انقلاب فرانسه و اسپانیا

از دانشنامه ملل

حوادث مربوط به انقلاب فرانسه و امپراتوری ناپلئون اول در سرنوشت دولت اسپانیا و تحولاتی که در این کشور به وقوع پیوست، نقش مهمی را داراست. زمانی که فرانسه در آستانۀ انقلاب بود، در اسپانیا شارل چهارم و ملکه ماری لوئیز (از خانواده پارم ایتالیا) بر اریکۀ سلطنت تکیه زده بودند‏. در این زمان اسپانیا به مخالفت با انقلاب فرانسه پرداخت. کنت فلوریدا بلانکا، صدراعظم اسپانیا، یادداشت‌های مکرری با لحنی تند به انقلابیون فرانسه نوشت و خشم آن‌ها را برانگیخت. با این رویه طرفداران جنبش‌های انقلابی در اسپانیا که بیش از پیش به تعداد آن‌ها به‌خصوص پس از انقلاب آمریکا افزوده شده بود، از صدراعظم روی‌گردان شدند و تشکیل جبهۀ مخالفی را دادند و طرفداران لیبرال در اسپانیا نیز با احزاب جمهوری‌خواه فرانسه در تماس بوده و همکاری نمودند. شارل چهارم که وضعیت را بحرانی دید، بلانکا را از سمت خود برکنار کرد و کنت اراندا را که طرفدار سیاستی مسالمت‌آمیز بود، به نخست‌وزیری انتخاب کرد و در نتیجه این تغییر روابط اسپانیا و فرانسه که در شرف قطع شدن بود، دوباره عادی گشت. اما این دوره کوتاه بود. از طرف کشورهای اروپایی علیه دولت انقلابی فرانسه اتحادیه‌ای تشکیل شد و در نتیجه اراندا اسپانیا را وارد این اتحادیه کرد؛ اما زمانی که این اتحادیه نتوانست کاری را از پیش ببرد، او اسپانیا را از این اتحادیه بیرون کشید و اعلام بی‌طرفی کرد. این امر حیثیت اراندا را در داخل خدشه‌دار کرد و در نتیجه رهبر مخالفان دولت، گودوا، پادشاه را وادار کرد تا اراندا را از سمت خود معزول نماید و او را به صدارت نصب کند. در همین زمان که انقلابیون فرانسه مشغول محاکمه لوئی شانزدهم بودند و دولت‌های اروپایی علیه فرانسۀ انقلابی متحد شده بودند، گودوا سعی کرد با اتکا بر عهدنامۀ مودت اسپانیا و فرانسه میانجی‌گری نموده و صلح را برقرار سازد ولی فعالیت‌های او نتیجه‌ای نداد.                        

محکومیت پادشاه فرانسه به اعدام، افکار عمومی اسپانیا را نیز تحت‌تأثیر قرار داد. سیاست انقلابیون دربارۀ سازمان‌های روحانی آتش این اختلافات را دامن زد و از همان ابتدا تعداد زیادی کشیش به اسپانیا پناهنده شدند. اسپانیا وارد اتحادیۀ ضدفرانسوی دول اروپایی شد و وجوه زیادی برای کمک به تهیه مقدمات لشکرکشی در اختیار دولت گذاشته شد. بدین ترتیب جنگ اسپانیا و فرانسه آغاز شد. دولت کنواسیون ملی فرانسه پیش‌دستی کرد و به دولت کاتولیک اسپانیا اعلان جنگ داد. دولت اسپانیا نیز سه ستون لشکر به سرحدات پیرنه اعزام کرد. فرمانده ستون سوم، ریکاردوس، شهامت زیادی به خرج داد و در مدت کوتاهی توانست سربازان فرانسوی را تارومار کند. در اثر صدور اعلامیۀ انقلابی فرانسه، عده زیادی داوطلب از ایالات جنوبی و جنوب غربی فرانسه به جبهۀ جنگ اعزام شدند. در زمستان 1794م حملۀ شدیدی از طرف قوای فرانسوی شروع شد. آن‌ها در سردانی و روسیون کم‌و‌بیش پیشروی کردند و توانستند مواضعی را از اختیار نیروهای اسپانیولی درآوردند. فصل شکست‌ها برای اسپانیا آغاز شد و در اثر عقب‌نشینی‌های پی‌درپی، شهر بلگراد در 1794م به دست فرانسویان افتاد. سردار اسپانیولی که اینک کنت لااونیون بود، سعی کرد در سرحدات دو کشور خط دفاعی تشکیل دهد؛ ولی سربازان فرانسوی حمله سختی به این خط دفاعی کردند و در این صحنه جسد سربازان اسپانیولی روی خاک افتاد. در تاریخ 14 ژوئن 1795م ستون های فرانسوی وارد خاک اسپانیا شدند و در منطقه ناوار قسمتی از خاک اسپانیا را متصرف شدند و به‌تدریج به سوی شهرهای مهم پیش رفتند.

به همراه سپاهیان فرانسوی افکار جامعۀ انقلابی فرانسه نیز داخل اسپانیا شد. حتی در مادرید نیز تظاهراتی رخ داد و بالاخره جنگ‌های اسپانیا و فرانسه منجر به عهدنامه صلح بال شد (22 ژوئیه 1795). تمام مناطق سرحدی به اسپانیا مسترد گردید ولی متصرفات اسپانیا در سن دومنگ به فرانسه واگذار شد.

کودتای 18 برومر (9 نوامبر 1799م)، ابتدا تغییری در مناسبات دولت‌های اسپانیا و فرانسه ایجاد نکرد. ناپلئون برادر خود، لوسین بناپارت را به‌عنوان سفیر فرانسه در مادرید تعیین کرد. از طرف دیگر، سفیر اسپانیا در فرانسه در تاج‌گذاری ناپلئون حضور یافت و به این ترتیب امپراتروی وی از طرف مادرید به رسمیت شناخته شد و اتحاد بوربن‌ها بین فرانسه و اسپانیا مجدداً برقرار گردید. به موجب عهدنامۀ آمین(Amiens) در سال 1802م روابط بین فرانسه و انگلستان مجددا برقرار گردید و به این ترتیب ناپلئون انگلستان را از ادامه دشمنی بازداشت و جزیره مینورک به اسپانیا مسترد گشت. اما این عهدنامه دوامی نداشت و نقض آن موجب برافروختن آتش جنگ‌های خونینی بین فرانسه و انگلستان شد که به تبع آن، اسپانیا نیز وارد این جنگ‌ها شد. در نبرد دریایی معروف ترافالگار، کشتی‌های انگلیسی تحت فرماندهی دریاسالار نلسون نیروهای مشترک فرانسه و اسپانیا را به‌سختی شکست دادند. در این زمان قرارداد محرمانه‌ای از طرف گودوا، نخست‌وزیر اسپانیا، امضا شد که به موجب آن دولت اسپانیا تسهیلات لازم را برای لشکرگشی و حمله به پرتقال فراهم سازد. در ضمن، نیروهای فرانسوی در تهیه مقدمات حمله به پرتقال وارد اسپانیا شدند. شارل چهارم در تاریخ 1808م به نفع فردینناند هفتم از سلطنت اسپانیا کناره‌گیری کرد.

زمان اجرای نقشۀ ناپلئون فرارسید. تسلط یافتن بر دربار مادرید که در آن موقع بنیانش متزلزل بود، زحمتی برای ناپلئون نداشت. اوضاع اسپانیا در 1808م به‌شدت نابسامان بود؛ خاندان سلطنتی از هم پاشیده بود، امور مالی نیز گسیخته بود و سازمان نظامی منسجمی وجود نداشت. نیروهای فرانسوی در سراسر کشور مستقر شدند. در این زمان ناپلئون برادر خود به نام ژوزف بناپارت را رسماً به پادشاهی فرانسه منصوب کرد و خودش توانست در ازای واگذاری املاکی در فرانسه و تعیین مقرری سالیانه، شارل چهارم را وادار کند تا استعفانامۀ رسمی خود را بنویسد. از طرف دیگر، اقرارنامه‌ای نیز از طرف فردیناند هفتم دریافت کرد که به علت اقدامات ناشایست از تاج‌وتخت اسپانیا صرف‌نظر می‌کند. ژوزف ناپلئون در 20 ژوئیه وارد مارید شد در‌حالی‌که مردم اسپانیا در موقع عبور او ناسزا می‌گفتند. شورش تمام اسپانیا را فراگرفت و اتحادیه‌های نظامی ملیون با نهایت سرسختی به مبارزات خود ادامه دادند. شورشیان علناً به ناپلئون اعلام جنگ دادند و از انگلستان کمک خواستند. بریتانیا سپاهی 35 هزار نفری مجهز کرد و یک سفیر فوق‌العاده برای کمک به انقلابیون اسپانیا اعزام کرد.

لشگریان انگلیسی در سواحل شمال غربی شبه‌جزیرۀ ایبری پیاده شدند. در این هنگام، ناپلئون پس از شنیدن اخبار اسپانیا، شخصاً فرماندهی عملیات نظامی شبه‌جزیرۀ ایبری را بر عهده گرفت و با 200 هزار سرباز و عده‌ای از فرماندهان درجه اول به راه افتادند. در مقابل این قشون، شمار افراد انقلابی فقط به 80 هزار نفر می‏رسید. نیروهای ناپلئون توانستند به‌راحتی نیروهای انقلابی را در هم شکنند و بعد از متوالی کردن نیروهای ملیون، به سمت شمال رفته و به تعقیب نیروهای انگلیسی پرداختند و آنان را مجبور کردند که خاک اسپانیا را ترک کنند. اما اسپانیایی‌ها کماکان استقامت کردند. ساراگس و ژیرن مرکز اصلی مقاومت ملیون بود. فرانسویان برای بار دوم در دسامبر 1808م به محاصرۀ ساراگس دست زدند؛ با این حال، تسخیر کامل این شهر 25 روز طول کشید. پس از بازگشت ناپلئون به فرانسه و اشتغال او به حمله به روسیه، موقعیتی را برای حملۀ دشمنان فرانسه به شبه‌جزیرۀ ایبری فراهم ساخت و دولت بریتانیا از این فرصت استفاده کرد. هنگام تصرف شهر والادولید به دست سربازان انگلیسی، ژوزف بناپارت مجبور شد که مادرید را ترک کند. در سال 1813م با شکست قوای فرانسه ژوزف بناپارت از سرحد پیرنه گذشت و وارد فرانسه شد و بدین ترتیب پیروزی اسپانیا بر ناپلئون قطعی شد. ناپلئون در این زمان می‌بایست به وضع داخلی خود رسیدگی کند.

با خروج نیروهای فرانسوی از اسپانیا، در 1814م فردیناند هفتم دوباره وارد خاک اسپانیا شد و به این ترتیب دوباره بوربن‌ها به سلطنت اسپانیا رسیدند. اما آنچه مهم بود، وضع داخلی و دسته‌بندی‌هایی بود که به وجود آمد. پادشاه از همان ابتدا، با حکومت مشروطه مخالفت کرد و روش استبداد را در پیش گرفت. طرفداران و نزدیکان فردیناند دست به اقداماتی زدند و مخالفان حکومت استبدادی را سرکوب کردند. در این زمان در کنگرۀ وین، نمایندگان اسپانیا موفقیت‌هایی را به دست آوردند اما این‌ها به نفع خاندان سلطنتی بود و نه ملت اسپانیا. حق حکومت پارم از دوک‌نشین‌های ایتالیا برای پسر فردیناند به رسمیت شناخته شد و به‌جای جبران خسارت مالی و جانی که ملت اسپانیا در طول حکومت ناپلئون متحمل شده بود، ناحیه الیونزا از خاک اسپانیا جدا و به پرتقال داده شد.

در این میان، به لحاظ داخلی نیز دو گروه در داخل اسپانیا در مقابل یکدیگر قرار گرفتند: یک دسته طرفداران استبداد مطلق و دستۀ دیگر لیبرال‌ها یا طرفداران سلطنت مشروطه بودند. حتی آمریکا نیز با مخالفان سلطنت همراهی می‌کرد، به‌خصوص که در این زمان جنگ‌های استقلال آمریکای جنوبی نیز آغاز شده بود و حتی شورشیان تا آنجا پیش رفتند که از حرکت کشتی‌ها‏ی حامل سرباز و مهمات برای رسانیدن کمک جنگی به سپاهیان اسپانیولی جلوگیری می‌کردند. فردیناند هفتم که از این جریانات هراسان گشته بود، تبعیت خود را از افکار انقلابیون رسماً اعلام کرد و ناچار شد که دربارۀ التزام خود به حکومت مشروطه قسم یاد کند.

پس از این واقعه، کابینۀ مشروطه انتخاب شد و مشغول به کار گردید. در مادرید، مشروطه‌خواهان بر اوضاع مسلط شدند ولی در اغلب نقاط کشور، در اقلیت بودند. حتی استبدادطلبان مردم را به مبارزه دعوت کردند. ضمن اینکه این گروه رسماً خود را فدائی راه مذهب می‌دانستند. در جلسات کرتس‌ها نیز این دسته‌بندی کاملا مشهود بود. به این ترتیب، جنگ داخلی شروع شد. لیبرال‌ها که قدرت مرکزی را در دست داشتند، در مقابل طرفداران حکومت استبدادی قسمتی از ایالات کشور را تحت سلطه درآورده و از حمایت سازمان‌های روحانی نیز برخوردار بودند. در این میان، حتی پای کشورهای خارجی نیز به این جنگ باز شد. اتحادیه‌ای از کشورهای اروپائی تحت فرمان قوای فرانسوی تصمیم گرفت که وارد خاک فرانسه شود. به‌تدریج قوای طرفدار حکومت استبداد نیز به قوای فرانسوی ملحق گشت و با هم به سمت پایتخت حرکت کردند. دوگ آنگولم، فرمانده قوای فرانسوی، مستقیماً به طرف قادس حرکت کرد و سران لیبرال را دستگیرکرد و فردیناند را آزاد ساخت. سران مشروطه اعدام شدند و حکومت مستبد دوباره برقرار گردید[۱]

دون کارلوس، برادر پادشاه، به ریاست عالیۀ سازمان روحانی اسپانیا انتخاب شد. در این هنگام، بحث بر سر جانشینی فردیناند هفتم اوج گرفت. رقابت میان طرفداران دون کارلوس و ایزابل، دختر فردیناند هفتم، بود. طرفداران دون کارلوس با اتکا به دستور فیلیپ پنجم مبنی بر محرومیت اولاد دختر از حق سلطنت، از فردیناند وصیت‌نامه‏ای گرفتند که به موجب آن دون کارلوس جانشین فردیناند است؛ اما بلافاصله ملکه ماری کریستین که از وجود این وصیت‌نامه اطلاع یافته بود، به پادشاه فشار آورد که وصیت‌نامه‌اش را لغو و حق وراثت را به دخترش ایزابل دهد. پس از مرگ فردیناند و در دوره نیابت ملکه، وی برای مقابله با استبدادطلبان مدافع کارلوس که کارلیست‌ها نام گرفته بودند، به مشروطه تمایل نشان داد و به این ترتیب لیبرال‌ها را با خود همراه کرد. فرانسه و انگلستان نیز از ملکه ماری کریستین حمایت کردند؛ درحالی‌که دولت‌های استبدادی روسیه، پروس و اتریش حامی کارلیست‌ها بودند.

ملکه مقررات مشروطه را پذیرفت و مجلس شورایی تشکیل شد که اعضای آن هر ساله با رأی‌گیری عمومی انتخاب می‌شدند. بدین ترتیب، مشروطه‌طلبان بر استبدادطلبان پیروز گشتند. اما کارلیست‌ها به مبارزۀ مسلحانه روی آورده و در قسمت‌های کوهستانی دست به مبارزه زدند. قوای دولت مرکزی توانست آن‌ها را مغلوب کند و در 1839م عهدنامه متارکه امضا شد. به موجب این عهدنامه، کارلیست‌ها متعهد شدند که اسلحه را کنار گذاشته و دست از جنگ علیه حکومت مرکزی بکشند.

ایزابل دوم در 1843م بالغ شد و در این زمان اعتالیون موفق شدند رامون ناوارا، یکی از ژنرال‌های طرفدرا خود را در صدر کابینه قرار دهند. در این زمان توطئه‏های پی‌درپی علیه دولت به وقوع پیوست و مخالفان به‌شدت مشغول عملیات بودند. زمانی که ملکه ایزابل برای ملاقات با ناپلئون سوم به نقاط سرحدی فرانسه رفته بود، ژنرال‌ها موقعیت را مناسب دیده و اتحادی را تشکیل دادند. به دنبال آن، طغیان و شورش شروع شد و ملکه از راه سن سباستین به فرانسه پناهنده شد.

با فرار ملکه حکومت موقت در مادرید تشکیل گردید. در اولین جلسه کرتس‌ها، دسته‌های مختلف در مقابل یکدیگر صف‌آرایی کردند. جبهۀ اتحاد ملی در مقابل دموکرات‌ها قرار گرفت. خود دموکرات‌ها نیز به دو دسته تقسیم شدند: یکی طرفداران شاه و دیگری طرفداران جمهوری. گروه دیگر آلفونسین‌ها بودند که از آلفونس دوازدهم، پسر ایزابل، طرفداری می‌کردند. در این زمان، ژنرال پریم که در رأس حکومت قرار داشت، معتقد بود که پادشاه اسپانیا باید از خاندان سلطنتی جدیدی انتخاب شود و با بوربن‌ها نیز نسبتی نداشته باشد. پیشنهاد او انتخاب یکی از اعضای خاندان سلطنتی ایتالیا بود. با مخالفت ناپلئون سوم در مورد انتخاب یکی از شاهزادگان پروس به سلطننت اسپانیا، شاهزاده دوساووا، پسر ویکتور امانوئل به سلطنت رسید. پادشاه جدید در 1871م وارد مادرید شد. اولین کابینۀ دورۀ سلطنت این شاهزاده به ریاست سرانو تشکیل شد که با مخالفت احزاب کارلیست‌ها، جمهوری‌خواهان و اتحاد ملی مواجه شد. پادشاه جدید در برابر این وضع در 1873م استعفا داد و در نتیجه جمهوری اول اسپانیا در فوریه 1873م اعلام موجودیت کرد. در این جمهوری، چهار کابینه سرکار آمد و در نهایت عمر این جمهوری به بیش از یک سال کشیده نشد و سرانجام با کودتای دون مانوئل، فرماندار نظامی مادرید، رژیم جمهوری سرنگون شد.

در این زمان آلفونس دوازدهم، تنها بازماندۀ خاندان سلطنتی بورین‌ها، بالغ شد و خود را طرفدار پادشاهی مشروطه اعلام کرد. او که در این زمان در انگلیس به سر می‌برد، در سال 1874م وارد کشور شد و با پشتیبانی ژنرال کامپوس مجدداً به سلطنت رسید. دوره او دورۀ نسبتاً آرام و امنی بود. پس از مرگ او، در سال 1985م آلفونس سیزدهم به قدرت رسید. مهم‌ترین حادثۀ ناگواری که  در دروۀ خردسالی این پادشاه و نیابت مادرش در سیاست خارجی اسپانیا رخ داد، شروع جنگ‌های استقلال کوبا و فیلیپین بود. دولت اسپانیا برای دفع غائله ابتدا ژنرال کامپوس را اعزام کرد که نتیجه‌ای نداد و در نتیجۀ فشارهای ایالات متحده آمریکا، اسپانیا در نهایت استقلال کوبا را به رسمیت شناخت.

به دنبال استقلال کوبا، جزایر فیلیپین نیز عَلَم استقلال برافراشت. زمانی که اسپانیا در فیلیپین مشغول مذاکره با سردار نظامی قوای دولتی بود، مک کینلی، رئیس‌جمهور آمریکا، تصمیم به مداخلۀ مسلحانه گرفت. غرق یک فروند کشتی آمریکایی در خلیج هاوانا بهانه را به دست آمریکا داد و این کشور رسماً به دولت اسپانیا اعلان جنگ داد[۲] کشتی‏های آمریکایی به خلیج سانتیاگو و کوبا حمله کردند و تمام کشتی‌های جنگی اسپانیولی را غرق کردند و به موجب عهدنامه پاریس در سال 1898م اسپانیا از تسلط خود بر پرتوریکو و فیلیپین دست کشید و آن‌ها را به ایالات متحده آمریکا واگذار کرد.

با شروع جنگ جهانی اول اسپانیا اعلام بی‌طرفی کرد. به لحاظ داخلی کابینه‌ها یکی پس از دیگری آمدند. در کاتالونی جنبش استقلال‌طلبی بیش از پیش فعال شد و آنجا اعلام خودمختاری کرد. در سال 1922م یک کابینۀ دست‌چپی به ریاست داتو سر کار آمد که موفقیتی حاصل نکرد. در نتیجۀ نبود ثبات در کابینه‌ها، پادشاه در صدد برآمد تا یک دولت نظامی به وجود آورد و به این منظور ژنرال پریمو دریورا در 1923م به نخست‌وزیری دعوت شد. این حکومت تمام قواعد مشروطیت را کنار گذاشت. این کار، اشتباه بزرگی بود که در نهایت منجر به سقوط سلطنت گردید. این امر موجب شد تا دولت به‌کلی وجهۀ خود را از دست بدهد. در نهایت دریورا در 1930م کناره‌گیری کرد و ژنرال بارنگوئر به نخست‌وزیری رسید؛ اما اعدام دو تن از سران شورش باعث سقوط دولت وی گردید. آلفونس سیزدهم که از این اختلافات و کشمش‌های سیاسی فرسوده شد، اعلام کرد که مایل نیست بر ضد مخالفان به اسلحه متوسل و باعث خونریزی شود. پس از صدور این اعلامیه کشور را ترک کرد و به این ترتیب جمهوری دوم اسپانیا در اثر اتحاد نیروهای جمهوری‌خواه و سوسیالیست‌ها به وجود آمد. همین امر موجب نارضایتی شدید دست‌راستی‌ها شد و بسیاری از دست‌راستی‏ها، روحانیون و سران نظامی از همان ابتدا به فکر کودتا افتادند. قتل یک نمایندۀ سلطنت‌طلب به دست پلیس بهانۀ لازم را برای ایجاد شورش داد. اندکی بعد شورش نظامیان اسپانیولی مقیم مراکش شروع شد[۳]. ژنرال فرانکو فرماندهی نظامیان شورشی را بر عهده گرفت و در 25 ژوئیه همین سال دولت شورشی را در بورگس برپا کرد. این جنگ گرچه داخلی بود اما به‌زودی جنبه بین‌المللی به خود گرفت. بلوک‌بندی کشورهای اروپایی به‌وضوح در این جنگ انعکاس یافت. هر یک از بلوک‌ها به حمایت از یکی از دو جناح متخاصم پرداختند. جنگ به علت ضعف جمهوری نوپا به جای آنکه در عرض مدت کوتاهی خاتمه یابد، قریب سه سال به طول کشید و بالاخره با پیروزی راست‌گرایان و روی کارآمدن ژنرال فرانکو به پایان رسید.

بلافاصله پس از شروع این جنگ رژیم‌های دیکتاتوری مانند ایتالیا و آلمان شروع به ارسال کمک‌های نظامی به راست‌گرایان کردند. از طرف دیگر، برای حمایت از جمهوری‌خواهان نیز داوطلبان زیادی از سراسر اروپا بسیج شدند؛ اما دولت‌های فرانسه و انگلیس دچار اختلاف و تردید شدند و تنها اتحاد جماهیر شوروی بود که در حمایت از جمهوری‌خواهان وارد عمل شد. ده روز پس از ارسال پیام همدردی استالین به رهبر حزب کمونیست اسپانیا، تانک‌های شوروی در جبهه نبرد ظاهر شدند. دولت جبهۀ خلق در فرانسه که لئون بلوم ریاست آن را برعهده داشت، در تعقیب سیاست «نه فاشیسم و نه کمونیسم» و برای حفظ اکثریت پارلمانی پیشنهاد عدم مداخله در امور اسپانیا را مطرح کرد. در همین زمان، کمیسیون بین‌المللی عدم مداخله در لندن تشکیل شد. آمریکا نیز جنگ‌های داخلی اسپانیا را مشمول قانون بی‌طرفی خود دانست. این روند، یکی از اشتباه‌های این کشورها بود که مورد اعتراض چپ‌گرایان فرانسه و انگلیس واقع شد چراکه این امر به معنای بازگذاشتن دست فاشیست‌ها بود. در جبهۀ مقابل، از یک طرف پیوند میان موسولینی و هیتلر هر روز مستحکم‌تر می‌شد و از طرف دیگر این کشورها به حمایت از فرانکو ادامه می‌دادند. در سال 1936م بین دولت فاشیست ایتالیا و فرانکو پیمان مبارزه با کمونیسم امضا شد. پس از این، دولت‌های دیگر اروپایی از جمله اتریش، مجارستان، هلند، سوئیس و حتی انگلستان رژیم فرانکو را به رسمیت شناختند. فرانسه که اینک از سه جانب توسط فاشیست‌ها احاطه شده بود، مارشال پتن را به عنوان سفیر خود به بورگس اعزام کرد[۴].

به هر حال، جنگ داخلی اسپانیا تحول بسیار مهمی را در صحنۀ تحولات بعدی اسپانیا ایجاد کرد. راست‌گرایان پس از پیروزی در جنگ‌های داخلی، حکومت استبدادی را بنا نهادند. فرانکو در سال 1942م مجلس قانون‌گذاری (کورتز) را با اختیارات محدودی احیا کرد و در سال 1947م اعلام کرد که نظام سلطنتی اسپانیا که در سال 1931م لغو شده بود، پس از مرگ یا بازنشستگی وی اعاده خواهد شد. در سال 1967م اولین انتخابات عمومی پس از جنگ داخلی برگزار شد و در 1969م فرانکو پرنس خوان کارلوس(Juan Carlos)، نوۀ آخر پادشاه اسپانیا، آلفونس سیزدهم، را به‌عنوان جانشین آیندۀ خود معرفی کرد. وی در سال 1973م پست نخست‌وزیری را به دریاسالار لوئیس کاررو بلانکو(Admiral Luis Carrero Blanco)واگذار کرد. او در همان سال ترور شد و سازمان جدایی‌طلب باسک مسئولیت این ترور را بر عهده گرفت. به دنبال مرگ او، کارلوس آریانس ناوارو (Carlos Arias Navaror) قدرت را در دست گرفت. دراکتبر 1982 فیلیپ گونزالس – رهبر حزب کارگران سوسیالیست – به نخست وزیری رسید. در زمان او اسپانیا در صحنه روابط بین المللی و سیاست خارجی فعال شد ؛ به جامعه اقتصادی اروپا پیوست و در مورد ادعای مالکیت بر تنگه جبل الطارق که از سال 1704 در کنترل بریتانیا بود- با انگلستان مذاکره کرد و در جنگ خلیج فارس شرکت کرد. در سال 95 دولت سوسیالیستی گونزالس موقعیت خود را در اروپا از دست داد و در همان سال اسپانیا ریاست دوره ای شش ماهه اتحادیه اروپا راعهده دار شد. در 1996 خوزه ماریا نخست وزیر اسپانیا شد و در انتخابات 2000 میلادی دوباره بیشترین رای را کسب کرد. در سال 2003 اسپانیا حامی اصلی آمریکا بری حمله به عراق بود و در 2004 خوزه لوئیس زاپاترو نخست وزیر اسپانیا شد[۵][۶].

نیز نگاه کنید به

تاریخ اسپانیا؛ تاریخ معاصر اسپانیا

کتابشناسی

  1. دورانت ، جیمز ویل( 1374). تاریخ تمدن ، جلد هفتم. ترجمه  اسماعیل دولتشاهی. تهران: شرکت انتشارات علمی – فرهنگی،
  2. Eric, S. , W.Meditz, S.(1990). Spain a Country Study, Federal Research Division, p.3o
  3. Eric, S. , W.Meditz, S.(1990). Spain a Country Study, Federal Research Division, p 33
  4. نقیب زاده ، احمد (1383).تاریخ دیپلماسی و روابط بین الملل از پیمان وستفالی تا امروز. تهران ، قومس.
  5. برازش، محمودرضا (1389). آشنایی با کشورهای جهان "اسپانیا". مشهد: انتشارات آفتاب هشتم،ص. 60.
  6. فاخری، مهدی(1392). جامعه و فرهنگ اسپانیا. تهران: سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی( در دست انتشار)