مرگ حافظ اسد
بُثینه شعبان میگوید:
در 26 ایار/ می سال 2000، من مدیر رسانههای خارجی در وزارت خارجه بودم. رئیسجمهور حافظ اسد با من تماس گرفت و به من گفت: «بثینه، در مورد مطبوعات، آزادسازی [جنوب لبنان]، یک موفقیت لبنانی است. یک موفقیت برای مقاومت است. مطلقاً به ما ارتباطی ندارد. ما فقط به مقاومت و لبنان تبریک میگوییم؛ بدون اینکه کسی بتواند ادعا کند که ما با این موفقیت تاریخی ارتباطی داشتیم.» این آخرین باری بود که رئیسجمهور حافظ اسد با من تلفنی سخن گفت.
در 10 حزیران/ژوئن دخترم «ناهید» آزمون مدرک کارشناسیاش را داد و تصمیم گرفت در خانه بماند تا برای آزمون زبان انگلیسی درس بخواند. من هم در خانه ماندم. همسایهای داشتم که افسر عالیرتبهای در ارتش بود. با من تماس گرفت و گفت:
- خانهای؟
- بله
- ماجرا را میدانی؟
- کدام ماجرا؟
- در ارتش آمادهباش زدهاند. به قصر زنگ بزن به من بگو چه شده؟
با قصر تماس گرفتم. کسی جواب نداد. با «ابوسلیم» تماس گرفتم. جواب نداد. با وزارت خارجه هم تماس گرفتم کسی جواب نداد. آماده شدم خودم بروم وزارت خارجه که دفترم آنجا بود. دیدم همه رؤسای هیئت تحریریه در سوریه و اصحاب رسانه در دفتر وزیر خارجهاند همه چهرههایشان افسرده است. از مدیر جلسات خواستم که دفتر وزیر خارجه را باز کند. دفتر را گشود و داخل شدم. مدیر جلسات با من بود و در دستش کاغذ پیچیده لوله شدهای بود. به وزیر فاروق الشرع گفتم:
- چه شده؟
- بنشین
- نمیخواهم بنشینم! به من بگو چه شده؟
مدیر جلسه آنجا ایستاده بود. به آن ورقه نگاه کردم. برنامه تشییعجنازه بود! به او گفتم:
- چه کسی مرده؟ میخواهم به من بگویی چه کسی مرده؟
- حافظ اسد
این، سختترین لحظه بود. لحظه سختی بود. خیلی سخت. احساس میکردم که زمین زیر پایم میلرزد! اما درس مهمی در زندگی به من داد. اینکه زندگی موقت است و ما همه میمیریم! وقتی حافظ اسد مرد، بدون شک ما هم میمیریم. به اتاقم رفتم. فوراً به بشری فکر کردم. بشری خواهر و دوست من بود و من میدانم چقدر پدرش را دوست داشت!
فوراً نزد بشری رفتم. کنارش نشستم. بانو انیسه مخلوف، همسر رئیسجمهور حافظ اسد، نیز بود. روی صورتش لکه کبودی بود. گفتم: «ام باسل، این کبودی روی صورتت چیست؟» گفت: «من در اتاق بغلی بودم و داشتم چیزهایی را برای بچههای بشری آماده میکردم. وقتی شنیدم که گوشی در اتاق رئیسجمهور افتاد، به طرفش دویدم. وقتی دیدم روی زمین افتاده، افتادم روی تخت! صورتم بهسختی به تخت خورد. صبح صورتش را تراشید و آماده شد برود. پزشک مخصوصش پیشش بود و معاینهاش کرد. حالش خیلی خوب بود. تلفن به صدا درآمد. داشت با رئیسجمهور امیل لحود صحبت میکرد؛ طبق معمول هرروز شنبه. یکمرتبه صدای آه شنیدم. مثل اینکه مرا صدا میزد که چیزی را به یادش بیاورم یا چیزی به من بگوید. به طرف اتاقش دویدم. دیدم روی زمین دراز کشیده و تلفن در دستش افتاده. پزشکان آمدند و گفتند که وفات کرده است.»
اینگونه مُرد؛ حافظ اسد!
إمیل جَمیل لَحود (Émile Jamil Lahoud) (زاده 1936)[58] میگوید:
در پایان دیدار رسمیام در سوریه با رئیسجمهور حافظ اسد توافق کردیم که هر هفته، گفتگوی تلفنی داشته باشیم. یک روز و یک ساعت مشخص را تعیین کردیم؛ یعنی هر هفته شنبهها دقیقاً 11 صبح. این تماس هفتگی میان ما، تا روز دهم از ماه حزیران/ژوئن سال 2000 م. ادامه داشت.
در تماس آخر، سخن پیرامون تکمیل پیروزیهای لبنان و مقابله با دشمن اسرائیلی و وادار نمودنشان برای تخلیه لبنان بود. من او را مطلع میکردم که بعضی دولتهای خبیث، قصد دارند نیرویهای بینالمللی را بر اساس نژاد و مذهب در جنوب لبنان توزیع کنند! بدین شکل که نیروهای فرانسوی در مناطق مسیحی جنوب لبنان و در مقابل، نیروهای پاکستانی در مناطق مسلماننشین باشند.
در این حال و برای بار اول، فریاد رئیسجمهور حافظ اسد را شنیدم که ملتهبانه میگفت: «این قیمومیت (انتداب) است.» من بلافاصله وحشت او را تسکین دادم و گفتم: «جناب رئیسجمهور، اطمینان داشته باشید من بهعنوان رئیسجمهور با این فقره مخالفت کردم و مطلقاً تحقق نخواهد یافت.»
اینجا بود که رئیسجمهور حافظ اسد آرام گرفت و گفت: «وقت ما پایان یافته اکنون نوبت آیندگان و فرزندان ماست.»
و این آخرین کلماتی بود که رئیسجمهور حافظ اسد به زبان آورد و نیز آخرین تپشهای قلب او و همچنین آخرین تماس بین من و رئیسجمهور حافظ اسد؛ زیرا در همان لحظه، گوشی تلفن از دستش میافتد و زندگی را بدرود میگوید. این حادثه در روز دهم حزیران/ [ژوئن] سال 2000 م. اتفاق میافتد.[۱]
نیز نگاه کنید به
کتابشناسی
- ↑ شنی، کریم (۱۴۰۰). فرهنگ و تاریخ سوریه. تهران: سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی( در دست انتشار)