افسانه‌ها و قصه های عامیانه در ساحل عاج

از دانشنامه ملل

طبیعی است که با چنین تنوع قومی و فرهنگی و سنت‌های بسیار، حکایت‌‌ها و افسانه‌های بی‌شماری در این سرزمین وجود داشته باشد. یکی از افسانه‌های معروف این سرزمین، افسانه اقوام بائوله است. این قوم که نخستین ساکنان ساحل‌ عاج را، پیش‌ از بته‌ها و سنوفوها، تشکیل می‌دهند، افسانه‌ معروفی دارند که بنابر آن، ملکه آبلا پوکو (Abla Pokou)، برای نجات قومش یگانه فرزندش را قربانی می‌کند (Loucou & Ligier, 1977). پوکو ملکه کوماسی (Koumassi) و کوت دور،(Côte d’or) یا همین غنای امروزی است. او همراه مردمش در صلح و صفا می‌زیست تا اینکه باخبر می‌شود، کوچ‌نشینانی به قلمرو و مردمش هجوم آورده و بسیاری را کشته‌اند. ملکه راهی جز گریز برای خود و مردمانش نمی‌بیند، اما در راه فرار با موانع بسیاری مواجه می‌شود؛ هر چند همواره ملکه به مدد خرد و حکمت خویش از آن‌ها عبور می‌کند؛ اما زمانی که جمعیت گریزان به رود کوموئه می‌رسند، دیگر کاری از دست او برنمی‌آید. امکان عبور از آن رود بزرگ نیست. از طرفی دشمنان به‌ دنبال آن‌ها هستند و زمان هم می‌گذرد. پس ملکه از پیشگوی قوم می‌خواهد تا از ارواح کمک بخواهد و جواب این است که «روح رود کوموئه برای اجازه عبور، خون انسانی از جنس مذکر را طلب کرده است». همه متحیرند، کسی داوطلب نیست تا آنجا که ملکه تصمیم می‌گیرد خود را قربانی کند، چون مردی شهامت این کار را ندارد؛ اما روح رود خون مردی را می‌خواهد و درخواست ملکه را نمی‌پذیرد. پس تنها یک راه باقی می‌ماند؛ اینکه ملکه، تنها فرزند پسرش، کواکو را قربانی کند. پسر برای کمک به مادر می‌پذیرد تا قربانی شود! مادر، پس‌ از قربانی‌‌ شدن فرزند خود، تنها این کلمه را بر زبان می‌آورد: بائولی، یعنی فرزندم مرد و این همان نامی است که این قوم پس‌ از آن برای خود برگزید؛ به این‌ ترتیب، همه از رود گذر می‌کنند و نجات می‌یابند.

«برنار ددیه»، نویسنده بزرگ ساحل‌ عاجی، این‌گونه این صحنه را روایت می‌کند: «مادر، وحشت‌زده کودکش را در آغوش فشرد؛ اما مادر، ملکه نیز بود و ایستاده بر لبه پرتگاه، با لبخندی بر لب، کودکش را بر فراز سر بلند کرد و در آب انداخت...؛ سپس اسب‌های آبی، یک‌به‌یک کنار یکدیگر قرار گرفتند و پلی شگفت ساختند و مردمان در گریز از آن عبور کردند. ملکه پوکو آخرین کسی بود که از پل گذشت و در آن‌سو به ملتش که زانو زده بودند پیوست؛ اما مادر، ملکه نیز بود، پس تنها این‌گونه گفت: «بائولی!» یعنی کودکم مرد و مردم نام بائوله را حفظ کردند» (Dadié, 1954)؛ پس این قوم در محلی بی‌خطر ساکن می‌شوند و به گرامیداشت یاد کواکو مشغول می‌شوند. پس‌ از آن بائوله‌‌ها تا به امروز این رویداد را گرامی داشته و می‌دارند. این افسانه و رشادت ملکه و پسرش همچنان در آوازها و یادهای بائوله‌‌ها جاری‌‌ست. ناگفته نماند که اشکال مختلفی از این افسانه در دست است؛ مثلاً در روایتی دیگر به‌جای اسب‌های آبی، درختی روی رود پل می‌زند.

حکایات و قصه‌ها نیز همچون افسانه‌ها فراوان‌اند. این حکایات عمدتاً به زندگی خانوادگی و اجتماعی اهالی بومی مربوط می‌شوند. زندگی اجتماعی، حوزه وسیع و مساعدی برای حکایات است. اینکه چگونه باید در جامعه زرنگ بود و پله‌های ترقی و پیشرفت را طی کرد. این مضمون از شایع‌ترین مضامین حکایت‌هاست. نماد آن‌ هم خرگوش است. مضمون رایج بعدی، مهارت و پشتکار در حرفه است. همچنین اتحاد و همبستگی با اعضای فامیل و دوستی و محبت، از تم‌های دیگر حکایات محسوب می‌شوند. مضامین حکایات مرتبط با زندگی خانوادگی هم عمدتاً بر محور وفاداری، احترام به بزرگ‌ترها و یا برعکس، اختلاف میان نسل‌ها می‌پردازند. برای نمونه در ذیل یکی از حکایات مربوط به زندگی اجتماعی را می‌آوریم:[۱]

حکایت خرگوش و یوزپلنگ

در زمان‌های قدیم یوزپلنگی می‌زیست که شهرتش در آهنگری عالم‌گیر بود. همگان از کارش رضایت داشتند؛ اما وای به حال کسی که می‌خواست در حین کار به او توصیه یا سفارشی کند. فوراً جواب می‌داد: می‌‌دانم چه می‌کنم، این حرفه من است. روزی خرگوشی با ایده‌های بسیار در سر، پیش او رفت و سفارشش را این‌گونه بیان کرد: لگامی برای اسبم نیاز دارم؛ پس یوزپلنگ بلافاصله دست‌ به‌ کار شد و خرگوش محو تماشای کار او. بعد هم شروع کرد به خواندن آوازی با این مضمون که روستای من، روستای شگفتی است؛ همه در آن گوشت تازه می‌خورند. گاوها فربه‌اند و فراوان.

یوزپلنگ که آواز را می‌شنید، نتوانست جلوی حس کنجکاوی خود را بگیرد و پرسید: خیلی دوست دارم بدانم روستای تو کجاست. خرگوش جواب داد: خیلی سرراست است. همین‌ که کارت تمام شد، همراه یکدیگر به آنجا می‌رویم. بعد هم به او گفت، خیلی مراقب باش دهنه خوب و به‌ اندازه از کار دربیاید. دهان اسب من هم‌ اندازه دهان توست. وقتی کار تمام شد، یوزپلنگ خواست دهنه را امتحان کند، پس آن را به دهان خود زد و خرگوش تا این وضع را دید، پشت او جست و طناب را کشید تا دهنه محکم شد. پس لگدی به پهلوی او زد و تا مزارع خویش او را تازاند. بیچاره یوزپلنگ! نه‌ تنها خبری از گوشت تازه نبود بلکه باید زمین‌ها را هم شخم می‌زد و این‌گونه روزگار به اسارت می‌گذرانید؛ به این ترتیب، جزای غرور و تکبرش را با مشتریان پس می‌داد.

این‌گونه بود تا روزی بنا شد زمین‌های موریانه‌ها را در همسایگی شخم بزند. در میان روز و برای استراحت، خرگوش اسبش را به درختی بست. پس یوزپلنگ رو به صاحبان مزرعه کرد و گفت: خیلی خوشحالم از اینکه امروز میان شما هستم و آرزو می‌کنم قبیله‌تان در صلح و صفا زندگی کند. شما منظم‌ترین مردمان روی زمین هستید. کارتان بی‌نظیر است. خرگوش مرا به بردگی گرفته و از من همچون اسبی کار می‌کشد. اگر این زنجیرها را بجوید و مرا آزاد کنید، لطف بزرگی در حق من کرده‌اید. این سخنان بسیار به مذاق موریانه‌ها خوش‌ آمد و دست‌به‌کار جویدن زنجیرها شدند. زمانی که یوزپلنگ آزاد شد، از جای خود تکان نخورد و به هوای انتقام منتظر ماند تا خرگوش را به جستنی پاره کند. وقتی زارعان برگشتند، خرگوش به همراهان خود گفت: شما پیاده بروید. من از قفا و با اسبم می‌آیم، اما وقتی به اسبش نزدیک می‌شد، دید که یوزپلنگ تغییر موضع داده است. شستش خبردار شد؛ پس دور ماند و نزدیک نشد تا طاقت یوزپلنگ به سر آمد و سوی طعمه‌اش خزید. هرچه دوید به شکارش نرسید و باز این خرگوش بود که به لطف ذکاوت و هوش خود، برنده شد و نشان داد که زیرک‌ترین حیوانات است.[۲][۳]

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. حسینی، روح الله، خان آبادی، سعید(1400). جامعه و فرهنگ ساحل‌ عاج. تهران: موسسه فرهنگی هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی،ص.259-261.
  2. Guichard, Michel (2008). Contes de la Dogna et Bible se rencontrent.
  3. حسینی، روح الله، خان آبادی، سعید(1400). جامعه و فرهنگ ساحل‌ عاج. تهران: موسسه فرهنگی هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی،ص.262-264.