افسانه چل دروغ
3-2-8.چل دروغ
پادشاهی شرط میکند که «کسی که در درون یک گپ راست، چهل دروغ گوید، دخترم را به همان می دهم». پادشاه به بهانه این شرط افراد بسیاری را کشت. آخر یک کچل آمد و گفت: «تقصیر، این شرط را من اجرا میکنم!». کچل نقلش را سر کرد و گفت:
«ما از پدر یکته بودیم، مرده مرده سه تا شدیم. هر سهیمان به سیاحت برآمده راه رفته، راه رفته به جایی رسیدیم که سه جوی برآمد: یکته اش آب نداشت، دومش خشک و سومش قاق بود. از جوی قاق سه ماهی گرفتیم: یکته اش بیجان، دومش مردگی، سومش بوی کردگی بود. همان ماهی بیجان را گرفته رفتن گرفتیم که از پیشمان سه دیگ برآمد: یکته اش زنگ زدگی، یکته اش کفیدگی، سومش تگ نداشت. ماهی بیجان را که از الو بسیار به بدن ماهی گرمی نگذشت،اما استخوانش لیف - لیف آب شده رفت. ازین ماهی خورده همه خیل سیر شدیم که از سیری از در برآمده نتوانسته از تیشوک برآمده رفتیم ».
پادشاه این دروغ را شنیده دیگر بهانه کرده نتوانست. کچل شرط را برده دختر پادشاه را گرفت و به مراد و مقصدش رسید، شما هم به مراد و مقصد خود برسید.