هویت ملی در روسیه

از دانشنامه ملل
نسخهٔ تاریخ ‏۱۲ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۰۹:۳۰ توسط Mahsa (بحث | مشارکت‌ها)

بر اساس یافته های دانش اجتماعی، در هر دوره‌ای اساس‌ هويت‌ يك‌ واحد سياسی موضوع‌ خاصی بوده‌است‌. مذهب‌، سرزمين‌، قوميت‌ و ملت‌ از مهمترين‌ مؤلفه‌های شكل‌دهنده‌ هويت‌ جمعی بوده‌اند. هویت ملی بر اساس یگ نگاه فاشیستی بر اساس قومیت قرار دارد اما بر مبنای واقعیت های جهان، هویت ملی مدنی جای هویت قومی را گرفته است. در واقع، در هیچ کشوری امکان ابتنای هویت ملی بر یک قوم وجود ندارد و از این رو مفهوم ملت فراتر از قوم و بر بنیان همزیستی و تجربه مدنی مشترک مدنی قرار دارد. در مورد روسيه‌، آنچه‌ كه‌ هويت‌ او را شكل‌ داده‌ در چهار عنصر قوميت‌، مذهب‌، نظام‌ سياسی، جغرافيا و تجربه مشترک زندگی اجتماع نهفته است. در واقع، ويژگی‌های خاص‌ قومی روس‌ ـ اسلاو، مذهب‌ ارتدوكس‌، نظام‌ استبدادی تزار و مشخصات‌ جغرافيايی آسيايی اروپايی مهم ترین اصول هویت ملی روسیه بوده اند. ميان‌ اين‌ عناصر در بسياری مواقع‌، همزيستی وجود داشته‌، اما گاه‌ نيز به‌ تعارضاتی اساسی رسيده‌اند. احساس‌ هويت‌ ملی، نخست‌ براساس‌ قوم‌ روس‌ در درون‌ قوم‌ اسلاو شرقی شكل‌ گرفت‌، اما با هجوم‌ مغولان‌، كليسای ارتدوكس‌ محوری بود كه‌ احساس‌ مشترك‌ روس‌ها پيرامون‌ آن‌ جمع‌ گرديد و سپس‌ با ورود افكار جديد از غرب‌، به‌ تدريج‌ نقش‌ مذهب‌ در مقابل‌ قوميت‌ اسلاو سست‌ گرديد و با انقلاب‌ كمونيستی، ايدئولوژی موعودگرای سوسياليسم‌ جاي‌ مذهب‌ و قوميت‌ را گرفت‌. آنچه‌ كه‌ در روسيه‌ جديد طی سال‌های اخير مطرح‌ شده‌است‌ نشان‌ می‌دهد كه‌ در روسيه‌ هنوز اساس‌ هويت‌ ملی در مراحل‌ ابتدايی آن‌ است.‌

در سده دهم میلادی دولت کی یف، دین مسیحی ارتدوکس را پذیرفت و از آن زمان تا کنون این دین نقش مهمی در بنیان هویتی این مردمان داشته است و به ویژه تا اواخر سده هفدهم، و پیش از دوره اصلاحات پتر، روس بودن مساوی با مذهب ارتدوکس بود. اما پس از رنسانس و بويژه جنگ‌های مذهبی اروپا و كنگره وستفاليا، مفهوم دولت ملی جديد در اروپا مطرح شد و در روسيه نيز مسأله هويت ملی از مسائلی شد كه روس‌ها به طور جدی درگیر آن شدند. پتركبير از اواخر قرن 17 و اوايل قرن 18، كوشيد مبنايی جديد برای امپراتوری خود بيابد. با سست شدن مبنای مذهبی هويت در روسيه، به دليل كشورگشايی تزار در قرون 17 به بعد، ساختار دولت روسيه به يك امپراتوری چند مليتی تبديل شد كه ديگر نمی‌توانست صرفاً بر مبنای مذهب استوار باشد. از سوی ديگر، انديشه‌های جديد غربی دو جريان اسلاوگرايی و سوسياليسم را در روسيه در پی داشت كه اولی در قرن 19 و دومی در قرن 20 به صورت گفتمان غالب درآمده و مانع گسترش ملی گرايی و شكل‌گيری هويت ملی شدند[۱]. بنيانگذار اصلی دولت‌ روسی و نماد هويت‌ روسی را ايوان‌ مخوف‌ (از 1547 تا 1605) دانسته‌اند، و بعد ها در مقابل‌ ورود افكار جديد از غرب‌ و آنچه‌ كه‌ موج‌ غرب‌گرايی و التقاط‌ ناميده‌ شده‌، ايوان‌ مخوف‌ پادشاهی جبار است‌ كه‌ برای حفاظت‌ از روح‌ روسيه‌ در مقابل‌ دست‌اندازی بيگانه‌ به‌ يك‌ نمونه‌ آرمانی تبديل‌ می‌گردد. آنچنان‌كه‌ مسكو نماد فرهنگ‌ و هويت‌ سنتی روس‌ بود، سن‌پترزبورگ‌ پنجره‌ای گشوده‌ به‌ سوی غرب‌ پنداشته‌ شد كه‌ به‌ دوره‌ سنتی روسيه‌ در مسكو خاتمه‌ داد.

             نخستین دولت متمرکز روسی، بيشتر هويت‌ خود را از ضرورت‌ وحدت‌ در مقابله‌ با اقوام‌ مهاجم‌ خارجی كسب‌ می‌كرد. اما از زمانی كه‌ پرنس‌ ولاديمير ــ كه‌ از سال‌ 908 تا 1015 حكومت‌ می‌كرد ــ مسيحيت‌ ارتدوكس‌ را پذيرفت‌، روسيه‌ از اروپا و حتی ساير اسلاوهايی كه‌ كاتوليك‌ مذهب‌ بودند منزوی شد و ايده‌ يك‌ دولت‌ روسی متفاوت‌ و نوعی حس‌ هويت‌ ملی پديد آمد. اما اين‌ هجوم‌ مغول‌ها و سپس‌ سقوط‌ امپراتوری بيزانس‌ بود كه‌ مذهب‌ ارتدوكس‌ را به‌ مهمترين‌ شاخصه‌ هويت‌ روسی تبديل‌ كردند. در دوره‌ تاتارها، مسيحيت‌ ارتدوكس‌ عامل‌ تعيين‌كننده‌ای برای حفظ‌ هويت‌ در مقابل‌ يك‌ فاتح‌ بيگانه‌ بود. صومعه‌هايی كه‌ در شمال‌ روسيه‌ ايجاد شد به‌ پناهگاهی برای مردم‌ تبديل‌ گرديد و تنها جايی بودند كه‌ "فرهنگ‌ ملی" در آنجا پايدار ماند. صومعه‌ معجزات‌ كرملين‌ و صومعه‌ سن‌ ـ ترينيه‌ نشانه‌های محكمی از هويت‌ دينی و ملی به‌ روس‌ها می‌دادند. به‌ دليل‌ خشونت‌ مغول‌ها، مسيحيت‌ ارتدوكس‌ برای فرد روس‌ نماد آزادی از دست‌ رفته‌ شد و بدل‌ به‌ دنيايی گرديد كه‌ بی‌رحمی‌اش‌ از دنيای مغولان‌ بسی كمتر بود. در واقع‌، مغول‌ها به‌ دنبال‌ كاركردهای تاريخی خود در جامعه‌ روس‌، بدون‌ آن‌كه‌ كاملاً از ميان‌ بروند، جاده‌ صاف‌ كن‌ نهاد كليسای ارتدوكس‌ برای ايفای نقش‌ اول‌ در فرهنگ‌ و هويت‌ روسی می‌گردند. نقشی كه‌ صومعه‌ها در نوزايش‌ ملی ايفا كردند و صليبی كه‌ در نبرد رهايی‌بخش‌ با مغول‌ها، بيرق‌ها را تزيين‌ می‌كرد،  در گسترش‌ وجدان‌ پيرامون‌ ايده‌ مسيحی سهيم‌ بودند. در واقع‌، كليسای ارتدوكس‌ بر بستر شرايط‌ ايجاد شده‌ از يوغ‌ مغول‌ به‌ بخشی جدانشدنی از هويت‌ ملی روس‌ تبديل‌ شد و ماندگار ماند. اما اين‌ سقوط‌ امپراتوری بيزانس‌ بود كه‌ مكمل‌ پایان دوره تاتاری شد. درهم‌ شكستن‌ دروازه‌های قسطنطنيه‌ ــ به‌ عنوان‌ بزرگترين‌ دولت‌ مسيحی ارتدوكس‌ جهان‌ ــ و تبديل‌ بزرگترين‌ كليسای ارتدوكس‌ به‌ مسجد از سوی سلطان‌ محمد فاتح‌ در سال‌ 1453، دولت‌ روسيه‌ را به‌ عنوان‌ يگانه‌ دولت‌ ارتدوكس‌ و تنها حامی آن‌ مطرح‌ ساخت‌. در واقع‌، تمامی اقتدار كليسای روم‌ شرقی (روم‌ دوم‌) به‌ مسكو منتقل‌ و نقش‌ امپراتور بيزانس‌ به‌ پادشاه‌ مسكو داده‌ شد و ازدواج‌ ايوان‌ سوم‌ با برادرزاده‌ آخرين‌ امپراتور بيزانس‌ در سال‌ 1472، آن‌ را تثبيت‌ نمود. بدين‌ ترتيب‌، ميان‌ مادر كليساهای شرِ (كليساي‌ ارتدوكس‌ قسطنطنيه‌) كه‌ مدتی بسيار طولانی بر دنيای مسيحيت‌ حاكم‌ بود و مسكو، پيوندی ماهرانه‌ برقرار شد كه‌ آن‌ را نه‌ تنها به‌ سبب‌ اوضاع‌ و احوال‌ خارجی، بلكه‌ همچنين‌ به‌ سبب‌ پيشرفت‌ كليسای ملی‌اش‌، به‌ مقام‌ "رم‌ سوم‌" ارتقا می‌دهد. در سال‌ 1510 يك‌ اسقف‌ مسيحی به‌ نام‌ فيلوتی پسكوف‌ در نامه‌ای به‌ ايوان‌ سوم‌ نوشت‌: «پس‌ از آن‌كه‌ كليسای روم‌ غربی دچار بدعت‌ گرديد و كليسای قسطنطنيه‌ (روم‌ شرقی) اين‌ بدعت‌ را پذيرفت‌، و با تصرف‌ به‌ وسيله‌ ترك‌ها به‌ عقوبت‌ رسيد، اينك‌ كليسای مسكو تنها مركز مسيحيت‌ در جهان‌ است‌ و جانشينی نخواهد داشت‌.»(Aron,1994: 40). او دولت‌ مسكو را "روم‌ سوم‌" و سرزمين‌ مقدس‌ دانست‌. بدين‌ ترتيب‌، در دولت‌ تزاری مسكو، دين‌ و دولت‌ درهم‌ آميخت‌ و مردم‌ روسيه‌ در خدمت‌ تزاريسم‌ مذهبی درآمدند. با سيطره‌ عثمانی‌ها بر ساير مناطق‌ ارتدوكس‌ مذهب‌ در بالكان‌، و وجود همسايگان‌ غيرارتدوكس‌ برای مسكو (دولت‌های غرب‌ روسيه‌ دارای مذهب‌ كاتوليك‌ و ملل‌ جنوب‌ و شرِ مسلمان‌ بودند)، مذهب‌ برای اين‌ كشور كاملاً جنبه‌ ملی پيدا كرد. به‌ طوری كه‌ وقتی يك‌ نفر خارجی به‌ ارتدوكس‌ می‌گرائيد، می‌گفتند كه‌ روس‌ شده‌است[۲].

              عوامل‌ مذكور موجب‌ شدند تا هويت‌ روسيه‌ براساس‌ مذهب‌ بنا شود و جامعه‌ روسيه‌ در طول‌ تاريخ‌ خود به‌ جامعه‌ای مذهبی تبديل‌ شد و ابعاد ناسيوناليستی كليسای ارتدوكس‌ روسيه‌، آن‌ را از يك‌ نيروی اجتماعی و معنوی صرف‌ خارج‌ كرده‌ و به‌ عنوان‌ نگهبان‌ معنوی يك‌ دژ ملی كه‌ وضعيت‌ آن‌ با سرنوشت‌ نژاد اسلاو گره‌ خورده‌ بود، مطرح‌ ساخت‌. كليساها تنها محلی بودند كه‌ احساسات‌ ملی روس‌ها در آنجا دلايل‌ و نمادهايی برای بقا می‌يافت‌.  در واقع‌، كليسای ارتدوكس‌ به‌ آئينه‌ای از فرهنگ‌، ادبيات‌، سياست‌ و آنچه‌ كه‌ روح‌ روسی ناميده‌ می‌شود، تبديل‌ شد. به‌ بيان‌ ميچل‌ چرنياوسكی، روح‌ و روان‌ روسی رنگ‌ و بوی ارتدوكسی دارد. تحت‌ تأثير مذهب‌ ارتدوكس‌، تمدن‌ بيزانس‌ نيز تأثير خود را بر روسيه‌ گذاشت‌: باور به‌ برحق‌ بودن‌ هميشگی روسيه‌ و نمايندگی از سوی خدا و باطل‌ بودن‌ دشمنان‌ آن‌. حكام‌ روسيه‌، جنگ‌های اين‌ كشور را جنگ‌ برای خدا و مقدس‌ می‌دانستند. برخی از ويژگی‌هايی كه‌ مسيحيت‌ بيزانس‌ به‌ روسيه‌ داد، هرگز كليسای كاتوليك‌ به‌ اروپا نداده‌ بود. تفاوت‌ كليسای ارتدوكس‌ روسيه‌ با كليسای ارتدوكس‌ بيزانس‌ و كليسای كاتوليك‌ در آن‌ بود كه‌ بجای اينكه‌ دولت‌ در خدمت‌ آن‌ باشد، خود در خدمت‌ دولت‌ روس‌ قرار داشت‌ و بويژه‌ از پايان‌ قرن‌ 16، رابطه‌ كليسای مسكو با خارج‌ قطع‌ و كاملاً ملی شد. به‌ طور كلی، تا قبل‌ از پتركبير، كليسای روسيه‌ از خودمختاری بيشتری برخوردار بود، اما در اين‌ دوره‌، كليسا از يك‌ نهاد نسبتاً مستقل‌ به‌ يك‌ اداره‌ كمابيش‌ دولتی تبديل‌ شد و در دوره‌ كمونيسم‌، كاملا منقاد گرديد[۳].

              از قرن‌ 17 به‌ بعد دو عامل‌، هويت‌ مبتنی بر مذهب‌ را به‌ مبارزه‌ طلبيدند كه‌ شامل‌ كشورگشايی تزارها و تحولات‌ فكری در اروپا بود. كشورگشايی در قرون‌ 16 و 17 به‌ خاطر آنكه‌ به‌ سوی مناطق‌ بسيار كم‌ جمعيت‌ و يا خالی از سكنه‌ سيبری بود، اختلال‌ زيادی در تعادل‌ جمعيتی (كه‌ هويت‌ آن‌ تا حد زيادی به‌ مذهب‌ وابسته‌ بود) ايجاد نكرد. اما از نيمه‌ قرن‌ 17، اين‌ امپراتوری تا مناطقی توسعه‌ يافت‌ كه‌ ساكنان‌ آن‌ نه‌ روس‌ بودند و نه‌ ارتدوكس‌. در سال‌ 1654، ضميمه‌ شدن‌ اوكراين‌ با افزايش‌ نفوذ قابل‌ توجه‌ فرهنگ‌ لاتين‌ و كاتوليك‌ همراه‌ بود. در نبرد بزرگ‌ شمال‌ عليه‌ سوئد (1721 ـ 1700) سرزمين‌های آلمانی پروتستان‌ بالتيك‌ به‌ شمال‌ غربی اين‌ امپراتوری ضميمه‌ شد. در جنوب‌، پيروزي‌های پشت‌سرهم‌ بر ترك‌های مسلمان‌ عثمانی در 1783 با ضميمه‌ شدن‌ كريمه‌ به‌ امپراتوری به‌ اوج‌ خود رسيد، در حالی كه‌ در غرب‌، سه‌ بخش‌ لهستان‌ نه‌ تنها كاتوليك‌های بيشتر، بلكه‌ تعداد قابل‌ توجهی يهودی را نيز با خود به‌ همراه‌ آورد. توسعه‌ بيشتر در درون‌ آسيای مركزی در دهه‌های 1860 و 1870 نيز مسلمانان‌ زيادتری را وارد امپراتوری كرد. در واقع‌، اين‌ كشورگشايی‌ها، موجب‌ شد تا روند شكل‌گيری ملت‌ روسيه‌ ناكام‌ بماند و آنگونه‌ كه‌ سرگئی ويت‌ گفته‌است‌: «از زمان‌ پتر كبير و كاترين‌ كبير تاكنون‌، چيزی به‌ اسم‌ ملت‌ روسيه‌ وجود نداشته‌ است‌، بلكه‌ صرفاً يك‌ امپراتوری روسيه‌ وجود داشته‌ است‌.» ماركس‌ از تعبير بهتری برای امپراتوری روسيه‌ استفاده‌ كرده‌ و آن‌ را "زندان‌ ملت‌ها" ناميده‌ است[۴].

              ظهور مفهوم‌ دولت‌ ـ ملت‌ در قرن‌ 17 در اروپا و سپس‌ مفهوم‌ حاكميت‌ ملی و مبتنی بر مردم‌ پس‌ از انقلاب‌ فرانسه‌، موجب‌ تحول‌ در مبنای هويت‌ دولت‌ها شد و با غليان‌ امواج‌ ناسيوناليسم‌، هويت‌ ملی جای اشكال‌ پيشين‌ هويت‌ را برای دولت‌ها گرفت‌. در روسيه‌، نخست‌ در دوره‌ پتر بود كه‌ تحت‌ تأثير غرب‌، نقش‌ مذهب‌ ارتدوكس‌ كم‌رنگ‌ گرديد، اما اين‌ روند با تحولات‌ قرن‌ 19 تكميل‌ شد. در ابتدای اين‌ قرن‌ آخرين‌ مرحله‌ بروز هويت‌ كهن‌ روسی با غلبه‌ بر ناپلئون‌ و قرارگرفتن‌ روسيه‌ به‌ عنوان‌ سنگر نظام‌های پادشاهی در برابر تحولات‌ جديد ناشی از انقلاب‌ فرانسه‌ ايفای نقش‌ نمود. مفهوم‌ "اتحاد مقدس‌" در 1815 به‌ اندازه‌ كافی گويای اين‌ مطلب‌ بود. اما با گسترش‌ امواج‌ انقلاب‌ فرانسه‌، روسيه‌ نيز خود بستر جدال‌های فكری شد و اسلاوگرايی در جهت‌ احيای مفاهيم‌ كهن‌ هويت‌ جمعی روس‌ ظهور يافت‌. اما به‌ طور كلی، ناسيوناليسم‌ با سنت‌ روس‌ همچنان‌ بيگانه‌ ماند، چرا كه‌ به‌ طور تاريخی، همواره‌ بر حفظ‌ دولت‌ تأكيد شده‌است‌. كليامكين‌ در اين‌ مورد می‌نويسد كه‌ "ناسيوناليسم‌ در ذهنيت‌ و نگرش‌ روسيه‌ شكل‌ نگرفته‌ است‌، و برخلاف‌ غرب‌، به‌ وسيله‌ روس‌ها با ترديد درك‌ شده‌است‌، و ميهن‌پرستی روسی اساساً در وابستگی به‌ خاك‌ مطرح‌ شده‌است‌ و اسلاوگرایی بر وجود يك‌ جامعه‌ فراملی شكل‌ گرفته‌ تاريخی در گستره‌ سرزمين‌ اوراسيا تأكيد مي‌كند. در قرن‌ 19، ظهور چالش‌های سياسی برای نظام‌ تزاری و مجادله‌ ميان‌ اسلاوگراها و غربگرايان‌ بر سر مسأله‌ هويت‌ در مركز سياست‌ امپراتوری بود. تا اواخر قرن‌، آشفتگی ناسيوناليستی به‌ وسيله‌ روشنفكران‌ و ورود يك‌ سياست‌ حساب‌ شده‌ روسی‌سازی به‌ وسيله‌ حكومت‌، شروع‌ به‌ تسهيل‌ يك‌ مفهوم‌ هويت‌ ملی روسيه‌ در ميان‌ توده‌های مردم‌ كرد. درنتيجه‌، با وجود فقدان‌ اجماع‌ ميان‌ نخبگان‌ درمورد گستره واقعی "روسيه‌ مادر"، ناسيوناليسم‌ روسی به‌ عنوان‌ يك‌ هويت‌ سياسی مهم‌ آغاز به‌ ظهور كرد[۵].

              با وجود اين‌، اگرچه‌ ابعاد قومی ـ ملی مبهمی نسبت‌ به‌ اين‌ روند موجود بود، آشكار بود كه‌ ظهور يك‌ هويت‌ ملی روسی در سطح‌ ملي‌ بر يك‌ نگرش‌ چند فرهنگی و جهان‌وطنی از روسی بودن‌ مبتنی بود كه‌ به‌ تدريج‌ جايگزين‌ وفاداری سنتی به‌ تزار و مذهب‌ ارتدوكس‌ می‌شد. بنابراين‌، اگرچه‌ سال‌های آخر امپراتوری تزار به‌ وسيله‌ يك‌ خود آگاهی ملی روزافزون‌ مشخص‌ شده‌بود، اما اين‌ هويت‌ جديد مبهم‌ باقی ماند. حتی در دوره‌ بلافاصله‌ پيش‌ از انقلاب‌ اكتبر، ميهن‌پرستان‌ روسی احتمالاً كل‌ دولت‌، و نه‌ فقط‌ سرزمين‌های محل‌ سكونت‌ روس‌ها (سرزمين‌ پدری) را تعيين‌ كردند، و يا بخش‌های مهمی از روشنفكران‌ روس‌ همان‌ اندازه‌ كه‌ برای ايده‌ قومی ناسيوناليستی اهميت‌ قائل‌ بودند، برای دولت‌ هم‌ همين‌ اندازه‌ اهميت‌ قائل‌ بودند. علاوه‌ براين‌، با وجود انگيزه‌ قوی برای تقويت‌ هويت‌ قومی كه‌ به‌ طور مستقيم‌ به‌ وسيله‌ سياست‌های روسی‌سازی و به‌ طور غيرمستقيم‌ به‌ وسيله‌ نوسازی سريع‌ فراهم‌ شده‌بود، مفاهيم‌ قوميت‌ روسی به‌ عنوان‌ يك‌ مانع‌ اساسی برای تحول‌ ناسيوناليسم‌ قومی، با روس‌هايی كه‌ به‌ انواعی از گروه‌های فرعی قومی جغرافيايی تقسيم‌ شده‌بودند، به‌ گونه‌ای ضعيف‌ توسعه‌ يافت‌. اين‌ جريان‌ هيچ‌گاه‌ به‌ نتيجه‌ نرسيد و با انقلاب‌ اكتبر 1917، انحرافی اساسی در سير تحول‌ هويت‌ روسی ايجاد شد. در واقع‌، با ضعف‌ تدريجی هويت‌ مبتنی بر مذهب‌ از قرن‌ 17 به‌ بعد، يك‌ هويت‌ ملی جديد كه‌ معمولاً مبتنی بر قوم‌ است‌، نتوانست‌ تثبيت‌ گردد و جای آن‌ را يك‌ هويت‌ ايدئولوژيك‌ جهان‌ شمول‌ گرفت‌ كه‌ آن‌ هم‌ نتوانست‌ مسأله‌ هويت‌ ملی روس‌ را به‌ سرانجام‌ رساند، به‌ طوری كه‌ گفته‌ می‌شود «نه‌ امپراتوری تزار و نه‌ اتحاد شوروی هيچ‌ يك‌ دولت‌ ـ ملت‌ به‌ مفهوم‌ متعارف‌ آن‌ نبودند[۶].

              اتحاد شوروی خود را به‌ عنوان‌ يك‌ دولت‌ بين‌المللی مبتنی بر همبستگی طبقاتی و همگنی اجتماعی اعلام‌ كرد. اما يك‌ دولت‌ ماند كه‌ در آن‌ وابستگی‌های قومی به‌ عنوان‌ مليت‌ سركوب‌ شد و ناسيوناليسم‌ مهمترين‌ تهديد سياسی برای ماهيت‌ بين‌المللی دولت‌ بود. موفقيت‌ اين‌ سياست‌ درحذف‌ مسائل‌ قومی به‌ عنوان‌ يك‌ دستاورد مهم‌ نظام‌ سوسياليستی نگريسته‌ می‌شد، چرا كه‌ در اين‌ دوره‌، كل‌ سرزمين‌ اتحاد جماهير شوروی ميهن‌ تلقی می‌شد. لنين‌ دشمن‌ ناسيوناليسم‌ روس‌ بود و آن‌ را بيشتر يك‌ مسأله‌ شووينيستی می‌دانست‌. او مهد هويت‌ ملی سنتی روسيه‌ يعني‌ كليسای ارتدوكس‌ را سركوب‌ و كنترل‌ كرد. سياست‌ مليت‌ها در دوره‌ لنين‌ آن‌ بود كه‌ مقامات‌ محلی به‌ نخبگان‌ غير روس‌ در مناطق‌ خودشان‌ واگذار شود. نظام‌ دهقانی ــ به‌ عنوان‌ ستون‌ فقرات‌ ملت‌ روسيه‌ و منبع‌ سنت‌های روحی و فرهنگی ژرف‌ آن‌ ــ نابود گشت‌ و سياست‌ پاكسازی فكری دوره‌ استالين‌، روشنفكران‌ قديم‌ را به‌ عنوان‌ منبع‌ عصر زرين‌ دستاوردهای فرهنگی ميانه‌ قرن‌ 19 از ميان‌ برداشت‌. اگرچه‌ در جنگ‌ جهانی دوم‌، به‌ طور فزاينده‌ای از ناسيوناليسم‌ روس‌ به‌ عنوان‌ ابزاری برای مشروع‌ سازی دوباره‌ نظام‌ كمونيستی بهره‌برداری شد، اما اين‌ عنصر از هرگونه‌ پويايی فرهنگی و تاريخی محروم‌ ماند. هويت‌ روسيه‌ در شوروی حل‌ گرديد و جلو آگاهی ملی روس‌ و دولت‌ ـ ملت‌ بودن‌ آن‌ گرفته‌ شد. جالب‌ آنكه‌ سياست‌های خروشچف‌ كه‌ خود او مخالف‌ ناسيوناليسم‌ بود، علت‌ عمده‌ احيای مجدد ناسيوناليسم‌ شد و از دهه‌ 1960، ناسيوناليسم‌ جديد روس‌ به‌ وسيله‌ دركی ژرف‌ از بحران‌ ــ كه‌ در آن‌ ملت‌ روسيه‌ خود را می‌يافت‌ ــ نسبت‌ به‌ از دست‌ رفتن‌ سنت‌های ملی روس‌ واكنش‌ نشان‌ داد. سولژنيتسين‌ در اين‌ دوره‌ استدلال‌ می‌كرد كه‌ روسيه‌ هزينه‌ زيادی برای يك‌ امپراتوری دروغين‌ پرداخته‌ است‌ و منابع‌ زيادی را به‌ هدر داده‌است‌. طی دوران‌ ركود زمان‌ برژنف‌، يك‌ ناسيوناليسم‌ رسمی روسی برای پشتيبانی از رژيم‌ رو به‌ زوال‌ شكوفا گرديد. در فضای جديد ايجاد شده‌ و در نتيجه‌ سياست‌ گورباچف‌، ناسيوناليسم‌ روس‌ جان‌ تازه‌ای گرفت‌. به‌ طوری كه‌ در ژوئن‌ 1988، نخستين‌ هزاره‌ پذيرش‌ مذهب‌ ارتدوكس‌ در روسيه‌، با نشانه‌هايی از گرايشات‌ ملی‌گرايانه‌ جشن‌ گرفته‌ شد. در اين‌ دوره‌، جنبش‌های قومی در ساير جمهوری‌های شوروی نيز آغاز شد كه‌ علاوه‌ بر ضديت‌ با شوروی، ضد روس‌ نيز بودند.

               آگاهی روس‌ها به‌ هويت‌ جمعی خود همواره‌ وجود داشته‌ و ناسيوناليسم‌ كهن‌ روس‌ ــ اگر بتوان‌ آن‌ را ناسيوناليسم‌ ناميد، چرا كه‌ اساساً ناسيوناليسم‌ مفهومی جديد و مربوط‌ به‌ قرن‌ 18 به‌ بعد است‌ ــ كه‌ متكی به‌ مذهب‌ بود، همين‌ وقوف‌ جمعی است‌. به‌ طوری كه‌ ادعا شده‌ مليت‌ روس‌ زودتر از ديگر مليت‌های اروپايی پديد آمده‌است‌. اما اين‌ ناسيوناليسم‌، بيشتر مفهومی روحی يا فرهنگی و بی‌بهره‌ از نهاد سياسی بوده‌ و رابطه‌ لازمی با دولت‌ و تكامل‌ سازمان‌ سياسی جامعه‌ نداشته‌ است‌. اما آنچه‌ برای ما مهم‌ می‌باشد، اين‌ است‌ كه‌ از اواخر قرن‌ 17، با ضعيف‌ شدن‌ مبنای اساسی ناسيوناليسم‌ كهن‌ روسی، همين‌ هويت‌ جمعی روس‌ نيز به‌ سستی گراييد، اما جای آن‌ را يك‌ هويت‌ ملی نگرفت‌ و از آن‌ زمان‌ تاكنون‌ روسيه‌ با چنين‌ مشكلی دست‌ به‌ گريبان‌ بوده‌است‌ به‌ طوری كه‌ گفته‌ شده‌ روس‌ها به‌ لحاظ‌ تاريخی اين‌ فرصت‌ را نداشته‌اند كه‌ هويت‌ ملی راسخ‌ و مداوم‌ خود را داشته‌ باشند. به‌ طوری كه‌ ساكوا صراحتاً می‌گويد: «روسيه‌ هرگز يك‌ دولت‌ ـ ملت‌ نبوده‌ و هنوز هم‌ نيست‌.» در اين‌ مورد كه‌ چرا روس‌ها نتوانستند دولت‌ ملی خود را تشكيل‌ داده‌ و به‌ يك‌ هويت‌ ملی دست‌ يابند، مسائل‌ مختلفی ذكر شده‌است‌.

              همان‌طور كه‌ گفته‌ شد، تا زمان‌ پتركبير روسيه‌ از همگونی بسيار بيشتری به‌ مفهوم‌ قومی و فرهنگی برخوردار بود. يك‌ پادشاهی محصور در خشكی و بدون‌ دسترس‌ به‌ دريا در داخل‌ سرزمين‌های بسيار محدودتر از آنچه‌ كه‌ بعداً به‌ وجود آمد كه‌ نخست‌ پيرامون‌ كيف‌ و سپس‌ مسكوی تشكيل‌ شده‌ بود. عنصر كليدی نوع‌ تزاری تعيين‌ هويت‌ (بويژه‌ از اواخر قرن‌ 15 كه‌ يوغ‌ مغول‌ پايان‌ يافت‌)، مذهب‌ ارتدوكس‌ و نظام‌ استبدادی بود كه‌ سمبل‌ آن‌ ايوان‌ مخوف‌ بود. اما از نيمه‌ قرن‌ 17، كم‌ كم‌ مشكلاتی جدی برای اين‌ هويت‌ ايجاد گرديد كه‌ در درجه‌ نخست‌ از تصرفات‌ سرزمينی ناشی می‌شد. اگرچه‌ تصرفات‌ از قرن‌ 16 شروع‌ شده‌ بود، اما پيشروی به‌ سوی مناطق‌ گسترده‌ خالی سيبری در قرون‌ 16 و 17، اختلال‌ زيادی در تعادل‌ قومی و جمعيتی كشور ايجاد نكرد. اما از نيمه‌ قرن‌ 17، اين‌ امپراتوری تا مناطقی گسترش‌ يافت‌ كه‌ ساكنان‌ آن‌ نه‌ روس‌ بودند و نه‌ ارتدوكس‌. در اين‌ مورد می‌توان‌ به‌ ضميمه‌ شدن‌ اوكراين‌ با افزايش‌ نفوذ قابل‌ توجه‌ فرهنگ‌ لاتين‌ و كاتوليك‌، سرزمين‌های آلمانی پروتستان‌ بالتيك‌، ضميمه‌ شدن‌ اوكراين‌، انضمام‌ سه‌ بخش‌ لهستان‌ و مناطق‌ مسلمان‌نشين‌ آسيای مركزی و قفقاز اشاره‌ كرد. از اين‌ رو، گسترش‌ فزاينده‌ سرزمين‌های امپراتوری روس‌ به‌ عنوان‌ يكی از موانع‌ مهم‌ تكوين‌ هويت‌ ملی روس‌ عمل‌ نمود[۷].

              يكی از نويسندگان‌ ديگر كه‌ به‌ موانع‌ شكل‌گيری هويت‌ ملی روسيه‌ پرداخته‌، ريچارد پايپ‌ است‌. از نظر او پديده‌ ناسيوناليسم‌ دارای دو عنصر اساسی است‌: احساس‌ پيوند با افرادی كه‌ وابسته‌ به‌ يك‌ گروه‌ هستند و احساس‌ تمايز از بيگانگانی كه‌ خارج‌ از آن‌ گروه‌ می‌باشند. عنصر نخست‌ به‌ ميهن‌پرستی و عنصر دوم‌ به‌ بيگانه‌ هراسی می‌انجامد. از نظر او، تجربه‌ تاريخی نشان‌ می‌دهد كه‌ دولت‌ مدرن‌ دو كار انجام‌ می‌دهد: به‌ شهروندانش‌ فرصت‌ احساس‌ رضايت‌ فردی می‌دهد، و هم‌ زمان‌، توانايی متقاعد ساختن‌ آن‌ها به‌ فداكردن‌ تمام‌ يا برخی منافعشان‌ را بخاطر خير عمومی ــ چه‌ با پرداخت‌ ماليت‌ و چه‌ با از جان‌ گذشتگی ــ دارد. وفاداری اجتماعی يكی از كاركردهای اساسی دولت‌ مدرن‌ است‌. در دو قرن‌ گذشته‌، اين‌ وفاداری بيشتر بر هويت‌ قومی متمركز بوده‌است‌. تمام‌ دولت‌های موفق‌، به‌ وسيله‌ اين‌ تمايز و هويت‌ قومی شناخته‌ شده‌اند. پايپ‌ معتقد است‌ كه‌ بيگانه‌ هراسی در روسيه‌ كه‌ از مذهب‌ سرچشمه‌ گرفته‌ و امری مربوط‌ به‌ پيش‌ از دوره‌ جديد است‌، بر وفاداری ملی سايه‌ افكنده‌ است‌. روسيه‌ پيش‌ از دوره‌ مدرن‌ همانند اروپای آن‌ دوره‌، هويت‌ خود را از مذهب‌ می‌گرفته‌ است‌. اما برخلاف‌ كاتوليك‌ و پروتستان‌، مذهب‌ ارتدوكس‌ يك‌ دين‌ ملی بوده‌است‌، و بويژه‌ پس‌ از تصرف‌ قسطنطنيه‌ و بالكان‌ به‌ دست‌ عثمانی‌ها، روسيه‌ به‌ عنوان‌ تنها دولت‌ ارتدوكس‌ در جهان‌ باقی ماند و به‌ اين‌ دليل‌، برای روس‌ها طبيعی بود كه‌ مذهبشان‌ را با مليت‌ و دولت‌ خود هم‌ سنگ‌ بدانند. برای آنها روس‌ بودن‌، همان‌ ارتدوكس‌ بودن‌ تلقی می‌شد و هر ارتدوكسی تبعه‌ تزار بود. پس‌، منبع‌ بيگانه‌ هراسی روس‌ ريشه‌ در اين‌ تاريخ‌ منحصربه‌فرد دارد كه‌ از تمام‌ جوانب‌ به‌ وسيله‌ كاتوليك‌ها، پروتستان‌ها، و مسلمان‌ها محاصره‌ شده‌ بودند. چنين‌ نگرشی تا قرن‌ بيستم‌ تداوم‌ يافت‌. آنها به‌ وسيله‌ كمونيسم‌، سكولار شدند و به‌ آنها اين‌ درك‌ تلقين‌ شد كه‌ نخستين‌ مردم‌ برگزيده‌ تاريخ‌ هستند كه‌ به‌ يك‌ جامعه‌ بی‌طبقه‌ وارد می‌شوند. پس‌، احساس‌ روس‌ها از هويت‌، بيشتر به‌ وسيله‌ آنچه‌ كه‌ نيستند تعيين‌ شده‌است‌ تا اينكه‌ به‌ وسيله‌ آنچه‌ كه‌ هستند. در واقع‌، جنبه‌ سلبی هويت‌ ملی برای آنها مطرح‌ بوده‌است‌ و نه‌ جنبه‌ مثبت‌ آن‌، چرا كه‌ آگاهی از متفاوت‌ بودن‌ از ديگران‌ و يكی بودن‌ با خود دو مسأله‌ است‌. حكومت‌های روسی اين‌ موضوع‌ را كه‌ احساسات‌ ضدبيگانه‌ را در ميان‌ مردم‌ تحريك‌كننده‌ بيشتر به‌ نفع‌ خود مي‌ديده‌اند. پايپ‌ در مورد ناكامی تحول‌ مبنای هويت‌ از مذهب‌ به‌ قوم‌ و عدم‌ شكل‌گيری هويت‌ ملی را علاوه‌ بر مسائل‌ بالا، به‌ قلمرو پهناور و تنوع‌ قومی مربوط‌ دانسته‌است‌. از سوی ديگر، حكومت‌ تزاری يك‌ امپراتوری ايجاد كرد تا اينكه‌ يك‌ ايدئولوژی ملی، و در مدارس‌ و ارتش‌، به‌ جای آموزش‌ وفاداری به‌ ميهن‌، صرفاً وفاداری به‌ شخص‌ تزار را آموختند. او همچنين‌ بايد به‌ عدم‌ توسعه‌ نهادهايی كه‌ بتوانند ميان‌ گروه‌های اجتماعی جدا از هم‌، يك‌ احساس‌ سرنوشت‌ مشترك‌ ايجاد كنند، و دهقانان‌ جدا و پراكنده‌ در سرزمين‌های پهناور را به‌ سوی شهروندانی با درك‌ قومی هدايت‌ كند، اشاره‌ كرد.

بسياری از تحليلگران‌ مسائل‌ روسيه‌، يكی از ويژگی‌های دولت‌ روسی را  موعودگرايی دانسته‌اند. اين‌ ويژگی به‌ اشكال‌ مختلف‌ امكان‌ شكل‌گيری هويت‌ ملی را مانع‌ شده‌است‌. موعودگرايی روسيه‌ در ابتدا در قالب‌ مذهبی به‌ شكل‌ "رم‌ سوم‌" ظهور يافت‌. در قرن‌ 19 در برابر تحول‌ هويت‌ دولت‌های اروپايی، شكل‌ "اسلاوگرايی" به‌ خود گرفت‌، و سرانجام‌ در قرن‌ بيستم‌ به‌ "بين‌الملل‌گرايی" سوسياليست‌ تبديل‌ شد. در مورد موعودگرايی مسيحی پيش‌ از اين‌ بحث‌ شد. اما يكی از موانع‌ اصلي‌ شكل‌گيری هويت‌ ملی در روسيه‌ بويژه‌ در سده‌های 19 و 20 موعودگرايی به‌ دو شكل‌ اسلاوگرا و بين‌الملل‌گرا بود. اسلاوگرايی نخست‌ در برابر اصلاحات‌ پتر شكل‌ گرفت‌ و مقاومت‌ شديدی از اين‌ ناحيه‌ نشان‌ داده‌ شد. آنها سياست‌های پتر را خيانت‌ به‌ مبانی ملی روس‌ و مخالف‌ روند پيشرفت‌ قوم‌ روس‌ تلقی می‌كردند و بر ارزش‌ها و سنت‌های روسی بويژه‌ مذهب‌ ارتدوكس‌ تكيه‌ می‌كردند.  از نظر اسلاوگرايان‌، فرهنگ‌ غرب‌ نبايد ذات‌ تغييرناپذير روسيه مادر را كه‌ نشانه‌های آن‌ ارتدوكس‌ روسی و يك‌ دولت‌ قدرتمند متمركز است‌، آلوده‌ كند[۸].

اسلاوگرايی هم اشكال‌ متعددی داشته است. يك‌ شكل‌ آن‌، اتحاد ملل‌ اسلاو بود كه‌ البته‌ در بيشتر مواقع‌، مركزيت‌ آن‌ خارج‌ از روسيه‌ بود. هرگاه‌ كه‌ لهستان‌ سردمدار اين‌ جريان‌ بود، اسلاوگرايی حتی جنبه‌ ضدروسی نيز پيدا می‌كرد. در شكل‌ ديگر آن‌، به‌ يك‌ اصل‌ سازمان‌ دهنده‌ و به‌ عنوان‌ شيوه‌ای برای بسيج‌ مردم‌ روسيه‌ در حمايت‌ از سياست‌های توسعه‌طلبانه‌ دولت‌ بود. اما، در بسياری موارد، صرفاً شعاری بود كه‌ از سوی دولت‌ روسيه‌ به‌ منظور تحريك‌ مليت‌های اسلاو داخل‌ امپراتوری اطريش‌ و عثمانی برای تضعيف‌ آن‌ها در برابر روسيه‌ بود. اما آنچه‌ كه‌ در اين‌ رابطه‌ به‌ بحث‌ اصلی ما برمی‌گردد آن‌ است‌ كه‌ گو اينكه‌ اسلاوگرايی می‌توانست‌ شكلی از ملی‌گرايی برای ايجاد يك‌ هويت‌ ملی برای روسيه‌ باشد، اما تأكيد آن‌ها بر مذهب‌ ارتدوكس‌ به‌ عنوان‌ وجه‌ مشترك‌ ميان‌ اسلاوها، خود به‌ خود به‌ مانعی برای آن‌ تبديل‌ گرديد. تئوری‌های ناسيوناليسم‌ روسی در دوره‌ اسلاوگرايی دارای سه‌ ويژگی اصلی بود. اول‌ وابستگی به‌ ارتدوكس‌ روس‌ بود كه‌ متفكران‌ آن‌ تئوری‌هايی برای توجيه‌ اقتدار معنوی منحصربه‌فرد و اصالت‌ رهبران‌ آن‌ ابداع‌ كردند ــ كه‌ موازی همان‌ ادعاهای غيردينی انجام‌ شده‌ به‌ نفع‌ ناسيوناليسم‌ روس‌ و ماهيت‌ اين‌ پيوستگی و ائتلاف‌ متغير بود. در حالی كه‌ برخی ناسيوناليست‌ها معتقدانی مؤمن‌ و پيرو فلسفه‌های مذهبی پيچيده‌ای بودند، ديگران‌ می‌خواستند كه‌ كليسا فقط‌ به‌ عنوان‌ يك‌ عامل‌ كنترل‌ اجتماعی عمل‌ كند. دوم‌، علاقه‌ عميق‌ به‌ تاريخ‌ قرون‌ ميانه‌ روسيه‌ و بويژه‌ دوره‌ مسكوی آن‌، كه‌ بسياری از ناسيوناليست‌ها معتقد بودند هنوز به‌ بسياری از فرهنگ‌های بيگانه‌ای كه‌ پتر كبير آنها را وارد روسيه‌ كرد آلوده‌ نشده‌ بود. سوم‌، اعتقاد به‌ دهقانان‌ روس‌ به‌ عنوان‌ يك‌ نيروی اخلاقی در جهت‌ خير و نيكی كه‌ تجسم‌ عينی آن‌ در شيوه‌ زندگی اجتماعی و نحوه‌ اداره‌ امور آنان‌ قابل‌ مشاهده‌ بود.  

بحران هویت در روسیه

روسیه جدید  از همان ابتدا با یک بحران‌ هويتی روبرو بود و گذار از وضعيت‌ امپراتوری و هويت‌ مبتنی بر ايدئولوژی، مسأله‌ دولت‌ ملی و تقارن‌ دولت‌ و ملت‌ و مشكلات‌ ناشی از فقدان‌ آن‌، مسأله‌ هويت‌ ملی را به‌ طور اساسی مطرح‌ ساخت‌. از سوی دیگر، وانهادن‌ نظام‌ سياسی و اقتصادی سوسياليستی و تلاش‌ برای همكاری و سپس‌ ادغام‌ در غرب‌، مسأله‌ جايگاه‌ روسيه‌ را در جهان‌ و بويژه‌ در ارتباط‌ با اروپا و غرب‌ مطرح‌ كرد. و نیز از دست‌ دادن‌ نقش‌ يك‌ ابرقدرت‌ و رهبر بلوك‌ نظامی ـ سياسی با مأموريتی جهانی، ابهاماتی اساسی را در دوره‌ نقش‌ آتی روسيه‌ در سطوح‌ جهانی و منطقه‌ای به‌ پيش‌ كشيد. از نظر مقامات‌ رسمی، قرار بود "دولت‌ ملی روسيه‌"، يك‌ "عضو برابر ملل‌ متمدن‌" باشد و به‌ عنوان‌ يك‌ "قدرت‌ بزرگ‌ جهانی در نهادهای اروپايی و غربی" حضور يابد و نقش‌ درخور خود را بازی كند. اما ميان‌ اين‌ تصورات‌ با واقعيت‌های داخلی و خارجی فاصله‌ زيادی وجود داشت‌. در داخل‌، آشفتگی زيادی درمورد تعريف‌ هويت‌ وجود داشت‌ و نخبگان‌ و گروه‌های متعددی بودند كه‌ هريك‌ درك‌ خاص‌ خود را از هويت‌ كشور داشتند و آرمان‌ها و آرزوهای متفاوتی را در سر می‌پروراندند و هيچ‌گونه‌ اجماعی حاصل‌ نشد. در خارج‌ نيز مسائلی پيش‌ آمد كه‌ تصورات‌ اوليه‌ مقامات‌ روسی را با واقعيت‌های سخت‌ محك‌ زد. ناكامی دولت‌ در حل‌ مشكلات‌ داخلی و تحقير آن‌ در مسائل‌ بين‌المللی، هويت‌ آرمانی رسمی را به‌ بن‌بست‌ رسانيد و وضعيت‌ را آشفته‌تر ساخت‌. اما از سال 2000 با اقداماتی که انجام شد، بسیاری از مشکلات دهه 1990 حل شد و در روسیه یک حس اعتماد به دولت و افتخار به هویت ملی تقویت شد که اوج آن را در سال های پس از 2005 دیده ایم  و انتخاب سه باره پوتین با رای بالای 60 درصد هم در سال 2012 ناشی از اعتماد به او به عنوان بازیابنده حس هویت ملی روسیه جدید است.

از مجموع‌ مباحثی كه‌ در مورد هويت‌ ملی روس‌ مطرح‌ شد، نتيجه‌ می‌گيريم‌ كه‌ داستان‌ تحول‌ هويت‌ ملی در روسيه‌ حكايت‌ ناكامی ملت‌ روس‌ از دستيابی به‌ دولت‌ ملی به‌ مفهوم‌ معاصر اروپايی آن‌ است‌، و زمانی كه‌ اتحاد شوروی از هم‌ پاشيد، روسيه‌ جديد خود را درگير يك‌ مسأله‌ حل‌ ناشده‌ تاريخی يافت‌ که تاثیرات مهمی بر مسائل داخلی و رفتار های خارجی آن داشت. در عین حال مجادله پیرامون این هویت و نا مشخص بودن حدود و ثغور آن به معنای نبود هویت ملی نیست و در روسیه، میان بخش مهمی از مردم و به ویزه اکثریت روس تبار آن گرایشات و علاقه مندی به افتخار و عظمت ملی امری عینی و واقعی است. این هویت ملی، نمادها، شعارها و تجلیات خاص خود را داشته و در شرائط گوناگون و به ویزه در سختی و شدائد روزگار خود را نشان می دهد.

کتابشناسی

  1. بیلینگتون، جیمز (1385)، روسیه در جستجوی هویت خویش، ترجمه مهدی سنایی، تهران، ایراس. ص 42.
  2. والتر، (1363). ص 201.
  3. سجادپور، (1372).ص 5.
  4. Sakwa,(2010).p 255.
  5. کرمی،(1384). ص 80-81.
  6. Melvin, (1995). p 7.
  7. کرمی،(1384). ص 85.
  8. کرمی، ص 88-89.