اعتماد به دولت و افتخار به هویت ملی تقویت شد که اوج آن را در سال های پس از 2005 دیده ایم  و انتخاب سه باره پوتین با رای بالای 60 درصد هم در سال 2012 ناشی از اعتماد به او به عنوان بازیابنده حس هویت ملی روسیه جدید است.

از مجموع‌ مباحثي‌ كه‌ در مورد هويت‌ ملي‌ روس‌ مطرح‌ شد، نتيجه‌ مي‌گيريم‌ كه‌ داستان‌ تحول‌ هويت‌ ملي‌ در روسيه‌ حكايت‌ ناكامي‌ ملت‌ روس‌ از دستيابي‌ به‌ دولت‌ ملي‌ به‌ مفهوم‌ معاصر اروپايي‌ آن‌ است‌، و زماني‌ كه‌ اتحاد شوروي‌ از هم‌ پاشيد، روسيه‌ جديد خود را درگير يك‌ مسأله‌ حل‌ ناشده‌ تاريخي‌ يافت‌ که تاثیرات مهمی بر مسائل داخلی و رفتار های خارجی آن داشت. در عین حال مجادله پیرامون این هویت و نا مشخص بودن حدود و ثغور آن به معنای نبود هویت ملی نیست و در روسیه، میان بخش مهمی از مردم و به ویزه اکثریت روس تبار آن گرایشات و علاقه مندی به افتخار و عظمت ملی امری عینی و واقعی است. این هویت ملی، نمادها، شعارها و تجلیات خاص خود را داشته و در شرائط گوناگون و به ویزه در سختی و شدائد روزگار خود را نشان می دهد.