سرزمین دردها و رنجها
افغانستان به لحاظ جغرافیایی سرزمین تضادهاست.کوههای سر به فلک کشیده و صعبالعبور در کنار زمینهای صاف، ولی سوزان؛ مناطق بسیار سرد مرکزی در کنار دشتهای سوزان مانند مارگو و دشت ریگ؛ مناطق پرآب، ولی بدون زمین مرکزی در کنار دشتهای گسترده و بدون آب در جنوب و غرب و.... زندگی در این سرزمین بهخودیخود سخت است و تنها انسانهای مقاوم قادر به زندگی در آن هستند؛ بااینحال، عوامل متعددی زندگی مردم را تلخ و ناگوار میساخته و دردها و رنجهای فراوانی را بر آنها تحمیل میکرده و این سرزمین را به «سرزمین رنجها» تبدیل میکرده است.
از ما به جهان ملت بیچارهتری نیست مظلومتر از ملت افغان دگری نیست
مردم افغانستان از چند چیز پیوسته رنج بردهاند؛ مهمترین اینها استعمار خارجی و استبداد داخلی بوده است، در درجات بعد، قومگرایی و برتریجوییهای قومی و مذهبی، فساد اداری، تجاوزات خارجی، نسلکشیهای حکومتها، تنشهای مذهبی، ناامنی، جنگ، فقر، مینگذاریهای گسترده و... بوده است. انگلیس در ۱۶۱۵، با اعزام سفیر و سپس تأسیس کمپانی هند شرقی، زمینه تسلط خود را بر شبهقاره هند فراهم کرد و تا سال ۱۸۰۰ میلادی، بر تمامی شبهقاره تسلط پیدا کرد. این کشور در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، سهبار اقدام به حمله نظامی به افغانستان کرد و آن را تحتالحمایه خود قرار داد و استقلال آن را سلب کرد، در سال ۱۹۷۹/ ۱۳۷۸، اتحاد شوروی به مداخله نظامی در افغانستان اقدام کرد و بعد از آن برای مدت بیش از دو دهه این کشور در جنگ و ناامنی فرورفت و همهجای این کشور به خاک و خون کشیده شد و هیچ خانوادهای از عواقب آن مصون نماند. در سال ۲۰۰۱ / ۱۳۸۰، آمریکا به بهانه مقابله با طالبان و القاعده به مداخله نظامی در افغانستان اقدام کرد.
استعمارهای خارجی علاوه بر مداخله نظامی، دولتهای مستبد وابسته را نیز بر افغانستان تحمیلکردهاند. همه دولتهای وابسته به بیگانگان (مانند انگلیس، اتحاد شوروی و آمریکا و...) مستبد نیز بودهاند؛ عبدالرحمان خان، محمد نادرشاه، ترهکی، امین، ببرک کارمل و دیگران از این جمله بودهاند. برای مثال، حکومت امیر کابل (عبدالرحمان خان) را نیروهای امپریالیستی بیگانه برقرار ساختند، به دلیل آنکه دولت افغانستان دولتی بود میان دو ابرقدرت متخاصم، بهصورت دولت- ملت درآمد. اگر کمک و اسلحه انگلیسی -که از ۱۸۸۰ تا ۱۹۱۹ فراوان بود- در اختیار امیر کابل قرار نمیگرفت، دولت او نمیتوانست خود را به قبایل تحمیلکند و بر قلمرو ویژه خود مسلط شود.[۱] عبدالرحمان خان با استفاده از کمکها و حمایتهای انگلیس بزرگترین نسلکشی را در تاریخ افغانستان به راه انداخت و خاطره حملات چنگیز و تیمور را دوباره زنده کرد. اولین نسلکشی بزرگ او علیه هزارهها و شیعیان صورت گرفت و طی سالهای ۱۸۹۱ تا ۱۸۹۳، صدها هزار هزاره و شیعه را کشته، آواره یا اسیر کرد و علاوه بر قتل و شکنجه مردان، هزاران زن و دختر را در کمال بیباکی مورد تعرض و هتک حرمت قرار داده و سپس آنان را در مقامکنیز، غلام و اسیر به فروش رساندند. نسلکشی بزرگ دیگر در نورستان (کافرستان) صورتگرفت و از چهار سمت بر آنان حمله کرد و در جنگی نابرابر، تلفات مالی و جانی سنگینی بر آنان وارد ساخت و آن مردم بیچاره نیز چارهای جز تسلیم در برابر خشونتهای عبدالرحمان خان نداشتند. عبدالرحمان خان سایر اقوام و قبایل را نیز با درجاتی ضعیفتر بهسختی سرکوب کرد. این حوادث کموبیش در حکومتهای بعدی نیز ادامه داشت. در دهه ۱۹۷۰ و دهههای بعد، با وقوع کودتاهای خونین و سپس مداخله نظامی خارجی و بعد بروز جنگ و درگیریهای داخلی، دوران اندوهبار دیگری از تاریخ افغانستان شروع شد. دولتهای مستبد داخلی همدست استعمار خارجی بوده و راهگشای آن برای مداخله در کشور بودهاند.
شاهان، امیران و دولتهای افغانستان (اعم از سلطنتی و جمهوری) هریک به میزانی دیکتاتور بودهاند، منتها درجه دیکتاتوری بعضی شدیدتر و بعضی ضعیفتر بوده است: دولتهای افغانستان هیچگاه برای کشور و همه مردم نبودهاند و بیش از هر چیز برای استعمار خارجی و بعد تیره و طایفه خود بودهاند؛ متقابلا مردم نیز آنان را از خود نمیدانسته و در نتیجه مردم و دولت در برابر یکدیگر موضع منفی داشته و همدیگر را با سوءظن و بدبینی مینگریستهاند.
افغانستان در سراسر قرن نوزدهم بخش عمدهای از قرن بیستم و از اوایل قرن ۲۱ به بعد، همیشه در شرایط جنگ، بحران، بیثباتی و ناامنی قرار داشته است، امنیت مهمترین نیاز افغانستان طی بیش از دو قرن گذشته بوده و از فقدان آن رنج میبرده است. در کنار ناامنی، فساد اداری نیز همیشه وجود داشته و مردم را آزار میداده است. در دستگاه حکومت افغانستان، چه در زمان مطلقه شاهی، چه در زمان شاهی دمکراتیک و چه در زمان حاکمیت مارکسیستها، فساد وجود داشته است.[۲]
قومگرایی و بهویژه حاکمیت انحصاری یک قوم بر سایر اقوام، از رنجهای طولانیمدت مردم افغانستان بوده است. حاکمیت انحصاری یک قوم بر کشور، باعث پراکندگی مردم، بروز درگیریهای داخلی، دوری مردم از یکدیگر و رو در روی هم قرارگرفتن آنها و... میشده است. اقوام محکوم همیشه از حاکمیت انحصاری یک قوم بر خود رنج میبردهاند.[۳]