فرهنگ سیاسی در روسیه
منظور از فرهنگ سیاسی، مجموعه ارزشها، باورها و احساسات مردم و حاکمان نسبت به امر قدرت سیاسی میباشد. برخی حتی موضوع را فراتر برده و فرهنگ سیاسی را معادل منش ملی میدانند و همه ملتها و دولتها را با سبک و منش ملی و رفتار سیاسی خاصی میشناسند و با برخی مفاهیم کلی یک ملت را سختکوش و دیگری را آسانگیر، یکی را مهماننواز و دیگری را تندخو نامید. به ویژه از سده هیجدهم تا نیمه نخست قرن بیستم، مفهوم خلق و خوی و منش ملی برای تصور سجایای ملل و هویت ملی آنها به کار میرفت.
خلق و خوی ملی مجموعه یکپارچهای از منافع ملی، سنن ملی و آرزوها و آرمانهای ملی در نظر میآمد که به سبب اهمیت خاص در زندگی ملتها، تصور از هر ملت را شکل میداد. متفکران عصر رومانتیک بر این باور بودند که هر ملت دارای خلق و خوی مشخصی است که در تاریخ آن یافت میشود، اما از نیمه دوم سده بیست تاکنون، با نقد مفهوم خلق و خوی و منش ملی، بر مفهوم هویت ملی تاکید شده است. واقعیت آن است که این مفاهیم انتزاعی و کلی چیز زیادی به شناخت ما نمیافزاید. اما در عین حال تدقیق در این موضوع از نگاه اندیشمندان یک جامعه میتواند فراتر از داوریهای کلی، امکانهایی را برای فهم بیشتر مقوله دولت و سیاست در یک جامعه فراهم آورد. در این رابطه، اما روسها یکی از مهمترین موضوعات برای بحث و مجادله بودهاند و در بسیاری از زبانها در مورد مردم روس، نژاد روس، دولت روس و یا روحیه روسی مطالب گوناگونی وجود دارد. رمینگتون یکی از متخصصان مسائل سیاسی روسیه، فرهنگ سیاسی روسیه را متاثر از چهار عامل میداند:
وضعیت جغرافیایی و گستردگی سرزمینی، سنت حکومت استبدادی و پدر سالار، میراث مسیحیت ارتدوکس، و الگوی تکراری نوسازی هدایت شده از سوی دولت[۱].
تجربه تاریخی هزار ساله دولت در روسیه نشان میدهد که در دولتهای کیف، قازان، مسکو، سن پترزبورگ، و تا به امروز، مقوله دولت در این کشور یک امر بسیار مهم و در عین حال یک امر حداکثری، قدرتمند و تمرکزگرای شدید بوده است. نویسندگان روس همواره مطالب و نوشتههای جالب توجهی در رابطه با جامعه و دولت روسی و ویژگیهای آن نوشته اند. نویسندگان همیشه جایگاه ویژهای در روسیه داشتهاند. آنان به علت فقدان نهادهای دموکراتیک هیچگاه تنها یک هنرمند نبوده اند، بلکه سخنگوی حقایق و وجدان عمومی تلقی شدهاند تا جایی که الکساندر هرتسن فیلسوف روسی، ادبیات روس را حکومت ثانوی و قدرت واقعی جامعه میخواند. میگویند آنتون چخوف نیز از خود میپرسید:
"از چه سبب از این همه کوشش و ایمان در آغاز کار، ناکامی نصیبمان میشود و آنگاه که از پای در افتادیم چرا باز برنمیخیزیم؟"
از چادایف، فیلسوف روس نیز نقل است که میگفت:
"روسها با ایثار و فداکاری خویش به ملل دیگر درس میدهند، اما خود هرگز چیزی از آن نمیآموزند. ما گوشهگیران نه به دنیا چیزی دادهایم و نه از آن چیزی گرفتهایم. ما به آمال و آرزوهای بشر چیزی نیافزودهایم. در خون ما نوعی مایه بیماری است که از هر گونه پیشرفت معتدل بازمان میدارد".
شنتالینسکی در رابطه با سرنوشت دولتمردان روس حوادث و حشتناکی را برشمرده و می نویسد:
"پطر اول پسرش را از پای در آورد. کاترین دوم به دست فاسق خود خون شوهرش را ریخت، پل اول را خفه کردند، الکساندر اول پدر را کشت، الکساندر دوم با بمب صد پارچه شد و آخرین آنان، نیکلای دوم و خاندانش را کشته و در محلول اسیدی نابود کردند. نماد و نشان دودمان سلطنتی رومانوف، کنده سربری، طناب و زهر بود".
از نگاه او «تاریخ روسیه از زمان روریک (862م) سرکرده وارنگیان که نامشان «روس» را به سرزمین جدید مسکونی خود دادند، تا 1612 که رومانوفها بر اریکه قدرت تکیه زدند و در 1917 از آن مصبطه به زیر کشیده شدند، گویای خونین بودن اسرار تاریخ جوامع بشری است». اما تورگنیف باور داشت که
«روسیه هنوز دوران بخاری شکل خود را طی میکند و بیم آن داده که این وضعیت تا ابد ادامه یابد. اما طبع روسی چیزی است که حتی کارل مارکس نیز در مورد آن نکته مهمی گفته بود و "روسیه را جامعهای آسیایی، مغول و تاتاری ... و تزار را نیز در تداوم آن ..." بر شمرده بود[۲].
برخی از فیلسوفان روس، ماهیت و خصلت استبدادی دولت روسی را بیشتر به جغرافیای این سرزمین نسبت داده و بر بیکرانگی سرزمینی و مشکل اداره آن و نیاز به یک دولت قدرتمند تاکید کردهاند. مونتسکیو در مقوله بندی دولتها بحث استبداد شرقی را مطرح کردهاند و بحث روسیه را نیز در همین مقوله گنجاندهاند. نیز در کتاب استبدادشرقی، روسیه را مورد بحث جدی قرار داده است[۳]. کارل ویتفوگل مارکس و هگل بحث دولت روسیه را چون مقوله جداگانهای از دولتهای غربی دانستهاند. مارکس در این زمینه به خدایگان سالاری آسیایی در روسیه و سیاست مغولی حاکم بر آن، و شکلگیری دولت استبداد شرقی و خودکامگی مطلق و سرسپردگی مطلق در روسیه اشاره می کند. فیلسوف مشهور روس، نیکلای بردیایف، مردم روسیه را از دیدگاه ساخت روان خویش، مشرقی و مسیحی شرقی میداند و میگوید که در تاریخ ملت روس نمیتوان وحدتی انداموار مشاهده نمود. او از تضادهای روحی مردم یاد میکند و آن را خاص سرنوشت تاریخی بغرنج، برخوردها و زورآزماییهای عناصر شرقی و غربی در این سرزمین میداند. او نتیجه این وضع را در دو گانههای مومن – مرتد، دولتگرا – تجزیهطلب، و استبداد طلب – آنارشیست دنبال میکند. از این رو، این دوگانگی فرهنگی طبع مردم روسیه را میان عشق و نفرت در نوسان نگه میدارد. از نگاه او، مورخان روس، وجود جنبه استبدادی و خودکامه دولتهای روسیه را ضرورتی میشمارند که به خاطر سرزمین گسترده و بیکران صورت گرفته است و خود نیز تاثیر طبیعت پهناور و محیط بیکران را میپذیرد. او از روحیه مذهبی مردم، جزمیت و تحجر، ریاضت طلبی و تحمل رنج و مشقت، فداکاری به خاطر دین و آیین، و تلاش برای رسیدن به نیروی برتر و متعالی یاد میکند. بریانی شانی نوف نیز از رابطه جغرافیا و یکنواختبودن سرزمین و نامحدود بودن فضا و خلقیات سخن میگوید. به تعبیر بیلینگتون، تعدد واژگان در مورد قدرت، نشاندهنده اهمیت این موضوع در ذهن انسان روس است. او امپراتوری قدرت در روسیه را مانند ماتریوشکای روسی (هزارتو) میداند[۴]. هلن کارر دانکوس، روسشناس برجسته روسی تبار و عضو آکادمی علوم فرانسه،
"روسیه را معمایی میداند که شوربختی دیرینش را که رشتهای مخصوص و در جهت شر، برای تسخیر یا حفظ قدرت و استفاده از قتل سیاسی، انفرادی یا جمعی، واقعی یا نمادین، قابل درک است".
او سرنوشت روسیه را از زمان شکلگیری نخستین دولتش در قرن نهم میلادی تا اصلاحات دوره گورباچف، میان قتل و سیاست در نوسان میبیند و در تبیین آن، مرتبط دانستن آن را با روح روسی، سادهاندیشی میداند و دو موضوع را مطرح میکند: تاثیر قتل سیاسی در ایجاد وجدان اجتماعی مفلوک و مطیع و مانع برای مسیر توسعه، یا تاثیر وجدان اجتماعی مفلوک و وحشت زده در فراخوانی یا افسار گسیختگی آدمکشان. او نکاتی در مورد بازبودن و بدون مرز بودن سرزمین، ناهمزمانی تاریخی روسیه نسبت به اروپا، نظام اجتماعی عقب افتاده، ناتوانی روسیه در توسعه یافتگی پیرامون طرح مشترکی که حکومتگران و حکومتشوندگان را متحد کند، بیان کرد و از «تظاهر دسته جمعی به ندیدن واقعیت» و ترس از «دانایی انفرادی» به عنوان عامل اصلی زایش جامعهای سیاسی درگیر در قتل سیاسی یاد میکند[۵]. اما نویسنده رمان "استالین خوب"، ویکتور ارافیف، که پدرش از مقامات مهم سیاسی از استالین تا برژنف بوده در اثرش که بیشتر یک توصیف زندگی از خود است به توضیح و تبیینی از فرهنگ سیاسی روسیه پرداخته و در توصیف استالین میآورد:
«استالین را میتوان اسباب بازی روسی نامید. استالین، سازنده؛ استالین، بنیان گذار سوپرتوتالیتریسم. روسها از معما خوششان میآید. استالین برایشان معما طرح کرد. کاملا نفوذناپذیر، پنهان مثل زیردریایی. زیردریایی زرد رنگ ما. او هیچ گاه نگفت که واقعا چه میخواهد و دنبال چیست. برای غرب و اغلب صاحبان اندیشه روس، استالین، یک شخصیت دارد و برای میلیونها روس او شخصیت دیگری است. عوام، استالین بد را باور ندارند. آنها او را منجی روسیه و پدر ملت کبیر روس میدانند. پدرم با هموطنان من همراه بود. استالین را ناراحت نکنید».
ارافیف باور دارد که جان و روان روسی، طبیعت استالینی دارد و افتادن در دام چنین ساختاری را همواره در کمین مردم روس میداند:
«استالین، تنها ضامن کمونیسم در روسیه بود. هر چقدر هم آشغال بر سرش بریزند باز هم زنده است. او زنده است، اگرچه نزدیکترین اطرافیانش او را از بین ببرند. او زنده است صرف نظر از کنگره بیستم. او از جهنم برخاست صرف نظر از اینکه همان نویسنده مرموز (مدعی رسالت) دانیل آندریف در شکوفه صلح او را به اعماق جهنم فرستاده بود. او زنده است صرف نظر از اصلاحات. او مثل غریقی خفه شده، از آب سر درآورد. او سر درآورد و از نو جان گرفت. بر توتالیتاریسم مطلق، تندیس استالین ایستاد. در نهایت استالینگراد باز به نام او نامگذاری خواهد شد. استالین نیازی به احیا و تجدید ندارد. چون او زنده است. جان روسی طبیعت استالینی دارد. هرچه قربانیان استالین به گذشته سپرده میشوند، استالین قدرتمندتر و واضحتر میشود. قربانیان، ابرهای گذرانند. روسها وقتی به فیلمهای استالین نگاه میکنند قند توی دلشان آب میشود و با شعف به طنزهایی که درباره اوست گوش میدهند. استالین از پلههای کرملین به پایین میآید. بازگشت استالین تسلسلی پیاپی خواهد داشت، مثل انقلاب پیاپی توتسکی. هر رییسی در روسیه به سبک استالینی کار میکند، حتی رییس یک ایستگاه کوچک بین راهی راه آهن هم از ایده استالین پیروی میکند. انرژی لیبرالیسم اروپایی در روسیه خیلی ضعیفتر از آن است که بتواند اجرا شود و یا حتی فرم مدیریت دیگری را بسازد. همه دولتمردان روسیه ناخواسته سوار بر موج استالینی هستند.»
از نگاه نویسنده، مهمترین تناقض تاریخ روسیه، در این است که صرفنظر از همه چیز، «استالین قهرمان مردمی خوش نام باقی میماند. عشق به استالین نماد کهنهپرستی ملت روس است. حقیقت این است که در سالهای دهه نود با او تسویه حساب نکردند؛ صرف نظر از همه رازگشاییها و افشاگریها او زنده ماند؛ و همراه با او آرزو هم».
ارافیف به شرایط امروز دولت روسی نیز توجه میکند: «استالین امروز آیین قدرت، دلتنگی برای امپراطوری، نظم، احترام به خشونت و تخریب باورهاست. استالین: تولد وحشت جدید. در هر رییس و مدیر روسیه یک استالین کوچک نشسته است. من استالین را در خود احساس میکنم. او در ذهن من بیخواب شده و از این دنده به دنده میشود. به نظر میرسید استالین، اوج آنتی دموکراسی روسهاست. احساسات ضد یهودی آنها، بوی قرمه سبزی در کلهشان. اینکه نیمی از روسهای امروز استالین را وحشی و خشن نمیبینند، اتفاقی نیست. استالین به سبک روسی ساخته شده. بچه ها دستهایشان را به سمت او دراز میکنند: دایی جان! دایی جان!» بدین ترتیب از نظر نویسنده استالین خوب، استالین روح ساری و جاری در تن و روان روس است، و همه جا حاضر و ناظر در گذشته، اکنون و حتی آینده وجود دارد. ارافیف اشاره جالبی دارد، آنجا که به زعم وی، روسها که حتی نسبت به دورگههای روس هم با تردید برخورد میکنند و آنها را از «خود» نمیدانند، اینجا نه فقط استالین را پذیرفتند بلکه هزینهاش را هم خودشان پرداختند.[۶].
فرهنگ سیاسی مردم روسیه در گذر زمان دچار دگرگونیهایی هر چند محدود شده است و مفاهیمی چون مردم سالاری نیز جایگاه بیشتری یافتهاند اما هنوز هم از اولویت امنیت و ثبات کاسته نشده است. در سال 2005، 66 درصد مردم موافق بودند که روسیه نیازمند دموکراسی است اما 45 درصد باور داشتند که دموکراسی روسیه بومی و منطبق با شرایط خاص کشور باشد. سال 2007 دو سوم مردم بر این عقیده بودند که روسیه به یک اپوزیسیون سیاسی نیاز دارد. در همین سال بیش از دو سوم مردم باور نداشتند که انتخابات آزاد و عادلانه بوده، اما بیشتر مردم زندگی را رو به بهبود دانسته و از انتخابات پارلمانی راضی بودند. در همان نظر سنجی 83 درصد باور نداشتند که بر تصمیمات سیاسی کشورشان تاثیر دارند. در سال 2005، 47 درصد مردم ثبات اجتماعی را بر ازادی مطبوعات و 39 درصد هم آزادی مطبوعات را برتر میدانستند. بیشتر مردم مردم سالاری و دولت قدرتمند را برتر میدانستند و 50 درصد استالین را یک شخصیت مثبت در تاریخ کشور میدانند و فقط 36 درصد نگاه منفی دارند[۷].
در مجموع، در روسیه امروز از کنترلهای همه جانبه حزبی و سیاسی و امنیتی گذشته خبری نیست و مردم در معرض طیف گستردهای از ارزشها و باورها قرار دارند. حکومت از رسانهها و نظام آموزشی برای تقویت هویت ملی و وفاداری به حکومت بهره میگیرد. در میان ملت هم این اندیشه که دولت باید قدرتمند باشد برای نظم و امنیت داخلی، ثبات اجتماعی، رفاه اقتصادی، حمایت از مردم و دفاع در برابر خطر خارجی، بسیار طرفدار دارد. حتی به تعیر سورکف، حزب روسیه متحد باید برای 15 تا 20 سال آینده بر کشور حکومت کند تا پایههای اجتماعی مردم سالاری ریشه بگیرد. می توان فرهنگ سیاسی مردم روسیه را بر اساس نظر سنجیهای سالهای 2000 تا 2012، متمایل به دولت قدرتمند در جامعه دموکراتیک دانست که در آن بر اولویت ثبات و امنیت و نظم بر آزادیها، درعین استقبال از آزادی عمل اجتماعی و اقتصادی، و نظام آزاد تجاری دانست[۸][۹].
نیز نگاه کنید به
فرهنگ سیاسی تونس؛ فرهنگ سیاسی ژاپن؛ فرهنگ سیاسی سنگال؛ فرهنگ سیاسی در فرانسه؛ فرهنگ سیاسی در اردن؛ فرهنگ سیاسی در اسپانیا
کتابشناسی
- ↑ Remington, T. (2012),Politics in Russia, Boston: Longman. 117-118.
- ↑ مارکس، کارل (1384)، دیباچه ای بر تاریخ روسیه، ترجمه هوشنگ صادقی، تهران: نشر اختران. 9.
- ↑ ویتفوگل، (1392). ص 279.
- ↑ بیلینگتون، جیمز (1385)، روسیه در جستجوی هویت خویش، ترجمه مهدی سنایی، تهران: ایراس. 12-13.
- ↑ دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران: نشر البرز.
- ↑ ارافیف، ویکتور(1388)، استالین خوب، ترجمه زینب یونسی، نشر نیلوفر.
- ↑ Remington, T. (2012),Politics in Russia, Boston: Longman. 127.
- ↑ Remington, T. (2012),Politics in Russia, Boston: Longman. 143.
- ↑ کرمی، جهانگیر (1392). جامعه و فرهنگ روسیه. تهران: موسسه فرهنگی، هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی، جلد اول، 179-186.