جریان های فکری موثر فرانسه
وضعيت تفكر و جريانهاي فكري موثر؛ گروه هاي مرجع
1-4-6- جغرافیای معرفتی فرانسه
جغرافیای معرفتی به معنای توزیع بررسی دانش و شناخت در حوزه جغرافیایی مکان خاصی را گویند و یکی از گرایش های آن جغرافیای فرهنگی است که از شاخه های جغرافیای انسانی می باشد و در نهایت به انسان شناسی و مردم شناسی باز می گردد.
با به دست آوردن جغرافیای معرفتی هر کشور می توان به چگونگی تعامل حوزه های فرهنگی معرفتی آن پی برد و بر تعامل و تحرک فکری فرهنگی این حوزه ها افزود و سازمان های دانش کشور را بر آن اساس تنظیم وجهت دهی کرد.
اولین بستر فرهنگی معرفتی فرانسه دین کاتولیک است. هفتاد در صد جمعیت فرانسه کاتولیک اند و فقط ۱۳ درصد آنها را پیروان پروتستان تشکیل می دهند ولی با اینکه کاتولیک ها قسمت اعظم جمعیت فرانسه را تشکیل می دهند آنها همیشه در حال فرار از کاتولیسم هستند و مبدا این فرارها را می توان انقلاب فرانسه دانست که با رویکرد سکولاریستی و لائیستی به وقوع پیوست . این حالت فرار و قرار یک حالت پارادوکسیکال را در فرانسه به وجود آورد که تا به امروز دامنگیر حوزه معرفتی فرانسوی ها بوده است. آنها از طرفی می خواهند در قالب لائیسم با مدرنیته همراه شوند و از طرفی کاتولیسم منتقد مدرنیسم است و از همین جهت فرانسه در باب مدرنیسم و جهانی سازی نگاهی انتقادی و حالتی تضاد گونه دارد .
بستر دیگر معرفتی فرانسه زبان لاتینی و ایتالیک این کشور است. زبان ایتالیک فرانسوی در کنار مذهب کاتولیسم یک حالت احساسی به فرانسه بخشیده است . زبان ایتالیک یک زبان احساسی است و از همین رو زبان شعر و ادبیات و هنر است. خود کاتولیسم نیز مذهبی احساسی است که دوستی و محبت ورزیدن به مسیح را با خود دارد و می توان گفت هم زبان و هم دین به فرانسه حالتی احساسی بخشیده است.
عملکرد این بستر معرفتی در ساختار اجتماعی فرانسه خانواده گرایی است. فرانسوی ها براساس خصلت فرهنگی خود محل ارضای احساس خود را خانواده می دانستند واز سوی دیگر انقلاب و نظام لائیسم فرانسوی فرار از خانواده را به عنوان شعار خویش قرار داده بود و آزادی جنسی را ترویج می کرد تا از این طریق بنیان خانواده ها را سست کند و از همان انقلاب فرانسه به بعد خانواده گرایی فرانسوی هدف تیره های سکولاریسم و لائیسم فرانسوی قرار گرفت .
این حالت تضاد گونه بین خانواده گرایی وآزادی جنسی سبب تولید ادبیات عشقی شدیدی در فرانسه گشت که در یک حالت دیالکتیکی بین آرمان گرایی عشقی و واقعیت گرایی جنسی در رفت و آ مد است. حال اگر احساس گرایی و خانواده گرایی را به کاتولیسم فرانسوی اضافه کنیم به رمز سوسیالیسم فرانسوی پی خواهیم برد. در کاتولیسم آنچه که حاکم است دین نیست بلکه یک سازمان دینی است. انسان فقط در کلیسا می تواند خدا را عبادت کند و نه خارج از آن. در این مکتب یک پدر زمینی در کلیسا وجود دارد که نماینده پدر آسمانی و تجلی اوست و اعتراف به گناه در نزد اوست که سبب بخشش گناهان می شود.
باانقلاب فرانسه این سازمان گرایی دینی به جامعه گرایی و یا سوسیالیسم تبدیل شد.سوسیالیسم همان شکل سکولار سازمان دینی است که بعد از انقلاب فرانسه به وجود آمد و اگر این را به ساختار اجتماعی فرانسه که خانواده گرایی باشد اضافه کنیم رمز جامعه گرایی امروزی فرانسوی روشن می شود و به همین دلیل سوسیالیسم اروپایی از فرانسه شروع شد به آلمان رفت و تبدیل به فلسفه مارکس شد و سپس به خود فرانسه بازگشت و کمون های پاریس را به وجود آورد. ساختارگرایی فرانسوی نیز که لویی استروس بنیانگذار آن بود شکل دیگری در جامعه گرایی فرانسوی است و در واقع ساختارگرایی رهیافت امروزی جامعه گرایی فرانسوی است. چرا که نگاه ساختار گرایانه به جامعه به صورت یک کل به هم پیوسته قابل مطالعه است و این کل گرایی شعبه ای از شکل معرفتی جامعه گرایی است.
در نهایت با پیوند ساختارگرایی و مارکسیسم یک شکل معرفتی دیگر به وجود آمد که به شدت کل گرا بود و نمایندگان آن آ لتوسر و تا حدودی ژان پل سارتر می باشند واین اوج تفکر فرانسوی در باب جامعه گرایی است. ولی در مقابل این جریان مردم شناسی فرانسوی با مارکسیسم همراه شد و پسامدرنیسم را عرضه کرد به طوری که آن نوع از مردم شناسی که دارای روش مقایسه ای یا تطبیقی بود و بر تکثرگرایی فرهنگی تاکید می کرد به یک باره از بطن هنجارشکنی مارکسیسم زاده شد و قابله های آن، دو مردم شناس فرانسوی مارکسیست گرا یعنی میشل فوکو و ژاک دریدا در بعد ادبیات بودند.[46]
2-4-6- روشنفكر فرانسوی
روشنفكر فرانسوی از زمان پرونده دريفوس تا اعتصاب هاي نوامبر و دسامبر ١٩٩٥ و با پشت سر گذاشتن جنگ الجزايرو... حيات اجتماعي خود را به بسيج هاي متعددي مديون است که خط مشي و چگونگي مشارکت آنان را ترسيم کرده بود. اما امروزه روشنفکر فرانسوی دیگر تماشاگر متعهد (به قول آرون) نیست بلكه بازیگر غیرمتعهد است كه خود تبدیل به مصرفكننده شده است. شاید به نوعی بتوان گفت كه آرمان دریفوسی روشنفكر فرانسوی امروز دچار بحران است،چون دچار نوعی محافظهكاری جدید شده است. شاید علت این افول را در مرگ بزرگان روشنفكری فرانسه چون سارتر، آرون، فوكو، لیوتار، بودریار، لیوتار و ... بدانیم. همچنین علت دیگر میتواند پایان جنگ سرد و افول ایدئولوژی ها و همچنین فرآیند جهانی شدن سیاست واقتصاد باشد كه روشنفكر- شهروند را تبدیل به روشنفكر بازیگر كرده است.
در این جا لازم است نگاهی به مبانی فلسفی روشنفكری در فرانسه مناسب به نظر می رسد. ما در روشنفكری فرانسه با دو خوانش اصلی مواجه هستیم:
1- خوانشهای فرانسوی از سنت فلسفی فرانسه.
2- خوانشهای فرانسوی از سنت فلسفی آلمان.
در قرن بيستم، بيش از همه فلسفه آلماني زبان بوده كه منبع خارجي اصلي الهام بخش فلسفه فرانسه را تشكيل داده است.[47]
گروه آکسیون فرانسز همزمان با كمونیستها و گلیستها وارد مبارزه میشود و آنها را یهودی و فراماسون مینامد. ولی با پیروزی متفقین و ورود دوگل به پاریس در 1944، كلیه روشنفكران راستگرای افراطی و طرفداران نازیسم به پای میز محاكمه كشیده میشوند. شارل موراس در 8 سپتامبر 1944 در شهر لیون دستگیر میشود و به زندان ابد محكوم میشود.
در میان خوانشهای فرانسوی از سنت فلسفی فرانسه میتوان در دورههای اول به تاثیر برگسون[48] و شاگردان برگسون بر روشنفكری راستگرا و محافظهكار فرانسه اشاره كرد. چنین فلسفهای در نقد ایدهآلیسم آلمان و در دفاع از سنت دكارتی و پاسكالی خلاصه میشود و سردمداران فكری آن افرادی هستند چون یانیكویچ،آلكیه، گومیه، ژیلسون و ... در مقابل ما با تاثیر فلسفهی آلمان در قبل و بعد ازجنگ جهانی دوم روبهرو هستیم. این تاثیر در 5 دوره بر روشنفكری فرانسه تاثیر گذاشته است:
1- دوره اول: تاثیر شوپنهاور بر نویسندگانی چون مارسل پروست.
2- دوره دوم: تاثیر هگلی كه از طریق سمینارهای الكساندر كوژو و نوشتههای اریك وایل بر افرادی چون بودریار، سارتر تاثیر میگذارد.
3- دوره ی سوم: تاثیر هایدگری بر افرادی چون لویناس، ریكور، پیراونبك، بلانشو و میشل هار.
4- دوره چهارم: تاثیر نیچهای بر افرادی چون فوكو، لیوتار و دلوز
5- دوره پنجم: تاثیر كانت بر نوكانتیهای فرانسوی
در كنار این دو خوانش میبایستی از اندیشههایی سخن گفت كه در زمینه علوم انسانی در نیمه دوم قرن بیستم در فرانسه ظهور میكنند و از فلسفه فاصله میگیرند. در این میان میبایستی از اندیشمندانی چون لویی استراوس[49] و پیر بوردیو صحبت به میان آورد كه با طرح مسئله مرگ فلسفه میكوشند تا بهای بیشتری به علوم انسانی و نظریههای جامعهشناختی و انسانشناختی دهند. برای آنها طرح مساله علوم انسانی با اتمام فلسفه همراه بوده است. برای مثال لویی استروسدر مقدمهی كتاب خودش «مناطق استوایی غمانگیز»[50] مینویسد: «من از فلسفه خلاص شدم و اكنون میتوانم به انسانشناسی بپردازم.» در واقع انتقاد مهمی كه طرفداران و محققان در زمینهی علوم انسانی به فلسفه میكنند، انتقاد به ایدهآلیسمی است كه مساله آگاهی تاریخی و خوداندیشی در تاریخ را مطرح میكند. علوم انسانی در این دوره با به پرسش كشیدن مفهوم تاریخ، مفهوم آگاهی تاریخی را نیز زیر سوال میبرد.
در كنار این سنت علوم انسانی كه فلسفه را مورد نقد و بررسی قرار میدهد و میكوشد تا از آن عبور كند، ما با جریان فلسفی دیگری روبهرو هستیم كه به نقد رژیم های توتالیتر میپردازد و از طریق این نقد به نقد فلسفههای تاریخ هگل و ماركس میپردازد.
جریان دیگری كه میتوان به دنبال لوك فری[51] و آلن رنه آن را اندیشه 68 نامید با 4 متفكر پسامدرن مهم مشخص میشود كه عبارتند از : 1- میشل فوكو ، 2- ژاك دریدا ، 3- فرانسوا لیوتار ، 4- ژیل دلوز
این چهار متفكر هر كدام به نوبهی خود مساله "امپریالیسم لوگوس» را مطرح میكنند و «لوگوس محوری» را زیر سوال میبرند. البته اینها با تاثیرپذیری از متفكران مكتب فرانكفورت، بعد از جنگ بینالملل دوم به نقد عقل توتالیتر پرداخته بودند. بالاخره نقدی كه از سوی روشنفكری فرانسه به فلسفه میشود نقدی است كه از طریق تاثیر هایدگر و نوشته های او بر روشنفكران فرانسوی انجام میگیرد. در اینجا میبایستی به ژاك دریدا و جنبش شالوده شكنی فرانسه اشاره كرد.
نقد دریدا ازهستیشناسی سنتی و تاریخ فلسفه غرب در این امر خلاصه میشود كه مساله هستی همیشه به صورت جوهر مطرح شده بود و با نقد این جوهر به این نكته میرسند كه حد و مرزی برای گفتمان فلسفی وجود دارد. متفكری چون پل ریكور هستیشناسی را به عنوان جوهر مطرح نمیكند بلكه با تاثیرپذیری از فلسفه ارسطو و با نوگرایی در زمینه فلسفه ارسطو مساله هستی را به عنوان «فعلیت» مطرح میكند و از این راه پایه فلسفه سیاسی جدیدی را میگذارد. بنابراین در روشنفكری بعد از جنگ بینالملل دوم در فرانسه ما 4 مكتب مهم داریم:
1- اگزیستانسیالیسم، 2- روشنفكری كه به نقد رژیمهای تمامگرا میپردازد. ، 3- مكتب فوكویی نقد امپریالیسم لوگوس ، 4- دریدا و شالودهشكنی
ما در اینجا به نوعی ملیگرایی فلسفی در زمینههای فلسفی و علوم انسانی میرسیم كه بحث اصلی آن مرتبط با فلسفه ایدهآلیسم آلمانی است. در مقابل ایدهآلیسم آلمانی كه كانت،هگل و ... نمایندگان آن هستند. ملیگرایی فلسفی كه روشنفكری فرانسوی به آن میرسد مساله ایدهآلیسم دكارتی را مطرح میكند.
توجه ریكور به روشنفكران و اندیشمندان آمریكا و انگلیس چون هانا آرنت و جان رالز است. با ریكور روشنفكری فرانسه به فراسوی اندیشه پسامدرن غیر انقلابی بازگشت میكند. این نوآوری جدید در زمینه روشنفكری ما را به نگاه جدید به فلسفه سیاسی میبرد كه خودمختاری جدیدی در میان روشنفكران جدید فرانسه به اندیشهی سیاسی داده است.
در اینجا برخورد روشنفكری میان سنت آلمانی و سنت فرانسوی ملاحظه می شود كه در برخورد میان هابرماس با روشنفكران فرانسوی چون فوكو و دریدا مشخص است. هابرماس این روشنفكران را به عنوان «محافظهكاران جدید» میخواند و معتقد است كه ریشههایش خردستیزی در فرانسه است.
جنبش پدیدارشناسی فرانسوی كه تحت تاثیر فلسفههای هوسرل و هایدگر است در دو روشنفكر مهم جلوه میكند: 1- پل ریكور 2- امانوئل لویناس
لویناس با نقد هستیشناسی كلاسیك غرب به ویژه مساله اخلاق را دوباره در قلب بحثهای روشنفكری فرانسه قرار میدهد. از نظر لویناس هستیشناسی هگل ما را به اندیشه نزاع میان سوژه دیگری میبرد كه میبایستی آن را پشت سر گذاشت و به فلسفهی دیگری رسید. اشكال بزرگ لویناس در این است كه با نقد هستیشناسی كلاسیك غرب، مبانی هستیشناسی دیگری برای روشنفكری در نظر نمیگیرد، بلكه فقط اولویت را به اخلاق به دگربودگی یا غریبیت میدهد. روشنفكری لویناس مساله آگاهی در مورد دیگری را جایگیزن آگاهی تاریخی و پدیدارشناسی هگلی میكند.
جریان دیگری كه د رروشنفكری فرانسه به نقد هستیشناسی كلاسیك غرب میپردازد ولی نه از هایدگر و هوسرل بلكه از نیچه و كانت تاثیر میگیرد؛ ژان فرانسوا لیوتار از بنیانگذاران اندیشه پسامدرن است . او درباره پایان روایتهای كلان سخن میگوید. ما به دورانی رسیدیم كه هیچ گونه نگرش كلان دیگری وجود ندارد ما فقط در جهانی هستیم كه بازیهای كلانی انجام شود. از نظر لیوتار سرانجام عقلگرایی دوره روشنگری به آشوییتس منتهی میشود. لیوتار معتقد است كه پسامدرنها چیزی جز پسامدرن به ما پیشنهاد نمیكنند و پروژه فلسفهی سیاسی برای روشنفكری ندارند و تنها كاری كه میتوانیم بكنیم این است كه درباره بحرانها و چالشهای مدرنیته بیاندیشیم.
در اینجا میتوان نگرش جدید افرادی جدید چون لیوتار به كانت را اشاره كرد. كانتی كه آنها به آن اشاره میكنند با كانتی كه جریان نوكانتی فرانسه یعنی پل ریكور و دیگران به آن اشاره میكنند متفاوت است. لیوتار به نقد قوه حاكم كانت و مساله زیباییشناسی او اشاره میكند، در حالیكه پل ریكور، بیشتر به نقد دوم كانت یعنی نقد عقل عملی توجه دارند.
نگاه روشنفكری چون لیوتار به این پرسش است كه در بیرون از ما چه رویدادی رخ میهد؟ یعنی آن جا كه روشنفكری چون لویناس بیرون از ما را دیگری مینامد، لیوتار بیرون را به عنوان رویكردی میداند كه برای ما اتفاق میافتد. پس در اینجا بار دیگر روشنفكری فرانسه مسالهی «خود» و «آگاهی» را مورد سوال قرار میدهد.
ما از یك سو نگرش روشنفكریی داریم كه مبانی نظری خود را در فلسفه اخلاق جست و جو میكند و از سوی دیگر نگرش روشنفكری داریم كه این بحث را مطرح میكند كه چه كسی قانونگذار است؟
در روشنفكری فرانسه، اندیشمندانی چون پل ریكور وجود دارد كه هم تحت تاثیر فلسفه آلمانی هوسرل است و هم تحت تاثیر فلسفه فرانسوی گابریل مارسل. نه به دنبال پسامدرنهاست و نقد فلسفه تاریخ و نه به دنبال لویناس و مساله دیگری .او به دنبال نوآوری در زمینه فلسفه سیاسی است. ریكور با خوانش جدیدی از ارسطو میكوشد تا بحث جدیدی در زمینه پلورالیسم و دموكراسی را وارد بحثهای روشنفكری فرانسه بكند. ریكور با طرح مساله خود یا خویشتن هم از دكارت فاصله میگیرد و هم از خود نیچهای (خود نیچهای اگر ابرانسان نباشد، خودی تحقیرشده است) . خودی كه ریكور در آن صحبت میكند، «خود همانند دیگری» است. ریكور قصد ندارد كه فلسفه هگلی را كنار بگذارد، چون آن را امروزی میداند. برای ریكور بحثی كه در فلسفه هگل درست است بحث آگاهی پدیدارشناختی است، نه بحث رسیدن به یك دولت. ریكور با فرآیند پدیدار شناختی فلسفه هگل موافق است و در جست و جوی ایجاد یك پدیدارشناسی خود هست. ریكور میكوشد تا راه حلی برای دیالكتیك میان كلیت و جزئیت پیدا كند، بدون این كه به یك خود تحقیر شده در مقابل كل برسد یا به فلسفه كلیت و تامگرا. بنابراین روشنفكری فلسفی پل ریكور روشنفكری پایان تاریخ نیست كه ما در اندیشمندان پسامدرن میبینیم.
ریكور روشنفكری است كه فلسفه تاریخ را بار دیگر وارد فرآیند اندیشه روشنفكری در فرانسه میكند و این كار ار در سه زمینه انجام میدهد: 1- با توجه به فلسفه زبان (خود زبان شناختی) 2- با توجه به تجربه تاریخی خود 3- با توجه به فلسفه سیاسی خود (خودی كه از مرحلهی زبانشناختی و تاریخی به مرحلهی مسئولیت میرسد)
روشنفكری امروز فرانسه دیگر دوران طلایی خود را طی نمیكند. بخش اعظمی از این روشنفكری در چارچوب نهادهای دانشگاهی و فرادانشگاهی مثل کولژ دو فرانس عمل میكنند. [52]
3-4-6- فرهنگستان فرانسه[53]
سرمنشا فرهنگستان فرانسه گردهمایی هایی است كه از سال 1629 میلادی در خانه "والانتن كُنرار"[54] در خیابان سن مارتن پاریس تشكیل می شد. در این محفل 9 ادیب كه بیشترشان از خانواده های مرفه پاریسی بودند شركت می كردند. خود والانتن كُنرار به خانواده ای پروتستان از شهر والانسین تعلق داشت. پدر بزرگش را – در سال 1959 به جرم مشاركت در ویران كردن شمایل های قدیسان كاتولیك گردن زده بودند وپدرش به پاریس گریخته بود. والانتن كنرار در پاریس زندگی نسبتاً " آرامی را می گذراند و "بوآلو"[55] شاعر معروف، كه با او دشمنی داشت، در شعری "سكوت محتاطانه" او را به ریشخندگرفته است.
یكی از نه نفری كه در محفل خیابان سن مارتن شركت می كرد "ژان اوژیه دوگومبو"[56] بود كه به آیین پروتستان گرویده و مورد توجه وحمایت ملكه ماری دومدیسیس قرار گرفته بود. یكی دیگر " آنتوان گودو"[57] نام داشت كه كشیش بود وبعدها اسقف گراس (جنوب شرقی فرانسه) شد . یكی دیگر"ژان شاپلن"[58] نام داشت كه پدرش محضردار ومورد اعتماد ماركی تروس و صاحب مكنت فراوان بود. پس از او باید از دو برادر به نامهای "فیلیپ آبر و ژرمن آبر"[59] یادكرد كه خود از افراد مرفه و صاحب مكنت بودند . یكی دیگر " آبردومونمور"[60] بود كه احتمالاً پسر عموی دو نفر قبلی بود. وی مخبر كمیسیون عرایض در هیات دولت بود وبه فیزیك و شیمی عشق می ورزید و نخستین جلسات دانشمندانی كه بعدها فرهنگستان علوم از آنها پدید آمد در خانه او تشكیل می شد. پس از او باید از شاعری به نام "كلود ملویل"[61] یاد كرد كه منشی "مارشال با سومپیر"[62] بود . و سرانجام "لویی ژیری" [63]در این محفل شركت می كرد كه عضو انجمن بزرگان فرانسه در دربار و نیز صاحب چندین تالیف و ترجمه بود.
طولی نكشید كه این گروه كوچك گسترش یافت و مثلاً "فرانسوا دوبوآروبر" كشیش[64]، كه مورد توجه و حمایت مخصوص كاردینال ریشلیو صدر اعظم بود، برای شركت در جلسات دعوت شد. در این میان والانتن كُنرار ازدواج كرد واشخاص مجردی كه هسته مركزی محفل ادبی را تشكیل می دادند به ناچار به خانه "دماره دوسن سورلن"[65] در هتل پل وه نقل مكان كردند. روز به روز شمارشان افزوده می شد و دیری نپایید كه تعدادشان به 20 نفر رسید. بوآروبر كشیش از وجود این " جان های روشن " با كاردینال ریشلیو سخن گفت وكاردینال كه مردی آزموده و مآل اندیش بود ، بیدرنگ میزان اهمیتی را كه حمایت روشنفكران از حكومت او می توانست داشته باشد دریافت وتوسط بوآروبر به دوستان والانتن كُنرار پیشنهاد كرد حمایت او را بپذیرند و محفل خود را به صورت یك سازمان رسمی درآورند. آنان نخست دودلی نشان دادند زیرا كه بیم آن داشتند كه استقلال خود را از دست بدهند. اما ریشلیو مردی نبود كه هركس بتواند آشكارا در برابرش ایستادگی كند. لذا پیشنهاد بوآروبر پذیرفته شد و فرهنگستان فرانسه، كه تعداد اعضایش از طریق معرفی وانتخاب اعضای اولیه به 40 نفر رسید، سند رسمی تولد خود را در ژانویه 1635 با فرمان رسمی كه به امضای لویی سیزدهم رسیده بود، دریافت كرد.
اما پارلمان پاریس، كه به فرهنگستان به دیده یك رقیب خطرناك می نگریست، پیش از آنكه بر این كار صحه بگذارد دیر زمانی در كار فرهنگستان اخلال كرد تا سرانجام در 16 ژوئیه سال 1637 به رسمیت آن رای داد وتشریفات رسمی برگزار شد. متن فرمان لویی سیزدهم و اساسنامه ای كه در فوریه 1635 به تصویب فرهنگستان رسید، نخستین اسناد مكتوب فرهنگستان بشمار می آید. پس از درگذشت ریشلیو در 1642 ، سِگیه[66] جانشینش شد و همچون سلف خود به حمایت از فرهنگستان قیام كرد . پس از درگذشت سِگیه در 1672 ، لویی چهاردهم پذیرفت كه شخصاً انجمن را به زیر بال و پر خود بگیرد. از آن پس فرهنگستان رسمیت تازه یافت ونشست های خود را در عمارت لوور برگزار كرد.
فرهنگستان فرانسه و موسسات مشابه دیگری كه تا آن هنگام به وجود آمده بود روز 8 اوت سال 1793 به موجب فرمان كنوانسیون (مجلس انقلابی كه از 21 سپتامبر 1792 تا 26 اكتبر سال 1795 حكومت فرانسه را در دست داشت) منحل شد.سربسیاری از اعضای آن را به گیوتین سپردند وبقیه از ترس "حكومت وحشت" به خارج از كشور گریختند. وقتی كه "انستیتوی ملی فرانسه" بر اساس ماده 298 قانون اساسی 22اوت سال 1795 تاسیس شد، وظایف فرهنگستان بر عهده " كلاس" سوم آن نهاده شد كه چندین تن از اعضای فرهنگستان سابق را به عضویت خود پذیرفت. ناپلئون بناپارت در فرمانی كه در 23 ژانویه 1803 در مقام كنسول فرانسه صادر كرد تغییراتی در سازمان این انجمن داد.به موجب این فرمان "انستیتو" به چهار كلاس تقسیم شد :1- علوم فیزیك 2- زبان و ادبیات فرانسه 3- تاریخ وادبیات كهن 4- هنرهای زیبا
در 21 مارس 1816 لویی هجدهم به موجب فرمانی اعلام كرد كه " انستیتو " مركب از چهار فرهنگستان است كه همگی مرتبه و نام قدیمی خود را حفظ خواهند كرد : فرهنگستان فرانسه، فرهنگستان مكتوبات وادبیات، فرهنگستان علوم و فرهنگستان هنرهای زیبا . ناگفته نماند كه باز آفرینی فرهنگستان فرانسه با گزینش و درخشش یازده عضو تازه همراه بود كه لوسین بناپارت (برادر ناپلئون) و چند تن از مقامات حكومت امپراتوی از آن جمله بودند. تشكیلاتی كه در سال 1816 برای انستیتو و فرهنگستان های آن ایجاد شد تا به امروز به همین صورت باقی مانده است، جز آنكه در سال 1832 لویی فیلیپ بخش پنجمی به نام " فرهنگستان علوم اخلاقی وسیاسی" به آن افزود. از 21 ژوئن 1816 ، كه اساسنامه تازه فرهنگستان فرانسه در آن روز تصویب شد، هیچ تغییر عمده ای در مقررات آن داده نشده است.