محمد اعظم خان

از دانشنامه ملل
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ فوریهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۳:۳۹ توسط Shekvati (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

پس از درگذشت محمدافضل خان (۱۸۶۷)، برادرش محمداعظم خان، به‌جای او بر تخت سلطنت افغانستان نشست. عبدالرحمان خان از سلطنت عمویش محمداعظم خان، که پدر زنش هم بود حمایت کرد و به او گفت:

«تا وقتی پدرم زنده بود، شما برادر کوچک‌تر او بودید و من کوچک‌تر شما بودم، حالا که پدرم وفات یافته است، شما به‌جای پدر من باشید، من به‌جای شما خواهم بود و پسر شما به‌جای من باشد».[۱]

پس از چند ماه، محمداعظم خان به عبدالرحمان خان بدگمان شد و کوشید او را از کابل دور سازد. در همین زمان شورش‌هایی در بلخ و شمال افغانستان جریان داشت. شیرعلی خان می‌کوشید با کمک خان‌ها و سرداران آنجا کابل را تصرف کند چند بار نیز حمله کرد؛ ولی هربار از عبدالرحمان خان شکست خورده بود. ازاین‌رو عبدالرحمان خان را مجبور ساخت به بلخ و شمال افغانستان برود.

زمانی که عبدالرحمان خان در میمنه بود، شیرعلی خان که در هرات بود، از فرصت استفاده کرد و پسرش، محمدیعقوب خان را مأمور فتح قندهار کرد. محمدیعقوب خان در ۱۸۶۷ پس از تصرف فراه، قندهار را فتح کرد؛ سپس شیرعلی خان وارد این شهر شد و پس از سروسامان‌دادن به امور آنجا عازم فتح کابل شدند.

محمداعظم خان به عبدالرحمان خان نوشت قسمتی از نیروهایش را برای مقابله با شیرعلی‌خان به کابل بفرستد؛ ولی عبدالرحمان خان تمایل زیادی به این کار نداشت و شاید مترصد بود تا شیرعلی خان و محمداعظم خان همدیگر را از پای درآورند و فرصت برای او بهتر شود ضمن اینکه سلطنت بر افغانستان را پس از پدرش محمدافضل خان، حق واقعی خود می‌دانست و در نظرش شیرعلی خان و محمداعظم خان هر دو غاصب بودند؛ زیرا محمدافضل خان فرزند ارشد دوست‌محمد خان بود و طبعا جانشینی را حق او می‌دانست نه شیرعلی خان، محمداعظم خان نیز به نیات درونی عبدالرحمان خان پی برده بود. درعین‌حال، عبدالرحمان خان به محمداعظم خان نوشت، از کابل خارج نشود تا خود را به او برساند؛ ولی محمداعظم خان برخلاف توصیه عبدالرحمان خان به طرف غزنی حرکت کرد و از محمداسماعیل خان حاکم هزاره‌جات خواست تا به کابل بیاید و در غیاب او شهر را نگهداری کند. عبدالرحمان خان در بین راه بیمار شد و مدتی توقف کرد، در این فاصله محمداعظم خان با نیروهایش برای مقابله با شیرعلی خان به طرف غزنی رفت. با خروج محمداعظم خان از کابل، سردار ذوالفقار خان و سردار صالح خان، برادران کوچک‌تر محمداسماعیل خان که به حکومت چاریکار و کوهستان مأمور بودند، از محمداعظم خان روی برگردانده و با شیرعلی‌خان سازش کرده، به کابل حمله کردند. سردار محمداسماعیل خان نیز با آنان همراه بود. سردار محمداسماعیل خان از افراد نزدیک به محمداعظم خان بود و اعتماد او به محمداسماعیل خان حتی بیش از عبدالرحمان خان بود؛ زیرا شیرعلی خان در جنگ غزنی سردار محمدامین خان، پدر سردار محمداسماعیل خان و نیز ذوالفقار خان و صالح خان، را کشته بود، پس از تصرف کابل توسط برادران ذکرشده، سلطنت شیرعلی خان را دوباره اعلام کردند و خطبه و سکه به نام او زدند.

شیرعلی خان و نیروهایش، که به طرف کابل در حرکت بودند در حوالی غزنی با اردوی محمداعظم خان مواجه شدند. با انتشار خبر سقوط کابل و اعلان سلطنت شیرعلی خان، نیروهای محمداعظم خان به هراس افتاده، از دور او پراکنده شدند و محمداعظم‌خان و پسرش، محمدسرور خان شکست فاحشی خوردند و توپخانه و تجهیزات آنها به دست شیرعلی خان افتاد، محمداعظم خان به وردک هزاره‌جات و سپس به بلخاب فرار کرد و به عبدالرحمان خان پیوست. شیرعلی خان در ۱۸۶۸، وارد کابل شد و دوباره بر تخت سلطنت نشست. محمداعظم خان و عبدالرحمان خان به غزنی آمده، شهر را محاصره کردند. شیرعلی خان و پسرش محمدیعقوب خان نیز به مقابله آنها رفتند. طی درگیری‌های شدید عبدالرحمان خان و محمداعظم خان به‌سختی شکست خوردند. اسلحه، امکانات، پول و خزانه طلای آنها یا غارت شد یا به دست شیرعلی خان افتاد و آنها به همراه معدودی از افراد نزدیک‌شان به طرف کوه‌های وزیری فرار کردند؛ درحالی‌که هیچ پول و امکاناتی نداشتند. عبدالرحمان خان به بخارا رفت و روس‌ها برای او جا و مستمری در نظر گرفتند. او در سمرقند مستقر شد و به انتظار روزی برای بازگشت دوباره به افغانستان نشست و این انتظار ۱۱ سال طول کشید. محمداعظم خان نیز به طرف تهران حرکت کرد؛ ولی چون از مدتی قبل بیمار بود در شاهرود درگذشت و در جوار بایزید بسطامی دفن شد.[۲]

کتابشناسی

  1. امیر عبدالرحمان خان (1361). سفرنامه و خاطرات امیر عبدالرحمان و تاریخ افغانستان به کوشش ایرج افشار سیستانی. تهران: موسسه انتشاراتی و آموزشی نسل دانش، ص ۱۲۵.
  2. علی آبادی، علیرضا (1395). جامعه و فرهنگ افغانستان. تهران: موسسه فرهنگی هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی، ص 545-547.