حکایت خرگوش و یوزپلنگ در ساحل عاج

از دانشنامه ملل
نسخهٔ تاریخ ‏۲۲ مهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۳:۳۹ توسط Fatemi (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

در زمان‌های قدیم یوزپلنگی می‌زیست که شهرتش در آهنگری عالم‌گیر بود. همگان از کارش رضایت داشتند؛ اما وای به حال کسی که می‌خواست در حین کار به او توصیه یا سفارشی کند. فوراً جواب می‌داد: می‌‌دانم چه می‌کنم، این حرفه من است. روزی خرگوشی با ایده‌های بسیار در سر، پیش او رفت و سفارشش را این‌گونه بیان کرد: لگامی برای اسبم نیاز دارم؛ پس یوزپلنگ بلافاصله دست‌ به‌ کار شد و خرگوش محو تماشای کار او. بعد هم شروع کرد به خواندن آوازی با این مضمون که روستای من، روستای شگفتی است؛ همه در آن گوشت تازه می‌خورند. گاوها فربه‌اند و فراوان.

یوزپلنگ که آواز را می‌شنید، نتوانست جلوی حس کنجکاوی خود را بگیرد و پرسید: خیلی دوست دارم بدانم روستای تو کجاست. خرگوش جواب داد: خیلی سرراست است. همین‌ که کارت تمام شد، همراه یکدیگر به آنجا می‌رویم. بعد هم به او گفت، خیلی مراقب باش دهنه خوب و به‌ اندازه از کار دربیاید. دهان اسب من هم‌ اندازه دهان توست. وقتی کار تمام شد، یوزپلنگ خواست دهنه را امتحان کند، پس آن را به دهان خود زد و خرگوش تا این وضع را دید، پشت او جست و طناب را کشید تا دهنه محکم شد. پس لگدی به پهلوی او زد و تا مزارع خویش او را تازاند. بیچاره یوزپلنگ! نه‌ تنها خبری از گوشت تازه نبود بلکه باید زمین‌ها را هم شخم می‌زد و این‌گونه روزگار به اسارت می‌گذرانید؛ به این ترتیب، جزای غرور و تکبرش را با مشتریان پس می‌داد.

این‌گونه بود تا روزی بنا شد زمین‌های موریانه‌ها را در همسایگی شخم بزند. در میان روز و برای استراحت، خرگوش اسبش را به درختی بست. پس یوزپلنگ رو به صاحبان مزرعه کرد و گفت: خیلی خوشحالم از اینکه امروز میان شما هستم و آرزو می‌کنم قبیله‌تان در صلح و صفا زندگی کند. شما منظم‌ترین مردمان روی زمین هستید. کارتان بی‌نظیر است. خرگوش مرا به بردگی گرفته و از من همچون اسبی کار می‌کشد. اگر این زنجیرها را بجوید و مرا آزاد کنید، لطف بزرگی در حق من کرده‌اید. این سخنان بسیار به مذاق موریانه‌ها خوش‌ آمد و دست‌به‌کار جویدن زنجیرها شدند. زمانی که یوزپلنگ آزاد شد، از جای خود تکان نخورد و به هوای انتقام منتظر ماند تا خرگوش را به جستنی پاره کند. وقتی زارعان برگشتند، خرگوش به همراهان خود گفت: شما پیاده بروید. من از قفا و با اسبم می‌آیم، اما وقتی به اسبش نزدیک می‌شد، دید که یوزپلنگ تغییر موضع داده است. شستش خبردار شد؛ پس دور ماند و نزدیک نشد تا طاقت یوزپلنگ به سر آمد و سوی طعمه‌اش خزید. هرچه دوید به شکارش نرسید و باز این خرگوش بود که به لطف ذکاوت و هوش خود، برنده شد و نشان داد که زیرک‌ترین حیوانات است.[۱][۲]

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. Guichard, Michel (2008). Contes de la Dogna et Bible se rencontrent.
  2. حسینی، روح الله، خان آبادی، سعید(1400). جامعه و فرهنگ ساحل‌ عاج. تهران: موسسه فرهنگی هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی،ص.262-264.