جایگاه بین المللی روسیه در جریان سازی های فرهنگی
در اواخر سده نوزدهم، نیکلای دوم برای افزایش قدرت ملی به منظور به هماوردی طلبیدن غرب، برنامهای را برای پیشرفت کشور دنبال کرد. این برنامه براساس اندیشههای فریدریش لیست آلمانی و سرگی ویت وزیر دارایی روسیه مجری آن بود. براساس این برنامه، صنعتی شدن به عنوان بنیان اصلی قدرت ملی درنظر آمد و دولت بانی این وضعیت شد. ساخت راه آهن در اولویت قرار گرفت و مالیاتهای سنگین بر روستاییان بسته شد. البته نباید نقش سرمایه داران خصوصی، سرمایه گذاران خارجی و بازار را نادیده گرفت. بر پایه بررسیها، سرمایه گذاران خارجی 55 درصد تشکیل سرمایه صنعتی روسیه را از 1893 تا 1900 بر عهده داشتند و این موضوع به ویژه در معدن کاوی و فلزشناسی مهم بود. نرخ سالانه رشد در این دوره 8 درصد بود. برای نوسازی کشاورزی کاری انجام نشد و بستن مالیاتهای سنگین به آن ضربه زد. تا 1914، روسیه به قدرت صنعتی بزرگی تبدیل شد و ساختار اجتماعی شهرهای بزرگ دستخوش دگرگونی شد[۱].
جریان بومی و اصیل در فلسفه روس در آغاز قرن نوزدهم پدیدار گشت. از نظر فلسفی، فلسفه دینی قرن نقرهای، جالب ترین و ثمربخشترین جریان فلسفی بود. این فلسفه در محیط فلسفی حرفهای دانشگاهی موقعیت برتری داشت، ولی به فعالیت در این محیط بسنده نمیكرد. ولادیمیر سالویِف، فیلسوف برجستهای كه تنها فیلسوف معتبر و انكارناپذیر روسیه محسوب میشود، بنیان گذار و نماینده بارز این جریان بود. سالویِف كه استعدادهای فلسفی و ادبی داشت و از تحصیلات گسترده و آگاهی ممتاز به تاریخ فلسفه برخوردار بود، یك سیستم اصیل فلسفی را ایجاد كرد كه آن را «فلسفه وحدت همگانی» نامیدند. فلسفه وحدت همگانی تجربه وسیع ولی ناهمگون و به هم آمیخته (سنتز) اندیشهها و سنتهای مختلف معنوی و فكری اعم از مذاهب ارتدوكس و كاتولیك، مفهوم خاص تزار روس و اسقف اول رم، فلسفه، دین و هنر، تفكر عقلانی و شهادت معنوی عرفانی، فردگرایی و مبدأ الهی میباشد. ولادیمیر سالویوف آرمان دستیابی به دانش جامع را اعلام كرده و روند طبیعی و تاریخی را به عنوان احیای وحدت خدا و انسان تعبیر میكرد. بازگشت به فلسفه مذهبی در راستای سرنوشت عمومی فلسفه اروپایی، واكنشی به بحران آرمانهای عصر روشنگری بود. این بحران تا آن موقع كاملاً عیان شده بود. ولادیمیر سالویِف و پیروان با استعداد او كه گاهی با او موافق نبودند، در چارچوب اندیشههای فلسفه دینی موضوعات مبرم و مهم برای تمام اروپا را مورد بحث و بررسی قرار میدادند و در این اثنا مهارت بالایی در زمینه تكنیك فلسفی از خود نشان میدادند. در هر حال، دو دهه اول قرن 20 كه مكتب و روح سالویوف در فلسفه روسی حكمفرما بود، یكی از مراحل بسیار ثمربخش در توسعه فلسفه روسیه بود. در همان سالها فلسفه روسیه بیش از هر وقت دیگر به فلسفه اروپای غربی نزدیك شده و خود را بخشی از فضای فكری مرتبط با اروپا می دانست. سرنوشت فلسفه مذهبی روسی قرن نقرهای، سرنوشت دشواری بود. راههای توسعه تاریخی و سیاسی كشور و علایق معنوی مردم با پیشبینیهای این فلسفه تفاوت زیادی داشت. مسیرهای كشور و فلسفه این كشور از هم جدا شدند. نمایندگان برجسته این جریان فلسفی به مخالفان فعال عقیدتی حكومت شوروی كه در اكتبر سال 1917 برقرار شد، تبدیل شدند. در سال 1922 این فلاسفه به خارج از كشور تبعید شدند. آنها كه از كشورهای مختلف جهان سر درآوردند، به اعتقادات فلسفی و تاریخی خود پایبند مانده و به فعالیت خود ادامه دادند. آنها تحولات روسیه و جهان را به عنوان مصداق حقانیت خود تلقی میكردند. از متفکرین آن میتوان ایگور واکولسکی را نام برد که مساله ای درباره معنای روسیه به عنوان یک تمدن جداگانه را مطرح نمود. نارضایتی در حل معنای روسیه باعث برانگیخته شدن تفکر اسلاویانافیلها شد. آلکسی خومیاکوف ایده اجماع را مطرح نمود. ایوان کیرِیفسکی ایده آل روس پدرشاهی پیش از پتر را مطرح نمود. کنستانتین آکساکوف تفاوت میان کشور و دولت را بیان نمود. در روسیه از زمان اصلاحات پتر تا امروز همواره اندیشه و جریانهای فکری مهمی در مورد استخراج یک مدل رشد و پیشرفت بومی وجود داشته است. در این رابطه میتوان از داستایوسکی و تولستوی یاد کرد. در قلمرو فلسفه دینی روسیه، اندیشههای ال.ان.تولستوی جایگاه ویژهای دارد. در اندیشه لف نیکلایِویچ تولستوی (1910-1828) تاثیرات دیدگاههای کانت، روسو، آ.شوپِنهاور دیده میشود. بسیاری از معاصران وی دیدگاه تولستوی را دنبال میکردند. خود گاندی تولستوی را معلم خود میپنداشت. تولستوی در فلسفه خود ارزش اخلاقی دین را قبول دارد، اما تمامی جنبههای الوهیت آن را رد می کند ("دین حقیقی"). هدف شناخت را در جستجوی معنای زندگی انسانی میبیند، آنچه که در هر دینی به آن پرداخته شده است. هر قدرتی را نفی کرده، بر این باور است که الغای دولت لازم است. از آنجا که هر طریق جبری مبارزه را نفی میکند، میپندارد که رهایی از دولت از طریق امتناع هرکس از انجام وظایف دولتی و اجتماعی خود امکان پذیر است.
یکی دیگر از این اندیشمندان الکساندر پانارین است. این فیلسوف روس با انتقاد از مفهوم پیشرفت تاریخی در غرب، از طرح مفهوم مکان در پیشرفت استقبال میکند و در آن از حق ملتهای غیر اروپایی برای متفاوت بودن استقبال میکند؛ خاص بودن فرهنگ براساس عنصر مکان و فضا و در مقیاس افق. از نگاه او، هر تمدنی به نوبه خود، عقایدی مافوق تجربه دارد و حاصل بخشی از حقیقت الهی است و گونه گونه تمدنها، اشکال مختلفی از حیات معنوی و نیز ساختارها و تقدیرهای تاریخی را به دنبال دارد. او عنصر فرهنگ را هسته اصلی تمدن میداند. او به یک مدل بلند مدت تاریخی توجه دارد. بهره گیری او از میراث علمی غرب در خدمت پروژه ایدئولوژیک اش قرار داشت. او از بیداری تمدنی در برابر غرب و یافتن اشکال دیگری از توسعه سخن میگوید. واحد تحلیل او تمدن، فرهنگ و امپراتوری است و از نگاه او، آینده به آنهایی تعلق دارد که هنوز عقب ماندهاند، به ملتهای جوانی که قادر خواهند بود از خطاهای جامعه صنعتی بپرهیزند و روی دست آنها بلند شوند. از نگاه او، فقط روسیه معاصر میتواند از مدرنیته انتقاد کند، بی آنکه رویکردی سنت گرایانه داشته باشد و علت آن هم این است که روسیه به صورتی دوجانبه مدرن است. هم زمان، پسا صنعتی و پسا استبدادی است[۲]. به باور پانارین، روسیه نشان میدهد که غرب تنها نیروی محرک توسعه نیست و از بسیاری جهات، آینده عصر پسا صنعتی به آینده روسیه وابسته است. او بر کثرت گرایی متمایز اوراسیایی به عنوان آیینی از تکثر شیوه های زندگی تأکید می کند: «اصل کثرت گرایی فرهنگی و نیز توجه و مدارا با تجارب مختلف قومی-فرهنگی در امپراتوری اوراسیایی[۳]». پانارین امپراتوری را مشروع میداند؛ ترجیح داشتن سرزمین بر زمان، این امکان را میدهد که روسیه تحولی ادواری داشته باشد[۴]. اما باور دارد که «دین اصول همگانی و فراقومی فرهنگی و اخلاقی را نهادینه میکند و نوعی اجتماع معنوی را ایجاد میکند که از پارهای جهات مافوق محدودیت مکانی نهفته در هر نوع رژیم سیاسی معین، سنت قوم مدار یا جغرافیای طبیعی است.» از نگاه او، دین جو هر تمدن را میسازد و سنت بزرگ حکومت اوراسیاییی آینده نمیتواند به مسیحیت شرقی محدود باشد و کلیسای ارتدوکس و اسلام و تلفیق انجیل و قرآن اندیشه اوراسیایی را ناگسستنی میکند؛ «ما به این نیرومند جدیدی نیاز داریم که رهایی بخش جهان باشد[۵]». این ایده، راه سوم اقتصادی و اجتماعی است[۶].
همچنین باید از الکساندر سولژ نیتسین (2007-1918) یاد کرد. او یک ناراضی دوره کمونیسم و برنده جایزه نوبل است. از نگاه او، شرایط عموماً مشقت بار زندگی و سختی معیشت در شوروی، انسانهایی ژرفتر با شخصیتهایی استوارتر از انسان مرفه غربی میسازد. او در مقالهای با عنوان «چگونه روسیه را بسازیم؟» دیدگاههای خود را مطرح میکند. او یک مذهبی است که قائل به درک حقیقت همه ادیان است. او هنگام بررسی تأثیر عوامل بر فرایند تحول و پیشرفت اجتماعی اولویت را به عوامل معنوی میدهد؛ خصوصیات روانی یک ملت میتواند به گونهای چشمگیر و گاه سرنوشتساز، بر مسیر تاریخ یک ملت تأثیر گذارد. افکار او با فلاسفه ایده آلیست روس در دو دهه اول قرن بیستم، به ویژه بردیایف هم سو است. نظر او در باب دموکراسی آن است که در روسیه اصول دموکراسی تحقق پذیر است، اما باید از کاپیتالیسم افسار گسیخته دوری کرد. او به نظریه «رسالت ملت روس» باور دارد[۷]. از نگاه او، باور به اینکه «پیشرفت» ضرورتاً دلخواهترین غایت یک جامعه است، اشتباه است و «پیشرفت بیوقفه» را افسانه میداند و نباید در پی رشد مداوم اقتصادی باشیم، بلکه باید بکوشیم به سطح پایدار و استوار اقتصادی دست یابیم. رشد اقتصادی ویرانگر است. باید به وسیله «تکنولوژی صنایع کوچک» کشور را نجات داد. نجات بشر در گرو تغییر تکنولوژی و متعادل ساختن آن در بیست تا سی سال آینده است[۸]. به باور او، هیچ نیرویی جز مسیحیت قادر نیست روسیه را از انحطاط اخلاقی نجات دهد. او غرب معاصر را الگوی خوبی نمیداند، بلکه همواره خصلتهای جمعی و ملی سنگ بنای ایجاد جوامع بوده اند[۹]. روسیه نیاز به تحمیلها ندارد. روسیه بر اثر تقلید از چیزهایی غیر ضروری و بیگانه و گم کردن بسیاری از ارزشهای خودی، امروز بیش از هر کشور دیگری نیاز به رشد و توسعه درونی دارد، هم به لحاظ روانی و هم از جهت جغرافیایی، اقتصادی و اجتماعی[۱۰].
الکساندر دوگین نیز از اندیشمندان دینی مطرح روسیه است. سنتگرایی تأثیر اساسی بر دوگین داشت و در کلمه مرجع فکری اصلی و مبنای گرایشهای سیاسی و اوراسیاگرایی اوست. اوراسیاگرایی فقط در صورتی منطقی است که بر مبنای بازگشت به باورهای گذشته استوار باشد. او خواستار احیای دانش باطنی به عنوان بخشی از تحقیقات علمی است و به پایان قریب الوقوع دانش اثبات گرایی و احیای علوم ترکیبی باور دارد. دوگین نقش جهانی روسیه را در تمایزات نهادینه ریز ترکیب میکند. روسیه به لحاظ نژادی، شمالی است؛ به لحاظ فرهنگی، شرقی است؛ به لحاظ اقتصادی، جنوبی است[۱۱]. به لحاظ اقتصادی، او حامی اعطای نقش حیاتی به دولت در ساختارهای تولید است. او امیدوار است که منابع نظری سوسیالیسم جدیدی را بر مبنای نسخه پدرسالارانهای از اقتصاد کینزی ایجاد کند. ضمن حمایت از فناریهای مدرن، «نوسازی بدون غربی شدن» با تکیه بر ترکیبی از «باز شدن درها و پویایی به همراه سنت و محافظه کاری» نسخه پیشرفت موردنظر او برای روسیه است [۱۲].
در قرن 20 در رابطه با حوادث رخ داده در روسیه، فلسفه روسیه تقسیم به مارکسیسم روسی و فلسفه روسی خارج میشود. قسمتی از فیلسوفان به خارج از کشور تبعید شدند، اما بخشی در روسیه شوروی باقی ماندند: پاول فلورِنسکی و شاگردش آلکسی لوسِف. جایگاه مهم را در فلسفه روسی نیمه اول قرن 20 آثار نیکلای آلکساندرویچ بِردیایِف(1948-1874) به خود اختصاص داده است، اکثر در تصورات درخشان اگزیستنتیالیسم روسی. بِردیایِف در آغاز راه خود، با شرکت در تظاهرات ضد حکومتی و با ارائه نامه یکی از رهبران سوسیال-دموکرات آلمانی، از دیدگاههای مارکسیستی پیروی میکرد. اما به زودی فیلسوف و متفکر جوان از مارکسیسم دور شد و یکی از منتقدان جدی این مکتب شد. بردیایِف تباین اصلی که میبایست در جهانبینی فیلسوف توسعه یابد را تباین میان روح و طبیعت نامید. روح سوبژه است و زندگی، خلاقیت و آزادی، طبیعت—اُبژه، چیزی که لازم و غیر قابل تغییر میباشند. شناخت روح به وسیله تجربه ممکن میباشد. خدا روح است. آن مردمی که تجربه روحی و معنوی و تجربه خلاقیت داشتهاند، نیازی به اثبات عقلانی وجود خدا ندارند. برطبق ذات خود یزدان غیر قیاس و مافوق عقل میباشد. هگل فلسفه را به عنوان «یك عصر فرا گرفته شده در اندیشه» تعریف كرد. هایدگر، فلسفه را به عنوان امكان نادر و كمیاب موجودیت خودمختار و خلاقانه انسان تعبیر نمود. اگر این تعریفهای متفاوت فلسفه را در نظر بگیریم، میتوانیم بگوییم كه در روسیه اندیشه فلسفی طبق تعریف هگل توسعه یافته است. فلسفه در روسیه عمدتاً یك نوع خودآگاهی تاریخی ملت بوده است.
اندیشههای فلسفه غربی وارد ادبیات داستانی، نوشتارهای سیاسی و نقد ادبی شده و عامل تشدید و تسریع گسترش افكار انتقادی، انقلابی و دمكراتیك در جامعه روسی شد. البته، تنها نیروهای مخالف نظام وقت روسیه نبودند كه از فلسفه جدید اروپایی بهره میگرفتند، ولی از سوی دیگر، نیروهای مخالف تنها به آرمانهای جدید اروپایی مراجعه میكردند و از اندیشههای دیگر استفاده نمیكردند. این دو سنت فلسفی یعنی سنت مسیحیت شرقی و اروپای جدید، منابع فكری دو شكل متفاوت خودآگاهی ملی و دو راهبرد توسعه تاریخی روسیه شدند كه عمدتاً تحت اسامی «اسلاو دوستی» و «غرب گرایی» عنوان میشوند. اسلاودوستان برای روسیه اصالت خاصی قایلاند و به ماهیت ارتدوكس و رسالت ویژه آن اشاره میكنند. ولی غربگرایان معتقدند كه ارزشهای تمدن اروپایی جدید حالت عمومی و فراگیر دارند. این بحث بزرگ دیرینه كه در وهله اول نشاندهنده عدم استقلال كشور و مانورهای آن بین بیزانس باستانی و اروپای جدید، بین قسطنطنیه و پاریس است، و نیز از هم گسیختگی درونی روسیه و وضعیت مبهم آن، به نوع خاص نظام روحی روسیه و به صورت وجودی بی قرار اصیل آن تبدیل شده است. همین امر به منبع بزرگترین پیشرفتهای تاریخی و فرهنگی روسیه مبدل گردید.
تا پایان قرن 19 فلسفه در روسیه به صورت فعالیت حرفهای علمی و دانشگاهی نهادینه شده بود. با این وجود، فلسفه به كار استثنایی استادان دانشگاه تبدیل نشده و در كنار دانشگاههای غیر مذهبی، مؤسسات آموزشی روحانی نیز وجود داشتند كه تعداد آنها حتی بیشتر از دانشگاهها بود و در همه آنها دوره فلسفه تدریس میشد. علاوه بر آن، اشكال مختلف بحثهای فلسفی غیر دانشگاهی (به خصوص در محافل ادبی) رواج داشتند. در همان زمان سه جریان فکری در روسیه شكل گرفت كه تا صد سال آینده منظره فلسفی روسیه را تعیین كردند. اینها فلسفه دینی روسی عصر نقرهای، كاسمیسم روسی و ماركسیسم روسی هستند. با وجود تفاوتهای قابل توجه و تخاصم میان آنها، در همه این جریانها یک وجه اشتراک وجود دارد كه سرشت روسی آنها را منعكس میكند. منظور ما تأكید بر رد فردگرایی و گرایش به آرمانهای دسته جمعی است كه در آن خیر و نعمت فرد با بهروزی كشور (ملت) و بهروزی كشور (ملت) با بهروزی تمام بشریت و حتی گیتی مرتبط شده است. نكته عجیب و شایان مطالعات ویژه این است كه فلاسفه روس، آن هم فلاسفه درجه اول كه در اروپای غربی سكونت گزیدند، به جای اینكه با محیط فلسفی اروپایی همگرایی بكنند، به عنوان «بدن بیگانه» در داخل آن باقی ماندند. آنها محیط خاص خود را تشكیل دادند كه از انجمنهای فكری، مجلات، دانشگاهها و انتشارات خود برخوردار بود. به عبارت دیگر نه تنها فیلسوفان بلكه خود فلسفه نیز در حال مهاجرت قرار گرفت. فلسفه در كشورهای اروپایی به عنوان بازمانده روسیه قدیمی و خواب منجمد شده آن وجود داشت.
فلسفه كاسمیسم (فضاگرایی) روسی، پدیده شگفتانگیزی است. گاهی كاسمیسم را به صورت وسیع به عنوان انواع مختلف پانتئیسم و مطلق شمردن وحدت گیتی تعبیر میكنند. فلسفه مذهبی روسی هم به تعبیری حالت فضاگرایانهای داشت. ولی ما در این زمینه شاهد فلسفهای هستیم كه عمدتاً در محیط غیرحرفهای (محیط شبه فلسفی) به وجود آمده و به حیات خود ادامه داد و تلفیق منحصر به فردی از قدرت تصور آزاد و ایمان به توانمندی شناخت در علوم انسانی بود. اندیشه اساسی این فلسفه آن است كه تمایلات آرمانی بشریت و از جمله عطش حیات جاویدان، نه از طریق اصلاحات اجتماعی و توسعه معنوی انسان بلكه در نتیجه بازسازی فضا و جایگاه انسان در داخل آن تحقق خواهد یافت. آموزههای گوناگونی در چارچوب این بخش از فلسفه شایان ذكر است كه «فلسفه امر مشترك» نیكلای فئودوروف و نظریه «نوئوسفر» (محیط عقلی) ورنادسكی بیشتر از همه شناخته شدهاند[۱۳].
فئودوروف، معلم جغرافیا و كتابدار، مكتبی را طراحی كرد كه پیروانش بعد از وفات او در یك اثر بزرگ دو جلدی موسوم به «فلسفه امر مشترك» گرد هم آوردند. او اعتقاد داشت كه تكامل طبیعت از زمانی كه انسان در آن ظاهر شد، به روند بهینهسازی آگاهانه اخلاقی با گرایش مذهبی تبدیل میشود. او وجه اشتراك تمام بشریت را در آن تشخیص میداد كه باید همه تلاشهای خود را در جهت احیای همه افرادی كه تا كنون روی كره زمین زندگی میكردند، مبذول كرد و در نهایت امر حالت فناناپذیر هر انسان زنده را به دست آورد. باید تأكید كرد كه منظور فئودوروف احیای واقعی و مادی مردگان به عنوان تنها هدف شایسته انسان بود. كنستانتین تسیولكوفسكی، بنیانگذار معروف پژوهشهای فضایی در روسیه، آموزه فئودوروف را همینطور (به صورت مادی) درك كرده بود. او شیفته برنامه اسكان بشر در فضای كیهانی بود زیرا كره زمین برای تودههای فزاینده انسانها كم میآید. تسیولكوفسكی به عنوان محقق و طراح به مسایل جهازهای پرنده میپرداخت ولی در عین حال فلسفه و اخلاق طبیعت فضایی را طراحی میكرد. تصویر فضایی او از اتمهای روحدار شروع شده و در سیر تكاملی خود هدف عالی گذر انسان از موجودیت بدنی به موجودیت انرژتیك (اشعهای) را دنبال میكند. واقعیت این است كه تسیولكوفسكی كه از فلسفه امر مشترك الهام گرفته بود، پدر فضانوردی روسی شد. شاید فضانوردی روسی، زاده همین فلسفه باشد. آموزه آكادمیسین ورنادسكی درباره نوئوسفر (محیط عقلی)، یكی از بارزترین دستاوردهای اندیشه علمی و فلسفی روسی قرن بیستم به حساب میآید. ورنادسكی كه اصطلاح noosphere را از «تیار ده شاردن» و «لروا» اقتباس كرد، آن را با آموزه خود درباره بیوسفر مرتبط نمود. ورنادسكی بر این عقیده است كه شدت تأثیر بشر بر طبیعت ابعاد زمینشناسی به خود گرفته است. بر اثر فعالیت انسانی بر فراز محیط زیستی زمین (بیوسفر)، محیط جدید عقلی ایجاد میشود. بنابراین، عقل و سازماندهی معقولانه زندگی به عنوان ادامه روند تكامل تلقی میشود. با وجود اینكه آموزه نوئوسفر به صورت منظم طراحی نشده و عمدتاً به عنوان اندیشه اولیه وجود دارد، این اندیشه عقلهای زیادی را بی قرار كرده و در حیطه علوم و فلسفه گردش وسیعی دارد. عنایت به اندیشههای فضاگرایی (كاسمیسم) در جامعه روسی در طول قرن 20 فراز و نشیبهای زیادی داشته و گاهی شدت مییافت یا تضعیف میشد، ولی هیچ وقت كاملاً از بین نمیرفت. البته این اندیشه هرگز در ابعاد سراسری ملی مطرح نشده است. بعد از اولین پرواز انسان به فضای كیهانی علاقه به این آموزه باثبات شد و در همان سالها اصطلاح «كاسمیسم» به وجود آمد. در دهسالههای اخیر این اندیشهها مورد توجه پژوهشی فلاسفه حرفهای قرار گرفته است[۱۴].
در روسیه توجه به ماركسیسم ابتدا دو جنبه فكری و ایدئولوژیكی داشت. ولی علاقه فكری فوراً فروكش كرد و بسیاری از اندیشمندانی كه ابتدا ماركسیست بودند، سپس به پیروان فلاسفه دینی تبدیل شدند. ولی علاقه ایدئولوژیكی به این مكتب پایدار ماند. ماركسیسم، این آموزه با انرژی خروشان اجتماعی و تندی تقریباً انقلابی با قلوب انقلابیون روس و به خصوص بلشویكها ارتباط برقرار كرد. ماركسیسم برای جنبش آزادیبخش روسیه چشمانداز روشنی تعیین كرده و آن را از یك سری اعمال جسورانه به یك كردار مهم تاریخ جهانی مبدل كرد. پیروان رادیكال روس ماركسیسم تنها دو اندیشه از محتوای غنی این آموزه را مورد استفاده قرار دادند، یعنی اندیشه برادری كمونیستی جهانی و اندیشه مبارزه طبقاتی سازشناپذیر و برقراری دیكتاتوری پرولتاریا بر سر راه به برادری جهانی مردم. این دو اندیشه به یك نوع «مظهر ایمان» آنها مبدل شدند. مابقی اندیشهها و از جمله فلسفه ماركسیسم، از زاویه همین دو اندیشه در نظر گرفته میشد. دیالكتیكی كه از هگل به ارث رسیده ولی شدت و تندی به مراتب بیشتری كسب كرده بود، به عنوان «تیغ تیز اسلوبی» فلسفه ماركسیستی تلقی میشد. گفتنی است كه ماركسیستهای روس (از جمله پلخانوف و به خصوص ولادیمیر لنین) حاضر نبودند در حالت شاگردان و مریدان ماركسیستهای نامدار اروپایی باقی بمانند. آنها از همان ابتدا خود را حافظ و نگهدار ماركسیسم اصیل دانسته و به نبرد بی امان با تحریف آن (به تعبیر روسها) توسط پیروان و شاگردان اروپایی ماركس و انگلس پرداخته بودند. انتقاد ماركسیستهای روس از «سوسیالیسم اخلاقی» برشتاین به خاطر رجوع وی به اندیشههای كانت جهت تعبیر مسأله تناسب هدف و وسیله در جنبش كمونیستی، بسیار گویا به نظر میآید. به عبارت دیگر، در روسیه ماركسیسم به انحصار حزب بلشویك در آمده و با شدت تمام توسط آن پاسداری میشد. با این حال، قبل از روی كار آمدن این حزب، یك نوع آزادی اندیشه درباره محتوای فلسفه ماركسیسم مجاز بود. لیكن بعد از حوادث سال 1917 اوضاع كاملاً دگرگون شد. مسیحیت اساس فرهنگ روسی را تشكیل میدهد. ولی این مسیحیت شرقی، مسیحیت ارتدوكس است كه تأكید یونان و رم باستان بر معقولیت را به خود نگرفته و در خود هضم نكرده است. از نظر بسیاری از اندیشمندان اعم از پتر چادایف تا اسلاوشناسان معاصر غربی، همین امر ویژگیهای اصولی تاریخ روسی را توضیح داده و مانع از آن میشود كه روسیه به جریان عمومی توسعه تمدنی ملحق شود[۱۵].
در قرن 20 در فلسفه روسی علاقه زیادی به نظریات عقلانی اروپای غربی بروز كرده و پیروان با نفوذ داخلی جریان معقولیت به وجود آمده بودند. از جمله میتوان به ودنسكی و كیستیاكوفسكی، پیروان روس كانت اشاره كرد. مكتب كانتی جدید علاقه زیادی را به خود جلب كرده بود. س. روبینشتاین كه بعداً به مثابه محقق كلاسیك روانشناسی و فلسفه روسی شناخته شد، و بوریس پاسترناك شاعر كلاسیك روس، به ماربورگ رفته بودند تا پیش گ.كوگن دوره آموزشی ببینند. گ. شپت پیش هوسرل فلسفهای را یاد میگرفت كه به عنوان «علم دقیق» (مانند ریاضیات) شناخته شده بود. بعضی فلاسفه آن زمان به او. ماخ، پیرو فلسفه تحصلی علاقهمند بودند. فلاسفه ماركسیست نیز ظاهر میشدند كه خود را ورثه اندیشههای معقولیت اروپایی میدانستند. اوایل قرن 20 ولادیمیر لنین ماركسیست و ایوان ایلین فیلسوف دینی، فلسفه هگل را با دقت مطالعه میكردند. ولی گرایش عمومی تنها علاقه فزاینده به نظریات معقولانه غرب نبود. انتقاد از معقولیت غربی كه همیشه در فلسفه و فرهنگ روس حضور داشت، نه تنها به صورت رد اندیشههای معقولانه به نفع ایمان و شهود بلافصل تبلور یافت بلكه گاهی اوقات سرآغاز شكلگیری درك جدید معقولیت و اندیشههای معقولانه میشد. تعریف تاریخی از معقولیت به عنوان اندیشهای كه اشكال خود را در راستای تغییرات فرهنگی و علمی دگرگون میكند، به طور وسیعی پذیرفته شده است. در همین رابطه است كه در ادبیات فلسفی معاصر اندیشه معقولیت غیر كلاسیك مورد بحث قرار میگیرد. میتوان با اطمینان گفت كه فلسفه روسی در برداشت غیر كلاسیك از اندیشه معقولیت سهم بسزایی ایفا كرده است. پویایی اندیشمندان در این زمینه از اوایل قرن 20 شروع شد[۱۶].
بعد از حوادث سال 1917 معقولیت فلسفی در فلسفه روسی به اوج خود رسید. معمولاً ضمن بررسی راههای توسعه فرهنگ میهنی بعد از اكتبر سال 1917 به این نكته توجه میكنند كه اندیشه آزاد فلسفی در شرایط فشار رسمی ایدئولوژیكی و تحمیل برداشت دگماتیك و متحجر از ماركسیسم، مجالی برای توسعه نداشت. این گزاره كه اصولاً درست است، تمامی حقیقت را منعكس نمیكند. در سالهای 1920 در چارچوب فلسفه و علم انسانی روسی مبتنی بر فلسفه اندیشههایی طراحی شدند كه به جای اینكه به توسعه برداشت كلاسیك از آرمانهای معقولانه ادامه دهند، به معنی برداشت جدید از معقولیت و امكان ایجاد دانش جدید به خصوص در زمینه علوم انسانی بود. در سالهای 1920 در روسیه یك جنبش فلسفی به وجود آمد كه از دو ویژگی برخوردار بود (این مكتب با جهتگیری جداگانه فكری نبود، زیرا اندیشمندان عضو این جنبش با هم تفاوت زیادی داشتند). ویژگی اول این جنبش عبارت از آن است كه این جنبش هم با فلسفه مذهبی كه قبل از انقلاب فرمانروایی میكرد، و هم با ماركسیسم دگماتیك مقابله می كرد. فرهنگ یعنی زبان، ادبیات، هنر و انواع سیستمهای علامتی (سمیوتیك) در مركز توجه این فیلسوفان قرار گرفت. حیطه زندگی طبیعی كه هم برای فلسفه مذهبی و هم برای مادیگرایی ماركسیستی به تعبیر ابتدایی آن زمان حالت حاشیهای داشت، در چارچوب این جنبش به عنوان اساس مسایل انسان شناسی و هستی شناسی تعبیر شد. ویژگی دوم، پیوند محكم بین طرحهای فلسفی و اندیشههای جدید علم درباره انسان است. فیلسوفان اغلب نظریات جدید رشتههای علوم انسانی را طراحی كردند كه دانشمندان نه تنها اندیشههای جدید فلسفی را قبول میكردند بلكه از آنها برای مستدل كردن راه كارهای جدید خود بهره میگرفتند. در این رابطه میتوان حداقل از سه نفر نام برد. میخاییل باختین مطالعات معروف طرز نگارش داستایفسكی را تهیه كرد. اندیشههای باختین درباره روابط بین «من» و «دیگری» در جریان گفتگو، درباره ارتباط پیچیده دیالكتیك «آگاهی برای خود» و «آگاهی برای دیگری»، درباره ساختار گفتگو مانند چند صدایی ذهنیت و فرهنگ، درباره اسلوبشناسی دانش انسانی، همگی از زمان خود جلو افتاده و تنها از سالهای 1970 در كشورمان مورد مطالعه و ادراك واقعی قرار گرفت و حتی دیرتر از آن به غرب راه یافت. باختین نه تنها اسلوبشناسی جدید علم درباره انسان را به وجود آورد، بلكه انسانشناسی جدید فلسفی را طراحی كرد كه از یك سو سنت فردزدایی فلسفی را توسعه میدهد كه برای روسیه چیز تازهای نیست بلكه حالت سنتی دارد و از سوی دیگر شخصیت را پدیدهای بی نظیر و دارای نقش ویژه محسوب میكند. اكنون در كشورهای غرب پدیدهای به نام «صنعت باختین» وجود دارد. نفر دوم در این فهرست لئو ویگوتسكی، روانشناس معروفی است كه بعضی محققان غربی معاصر اندیشههای او را نقطه عطفی در توسعه علم روان شناسی محسوب كردند. وی با اتكا بر بعضی اندیشههای ماركس، برداشت منحصر به فرد از ذهن به عنوان روند معاشرت و نتیجه توسعه روابط بین افراد را توسعه داد. او ذهنی انسانی را ساختار معین اجتماعی دانست كه در قالب فرهنگی و تاریخی جا دارد. این اندیشههای فلسفی اساس نظریه روانشناختی را تشكیل دادند كه تا اندازه زیادی توسعه مطالعات روانشناختی نظری و تجربی روسیه را تعیین كرده و تاكنون در سراسر جهان از نفوذ زیادی برخوردار اس. و بالاخره گ. شپت در نظریه خود برای اولین بار سعی كرد پدیدهشناسی را با هرمنوتیك مرتبط سازد. اندیشههای شپت برای روانشناسی (طرح روانشناسی قومی)، زبان شناسی (ساختار شناسی زبانی) و ادبیات شناسی داخلی اثر جدی گذاشت. شپت یكی از پیشاهنگان طراحی علم درباره سیستمهای علایم (سمیوتیك) بود ولی روند دگماتیك شدن ماركسیسم كه به ایدئولوژی دولتی تبدیل شد، در پژوهشهای فلسفی دانش انسانی وقفه ایجاد كرد. این مطالعات در دور جدید توسعه فلسفه روسی در نیمه دوم قرن 20 ادامه یافت[۱۷][۱۸].
نیز نگاه کنید به
- ↑ مک دانل، (1389). ص9-108.
- ↑ لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص167.
- ↑ لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص171.
- ↑ لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص171.
- ↑ لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص173.
- ↑ لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص174.
- ↑ سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص16.
- ↑ سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص56.
- ↑ سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص156.
- ↑ سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص201.
- ↑ لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص227.
- ↑ لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص30-229.
- ↑ http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
- ↑ http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
- ↑ http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
- ↑ http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
- ↑ http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
- ↑ کرمی، جهانگیر (1392). جامعه و فرهنگ روسیه. تهران: موسسه فرهنگی، هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی،