تاریخ روسیه: تفاوت میان نسخهها
خط ۵۴: | خط ۵۴: | ||
يك تحول مهم كه پس از اين واقعه روي داد، راه يابي حزب كمونيست و ملیگراهای افراطی در انتخابات پارلمانی به مجلس بود. اين اتفاق در سال 1996 نيز تكرار گرديد و يلتيس نيز در انتخابات سال 1996 برای دومين بار به رياست جمهوری [[روسیه معاصر|روسيه]] انتخاب شد و در سال 2000 قدرت را به پوتين واگذار كرد. پوتين در انتخابات سال 2000 و 2004 به رياست جمهوری برگزيده شد و پارلمانهای بعدی نيز باوجود حضور احزاب كمونيست و ملیگرا بخاطر برتری نقش و موقعيت رئيس جمهور در قانون اساسی سال 1993 نتوانستند مشكلی برای آن ايجاد كنند. بعد از فروپاشی شوروی، نظام سياسی [[روسیه|روسيه]] از پارلمان توانمندی به نام گنگره نمايندگان مردمی [[روسیه|روسيه]] تشكيل می شد كه چند بار در سال نشستهای خود را برگزار می كرد و در فاصله بين اين نشست ها، يك شورای عالی كار می كرد كه از ميان اعضای كنگره مذكور انتخاب می شدند و نظام دولتی كشور بيشتر به «جمهوری پارلمانی» شباهت داشت. بعد از تصويب قانون اساسی سال 1993 كه نتيجه مبارزه شديد سياسی بين رئيس جمهور و شورای عالی بود، تغييرات اصولی در نظام سياسی فدراسيون [[روسیه|روسيه]] به وجود آمد. بنابراين، با وجود اينكه قانون اساسی فدراسيون [[روسیه|روسيه]] و رياست اين كشور رسماً موازين دموكراتيك را اعلام كرده و برای گسترش اين موازين تلاش می كند. اوضاع واقعی كشور تصوير ناهمگونی را از خود نشان می دهد كه نمی توان آن را يكرنگ دانست. در مجموع می توان گفت كه شعارهای رسمی با واقعيات زندگی كشور فرق می كند ولو اينكه گرايش برقراری جامعه دموكراتيك و قانونمند كاملاً مشهود است. با اين حال، بسياري بر اين باروند كه اين راه طولانی و دشواری است كه [[روسیه|روسيه]] بايد آن را به طور مستقل و بدون فشار از سوی غرب و نيز در تطابق با واقعيتهای بومی خود بپيمايد. | يك تحول مهم كه پس از اين واقعه روي داد، راه يابي حزب كمونيست و ملیگراهای افراطی در انتخابات پارلمانی به مجلس بود. اين اتفاق در سال 1996 نيز تكرار گرديد و يلتيس نيز در انتخابات سال 1996 برای دومين بار به رياست جمهوری [[روسیه معاصر|روسيه]] انتخاب شد و در سال 2000 قدرت را به پوتين واگذار كرد. پوتين در انتخابات سال 2000 و 2004 به رياست جمهوری برگزيده شد و پارلمانهای بعدی نيز باوجود حضور احزاب كمونيست و ملیگرا بخاطر برتری نقش و موقعيت رئيس جمهور در قانون اساسی سال 1993 نتوانستند مشكلی برای آن ايجاد كنند. بعد از فروپاشی شوروی، نظام سياسی [[روسیه|روسيه]] از پارلمان توانمندی به نام گنگره نمايندگان مردمی [[روسیه|روسيه]] تشكيل می شد كه چند بار در سال نشستهای خود را برگزار می كرد و در فاصله بين اين نشست ها، يك شورای عالی كار می كرد كه از ميان اعضای كنگره مذكور انتخاب می شدند و نظام دولتی كشور بيشتر به «جمهوری پارلمانی» شباهت داشت. بعد از تصويب قانون اساسی سال 1993 كه نتيجه مبارزه شديد سياسی بين رئيس جمهور و شورای عالی بود، تغييرات اصولی در نظام سياسی فدراسيون [[روسیه|روسيه]] به وجود آمد. بنابراين، با وجود اينكه قانون اساسی فدراسيون [[روسیه|روسيه]] و رياست اين كشور رسماً موازين دموكراتيك را اعلام كرده و برای گسترش اين موازين تلاش می كند. اوضاع واقعی كشور تصوير ناهمگونی را از خود نشان می دهد كه نمی توان آن را يكرنگ دانست. در مجموع می توان گفت كه شعارهای رسمی با واقعيات زندگی كشور فرق می كند ولو اينكه گرايش برقراری جامعه دموكراتيك و قانونمند كاملاً مشهود است. با اين حال، بسياري بر اين باروند كه اين راه طولانی و دشواری است كه [[روسیه|روسيه]] بايد آن را به طور مستقل و بدون فشار از سوی غرب و نيز در تطابق با واقعيتهای بومی خود بپيمايد. | ||
پوتين زمانی بقدرت رسيد كه [[روسیه|روسيه]] با مشكلات زيادی در داخل و خارج رويارو بود. در داخل مشكلات اقتصادی، بدهی های سنگين، گسترش جنايت و شبكههای مافيايی، و در خارج، مسائلي چون بحران كوزور و ابهام در جايگاه [[روسیه|روسيه]] مطرح بود. او توجه به اقتدار ملی، تعهد به ادامه اصلاحات نظام بازار آزاد ادامه روند دموكراسی، مبارزه با فقر، فساد جنايات سازمان يافته، توجه به اقشار آسيبپذير شامل بازنشستگان و مستمری بگيران، تاكيد بر احيای صنايع داخلی، و احيای مجتمعهای فني و نظامی را در راس برنامههای دولت خود قرار داد. ولادیمیر پوتین اقدامات گسترده ای را برای تجدید ساختار حکومت، جلوگیری از روند واگرایی مناطق و مرکز و همچنین تحکیم ساختار سیاسی دولت آغاز نمود و تا سال 2008 رییس جمهور و سپس تا سال 2012 نخست وزیر [[روسیه]] بود. از سال 2012 برای بار سوم پوتین رییس جمهور [[روسیه]] شده است. اگرچه فدراسيون [[روسیه|روسيه]] در سال 1991 به لحاظ حقوقي وارث حاكميت و مسئوليتهای اتحاد جماهير شوروی شد و اموال، سفارتخانهها، قراردادها و تعهدات بينالمللی آن به فدراسيون جديد رسيد، اما اين لزوماً به معناي تداوم هويت، منافع، سياستها و روشهای گذشته نبود. در واقع، [[روسیه|روسيه]] نوين، با مرزهاي قرن هفدهم، در هويت نقش، منافع و سياستهای جديدی پديدار گشت كه با وجود ريشههای ژرف در تاريخ هزار سالهاش و نيز تاريخ بلافصل آن در قرن بيستم، داستان جديدی را آغاز كرد كه برای مطالعه در مورد روابط [[روسیه|روسيه]] با ايران ناگزير به بررسی و فهم اين وضعيت نوين هستيم. وضعيتی كه نتيجه نگرش جديد گورباچف و گروه او در انجام اصلاحات از سال 1985 بود، اما كودتای اوت 1991 سران ارتش سرخ، آن را به بنبست كشانيد. در واقع، پس از كودتای 19 اوت سال 1991، اتحاد جماهير شوروی وضعيتی پا در هوا داشت. اول دسامبر، مردم اوكراين در يك همهپرسی به استقلال رأی دادند، نشست سران جمهوری ها در نوامبر در نوو – اوگاريو نتوانست چارچوب قابل قبولی براي همكاری فراهم آورد. اما در غروب يك روز برفي در بلووژسكی بيلوروس سران سه جمهوری [[روسیه|روسيه]]، بيلوروس و اوكراين (يلتسين، شوشكويچ و كراوچوك) گرد هم آمدند و با امضاي يك قرارداد، «[[روسیه|روسيه]] راه ديگري را برگزيد، تا يك امپراتوری نباشد و تصوير ذهنی سنتی سلطان نصف جهان را از خود دور كرد و از نقش پليس در فرونشاندن درگيری های قومي – نژادی دست برداشت». از نگاه يلتسين [[روسیه|روسيه]] تا كی می توانست يك امپراتوری باقي بماند؟ تا آن زمان همه امپراتوری های جهان از هم پاشيده بودند<ref>يلتسين، بوريس (1374) ، تلاش براي روسيه، ترجمه رضا حائر، تهران، اطلاعات. ص 134.</ref>. تشكيل «كشورهای مستقل هم سود» براي حفظ يك منطقه يكپارچه، مردم سركوب شده باكو، تفليس، ريگا و ويلنيوس را كه در سالهاي 1989 تا 1991 براي استقلال كشته شده بودند، به هدف خود رسانيد. يلتسين مدعي بود كه «[[روسیه|روسيه]] را بايد از شر مأموريت سلطنتیاش خلاص كند». در واقع، در دسامبر 1991، [[روسیه|روسيه]] جديدی متولد شد كه از بسياری جهات متفاوت از شوروی بود. اين تفاوت در هويت و مرزهای نوين، اوضاع داخلی و سياست خارجی آن بسیار مهم بود. مرزهای جديد، آن را از اروپا، تركيه، ايران و [[افغانستان]] دور می ساخت و كشورهای منطقه بالتيك، دريای سياه، قفقاز و آسيای مركزی به عنوان مناطق حائل ميان [[روسیه|روسيه]] و آن ها قرار می گرفتند. در واقع، [[روسیه|روسيه]] همسايگان جديدی به نام كشورهای مستقل هم سود (مشتركالمنافع) پيدا كرد و كشورهای ديگر اعم از قدرتهای بزرگ و همسايگان در اين مناطق به ايفای نقش پرداختند. امريكا، اتحاديه اروپا و ناتو به اشكال مختلف وارد مناطق ژئوپليتيك جديد شدند. تركيه، ايران، پاكستان، كشورهای عرب، [[چین|چين]] و ديگران نيز هر يك در مناطق نزديك به خود درگير شدند و فضای جديد، محل تعامل نهادهای بينالمللی نظير ناتو و يا سازمان های غير دولتی و حركتهای مذهبی و قومی نظير اسلامگرايان و پانتركيستها گشت. اگرچه مسكو از زير بار هزينهها و تعهدات حفظ و اداره جمهوری های 14 گانه رهايی يافت، اما وقايعی كه در سال های پس از فروپاشی رخ داد، هزينههای جديدی را بر آن متحمل ساخت. آنچه كه در محيط مجاور در حال وقوع بود، بخاطر تداوم جمعيتی، مذهبی و قومی تا درون مرزهای فدراسيون، بر مردمان آن اثر داشت و مسكو به اين نتيجه رسيد كه براي حفظ چچن، داغستان و... بايد در بالكان، قفقار جنوبی، آسيای مركزی و حتی دورتر از آن، در | پوتين زمانی بقدرت رسيد كه [[روسیه|روسيه]] با مشكلات زيادی در داخل و خارج رويارو بود. در داخل مشكلات اقتصادی، بدهی های سنگين، گسترش جنايت و شبكههای مافيايی، و در خارج، مسائلي چون بحران كوزور و ابهام در جايگاه [[روسیه|روسيه]] مطرح بود. او توجه به اقتدار ملی، تعهد به ادامه اصلاحات نظام بازار آزاد ادامه روند دموكراسی، مبارزه با فقر، فساد جنايات سازمان يافته، توجه به اقشار آسيبپذير شامل بازنشستگان و مستمری بگيران، تاكيد بر احيای صنايع داخلی، و احيای مجتمعهای فني و نظامی را در راس برنامههای دولت خود قرار داد. ولادیمیر پوتین اقدامات گسترده ای را برای تجدید ساختار حکومت، جلوگیری از روند واگرایی مناطق و مرکز و همچنین تحکیم ساختار سیاسی دولت آغاز نمود و تا سال 2008 رییس جمهور و سپس تا سال 2012 نخست وزیر [[روسیه]] بود. از سال 2012 برای بار سوم پوتین رییس جمهور [[روسیه]] شده است. اگرچه فدراسيون [[روسیه|روسيه]] در سال 1991 به لحاظ حقوقي وارث حاكميت و مسئوليتهای اتحاد جماهير شوروی شد و اموال، سفارتخانهها، قراردادها و تعهدات بينالمللی آن به فدراسيون جديد رسيد، اما اين لزوماً به معناي تداوم هويت، منافع، سياستها و روشهای گذشته نبود. در واقع، [[روسیه|روسيه]] نوين، با مرزهاي قرن هفدهم، در هويت نقش، منافع و سياستهای جديدی پديدار گشت كه با وجود ريشههای ژرف در تاريخ هزار سالهاش و نيز تاريخ بلافصل آن در قرن بيستم، داستان جديدی را آغاز كرد كه برای مطالعه در مورد روابط [[روسیه|روسيه]] با ايران ناگزير به بررسی و فهم اين وضعيت نوين هستيم. وضعيتی كه نتيجه نگرش جديد گورباچف و گروه او در انجام اصلاحات از سال 1985 بود، اما كودتای اوت 1991 سران ارتش سرخ، آن را به بنبست كشانيد. در واقع، پس از كودتای 19 اوت سال 1991، اتحاد جماهير شوروی وضعيتی پا در هوا داشت. اول دسامبر، مردم اوكراين در يك همهپرسی به استقلال رأی دادند، نشست سران جمهوری ها در نوامبر در نوو – اوگاريو نتوانست چارچوب قابل قبولی براي همكاری فراهم آورد. اما در غروب يك روز برفي در بلووژسكی بيلوروس سران سه جمهوری [[روسیه|روسيه]]، بيلوروس و اوكراين (يلتسين، شوشكويچ و كراوچوك) گرد هم آمدند و با امضاي يك قرارداد، «[[روسیه|روسيه]] راه ديگري را برگزيد، تا يك امپراتوری نباشد و تصوير ذهنی سنتی سلطان نصف جهان را از خود دور كرد و از نقش پليس در فرونشاندن درگيری های قومي – نژادی دست برداشت». از نگاه يلتسين [[روسیه|روسيه]] تا كی می توانست يك امپراتوری باقي بماند؟ تا آن زمان همه امپراتوری های جهان از هم پاشيده بودند<ref>يلتسين، بوريس (1374) ، تلاش براي روسيه، ترجمه رضا حائر، تهران، اطلاعات. ص 134.</ref>. تشكيل «كشورهای مستقل هم سود» براي حفظ يك منطقه يكپارچه، مردم سركوب شده باكو، تفليس، ريگا و ويلنيوس را كه در سالهاي 1989 تا 1991 براي استقلال كشته شده بودند، به هدف خود رسانيد. يلتسين مدعي بود كه «[[روسیه|روسيه]] را بايد از شر مأموريت سلطنتیاش خلاص كند». در واقع، در دسامبر 1991، [[روسیه|روسيه]] جديدی متولد شد كه از بسياری جهات متفاوت از شوروی بود. اين تفاوت در هويت و مرزهای نوين، اوضاع داخلی و سياست خارجی آن بسیار مهم بود. مرزهای جديد، آن را از اروپا، تركيه، ايران و [[افغانستان]] دور می ساخت و كشورهای منطقه بالتيك، دريای سياه، قفقاز و آسيای مركزی به عنوان مناطق حائل ميان [[روسیه|روسيه]] و آن ها قرار می گرفتند. در واقع، [[روسیه|روسيه]] همسايگان جديدی به نام كشورهای مستقل هم سود (مشتركالمنافع) پيدا كرد و كشورهای ديگر اعم از قدرتهای بزرگ و همسايگان در اين مناطق به ايفای نقش پرداختند. امريكا، اتحاديه اروپا و ناتو به اشكال مختلف وارد مناطق ژئوپليتيك جديد شدند. تركيه، ايران، پاكستان، كشورهای عرب، [[چین|چين]] و ديگران نيز هر يك در مناطق نزديك به خود درگير شدند و فضای جديد، محل تعامل نهادهای بينالمللی نظير ناتو و يا سازمان های غير دولتی و حركتهای مذهبی و قومی نظير اسلامگرايان و پانتركيستها گشت. اگرچه مسكو از زير بار هزينهها و تعهدات حفظ و اداره جمهوری های 14 گانه رهايی يافت، اما وقايعی كه در سال های پس از فروپاشی رخ داد، هزينههای جديدی را بر آن متحمل ساخت. آنچه كه در محيط مجاور در حال وقوع بود، بخاطر تداوم جمعيتی، مذهبی و قومی تا درون مرزهای فدراسيون، بر مردمان آن اثر داشت و مسكو به اين نتيجه رسيد كه براي حفظ چچن، داغستان و... بايد در بالكان، قفقار جنوبی، آسيای مركزی و حتی دورتر از آن، در [[افغانستان]]، پاكستان و جهان اسلام به فكر چاره باشد. از اين رو، از سال های 1993 به بعد، مفاهيمی چون «خارج نزديك» و «دكترين مونروئه روسی» در ادبيات استراتژيك [[روسیه|روسيه]] و جهان متداول شد و مسكو در مجموعهای از بحرانها در مولداوی، گرجستان، قرهباغ، و تاجيكستان درگير شد كه يگانهايی از ارتش [[روسیه|روسيه]] را مشغول می ساخت. حتی در اسناد سياسی و نظامی [[روسیه|روسيه]]، بر حق دخالت نظامی به نفع مردم روستبار خارج نزديك و حكومتهای دوست تأكيد شد. | ||
بوريس يلتسين در سال 1996، كميسيونی را مأمور گردآوری پيشنهادات در مورد «ايده ملی جديد [[روسیه|روسيه]]» كرد. در نگاه اول، اين موضوع برای كشوری كه از سابقه ديرينهای برخوردار بود تعجبانگيز بود، اما از واقعيتی اساسی حكايت داشت: [[روسیه|روسيه]] ايده ملی ندارد. در ژوئن 1996 ايده ملی [[روسیه|روسيه]] براساس مدل اوراسيايی در مفهوم جديد سياست مليت های دولت به وسيله يلتسين تصويب شد و در برنامه حزب يا بلوكو نيز چنين مدلی مطرح شده است. در اكتبر 1996 كميته دولتی دوما در مورد ژئوپليتيك استدلال كرد كه بايد احيای جايگاه قانونی مردم [[روسیه|روسيه]] و حقوق آنها مطابق با اصول و قواعد بينالمللی احياء شود. برخی نيز اقدام اخير پوتين برای تعيين سرود ملی، پرچم و نمادهای ملی ديرين [[روسیه|روسيه]] را در راستای بسط مفهوم مذكور از ملت [[روسیه|روسيه]] تعبير نمودهاند. براساس لايحه پيشنهادی دولت و تصويب دوما مقرر شد كه پرچم [[روسیه|روسيه]] از سه رنگ آبی، سفيد و سرخ تشكيل شود كه همان پرچم دوران تزار است. آهنگ سرود ملی [[روسیه|روسيه]] نيز از سرود دوره شوروی گرفته شد. همچنين عقاب دو سر تزار به عنوان نشان دولتی و پرچم سرخ، به عنوان نماد ارتش در نظر گرفته شده است. پوتين در اين مورد گفت: «پرچم تزاری نماد [[روسیه|روسيه]] بوده و نشان دولتی عقاب دو سر سابقهای 500 ساله در ميان نشانهای [[روسیه|روسيه]] دارد. اگر ما علائم قبل و بعد از انقلاب اكتبر را رد كنيم، به اين معنی است كه زندگی مادران و پدران خود را بی معنا بدانيم<ref>کولایی، الهه(1376)، سیاست و حکومت در فدراسیون روسیه، تهران، وزارت امور خارجه. ص 204.</ref>.» با وانهادن موقعيت ابرقدرتی ، نقش جهانی پيشين [[روسیه|روسيه]] حتی در دهه 1990 در معرض مداخله خارجی قرار گرفت و ناتوانی از ايجاد يك دستگاه حكومتی مؤثر و كارآمد برای جامعه، اقتصاد ملی كشور را در معرض خطر قرار داد. در سالهای 93-1992، برنامه امنيت ملی [[روسیه|روسيه]] تنظيم شد كه بيان میداشت ارتش [[روسیه|روسيه]] بايد بتواند نيروهای خود را به منظور مقابله با «تلاشهای احتمالی امريكا برای دستيابی به برتری يكجانبه گرايانه در هر منطقهای از جهان» اعزام كند. يك جريان فكری موسوم به «جريان روشنفكری همگرايی پس از امپراتوری» و برخی مقامات دولتی مثل استانكويچ، آمبارتسوموف، آندره كوكوشين و گريگوری ياولينسكی استدلال میكردند كه حفظ دوستی با آمريكا نيازی به بردگی و تقليد از سياستهای آن و دست كشيدن از انديشه و عمل مستقل ندارد. ملیگرايان نيز مدعی بودند كه [[روسیه|روسيه]] بايد نقش هژمون را در جامعه كشورهای مستقل مشتركالمنافع بازی كند. آندرانيك ميگرانيان (مشاور يلتسين) نوشت: «[[روسیه|روسيه]] بايد به جهان اعلام كند كه سراسر فضای ژئوپليتيك شوروی سابق، حوزه منافع حياتی آن است.» او همچنين به دكترين مونروئه اشاره كرد. در سند «تدبير سياست خارجی» كه در آوريل 1993 تصويب شد بر حقوق و مسئوليتهای [[روسیه|روسيه]] در قلمرو شوروی (يعنی كشورهای خارج نزديك) تأكيد و حتي به اروپای شرقی به عنوان «حوزه تاريخ منافع» [[روسیه|روسيه]] اشاره شد. در اين سند، تأكيد شده بود كه [[روسیه|روسيه]] «يك قدرت بزرگ» خواهد ماند: «فدراسيون [[روسیه|روسيه]]، با وجود بحرانهايش، برحسب پتانسيل قدرت آن، و نفوذ آن بر جريان حوادث جهانی و مسئوليتهای ناشی از اين قدرت، يك قدرت بزرگ خواهد ماند.» برخی به اقداماتی چون مخالفت با گسترش ناتو و حضور در مسائل بالكان نيز به عنوان اعلام نمادين نقش يك قدرت بزرگ پرداختهاند. هسته اصلی اين سند، يك نگرش سه بعدی در مورد نقش [[روسیه|روسيه]] بود: [[روسیه|روسيه]] به عنوان يك ابرقدرت منطقهای، [[روسیه|روسيه]] به عنوان يك قدرت بزرگ جهانی، و [[روسیه|روسيه]] به عنوان يك ابرقدرت هستهای. در حالی كه يك شورای نيمه رسمی سياست خارجی و دفاعی در سال 1992، [[روسیه|روسيه]] را يك «قدرت متوسط» اعلام كرده بود، همان شورا، دو سال بعد [[روسیه|روسيه]] را به عنوان يك «قدرت جهانی» مطرح ساخت. ، يوگنی پريماكف در ژانويه 1996، اعلام كرد كه [[روسیه|روسيه]] نقش يك قدرت بزرگ را بازی خواهد كرد و سياستش نسبت به دنيا براساس اين نقش شكل میگيرد و روابط آن با دشمنان جنگ سرد، بايد يك مشاركت عادلانه و با مزايايی متقابل باشد. تأكيد پريماكف بر «چندجانبهگرايی» در نظام بينالملل، در حقيقت به معنای نقش [[روسیه|روسيه]] به عنوان يك «قدرت جهانی» به وسيله ايجاد پيوند با دولتهای ديگری برای مقاومت در برابر سركردگی امريكا بر جهان بود. يكي از مسائلی كه طي سالهای دهه 1990 و پس از آن در بحث روابط [[روسیه|روسيه]] و ناتو مطرح شده، چگونگی ورود [[روسیه|روسيه]] به سيستم امنيتی اروپا بوده است. اينكه آيا آن را به عنوان يك قدرت بزرگ يا يك دولت اروپايی ديگر خواهند پذيرفت؟ در اين رابطه، پرستيژ ملی يك ملاحظه اساسی بوده است. در واقع، بسياری از روسها سؤال میكنند كه آيا كشورشان میتواند در رديف يك قدرت بزرگ قرار گيرد. گسترش يك اتحاد نظامی كه نقش اساسی در شكست شوروی بازی كرده، به وسيله بسياری از روسها به عنوان يك سرافكندگی ملی تلقی شده است. پيشنهاد دولت آن بوده كه [[روسیه|روسيه]] و ناتو به طور مشترك امنيت شرق اروپا را تضمين كنند. اما اين خواست مسكو در بحران بالكان و سپس گسترش ناتو تا مرزهای اين كشور در سال 2002 ناديده گرفته شد<ref>کرمی، (1383).</ref>. | بوريس يلتسين در سال 1996، كميسيونی را مأمور گردآوری پيشنهادات در مورد «ايده ملی جديد [[روسیه|روسيه]]» كرد. در نگاه اول، اين موضوع برای كشوری كه از سابقه ديرينهای برخوردار بود تعجبانگيز بود، اما از واقعيتی اساسی حكايت داشت: [[روسیه|روسيه]] ايده ملی ندارد. در ژوئن 1996 ايده ملی [[روسیه|روسيه]] براساس مدل اوراسيايی در مفهوم جديد سياست مليت های دولت به وسيله يلتسين تصويب شد و در برنامه حزب يا بلوكو نيز چنين مدلی مطرح شده است. در اكتبر 1996 كميته دولتی دوما در مورد ژئوپليتيك استدلال كرد كه بايد احيای جايگاه قانونی مردم [[روسیه|روسيه]] و حقوق آنها مطابق با اصول و قواعد بينالمللی احياء شود. برخی نيز اقدام اخير پوتين برای تعيين سرود ملی، پرچم و نمادهای ملی ديرين [[روسیه|روسيه]] را در راستای بسط مفهوم مذكور از ملت [[روسیه|روسيه]] تعبير نمودهاند. براساس لايحه پيشنهادی دولت و تصويب دوما مقرر شد كه پرچم [[روسیه|روسيه]] از سه رنگ آبی، سفيد و سرخ تشكيل شود كه همان پرچم دوران تزار است. آهنگ سرود ملی [[روسیه|روسيه]] نيز از سرود دوره شوروی گرفته شد. همچنين عقاب دو سر تزار به عنوان نشان دولتی و پرچم سرخ، به عنوان نماد ارتش در نظر گرفته شده است. پوتين در اين مورد گفت: «پرچم تزاری نماد [[روسیه|روسيه]] بوده و نشان دولتی عقاب دو سر سابقهای 500 ساله در ميان نشانهای [[روسیه|روسيه]] دارد. اگر ما علائم قبل و بعد از انقلاب اكتبر را رد كنيم، به اين معنی است كه زندگی مادران و پدران خود را بی معنا بدانيم<ref>کولایی، الهه(1376)، سیاست و حکومت در فدراسیون روسیه، تهران، وزارت امور خارجه. ص 204.</ref>.» با وانهادن موقعيت ابرقدرتی ، نقش جهانی پيشين [[روسیه|روسيه]] حتی در دهه 1990 در معرض مداخله خارجی قرار گرفت و ناتوانی از ايجاد يك دستگاه حكومتی مؤثر و كارآمد برای جامعه، اقتصاد ملی كشور را در معرض خطر قرار داد. در سالهای 93-1992، برنامه امنيت ملی [[روسیه|روسيه]] تنظيم شد كه بيان میداشت ارتش [[روسیه|روسيه]] بايد بتواند نيروهای خود را به منظور مقابله با «تلاشهای احتمالی امريكا برای دستيابی به برتری يكجانبه گرايانه در هر منطقهای از جهان» اعزام كند. يك جريان فكری موسوم به «جريان روشنفكری همگرايی پس از امپراتوری» و برخی مقامات دولتی مثل استانكويچ، آمبارتسوموف، آندره كوكوشين و گريگوری ياولينسكی استدلال میكردند كه حفظ دوستی با آمريكا نيازی به بردگی و تقليد از سياستهای آن و دست كشيدن از انديشه و عمل مستقل ندارد. ملیگرايان نيز مدعی بودند كه [[روسیه|روسيه]] بايد نقش هژمون را در جامعه كشورهای مستقل مشتركالمنافع بازی كند. آندرانيك ميگرانيان (مشاور يلتسين) نوشت: «[[روسیه|روسيه]] بايد به جهان اعلام كند كه سراسر فضای ژئوپليتيك شوروی سابق، حوزه منافع حياتی آن است.» او همچنين به دكترين مونروئه اشاره كرد. در سند «تدبير سياست خارجی» كه در آوريل 1993 تصويب شد بر حقوق و مسئوليتهای [[روسیه|روسيه]] در قلمرو شوروی (يعنی كشورهای خارج نزديك) تأكيد و حتي به اروپای شرقی به عنوان «حوزه تاريخ منافع» [[روسیه|روسيه]] اشاره شد. در اين سند، تأكيد شده بود كه [[روسیه|روسيه]] «يك قدرت بزرگ» خواهد ماند: «فدراسيون [[روسیه|روسيه]]، با وجود بحرانهايش، برحسب پتانسيل قدرت آن، و نفوذ آن بر جريان حوادث جهانی و مسئوليتهای ناشی از اين قدرت، يك قدرت بزرگ خواهد ماند.» برخی به اقداماتی چون مخالفت با گسترش ناتو و حضور در مسائل بالكان نيز به عنوان اعلام نمادين نقش يك قدرت بزرگ پرداختهاند. هسته اصلی اين سند، يك نگرش سه بعدی در مورد نقش [[روسیه|روسيه]] بود: [[روسیه|روسيه]] به عنوان يك ابرقدرت منطقهای، [[روسیه|روسيه]] به عنوان يك قدرت بزرگ جهانی، و [[روسیه|روسيه]] به عنوان يك ابرقدرت هستهای. در حالی كه يك شورای نيمه رسمی سياست خارجی و دفاعی در سال 1992، [[روسیه|روسيه]] را يك «قدرت متوسط» اعلام كرده بود، همان شورا، دو سال بعد [[روسیه|روسيه]] را به عنوان يك «قدرت جهانی» مطرح ساخت. ، يوگنی پريماكف در ژانويه 1996، اعلام كرد كه [[روسیه|روسيه]] نقش يك قدرت بزرگ را بازی خواهد كرد و سياستش نسبت به دنيا براساس اين نقش شكل میگيرد و روابط آن با دشمنان جنگ سرد، بايد يك مشاركت عادلانه و با مزايايی متقابل باشد. تأكيد پريماكف بر «چندجانبهگرايی» در نظام بينالملل، در حقيقت به معنای نقش [[روسیه|روسيه]] به عنوان يك «قدرت جهانی» به وسيله ايجاد پيوند با دولتهای ديگری برای مقاومت در برابر سركردگی امريكا بر جهان بود. يكي از مسائلی كه طي سالهای دهه 1990 و پس از آن در بحث روابط [[روسیه|روسيه]] و ناتو مطرح شده، چگونگی ورود [[روسیه|روسيه]] به سيستم امنيتی اروپا بوده است. اينكه آيا آن را به عنوان يك قدرت بزرگ يا يك دولت اروپايی ديگر خواهند پذيرفت؟ در اين رابطه، پرستيژ ملی يك ملاحظه اساسی بوده است. در واقع، بسياری از روسها سؤال میكنند كه آيا كشورشان میتواند در رديف يك قدرت بزرگ قرار گيرد. گسترش يك اتحاد نظامی كه نقش اساسی در شكست شوروی بازی كرده، به وسيله بسياری از روسها به عنوان يك سرافكندگی ملی تلقی شده است. پيشنهاد دولت آن بوده كه [[روسیه|روسيه]] و ناتو به طور مشترك امنيت شرق اروپا را تضمين كنند. اما اين خواست مسكو در بحران بالكان و سپس گسترش ناتو تا مرزهای اين كشور در سال 2002 ناديده گرفته شد<ref>کرمی، (1383).</ref>. |
نسخهٔ ۸ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۲۰:۴۰
تاريخ روسيه را می توان به دوره های باستان، تزاری، کمونیستی و روسیه جدید دسته بندی کرد. روسیه به عنوان یک دولت، تاریخی منحصر به فرد و پیچیده دارد که از حدود هزار سال پیش تا کنون جریان داشته است. از سده نهم پیش از میلاد، سکاهای هند و اروپایی که به یکی از شاخه های زبان های ایرانی سخن می گفتند، تا سده دوم پیش از میلاد بر این سرزمین حکومت می کردند و سپس سرمت های ایرانی زبان و به آرامی در سده های پسین تر، خزر ها، بلغار ها و وندی ها که به عنوان تبار اسکلاونی ها یا اسلاو ها از آنها یاد شده، به تدریج بر سرزمین های میان خزر و شمال دریای سیاه حاکم گشتند[۱]. در واقع، از قرن سوم میلادی نفوذ و گسترش اقوام اسلاو از سمت کوه های آپارت آغاز گردید و آنان در قرن هفتم میلادی در نواحی میان دریا بالتیک، دریای سیاه و رود ولگا مستقر شده بودند. اسلاوهای ساکن جنوب روسیه تحت استیلای خزرها قرار داشتند و هنوز اتحادی میان آنها به وجود نیامده بود.
تاریخ دوره تزاری دو سلسله ریوريك و رومانوف را دربرمی گيرد كه اولی از سال 862 تا 1612 ميلادی از قبايل پراكنده اسلاو و با چيرگی بر نظام كهن ملوكالطايفی دولتی واحد ايجاد كرد و دومی تا انقلاب اكتبر 1917 ادامه داشت. در يك تقسيمبندی ديگر، دولت روس تزاری به روسيه كوچك در كيف (از قرن دهم تا پانزدهم)، روسيه بزرگ در مسكو (از اواخر قرن 15 تا قرن 17) و در سنپترزبورگ (از قرن 18 به بعد) تقسيم است. از سال 912 كيف كمكم به عنوان مركز قوم اسلاو در آمد و از اين رو، كيف را گهواره ملت روسيه دانستهاند. اما با هجوم مغولان دوره كيف به سرآمد. يوغ مغول ــ كه در روسيه واژهای مشهور است ــ از سال 1240 تا 1480 ادامه داشت. با كاهش تدريجی قدرت امپراتوری مغول كه از غازان بر سرزمين های روسيه حكمرانی می كرد، و سپس شكست آن به وسيله ايوان سوم، دوره حكومت مسكوی آغاز شد. ايوان چهارم (مشهور به ايوان مخوف) مسكو را به عنوان پايتخت قرار داده و خود را "تزار" روسيه ناميد. در واقع، بنيانگذار اصلی دولت روسی و نماد هويت روسی را ايوان مخوف (از 1547 تا 1605) دانستهاند، و آنچنان كه پس از اين خواهيم ديد، در مقابل ورود افكار جديد از غرب و آنچه كه موج غربگرايی و التقاط ناميده شده، ايوان مخوف پادشاهی جبار است كه برای حفاظت از روح روسيه در مقابل دستاندازی بيگانه به يك نمونه آرمانی تبديل می گردد. آنچنان كه مسكو نماد فرهنگ و هويت سنتی روس بود، سنپترزبورگ پنجرهای گشوده به سوی غرب پنداشته شد كه به دوره سنتی روسيه در مسكو خاتمه داد.
در قرن نهم گروهی از بازرگانان و حادثه جویان اسکاندیناوی که به وارانگیان یا وایکینگ ها موسوم بودند، از طریق نووگورود و رودنیپر به دریای سیاه راه یافتند و به بسط روابط بازرگانی با دولت بیزانس پرداختند. مهاجرنشین نووگورود در سال 862 به تصرف روریک از شاهزادگان وارانگیان درآمد و وی مملکت نووگورود بزرگ را در آن مستقر نمود. این شاهزاده نشین اولین هسته تشکیل روسیه به شمار می رود. پس از روریک، جانشین وی اولگ مقر خود را به کی یف منتقل کرد و این شهر تا سال 1169 پایتخت مملکت کی یف بود. نام روس احتمالاً به وارانگیان یا بخشی از آن اطلاق می شد و لی در همان اوایل امر اسلاوهای شرقی را نیز در برگرفت و اسم عمومی سرزمین مسکونی آنان گردید. ابتدا نام روس به ممالک اسلاوی جنوب روسیه و به ویژه مملکت کی یف داده می شد و سپس این نام به قلمرو و دولت مسکو تعلق گرفت. اسلاوهای شرقی به وسیله اولگ متحد شدند و او آنان را از قید حکومت خزرها رهایی بخشید. اولگ و جانشینش ایگور به قسطنطنیه نیز حمله کردند و پیمان هایی با امپراتور بیزانس و به نفع روس ها منعقد کردند. اولگا، همسر ایگور در یکی از سفرهای خود به قسطنطنیه مسیحی شد. در دوره حکومت سویاتوسلاو که از سال 964 تا 972 به درازا کشید، دوک نشین کی یف به اوج قدرت خود رسید و دامنه نفوذ روس ها از نووگورود تا دانوب در غرب، و ولگا در شرق گسترش یافت. ولادیمیر اول پسر سویاتوسلاو، کلیسای ارتدوکس شرقی را مذهب رسمی قرار داد و این مسأله به نفوذ هر چه بیشتر فرهنگ بیزانس در دولت کی یف منجر شد[۲]. اسلام، مسیحست کاتولیک و ارتدوکس و یهودیت ادیان حکومت ها و مردمان مجاور بودند. داستانی مشهور اما نامستند از شیوه انتخاب دین به وسیله ولادیمیر وجود دارد که او از میان یک دسته از مبلغان این ادیان، استدلال های ارتدوکس ها را به خاطر انطباق با روحیات مردم روس پذیرفت، اما بسیاری از مورخان انتخاب دین را با دلایل راهبردی یا جلال و شکوه امپراتوری بیزانس در قسطنطنیه بیشتر واقعی دانسته اند[۳]. پس از مرگ یاروسلاو در سال 1054، دولت کی یف به چند امیرنشین کوچکتر تجزیه شد و شاهزاده نشین های گالیچ، ولادیمیر و سوزدال و ولادیمیر از قدرت بیشتری برخوردار شدند[۴]. دولت کی یف در اوج خود در حدود سال 1050 میلادی بیش از هفت میلیون سکنه داشت و وسعت آن از شمال تا جنوب حدود 1300 کیلومتر و از شرق تا غرب نزدیک 1000 کیلومتر بود[۵].
اما در سال 1169، کی یف مقهور شاهزاده نشین سوزدال شد و مرکز قدرت از کی یف به ولادیمیر انتقال یافت. در پی انحطاط و تجزیه مملکت کی یف و جدایی نواحی مختلف اسلاونشین، نوبت به مغولان رسید تا این نواحی را عرصه تاخت و تاز خود قرار دهند. نیروهای مغول به رهبری باتوخان سراسر روسیه را درنوردیدند و تمامی شهرهای عمده به جز نووگورود و پسکوف را تاراج کردند. بدین ترتیب روسیه از سال 1240 به مدت دو قرن و نیم تحت استیلای حکومت اردوی زرین که توسط باقرخان پایه گذاری شده بود قرار گرفت. شهر سرای در نزدیکی ولگاگراد کنونی پایتخت اردوی زرین بود و امرای روس مجبور به پرداخت خراج به آن بودند. همزمان با حمله مغولان، سوئدی ها و شهسواران فرقه توتونی نیز از نواحی شمالی و شمال غربی به روسیه یورش آوردند. در مقابل این حملات، الکساندر نفسکی، قهرمان ملی روسیه، به خوبی ایستادگی کرد و سوئدی ها را در سال 1240 و شهسواران فرقه توتونی را دو سال بعد در نزدیکی دریاچه پیپوس شکست داد و از پیشروی آنان به سمت شرق جلوگیری کرد. با این حال در قرن چهاردهم بخشی از غرب روسیه جزء لیتوانی گردید. در اوایل قرن چهاردهم مرکز کلیسای روسیه به مسکو منتقل شد و در پی آن در سال 1328 ایوان اول شاهزاده مسکو امتیاز جمع آوری خراج از سایر امیر نشین ها را برای اردوی زرین به دست آورد. به این ترتیب بر اهمیت مسکو افزوده شد و دمیتری دونسکوی، دوک مسکو در سال 1380 میلادی به مخالفت علنی با تاتارها پرداخت. وی موفق شد که آنان را در نیرد کولیکووا در دشتی به همین نام در نزدیکی رود دون شکست دهد و این امر مقدمه آزادی روسیه از سلطه تاتارها محسوب شد. دوران ایوان سوم یا ایوان کبیر، مصادف است با آغاز رشد و گسترش مسکو. ایوان کبیر در سال 1463، دوک نشین یاروسلاول، در سال 1471 نوگورود و در سال 1474 روستوف را به مسکو ضمیمه نمود. وی بخش هایی از روسیه را که توسط لیتوانی تصرف شده بود را نیز بازپس گرفت و در سال 1480 موفق شد که خود را از قید اطاعت اردوی زرین نیز آزاد کند. در دوره وی صنعتگران خارجی به روسیه آورده شدند و همچنین معماران ایتالیایی در ساخت کلیساها، کاخ ها و قلعه ها به کار گرفته شدند. در دوره جانشین وی، واسیلی سوم نیز که از سال 1505 قدرت را به دست گرفته بود، توسعه مسکو همچنان ادامه یافت. پس از یاروسلاو، ایوان چهارم ملقب به ایوان مخوف جانشین وی شد. ایوان مخوف که سلطنت وی از سال 1530 تا 1584 به درازا کشید اولین رهبر مسکو است که به خود عنوان تزار داد. وی دامنه نفوذ روسیه را در سمت شمال، شرق و جنوب شرقی ادامه داد و در سال 1552 قازان و در 1557 آستراخان را تسخیر کرد. در دوره ایوان مخوف از نفوذ اشراف به شدت کاسته شد و در عوض قدرت تزار افزایش یافت. پس از ایوان چهارم، پسرش فئودور اول تزار شد که به علت ناتوانی و ضعف وی، بوریس گودونوف، شوهر خواهرش عملاً قدرت را به دست داشت و پس از مرگ فئودور نیز، رسماً تزار روسیه شد. گودونوف، کلیسای روسیه را مستقل کرد، با سوئد و لهستان مصالحه نمود و استعمار استپ های جنوبی و سیبری غربی را شدت داد. پس از مرگ گودونوف در سال 1605 هرج و مرج و اغتشاش روسیه را در بر گرفت و دوران آشوب آغاز شد. در سال 1612 یکی از امرای روس مسکو را گرفت و سال بعد در انجمنی متشکل از اشراف و مردم شهر در نیژنی نووگورود، میخائیل رومانوف به تزاری برگزیده شد. بدین ترتیب دوران آشفته ای از تاریخ روسیه به پایان رسید و حکومت به خاندان رومانوف منتقل شد. تا سال 1917 که انقلاب اکتبر به حکومت تزارها پایان داد، امپراتوری روسیه در دست این خانواده قرار داشت[۶].
در طی حکومت سه تزار نخست از خاندان رومانوف دولت مجدداً سازمان یافت و مناطق دور افتاده دوباره تحت سلطه مسکو درآمد. پس از مرگ فئودور سوم کشمکشی میان مدعیان سلطنت درگرفت و سرانجام نیز قرار شد که پتر اول و ایوان الکسیویچ یا ایوان پنجم مشترکاً تزار باشند و سوفیا آلکسیوا، مادر ایوان نایب السلطنه آن ها باشد. پتر که در ده سالگی به حکومت رسیده بود به علت کمی سن در محلی در نزدیکی مسکو در تبعید به سر می برد و عملاً نقشی در حکومت نداشت. پتر که در سال 1689 با خلع ید از ایوان، خود به تنهایی قدرت را به دست گرفت، موسس روسیه جدید به شمار می رود و به پتر کبیر معروف شده است. او با استفاده از تجربیاتی که از طریق مربیان هلندی و سوئیسی و سفرهای مخفیانه به اروپا کسب کرده بود، اقدامات گسترده ای را در جهت مدرن کردن روسیه آغاز نمود. پتر نیروی زمینی و دریایی منظمی را در روسیه ایجاد کرد و سیستم اداری را به تبعیت از دولت سوئد تغییر داد. قلمرو روسیه تا سواحل دریای بالتیک گسترش یافت و شهر سن پترزبورگ که به عنوان نماد این پیروزی تأسیس شده بود، به جای مسکو، پایتخت روسیه گردید. پیشرفت های سریع روسیه در این دوره آن را در شمار دولت های مقتدر اروپا درآورد. پتر در سال 1721 خود را امپراتور کل روسیه نامید و سال بعد جانشینی نسلی را لغو کرد و تعیین جانشین را تابع اراده امپراتور قرار داد که این قاعده تا زمان پاول اول اجرا می شد[۷].
پتر متاثر از شخصی به نام فرانسوا لوفور اسكاتلندی ساكن محله خارجی های مسكو علاقه مند به غرب شد. پتر بويژه برای قدرتمندی روسيه، نياز به نيروی دريايی و كشتی را جدی می ديد. او به طور ناشناس و با اسم مستعار همراه برخي مقامات روس به اروپا سفر كرد و مدت يك سال از كارخانه های كشتی سازی بازديد و حتی كار كرد. او همچنين از دانشگاه های اروپايي ديدن كرد[۸]. او روز بعد از ورود به مسكو، ريش سران سپاه و اعيان و اشراف را تراشيد و آنها را مجبور به پوشيدن لباس به سبك فرانسوی ها كرد و تقويم روسيه را تغيير داد. او اصلاحات صنعتی و اداری و نظامی را به سبك غرب اجرا كرد. شهر سن پترزبورگ را در نزديكترين نقطه به اروپا احداث كرد و شوون اجتماعی و سياسی را به وضع دیگری درآورد [۹]. او به تاسيس فرهنگستان علوم و مدارس و آموزشگاه های كارخانههای اسلحه سازی، روش مركانتيليسم، خدمت وظيفه اجباری، نظام مالی و اداری جديد، اصلاحات مذهبی و محدود سازی كليسا پرداخت. زيربنای فكری اين تحولات در حوزه مذهب، ديدگاههای كشيش تئوفان پروكوپوويچ بود كه به تبليغ انديشه های فلسفی بيكن و دكارت می پرداخت. پتر هم برتری اخلاق عرفی و نظارت دولت بر روحانيت را پذيرفت[۱۰].
بدین ترتیب، پتر به پیکرتاریخی کشورش ضربه تبری میزند و آن را به دو نیم تقسیم میکند: نيمه تحول تاریخی و نیمه فضای فرهنگی، و دو فرهنگ به وجود میآورد: فرهنگ عمودی دولت و نخبگان و فرهنگ افقی و روستايی مردم[۱۱]. البته پتر مدعی بود که "چند دهه به اروپا نیاز داریم و بعد از آن می توانیم به آن پشت کنیم"[۱۲]، اما این مسیری بی بازگشت بود. او در سال 1700 روزنامه ودوموستی را برای اولین بار به راه انداخت، مجموعه قوانین روسیه را تدوین کرد و مفهوم منافع عمومی را متذکر شد، اما شیوه او تناقضات زیادی ایجاد کرد. از یک سو، میان طرح و شیوه واقعی دولت وفاصله زیادی بود و از سوی دیگر، میان منافع دولت و ملت و منافع شخص تزار فاصله وجود داشت[۱۳]. به بیان سادهتر، فرهنگ "پنجرهای باز به روی اروپا" در مقابل فرهنگ روس سنتی قرار گرفت. سنپترزبورگ، نامی آلمانی، به دست معماران ایتالیایی و پر از جمعیت غربی، در برابر مسکو، شهری تا بن دندان روسی و به شیوه زیست روسی بود. در سنپترزبورگ نخستین آکادمی علوم روسیه در تسخیر دانشمندان فرانسوی و آلمانی، و مدارس، کارخانجات و كارگاههای مدرن شکل گرفت. از اینجا بود که یک روسیه جدید و متفاوت از گذشته شکل گرفت. روسیه سدههای 18، 19 و 20 بر مدار تحولی شکل گرفت که از سنپترزبورگ و پتر آغاز شد و آن را از روسیه قرن 17 و پیش از آن جدا ساخت و آنچنان كه گفته شد، بنیان فکر این دوره جدید در اروپای تئوفان پروکویچ بود. او روحانی عالیمقامی از کليسای کاتولیک اوکراین بود که آثار فلاسفه اروپایی را خوانده و مجذوب مفاهیم دولت و حاکميت شده بود و مضمونهایی چون اطاعت در جامعه، حقوق پادشاه و یکپارچگی نظام سیاسی در وجود شخص شاه را از هابز و گرسیوس گرفته و در کتاب " عدالت و اراده پادشاه" در قالب مفاهیم دولت، قدرت و ناسیونالیسم آورده بود و روسیه قرن 18 را با اروپای پس از رنسانس و عصر روشنایی و خردگرایی منطبق میکرد[۱۴]. از این دوره، معارف سده هیجدهم اروپا به قشر بالاي جامعه روسيه راه يافت و گروهی از اشراف روس به نظريههای ولتر، ديدرو و افكار فراماسونی روی آوردند[۱۵]. راديشف نخستين روشنفكر روسی بود كه با مطالعه آثار فلسفه سده هيجدهم فرانسه پرورش يافت و از نوشتههای ولتر، ديدرو و روسو بهره فراوان گرفت و در وجود او، انديشههای فرانسوی با روحيات روسی درهم آميخت. كاترين دوم، امپراتريس روسيه نيز بانويی روشنفكر بود و با ولتر و ديدرو مكاتبه داشت. اما به هر حال، اسلاوگرايان روس كارهای پتر را خيانت به مبانی كلی روس، اعمال فشار و متوقف كردن ادامه پيشرفت می پنداشتند[۱۶].
اما تحولات دوره پتر موجب ایجاد جریان های فکری سیاسی و اجتماعی گوناگونی در روسیه شد که تا امروز همچنان برای روسیه اهمیت دارند و در واقع، از اين زمان است كه روسيه با يك مساله اساسی جدی روبرو می شود و آن مساله اين است كه روسيه شرقی است يا غربی[۱۷]. در واقع، انديشه های غربگرا و اسلاوگرا و بعدها اوراسياگرا، محصول اصلاحات دوره پتر بودند. اسلاوگرايان كه خود محصول تمدن و فرهنگ دوره پتر بودند، كارهای پتر را خيانت به مبانی ملي روسی، اعمال فشار و متوقف كردن ادامه پيشرفت می پنداشتند. آنها به ويژگی های مردم روس، تاريخ روس و رسالت ملت روس تاكيد داشتند. نفوذ انديشه های هگل و شلينگ در سده نوزده با طبايع فكری و انديشه ای روس سازگاری بيشتری داشت و انديشه های مذهبی را در اسلاواگرايان بارور كرد. خومياكف آيين مسيحيت ارتدوكس را صورتی بديع بخشيد؛ به گونه ای كه در آن انگيزه های فلسفه اصالت تصور (ايده آليسم) آلمان، با محيط روسيه دگرگونی و سازگاری يافت. در انديشه های مذهبی و فلسفی اسلاوگرايان، خلاقيت و اصالت مشهود است. آنها مدعی رسالت مردم روسيه بودند و آن را جدا از رسالت ملل غرب می دانستند. اصالت اسلاوگرايان در آن بود كه سعی داشتند در طريق ارتدوكس مسيحی شرقی كه مبنا و اساس تاريخ روسيه بود و نيز اصول سلطنت بينديشند. ميان نظام قومی (ملتگرايی) رسمی روس و درك اسلاوگرايان از ملت و جامعه تفاوت وجود داشت. اصول اسلاوگرايان شامل مسيحيت ارتدوكس، سلطنت و مردم بود. آنها معتقد به برتری و اولويت مطلق مذهب و در جست و جوی مسيحيت اتدوكس پاك و منزهی از آلودگی و اثرات انحرافی و ناگوار تاريخ، به ويژه از زمان پتر كبير بودند. آنها از مردم روسيه، چهره ای به دور از تحريف های خردگرايانه و غربی می خواستند و نيز از تزار انتظار داشتند كه بار سنگين مسئوليت اداره كشور را بر دوش بكشد.
اسلاوگرايان اما پديدآورنده نهضت مردمگرايی (نارودنيكی) قرن نوزده بودند كه جوامع كهن روستايی را اصيل، سرزنده و سازنده می دانست. اسلاوگرايان باور داشتند كه غرب در جهت فساد و انحطاط گام برمی دارد[۱۸]. خومياكف فيلسوف روس قرن نوزده، در اشعار خود گناهان تاريخی روسيه در روزگار پتر را فاش كرد. مردمگراها آرزومند بازگشت روزگار پيش از فرمانروايی پتر كبير بودند. خواست های سنتگرايانه و محافظه كارانه آن ها كه در آرزوی گذشته های دور به سر می بردند و زندگی و نظام واقعی آن مهجور مانده بودند، چيزی جز پندارگرايی نبود. مردم گرایان روسیه از مدل زندگی بورژوازی و پیشرفت سرمایه داری در روسیه نفرت داشته و به راه پیشرفت خاص اين كشور ایمان داشتند و معتقد بودند که دست تقدیر، مردم روسیه بر آن داشته تا مسائل اجتماعی را بهتر و سریعتر از غرب حل کنند[۱۹]. مردمگرايی روسی موردی كلاسيك است كه يك ايدئولوژی پوپوليستی به غايت خوب تنظيم شده و عمدتا به اين علت است كه تعدادی از روشنفكران هوشمند روسی را در اواخر قرن نوزدهم به خود جلب نمود. نارودنيكها عليه صنعتگرايی به عنوان يك شكل توليد بزرگ مقياس و متمركز (یعنی استراتژی كاپيتاليستی-دولتی) استدلال می كردند اما با همه انواع پيشرفت تكنولوژيك مخالف نبودند. بايد از امتياز «عقبماندگی» روسيه بهرهبرداری می شد، يعنی «تلاش برای آنچه كه ديگران قبلا نه به طور غريزی بلكه به طور آگاهانه به آن دست يافتهاند. دانستن آن كه در اين مسير از چه چيزی بايد اجتناب ورزيد[۲۰]. نارودنيكها ضد دولتگرايان نيز بودند، كه با نظر به شكل سركوبگرانهای كه صنعتی شدن روسيه بخود گرفت طبيعی است. با اين وجود نظريات آن ها پيرامون دولت دربرگيرنده اختلافات جزئی بسيار بود. شايد جالب ترين سهم و نقش آن ها نقد ايده تقسيم كار بود. آن ها فداكاری ها و قربانی ها از نظر شخصيت انسانی را (كه توسط آدام اسميت و اميل دوركهايم هر دو تصديق شده ولي ضروری تلقی شده بود) براي رسيدن به مجموعه پيچيده منفك شده و جامعه كارآمد نمی پذيرفتند. قانون ترقی ميخائيلووسكی خيلی از ايدهها و آراء جريان اصلی پيرامون توسعه تفاوت دارد. جريان مخالف اين است: ترقی، رهيافت تدريجی نسبت به فرد تام و تمام و كامل، نسبت به تقسيم كار ميان اندامهای بشر به كاملترين وجه ممكن و متنوعترين شكل آن و تقسيم كار ميان انسانها در حداقل ممكن می باشد. هرچيزی كه اختلاف و ناهمگونی اعضای آن را كاهش دهد اخلاقی، عادلانه، منطقی و سودمند است[۲۱].
یک نکته مهم در مورد تاریخ روسیه برخی هم زمانی های آن با تحولات تاریخ ایران است. درست در زمانی که پتر توانست از طریق اقتباس صنعتی از اروپا روسیه را در جایگاه یک قدرت بزرگ قرار دهد، ایران صفوی سقوط کرد و پتر نیز نواحی شمال شرق ایران را برای دوره ای کوتاه تصرف کرد. اما اشتیاق پتر به نوسازی در میان کسانی که به سنت های روسیه عشق می ورزیدند دشمنان فراوانی برایش به بار آورد[۲۲]. با مرگ پتر کبیر در سال 1725، کاترین اول (از سال 1725 تا 17269)، پتر دوم (از 1727 تا 1730)، آنا ایوانوونا (از 1730 تا 1740)، ایوان ششم (از 1740 تا 1741)، الیزابت پتروونا (از 1741 تا 1761) و پتر سوم (در سال 1762) به سلطنت رسیدند. سپس نوبت به کاترین دوم رسید که از سال 1762 تا 1796 زمام امور این کشور را به دست بگیرد. کاترین که از شاهزادگان آلمانی بود در سال 1744 به همسری پتر سوم درآمد و کوشید که به آداب و سنن روسی درآید. وی که نام اصلی اش سوفیا بود با گرویدن به مذهب ارتدکس، نام کاترین ار برای خود برگزید. وی طی کودتایی در ژوئن 1762، که به برکناری و قتل همسرش، پتر سوم منجر شد، به امپراتوری روسیه رسید. در دوره او روسیه به بزرگترین دولت اروپا تبدیل شد و سیاست دست اندازی به خاک همسایگان ادامه یافت. سه بار تجزیه لهستان که در سال های 1772، 1793 و 1795 روی داد، الحاق شبه جزیره کریمه در سال 1772 و پیمان های کوچک قینارجه در سال 1774 و یاسی در سال 1792 از غرب و جنوب، موجب گسترش هر چه بیشتر خاک روسیه گردید[۲۳].
پس از کاترین کبیر، پسرش پاول اول امپراتور روسیه شد. وی قانون جانشینی موروثی را مجدداً احیا نمود و سلطنت را حق اولاد ارشد قرار داد. در سال 1801 که جنون وی بیش از پیش آشکار گشته بود، گروهی از درباریان خواستار استعفایش شدند و چون امتناع کرد، وی را خفه کردند. الکساندر اول، پسر پاول که جزء کودتاگران بود تا سال 1825 امپراتور روسیه بود و اگرچه در آغاز می خواست که به وسیله قانون اساسی، مردم را در حکومت شریک گرداند، به تدریج به استبداد گرایید. وی در چند نبرد با ناپلئون شکست خورد ولی سرانجام در سال 1812 نیروهای فرانسوی را که تا شهر مسکو پیش آمده و آن را تصرف کرده بودند، از خاک روسیه بیرون راند و در سال 1814 فاتحانه وارد پاریس شد[۲۴]. روسیه در کنگره وین 1824-1815 به عنوان قدرت اصلی اروپا در نقش مدافع نظام های پادشاهی مسیحی مطرح شد و اتحاد مقدسی را شکل داد که تا میانه سده 19 همچنان در مقابل افکار و اندیشه های انقلابی و مدرن فرانسه مقاومت می کرد. این وضعیت در داخل نیز کمابیش حاکم بود و روسیه در سال های سده نوزدهم جولانگاه افکار و اندیشه های اصلاحی و انقلابی اروپایی بود. یکی از مهم ترین شورش ها علیه دولت روسیه، قیام دکابریست ها در سن پترزبورگ و کی یف بود که در سال 1825 پدید آمد منجر به بسته شدن بیشتر فضای سیاسی کشور شد[۲۵].
نیکولای اول، برادر الکساندر در سال 1825 به جای وی به قدرت رسید و تا سال 1855 با استبداد کامل بر روسیه حکومت کرد. در دوره وی روسیه ارتجاعی ترین حکومت اروپایی را داشت و در واکنش به آن، گروه های آزادی خواه و دسته های تروریست شروع به رشد کرده اند. الکساندر دوم که مردی آزادی خواه بود، در سال 1855 به امپراتوری روسیه رسید. وی در سال 1816 سرف داری را لغو، و نظام قضایی جدید را حاکم کرد. ولی این اصلاحات که عناصر انقلابی را ارضا نکرده بود، باعث رشد و گسترش تروریسم و نیهیلیسم شد و سرانجام الکساندر توسط یکی از گروه های تروریست به قتل رسید. الکساندر سوم، پسر و جانشین وی که مردی متعصب و مرتجع بود با تقلیل اصلاحات انجام شده و گسترش رژیم پلیسی بر روسیه، قدرت درباریان را افزایش داد و به نارضایتی بیشتر مردم دامن زد. نیکولای دوم که در سال 1894 به تزاری روسیه رسید، آخرین امپراتور روسیه بود. شکست روسیه در جنگ 1905 با ژاپن موجب بروز اعتصابات و شورش هایی شد که مجموعاً به انقلاب 1905 معروف است. تنها نتیجه این انقلاب اعطای حقوق مدنی و برقراری پارلمان یا دوما بود. با آغاز جنگ جهانی اول در سال 1914، روسیه نیز در زمره متفقین وارد جنگ شد. شکست های پی در پی روسیه در جنگ و سیاست های ارتجاعی نیکولای دوم وضع را به غایت وخیم کرد. کمبود مواد غذایی و سوخت و ورشکستگی اقتصادی موجب نارضایتی هر چه بیشتر مردم را فراهم آورد. از اواسط سال 1915 موج تظاهرات مردم و اعتصابات کارگری آغاز شد و رفته رفته به شورش های مسلحانه تبدیل گردید. با استعفای نیکولای سوم در 15 مارس، رژیم تزاری در حقیقت به پایان راه خود رسید[۲۶].
جنگ جهانی اول، مشكلات اقتصادی داخلی و شورش موجب شد وضعیت روسيه از سال 1917 كاملا دگرگون شود و با پيروزی بلشويسم و رهبری لنين، عملا روسيه برای هفت و نيم دهه در تسخير انديشه كمونيسم و تفاسير و برداشتهای روسی آن در دوره لنين، استالين و تجديد نظرهای پس از آنها قرار گيرد. آنگونه كه برديايف می گويد روسيه هماره سرزمين ايدههای افراطی متناقض بوده، و اين بار بنیان فکری كشور به چپگراترين شكل آن تغيير می كند. بنبستهای فكری و عملی روسيه در سده نوزدهم، شكست جنگهای كريمه و جنگ جهانی اول، ناكامی و نوميدی از هرگونه اصلاح داخلی، ادبيات غنی، طوفانی و اثرگذار روسيه، تاكيد بر نقش عنصر دولت و شرايط سياسی به عنوان علت اصلی همه مشكلات فردی و اجتماعی و ناكامی های ملی، همه چيز را در روسيه مستعد يك انقلاب و ايدئولوژی افراطی می كند. در نتيجه پيروزی انقلاب روسيه، انديشه ماركسيسم، نظريه توسعه تاريخی اروپا و رويای روسی رم سوم به هم رسيدند و "حزب پيشتاز" مورد نظر لنين قدرت را در دست گرفت تا روسيه را به پيشرفت توسعه لازم برساند.
یک ماه پس از سقوط حکومت تزاری روسیه، ولادیمیر ایلیچ لنین، که رهبری بلشویک ها را به عهده داشت، در قطاری اختصاصی که از سوی آلمان ها در اختیار وی گذاشته شده بود وارد روسیه شد. آلمان ها امیدوار بودند با ورود لنین به روسیه انقلاب کارگری تسریع و موضع روسیه در مقابل آلمان تضعیف گردد. لنین پس از رسیدن به روسیه اعلام نمود که دولت سرمایه داری باید سرنگون گردد و شوراها اداره کشور را به دست گیرند. در هفتم نوامبر (مطابق بیست و هفتم اکتبر در تقویم قدیم روسیه که اصطلاح انقلاب کبیر اکتبر از آن گرفته شده است) شوراهای کارگران، کشاورزان و سربازان طرفدار بولشویک ها حکومت را به دست گرفتند و اعضای هیأت دولت را در کاخ زمستانی تزارها تحت نظر قرار دادند. لنین که در اوت سال 1918 از سوی دختر جوانی از سوسیالیست های انقلابی مورد سوءقصد قرار گرفته بود، پیوسته از عوارض آن در رنج بود. سکته مغزی سال 1922 تا حدی از فعالیت های سیاسی وی کاست و نهایتاً نیز در 21 ژانویه سال 1924 در نیژنی نووگورود (گورکی) درگذشت.
استالین معتقد به ایجاد ثبات در شوروی و تحکیم پایه های حکومت کمونیستی در این کشور بود. استالین در مارس 1922 به دبیر کلی انتخاب شده بود و از طریق کنترل دبیرخانه حزب توانسته بود کل دستگاه حزب را تحت نفوذ خویش درآورد و در نهایت نیز به رهبر بلامنازع کشور تبدیل شد. استالین برای پیشبرد برنامه های خود و از میان برداشتن مخالفان، تصفیه رهبران انقلاب بولشویکی را با شدت هر چه تمام تر دنبال می کرد. تروتسکی، رقیب اصلی استالین در سال 1927، از حزب کمونیست اخراج و به آلماآتا تبعید گردید. وی در سال 1929 محکوم به اخراج از شوروی شد و موج تصفیه سران حزب و ارتش سرخ در طی سال های دهه 1930 به اوج خود رسید و بیشتر رهبران انقلاب اکتبر دستگیر و اعدام شدند. سیاست ترور و ارعابی که از سوی استالین بر جامعه شوروی حاکم شده بود، تملق و چاپلوسی را به شدت گسترش داد و بیشتر مدیران دولتی و حزبی را وادار ساخت تا برای حفظ خود آمارها و اطلاعات ننشانیتی از وضعیت جاری ارائه دهند. استالینیسم که حرف اول را در سیاست این کشور می زد به هنر، ادبیات و علم نیز رسوخ کرد و تمامی شئون زندگی اجتماعی مردم شوروی را در برگرفت. با شروع جنگ جهانی دوم از شدت سرکوب و اختناق داخلی کاسته شد و همه نیروها باری جنگ کبیر میهنی و آزادی شوروی بسیج شدند. در پرتو تبلیغات جدید که گرایش های میهن پرستانه در آنها غلبه داشت، ارتش شوروی به سرعت تقویت شد. کارخانه ها و مراکز ساخت تسلیحات نظامی به مناطق دور از جبهه انتقال یافت و نیروهای شوروی توانستند تا پایان جنگ نه تنها ارتش آلمان را از خاک خود بیرون کنند بلکه تا شهر برلین نیز پیشروی کنند. پیروزی در این جنگ به قیمت تلفات مالی و جانی بسیار هنگفتی برای روسیه به دست آمد ولی در پی آن نفوذ شوروی در سراسر اروپای شرق گسترده شد. استالین تا سال 1953 با قدرت کامل بر شوروی حکومت کرد و در روز پنجم مارس این سال بر اثر خونریزی مغزی در گذشت و جسد وی را کنار جسد لنین در میدان سرخ مسکو دفن کردند. اصطلاح استالینیسم که در ابتدا برای نشان دادن تمایز میان تفکرات تروتسکی و استالین به کار می رفت بعدها به شاخه ای از کمونیسم که جنبه وطنی داشت اطلاق می شد. از نگاه مخالفان، استالینیسم دارای مفهومی منفی است و شامل کیش شخصیت، دیکتاتوری تام و خشونت آمیز و تمرکز قدرت در دست یک نفر می شود.
پس از استالین، مالنکوف نخست وزیر و دبیر کل حزب کمونیست شد، اما چون به تنهایی از عهده این دو کار بر نیامد، پس از ده روز پست دوم را به خروشچف واگذار کرد. با بسط قدرت خروشچف بر حزب کمونیست و نهادهای اداری، رفته رفته انتقاد از استالین و سیاست های وی آغاز گردید و نقطه اوج آن نطق محرمانه خروشچف در بیستمین کنگره حزب کمونیست در سال 1956 بود. در این سخنرانی وی بعضی از اعمال استالین را مورد انتقاد قرار داد. مبارزه ای که بعد از این کنگره برای غیر استالینی کردن شوروی آغاز شد، در کنگره بیست و سوم در سال 1961 به اوج خود رسید و جسد استالین را از مقبره لنین در میدان سرخ به گورستان قهرمانان در نزدیکی دیوار کرملین منتقل کردند. خروشچف آزادی های نسبی در جامعه برقرار نمود و نقش پلیس مخفی کاهش یافت و در عوض دبیران حزبی از اقتدار بیشتری برخوردار شدند. تصفیه مخالفان نیز به شدت کاهش یافت و حداکثر به تبعید منجر می شد. در روابط خارجی، وی سیاست مسالمت آمیزی را با کشورهای غربی در پیش گرفت. به دنبال کنار گذاشتن خروشف، مدت کوتاهی، رهبری گروهی بر اتحاد شوروی حاکمیت یافت که از برژنف، کاسیگین و میکویان تشکیل شده بود. لئونید برژنف که نقش رهبری را در جریان برکناری خروشف به عهده داشت، پس از کنگره بیستم حزب کمونیست به کمک خروشچف به عنوان دبیر حزب به دبیرخانه راه یافته بود. وی دبیر کل حزب کمونیست شد و مدت 18 سال زمامدار شوروی محسوب می گشت. رهبری شوروی از سال 1965 روش سختگیرانه تری در پیش گرفت و استالین زدایی تقریباً در تمام زمینه ها متوقف گردید. با پر رنگ شدن نقش کمیته امنیت دولتی (کا. گ. ب)، بازداشت عناصر ناراضی و مخالف تشدید شد و این بار علاوه بر اردوگاه های کار اجباری ناراضیان روانه تیمارستان های روانی نیز می شدند. در این دوره برای کاهش اختلاف سطح درآمدها تلاش های زیادی صورت گرفت و طرح های بزرگی در خانه سازی، امور بهداشتی و آموزش به مرحله اجرا درآمد. در این دوران شوروی توانست به عنوان ابرقدرت موقعیت خود را تثبیت نماید و به برابری استراتژیک با ایالات متحده دست یابد. در عین حال، تولید ناخالص ملی کشور، به اندازه نیمی از تولید ناخالص داخلی امریکا بود[۲۷].
با مرگ برژنف، آندروپوف پس از یک دوره کوتاه دبیر کلی 15 ماهه که 5 ماه آن نیز در بستر بیماری طی شد، در فوریه 1984 درگذشت و با انتخاب کنستانتین چرنینکو به جانشینی وی، علائم بازگشت به عصر برژنف آشکار گشت. چرنینکو که در زمان حیات برژنف، کاندیدای طرفداران وی برای تصدی دبیر کلی حزب بودف سه پست مهم دبیر کلی، فرماندهی کل قوا و ریاست شورای عالی را به خود اختصاص داد. پس از سکته چرنینکو در دسامبر 1984، میخائیل گورباچوف جوان ترین عضو دفتر سیاسی، عملاً اداره امور حزب رابه عهده داشت. در یازدهم مارس 1985، در جلسه فوق العاده کمیته مرکزی حزب کمونیست تشکیل و گورباچوف 54 ساله دبیر کل کمیته مرکزی شد و در آوریل 1985، در نخستین نشست کمیته مرکزی حزب، برنامه راهبردی اصلاحات خود را که بعدها به نام پرسترویکا و گلاسنوست مشهور شد، بیان نمود[۲۸].
گورباچوف اصلاحات خود را با ایجاد تغییراتی در کادر رهبری حزب کمونیست و دولت این کشور آغاز کرد. از اولین اقدامات گورباچوف مبارزه عملی و گسترده علیه الکلیسم بود. اتحاد شوروی از نظر مصرف مشروبات الکلی پس از فرانسه مقام دوم را در جهان دارا بود و مصرف بیش از حد الکل سبب کاهش سن متوسط افراد و همچنین افزایش میزان جرایم، کم کاری، افزایش تعداد کودکان ناقص الخلقه از والدین الکلی و بیماری های گوناگون شده بود که خود بار سنگینی را بر اقتصاد این کشور تحمیل می کرد. این سیاست اگرچه در ابتدا با اقبال عمومی مواجه شد، اما به علت عوارض اجتماعی و اقتصادی منفی که به دنبال داشت، در عمل با مشکلات فراوانی مواجه گردید و تا حدی نیز سبب بروز تنش هایی در میان جامعه شد. افول اقتصادی شوروی در پایان دهه 1980 علیرغم تلاش های گورباچوف برای اجرای اصلاحات، همچنان ادامه داشت. افزایش تورم به دنبال چاپ اسکناس برای تأمین کسر بودجه که سال به سال بر میزان آن افزوده می شد بر دشواری شرایط افزود. کاهش قیمت نفت در نیمه دوم دهه هشتاد برای شوروی که حدود 75 درصد درآمد ارزی خود را از صدور نفت به دست می آورد ضربه سنگینی بود[۲۹].
روز 18 اوت 1991 هیأتی در ویلای تابستانی گورباچوف واقع در فوروس در شبه جزیره کریمه، به دیدار وی رفت. این هیأت از گورباچوف درخواست نمود که استعفا داده و گنادی یانایف را به جانشینی خود تعیین نماید. با امتناع گورباچوف وی در منزل تحت نظر قرار گرفت و کمیسیون فوق العاده ای به رهبری ولادیمیر کریوچکوف، رئیس کا. گ.ب، تشکیل گردید. ساعت 6 صبح روز بعد، رادیو مسکو و خبرگزاری تاس اعلام نمودند که میخائیل گورباچف به دلیل بیماری قادر به انجام وظایف خود نبوده و مطابق قانون اساسی اتحاد شوروی، معاون رئیس جمهوری به جای وی اداره امور را به دست گرفته است. در پی آن حالت فوق العاده اعلام شد و به غیر از 9 روزنامه بقیه روزنامه ها تعطیل گردیدند و تانک ها خیابان های مسکو را به کنترل خود در آوردند. یلتسین به عنوان رئیس جمهور روسیه با این کودتا مخالفت کرده و آن را عامل ویرانی فدراسیون روسیه خواند و خواهان بازگشت گورباچف و حمایت مردم در جهت سرکوبی کودتا شد. مردم در مقابل کاخ سفید، پارلمان روسیه، اجتماع کرده و به سنگربندی پرداختند. تزلزل برخی عوامل کودتا، موجب شد تا حمایت از یلتسین بیشتر و بیشتر شود و حتی برخی از سربازان و واحدهای تانک به حمایت از پارلمان روسیه پرداختند. بالاخره این کودتا در 21 اوت شکست خورد و در جریان آن فقط 3 نفر کشته شدند[۳۰].
در سال های 1985 تا 1991، چهره جدیدی در صحنه سیاسی روسیه ظاهر گردید که در اواخر سده بیستم نفش آفرینی مهمی در حیات سیاسی روسیه داشت. بوریس یلتسین دبیر کل سابق حزب کمونیست مسکو در سال های 1976 تا 1985 دبیر کل حزب کمونیست منطقه سوردلوفسک بود، در آوریل 1985 به مسکو فراخوانده شد و به زودی دبیر اولی حزب کمونیست شهر مسکو را به عهده گرفت. به علت مخالفت با روند کند اصلاحات گورباچف، در سال 1978 از ریاست حزب کمونیست مسکو و عضویت دفتر سیاسی حزب کمونیست شوروی کنار گذاشته شد. اما بوریس یلتسین در انتخابات کنگره نمایندگان خلق که در مارس 1989 برگزار گردید با آرای بالایی به پیروزی رسید و برخلاف تمایل گورباچف در سال 1990 به ریاست پارلمان روسیه برگزیده شد. در اولین انتخابات عمومی و آزاد ریاست جمهوری در تاریخ روسیه، که در 12 ژوئن 1991 برگزار گردید، بوریس یلتسین با کسب 3/57 درصد آرا در مقابل 5 رقیب انتخاباتی به پیروزی رسید. درست یک ماه بعد وی از عضویت حزب کمونیست کناره گیری کرد و بدین وسیله بر محبوبیت خویش در میان مردم روسیه افزود[۳۱]. کودتای 19 اوت 1991، از سوی ارتش، ضربه بزرگی به نظام کمونیستی بود و به مدت سه روز ادامه یافت. در روز 19 اوت ارتش وارد مسکو شد اما طراحان کودتا جرات دستگیری یلتسین و دیگر رهبران روسیه نداشتند.ساختمان مجلس که دولت روسیه در آن مستقر بود، امکانی فوری برای سازماندهی مقاومت در برابر کودتا به دست آورد. کمیته دولتی وضعیت اضطراری ضعیف عمل کرد و اشتباهات فاحشی داشت و ارزیابی درستی از واکنش احتمالی مردم نداشت. در بیستم اوت، یلتسین و هوادارانش ، تلاش ارتش برای اشغال مجلس را خنثی کرده و جریان حوادث را به سود خود دگرگون نمودند[۳۲].
اما اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در سال 1370 فرپاشید و پرچم سرخ رنگ داس، چکش و ستاره، جای خود را به پرچم سه رنگ مزین به نماد عقاب دو سر دوره پتر کبیر داد. اندیشمندانی چون ماندلبام از فروپاشی شوروی به عنوان پایان یک امپراتوری چه به سبک امپراتوری های بزرگی چون روم، عثمانی یا اتریش و یا خاتمه امپراتوری های استعماری چون بریتانیا، پرتغال و فرانسه یاد می کنند. از این نگاه، بطور طبیعی، همه ی امپراتوری ها طبق منطق "ظهور و سقوط" به تعبیر پال کندی از هم خواهند گسست و نیز اینکه منطق وجودی امپراتوری های استعماری به لحاظ اقتصادی و سیاسی زیر سوال رفته و لزومی به تداوم آنها نبوده و لذا از سال 1919، طبق اصول چهارگانه ویلسون، مستعمرات رها شدند و در طول قرن بیستم به تدریج به استقلال رسیدند و آخرین مرحله از این رهایی در سال 1991، فروپاشی امپراتوری استعماری روسیه بود. ژنرال دوگل در سال 1962 در اوج درگیری با انقلابیون الجزایری گفته بود که برای مردم روسیه خیلی متاسف است، زیرا الجزایر را درون دیوارهای خود دارند. اما درمورد اینکه چرا با چنین تاخیر زیادی این رهایی سیاسی انجام شد، علت آن را بیشتر مربوط به دو عامل می دانند: نخست اینکه، مستعمرات روسیه بر خلاف سایر قدرت های اروپایی نه در آن سوی دریاها، که در مناطق مجاور در خشکی و در آسیا بود. دوم اینکه، در سال 1917 تا 1921 طی یک جنگ بلشویکی که لنین آن را آزادی بخش می دید، این جمهوری ها از سلطه تزاری یا خطر سلطه استعمارگران بریتانیایی یا فئودال ها و بورژواهای بومی رها شده و در آنها شوراهای کارگری شکل گرفت. این مایه ی چسبنده ایدئولوژیک در قالب سوسیالیسم و نظریه ملیت های لنین و سپس استالین، تا 1991، همچنان توانست واقعیت نیمه مستعمراتی امپراطوری تزارها را با انگیزه ها، باورها، هیجانات و رفتارهای ایدئولوژیکی طبقاتی پوشانده و زمانی که گورباچف این پوشش ظاهری و ضعیف شده ی ایدئولوژیک را کم رنگ تر کرد، فروریخت. پس اگر موضوع فروپاشی را با این مدل مفهومی تحلیل کنیم، در واقع، ملت روسیه از زیر بار تعهدات و هزینه های یک استعماری از مد افتاده رها شده است. روز هشتم دسامبر سال 1991 رهبران جمهوری های روسيه،اوكراين و بلاروس در شهر مينسك گرد هم امدند تا با اعلام استقلال سرزمينهايشان رسما پايان دوران حيات اتحاد جماهير شوروی را اعلام كنند. ان ها همچنين تشكيل اتحاديه كشورهای مستقل مشتركالمنافع(CIS) را نيز بين خود اعلام كردند. اندكي پس از آن هشت جمهوری ديگر تازه استقلال يافته از شوروی سابق نيز به اين اتحاديه پيوستند ولي دگرگونی های سريع سياسی در برخي از اين كشورها سبب شد تا CIS نقشي بسيار كمرنگتر از آنچه پيشبينی می شد در تحولات سياسی منطقهای و بينالمللی بازی كند[۳۳].
این نکته که کمونیسم روسیه را تسخیر کرده یا روسیه کمونیسم را، همواره یکی از مجادلات مهم در ادبیات شوروی شناسی بوده است. اندیشمندانی چون میلوان جیلاس، فروپاشی شوروی را بیشتر به عنوان "پایان آرمان شهر بلشویکی" می بیند. او که خود به استقرار نظام کمونیستی در یوگوسلاوی کمک کرده و سال ها پیش در شوروی و یوگوسلاوی بر تناقضات درونی این اندیشه انگشت نهاده و به اسطوره زدایی و نابودی آنها کمک کرده بود و در هر دو کشور تحت تعقیب و فشار بود، از زاویه پایان نظامی سازمان یافته از باورها و کارکردها به موضوع می نگرد. جیلاس، باور دارد که کمونیسم در پی امری ناممکن با ابزارهایی غیر منطقی و بهایی تحمل ناپذیر و مساوی کردن مه در فقر و جهل بود تا جامعه ای از آدم های ماشینی خلق کند. سولژنیتسین اما بر نکته مهمی تاکید می کند. او نظام کمونیستی را دارای منشاء غربی و سوغاتی تحمیلی بر مردم روسیه می داند که با بهره گرفتن از یک شکست حاصل آمده و لذا از نگاه او، پایان عصر ایدئولوژی کمونیستی نه به معنای فروپاشی، بلکه به معنای احیای سنت ها و فرهنگ روسی است. پیش از این، اما نیکولای بردیایف به سازگاری سنت ها و فرهنگ روسی با ایده ها و مفاهیم اصلی کمونیسم اشاره کرده بود. اما سولژنیتسین خلاف دیدگاه او را باور دارد. برخی میان عناصر روسی و کمونیستی تفاوتی زیاد نمی بینند، اما منکر قدرت عناصر روسی نظام کمونیستی نیستند. ادام اولام ارتباط مفاسد نظام شوروی با عقب ماندگی روسیه تزاری را پذیرفتنی می بیند. اما در عین حال می گوید که کمونیسم در بسیاری از کشورهای دیگر نیز همان خصوصیت های شوروی را پیدا کرده و وجود مفاهیم خودکامگی و امپریالیسم را به شکلی ژرف در ذات متحجر کمونیسم می بیند. او بر خلاف بسیاری از تحلیل گران در جهان و حتی در روسیه، خودکامگی و استبداد دوره ی شوروی را محصول نظام شوروی و نه تاریخ مردم روسیه می داند. او این سخن را که بولشویسم پدیده ای منحصرا روسی است، گزافه گویی می داند. ریچارد پایپز از استادان به نام علوم سیاسی در امریکا و از روس شناسان برجسته ی جهان، نظام شوروی را به همان اندازه که از بلشویزم متاثر می بیند، آن را محصول تاریخ و فرهنگ سیاسی روسیه نیز می بیند. او نظام شوروی را ادامه منطقی نظام خودکامه ی تزاری می بیند. باید از یک تحلیل جالب دیگر در مورد پایان ایدئولوژی یاد کرد که قائل به تحول نسلی است. تره ور- راپر عقیده دارد که هیچ ایدئولوژی انقلابی محتوای کامل خود را برای مدتی خیلی طولانی حفظ نمی کند. واحد پایه ای تغییر تاریخی، "نسلی" است و همه انقلاب ها محتوای ایدئولوژیک خود را در مدتی نسبتا کوتاه و در جریان تحولات نسلی از دست می دهند. این تحول می تواند مانند چین در نسل های چهارم و پنجم به یک دگردیسی اساسی منجر شود. والنتین راسپوتین نویسنده روس گفته بود، روسیه برای نجات دادن روح خود باید از شوروی جدا شود. اما بسیاری از احزاب کمونیست جهان و نیز کمونیست های شوروی، موضوع فروپاشی را به فاصله گرفتن از سوسیالیسم نسبت می دهند. از این نگاه، صرفا یک برداشت غلط از سوسیالیسم به پایان راه رسیده و اندیشه ی سوسیالیسم همچنان پابرجاست. در واقع لنین و استالین و جانشینان آنها سوسیالیسم را مسخ کردند. رایج ترین تحلیل در مورد فروپاشی شوروی، نگریستن به آن از منظر شکست یک ابرقدرت است. برای تحلیل چنین موضوعی نیز منابع متعددی وجود دارد که عوامل داخلی و خارجی این شکست را نشان دهند. ایده ی محوری این نگرش نیز "نقش ابرقدرت رقیب" است. حتی آن دسته عوامل داخلی نیز که فروپاشی را تسهیل کرده اند، بیشتر در رقابت با امریکا مورد توجه هستند. اما در مورد نقش امریکا نیز طیفی از تحلیل ها مطرح است. از اقدامات معمول برای کارآمدی، موفقیت و الگوسازی مدل غربی تا فشارهای تحمیلی در رقابت های اقتصادی و نظامی و طرح های جنگ ستارگان و دکترین "جنگ کم شدت" تا جنگ روانی، تبلیغاتی و سیاسی و سرانجام، توطئه ها در داخل جامعه و نظام سیاسی شوروی و منحرف ساختن آنها (آن گونه که حسن واعظی اشاره می کند)، همه و همه اقداماتی است که ابرقدرت امریکا برای نابودی شوروی انجام داده و سرانجام موفق به آن شده است[۳۴]. یک نکته مهم در این نگرش ها آن است که در برخی تحلیل ها، امکان اختصاص ویژگی فروپاشی به یکی از آن موضوعات (امپراتوری، ایدئولوژی یا قدرت) و ارائه تحلیلی سرزمینی ، اندیشه ای و قدرت- محور به صورت مجزا مطرح نیست و به صورت توأمان مطرح است. مثلا در تحلیل واعظی از اصلاحات در شوروی، او به یک طرح برای استحاله ی فکری و ایده ای و نیز تخریب قدرت اشاره دارد. در سایر تحلیل ها نیز به خاطر ابهام نهفته در مفاهیم فروپاشی و شوروی، گاه تصویری چندگانه و مبهم ارائه می شود.
از روزی كه يلتسين در بيلاروس قرارداد "جامعه كشورهاي مستقل مشترك المنافع" را امضاء كرد و به كاخ كرملين كوچ نمود، فدراسيون روسيه وارث مشكلات و مسائلی شد كه هنوز هم كه نزديك به دو دهه از آن می گذرد، از زير سايه برخی از آن ها بيرون نيامده است. در واقع، روسيه جديد وارث مشكلاتی ساختاری است كه حتی نسلهای بعد نيز به نوعی با آن درگير خواهند بود. اختلاف بر سر حدود و اختيارات اركان حكومتی، اقتصاد ورشكسته و پسلرزههای انتقال اقتصادی و استقلالخواهی جمهوری های خودمختار درون فدراسيون، مهمترين مسائل داخلي در اين دو دهه بودهاند. جبهه سهجانبه يلتسين (رئيس جمهور)، خاسبولاتف (رئيس پارلمان) وسيلايف (نخست وزير)، كه در مقابل كودتای اوت 1991 ايستادگی كرد، از فردای پيروزی به تدريج بر سر اختيارات رئيس جمهور دچار شكاف گرديد و در آوريل 1992 در گنگره نمايندگان خلق، پارلمان بطور جدی برای تضعيف رئيس جمهور و كاهش اختيارات او كوشيد و حتی ويكتورچرنومردين را به عنوان نخست وزير بجای ايگورگايدار تحميل نمود. اما اين وضع نيز نتوانست اختلافات را حل كند و يلتسين خواستار برگزاری رفراندوم شد؛ امری كه با مخالفت پارلمان رويارو گرديد اما يلتسين آن را برگزار نمود. اين رفراندوم نيز نتوانست تغييری در اوضاع ايجاد كند. چرا كه رای به آن چندان قاطع و معنادار نبود و آراء در مزر قرار داشتند و بويژه اينكه گزينه برگزاری انتخابات زودرس پارلمانی نتوانست اكثريت لازم را كسب كند[۳۵]. هدف اصلی خاسبولاتف و جناح محافظ كار پارلمان، حذف رياست جمهوری و تفويض قدرت به شورای عالی و شوراهای محلی بود. در طول تابستان 1993، اقدامات پارلمان مشكلات زيادی براي دولت به وجود آورد و روند خصوصی سازی را با دشواری های جديدی مواجه نمود. حتی رئيس شورای جمهوری ها كه از محافظهكاران پارلمان بود پيشنهاد نمود همه تصميمگيری های اقتصادی از دولت به پارلمان منتقل شود[۳۶]. در سپتامبر 1993، يلتسين دادگاه قانون اساسي و پارلمان را منحل كرد و پارلمان نيز در يك نشست اضطراری ژنرال روتسكوی را به عنوان رياست جمهوری روسيه برگزيد. از صبح چهارم اكتبر 1993، نيروهای نظامی پارلمان رامورد تهاجم قرار داده و با كشتن 200 نفر و زخمی كردن 500 نفر، زندانی كردن خاسبولاتف و روتسكوی و تعليق فعاليت احزاب و مطبوعات مخالف، اوضاع را به نفع رئيس جمهور شكل دادند. در شرايط جديد، طرح قانون اساسی آماده و به رفراندوم گذاشته شد و اختيارات رئيس جمهور بطور فوق العادهای افزايش يافت[۳۷].
يك تحول مهم كه پس از اين واقعه روي داد، راه يابي حزب كمونيست و ملیگراهای افراطی در انتخابات پارلمانی به مجلس بود. اين اتفاق در سال 1996 نيز تكرار گرديد و يلتيس نيز در انتخابات سال 1996 برای دومين بار به رياست جمهوری روسيه انتخاب شد و در سال 2000 قدرت را به پوتين واگذار كرد. پوتين در انتخابات سال 2000 و 2004 به رياست جمهوری برگزيده شد و پارلمانهای بعدی نيز باوجود حضور احزاب كمونيست و ملیگرا بخاطر برتری نقش و موقعيت رئيس جمهور در قانون اساسی سال 1993 نتوانستند مشكلی برای آن ايجاد كنند. بعد از فروپاشی شوروی، نظام سياسی روسيه از پارلمان توانمندی به نام گنگره نمايندگان مردمی روسيه تشكيل می شد كه چند بار در سال نشستهای خود را برگزار می كرد و در فاصله بين اين نشست ها، يك شورای عالی كار می كرد كه از ميان اعضای كنگره مذكور انتخاب می شدند و نظام دولتی كشور بيشتر به «جمهوری پارلمانی» شباهت داشت. بعد از تصويب قانون اساسی سال 1993 كه نتيجه مبارزه شديد سياسی بين رئيس جمهور و شورای عالی بود، تغييرات اصولی در نظام سياسی فدراسيون روسيه به وجود آمد. بنابراين، با وجود اينكه قانون اساسی فدراسيون روسيه و رياست اين كشور رسماً موازين دموكراتيك را اعلام كرده و برای گسترش اين موازين تلاش می كند. اوضاع واقعی كشور تصوير ناهمگونی را از خود نشان می دهد كه نمی توان آن را يكرنگ دانست. در مجموع می توان گفت كه شعارهای رسمی با واقعيات زندگی كشور فرق می كند ولو اينكه گرايش برقراری جامعه دموكراتيك و قانونمند كاملاً مشهود است. با اين حال، بسياري بر اين باروند كه اين راه طولانی و دشواری است كه روسيه بايد آن را به طور مستقل و بدون فشار از سوی غرب و نيز در تطابق با واقعيتهای بومی خود بپيمايد.
پوتين زمانی بقدرت رسيد كه روسيه با مشكلات زيادی در داخل و خارج رويارو بود. در داخل مشكلات اقتصادی، بدهی های سنگين، گسترش جنايت و شبكههای مافيايی، و در خارج، مسائلي چون بحران كوزور و ابهام در جايگاه روسيه مطرح بود. او توجه به اقتدار ملی، تعهد به ادامه اصلاحات نظام بازار آزاد ادامه روند دموكراسی، مبارزه با فقر، فساد جنايات سازمان يافته، توجه به اقشار آسيبپذير شامل بازنشستگان و مستمری بگيران، تاكيد بر احيای صنايع داخلی، و احيای مجتمعهای فني و نظامی را در راس برنامههای دولت خود قرار داد. ولادیمیر پوتین اقدامات گسترده ای را برای تجدید ساختار حکومت، جلوگیری از روند واگرایی مناطق و مرکز و همچنین تحکیم ساختار سیاسی دولت آغاز نمود و تا سال 2008 رییس جمهور و سپس تا سال 2012 نخست وزیر روسیه بود. از سال 2012 برای بار سوم پوتین رییس جمهور روسیه شده است. اگرچه فدراسيون روسيه در سال 1991 به لحاظ حقوقي وارث حاكميت و مسئوليتهای اتحاد جماهير شوروی شد و اموال، سفارتخانهها، قراردادها و تعهدات بينالمللی آن به فدراسيون جديد رسيد، اما اين لزوماً به معناي تداوم هويت، منافع، سياستها و روشهای گذشته نبود. در واقع، روسيه نوين، با مرزهاي قرن هفدهم، در هويت نقش، منافع و سياستهای جديدی پديدار گشت كه با وجود ريشههای ژرف در تاريخ هزار سالهاش و نيز تاريخ بلافصل آن در قرن بيستم، داستان جديدی را آغاز كرد كه برای مطالعه در مورد روابط روسيه با ايران ناگزير به بررسی و فهم اين وضعيت نوين هستيم. وضعيتی كه نتيجه نگرش جديد گورباچف و گروه او در انجام اصلاحات از سال 1985 بود، اما كودتای اوت 1991 سران ارتش سرخ، آن را به بنبست كشانيد. در واقع، پس از كودتای 19 اوت سال 1991، اتحاد جماهير شوروی وضعيتی پا در هوا داشت. اول دسامبر، مردم اوكراين در يك همهپرسی به استقلال رأی دادند، نشست سران جمهوری ها در نوامبر در نوو – اوگاريو نتوانست چارچوب قابل قبولی براي همكاری فراهم آورد. اما در غروب يك روز برفي در بلووژسكی بيلوروس سران سه جمهوری روسيه، بيلوروس و اوكراين (يلتسين، شوشكويچ و كراوچوك) گرد هم آمدند و با امضاي يك قرارداد، «روسيه راه ديگري را برگزيد، تا يك امپراتوری نباشد و تصوير ذهنی سنتی سلطان نصف جهان را از خود دور كرد و از نقش پليس در فرونشاندن درگيری های قومي – نژادی دست برداشت». از نگاه يلتسين روسيه تا كی می توانست يك امپراتوری باقي بماند؟ تا آن زمان همه امپراتوری های جهان از هم پاشيده بودند[۳۸]. تشكيل «كشورهای مستقل هم سود» براي حفظ يك منطقه يكپارچه، مردم سركوب شده باكو، تفليس، ريگا و ويلنيوس را كه در سالهاي 1989 تا 1991 براي استقلال كشته شده بودند، به هدف خود رسانيد. يلتسين مدعي بود كه «روسيه را بايد از شر مأموريت سلطنتیاش خلاص كند». در واقع، در دسامبر 1991، روسيه جديدی متولد شد كه از بسياری جهات متفاوت از شوروی بود. اين تفاوت در هويت و مرزهای نوين، اوضاع داخلی و سياست خارجی آن بسیار مهم بود. مرزهای جديد، آن را از اروپا، تركيه، ايران و افغانستان دور می ساخت و كشورهای منطقه بالتيك، دريای سياه، قفقاز و آسيای مركزی به عنوان مناطق حائل ميان روسيه و آن ها قرار می گرفتند. در واقع، روسيه همسايگان جديدی به نام كشورهای مستقل هم سود (مشتركالمنافع) پيدا كرد و كشورهای ديگر اعم از قدرتهای بزرگ و همسايگان در اين مناطق به ايفای نقش پرداختند. امريكا، اتحاديه اروپا و ناتو به اشكال مختلف وارد مناطق ژئوپليتيك جديد شدند. تركيه، ايران، پاكستان، كشورهای عرب، چين و ديگران نيز هر يك در مناطق نزديك به خود درگير شدند و فضای جديد، محل تعامل نهادهای بينالمللی نظير ناتو و يا سازمان های غير دولتی و حركتهای مذهبی و قومی نظير اسلامگرايان و پانتركيستها گشت. اگرچه مسكو از زير بار هزينهها و تعهدات حفظ و اداره جمهوری های 14 گانه رهايی يافت، اما وقايعی كه در سال های پس از فروپاشی رخ داد، هزينههای جديدی را بر آن متحمل ساخت. آنچه كه در محيط مجاور در حال وقوع بود، بخاطر تداوم جمعيتی، مذهبی و قومی تا درون مرزهای فدراسيون، بر مردمان آن اثر داشت و مسكو به اين نتيجه رسيد كه براي حفظ چچن، داغستان و... بايد در بالكان، قفقار جنوبی، آسيای مركزی و حتی دورتر از آن، در افغانستان، پاكستان و جهان اسلام به فكر چاره باشد. از اين رو، از سال های 1993 به بعد، مفاهيمی چون «خارج نزديك» و «دكترين مونروئه روسی» در ادبيات استراتژيك روسيه و جهان متداول شد و مسكو در مجموعهای از بحرانها در مولداوی، گرجستان، قرهباغ، و تاجيكستان درگير شد كه يگانهايی از ارتش روسيه را مشغول می ساخت. حتی در اسناد سياسی و نظامی روسيه، بر حق دخالت نظامی به نفع مردم روستبار خارج نزديك و حكومتهای دوست تأكيد شد.
بوريس يلتسين در سال 1996، كميسيونی را مأمور گردآوری پيشنهادات در مورد «ايده ملی جديد روسيه» كرد. در نگاه اول، اين موضوع برای كشوری كه از سابقه ديرينهای برخوردار بود تعجبانگيز بود، اما از واقعيتی اساسی حكايت داشت: روسيه ايده ملی ندارد. در ژوئن 1996 ايده ملی روسيه براساس مدل اوراسيايی در مفهوم جديد سياست مليت های دولت به وسيله يلتسين تصويب شد و در برنامه حزب يا بلوكو نيز چنين مدلی مطرح شده است. در اكتبر 1996 كميته دولتی دوما در مورد ژئوپليتيك استدلال كرد كه بايد احيای جايگاه قانونی مردم روسيه و حقوق آنها مطابق با اصول و قواعد بينالمللی احياء شود. برخی نيز اقدام اخير پوتين برای تعيين سرود ملی، پرچم و نمادهای ملی ديرين روسيه را در راستای بسط مفهوم مذكور از ملت روسيه تعبير نمودهاند. براساس لايحه پيشنهادی دولت و تصويب دوما مقرر شد كه پرچم روسيه از سه رنگ آبی، سفيد و سرخ تشكيل شود كه همان پرچم دوران تزار است. آهنگ سرود ملی روسيه نيز از سرود دوره شوروی گرفته شد. همچنين عقاب دو سر تزار به عنوان نشان دولتی و پرچم سرخ، به عنوان نماد ارتش در نظر گرفته شده است. پوتين در اين مورد گفت: «پرچم تزاری نماد روسيه بوده و نشان دولتی عقاب دو سر سابقهای 500 ساله در ميان نشانهای روسيه دارد. اگر ما علائم قبل و بعد از انقلاب اكتبر را رد كنيم، به اين معنی است كه زندگی مادران و پدران خود را بی معنا بدانيم[۳۹].» با وانهادن موقعيت ابرقدرتی ، نقش جهانی پيشين روسيه حتی در دهه 1990 در معرض مداخله خارجی قرار گرفت و ناتوانی از ايجاد يك دستگاه حكومتی مؤثر و كارآمد برای جامعه، اقتصاد ملی كشور را در معرض خطر قرار داد. در سالهای 93-1992، برنامه امنيت ملی روسيه تنظيم شد كه بيان میداشت ارتش روسيه بايد بتواند نيروهای خود را به منظور مقابله با «تلاشهای احتمالی امريكا برای دستيابی به برتری يكجانبه گرايانه در هر منطقهای از جهان» اعزام كند. يك جريان فكری موسوم به «جريان روشنفكری همگرايی پس از امپراتوری» و برخی مقامات دولتی مثل استانكويچ، آمبارتسوموف، آندره كوكوشين و گريگوری ياولينسكی استدلال میكردند كه حفظ دوستی با آمريكا نيازی به بردگی و تقليد از سياستهای آن و دست كشيدن از انديشه و عمل مستقل ندارد. ملیگرايان نيز مدعی بودند كه روسيه بايد نقش هژمون را در جامعه كشورهای مستقل مشتركالمنافع بازی كند. آندرانيك ميگرانيان (مشاور يلتسين) نوشت: «روسيه بايد به جهان اعلام كند كه سراسر فضای ژئوپليتيك شوروی سابق، حوزه منافع حياتی آن است.» او همچنين به دكترين مونروئه اشاره كرد. در سند «تدبير سياست خارجی» كه در آوريل 1993 تصويب شد بر حقوق و مسئوليتهای روسيه در قلمرو شوروی (يعنی كشورهای خارج نزديك) تأكيد و حتي به اروپای شرقی به عنوان «حوزه تاريخ منافع» روسيه اشاره شد. در اين سند، تأكيد شده بود كه روسيه «يك قدرت بزرگ» خواهد ماند: «فدراسيون روسيه، با وجود بحرانهايش، برحسب پتانسيل قدرت آن، و نفوذ آن بر جريان حوادث جهانی و مسئوليتهای ناشی از اين قدرت، يك قدرت بزرگ خواهد ماند.» برخی به اقداماتی چون مخالفت با گسترش ناتو و حضور در مسائل بالكان نيز به عنوان اعلام نمادين نقش يك قدرت بزرگ پرداختهاند. هسته اصلی اين سند، يك نگرش سه بعدی در مورد نقش روسيه بود: روسيه به عنوان يك ابرقدرت منطقهای، روسيه به عنوان يك قدرت بزرگ جهانی، و روسيه به عنوان يك ابرقدرت هستهای. در حالی كه يك شورای نيمه رسمی سياست خارجی و دفاعی در سال 1992، روسيه را يك «قدرت متوسط» اعلام كرده بود، همان شورا، دو سال بعد روسيه را به عنوان يك «قدرت جهانی» مطرح ساخت. ، يوگنی پريماكف در ژانويه 1996، اعلام كرد كه روسيه نقش يك قدرت بزرگ را بازی خواهد كرد و سياستش نسبت به دنيا براساس اين نقش شكل میگيرد و روابط آن با دشمنان جنگ سرد، بايد يك مشاركت عادلانه و با مزايايی متقابل باشد. تأكيد پريماكف بر «چندجانبهگرايی» در نظام بينالملل، در حقيقت به معنای نقش روسيه به عنوان يك «قدرت جهانی» به وسيله ايجاد پيوند با دولتهای ديگری برای مقاومت در برابر سركردگی امريكا بر جهان بود. يكي از مسائلی كه طي سالهای دهه 1990 و پس از آن در بحث روابط روسيه و ناتو مطرح شده، چگونگی ورود روسيه به سيستم امنيتی اروپا بوده است. اينكه آيا آن را به عنوان يك قدرت بزرگ يا يك دولت اروپايی ديگر خواهند پذيرفت؟ در اين رابطه، پرستيژ ملی يك ملاحظه اساسی بوده است. در واقع، بسياری از روسها سؤال میكنند كه آيا كشورشان میتواند در رديف يك قدرت بزرگ قرار گيرد. گسترش يك اتحاد نظامی كه نقش اساسی در شكست شوروی بازی كرده، به وسيله بسياری از روسها به عنوان يك سرافكندگی ملی تلقی شده است. پيشنهاد دولت آن بوده كه روسيه و ناتو به طور مشترك امنيت شرق اروپا را تضمين كنند. اما اين خواست مسكو در بحران بالكان و سپس گسترش ناتو تا مرزهای اين كشور در سال 2002 ناديده گرفته شد[۴۰].
از اين رو، میبينيم كه روسيه نوين با وانهادن ايدئولوژی، مأموريتها، جايگاه و نقش پيشين و ناتوانی در جايگزينی يك وضعيت مناسب و با ثبات در دهه 1990 با مشكلاتی اساسی روبرو شد. اما در شرايط جديد. تحولی كه در روسيه طي سال های زمامداری ولاديمير پوتين از 2000 تا 2007 روی داده نشاندهنده آنست كه با وجود يك رهبر نيرومند، قاطع و با اراده و نيز برخی شرایط بينالمللی مساعد (از حادثه 11 سپتامبر 2001 گرفته، تا افزايش درآمدهای نفتی) موقعيتی ايجاد شده كه مشكلات گوناگون ملت نيز كمكم در پرتو آن رنگ باختهاند. در واقع، مسائل ناشی از شرایط تغيير و تحول بنيادين و اساسی هستند و اوضاع نابسامان سياسی، اجتماعی و اقتصادی يك جامعه دگرگون شده بر حدّت و شدّت آن میافزايند. فدراسيون روسيه وارث مشكلات و مسائلی شد كه هنوز هم كه نزديك به دو دهه از آن میگذرد، از زير سايه برخی از آنها بيرون نيامده است. در واقع، روسيه جديد وارث مشكلاتی ساختاری است كه حتی نسلهای بعد نيز به نوعی با آن درگير خواهند بود. اختلاف بر سر حدود و اختيارات اركان حكومتی، اقتصاد ورشكسته و پسلرزههای انتقال اقتصادی و استقلالخواهی جمهوری های خودمختار درون فدراسيون، مهمترين مسائل داخلی در اين دو دهه بودهاند. روسیه جدید به ویژه در دوران هشت ساله ریاست جمهوری پوتین در مسائل اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و امنیتی، به سامان مناسبی رسیده و وارد دوره ای از شکوفایی شود که بسیاری از تحلیل گران از ان به عنوان دوره احیا و ظهور جدید یاد کنند[۴۱]. اما از سال 2008 کم کم شرائط اقتصادی سختتر شد و تا سال 2011 با مشکلات بیشتری روبرو شد. اگرچه از 2012 بار دیگر مسکو توانست که شرائط سخت را مهار کند و اینک در سال 2013، روسیه پوتین جدید امیدوار است که آینده روشن تری را در پیش داشته باشد.
از مجموع مطالب این فصل می توان دریافت که روسیه به عنوان پهناور ترین کشور جهان، با جغرافیای گسترده و شرائط آب و هوایی سرد، و بر خورداری از منابع طبیعی فراوان و به ویژه منابع آب و انرژی، و به تعبیری سیاسی تر، ابرقدرت انرژی، با شرائط ژئوپلیتیکی پیچیده تری رویارو شده و به ویژه از محیط پیرامونی در شرق، جنوب و غرب در فشار و محاصره به درجات متفاوت قرار گرفته است. از سوی دیگر تجربه تاریخی دولت روسی و فراز و نشیب های آن در جریان حوادث مختلف، ملت روس را بسیار دولت گرا ساخته است. در واقع، آن محیط بیکران جغرافیایی و گستردگی سرزمینی و دشت های غیر قابل دفاع طبیعی، و این زیست مکرر و دیرپای جمعی، مردمانی را نیازمند یک قدرت بزرگ مدافع در برابر تهدیدات خارجی و ناظر و مجبور کننده به نظم درونی پرورانده که همچنان بر مدل بومی نظام سیاسی خاص خود چه به شکل مردم سالاری هدایت شده و چه مردم سالاری حاکمیتی تاکید دارد و طبعا بر اساس دریافت از این بستر جغرافیایی و تجربه تاریخی، می توان به جامعه و نظامات اجتماعی و سیاسی آن نظر کرد[۴۲].
نیز نگاه کنید به
کتابشناسی
- ↑ فادر، کیم براون (1385)، روسیه، ترجمه مهسا خلیلی، تهران، ققنوس. ص12-13.
- ↑ سنایی، مهدی( 2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. ص 17.
- ↑ فادر، کیم براون (1385)، روسیه، ترجمه مهسا خلیلی، تهران، ققنوس. ص27.
- ↑ سنایی، مهدی(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. ص 17.
- ↑ استریکلر، جیمز ای(1382)، روسیه تزاری، تهران، ترجمه مهدی حقیقت خواه، نشر ققنوس. ص 13.
- ↑ سنایی، مهدی(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. ص 18-19.
- ↑ سنایی، مهدی(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. ص 20.
- ↑ Gumiliev(2008). p 276.
- ↑ شاني نوف، بريان (1383) ، تاريخ روسيه، ترجمه خانبابا بياني، دانشگاه تهران. ص110.
- ↑ شاني نوف، بريان (1383) ، تاريخ روسيه، ترجمه خانبابا بياني، دانشگاه تهران. ص 137.
- ↑ دانکوس، هلن کارر( 1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص 148.
- ↑ دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص 174.
- ↑ دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص 9-178.
- ↑ دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص 6-195.
- ↑ برديايف، نيكلاي (1383) ، ريشه كمونيسم روسي و مفهوم آن، ترجمه عنايتالله رضا، تهران، نشر خورشيد آفرين. ص 33.
- ↑ برديايف، نيكلاي (1383) ، ريشه كمونيسم روسي و مفهوم آن، ترجمه عنايتالله رضا، تهران، نشر خورشيد آفرين. ص 30.
- ↑ Федоровский(1997). p15.
- ↑ برديايف، نيكلاي (1383) ، ريشه كمونيسم روسي و مفهوم آن، ترجمه عنايتالله رضا، تهران، نشر خورشيد آفرين. ص50-60.
- ↑ برديايف، نيكلاي (1383) ، ريشه كمونيسم روسي و مفهوم آن، ترجمه عنايتالله رضا، تهران، نشر خورشيد آفرين. ص 108.
- ↑ Воронцов (1969). p 16.
- ↑ هنته (1381).
- ↑ استریکلر، جیمز ای(1382)، روسیه تزاری، تهران، ترجمه مهدی حقیقت خواه، نشر ققنوس. ص 45.
- ↑ سنایی، مهدی(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. ص 20.
- ↑ سنایی، مهدی(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. ص 21.
- ↑ استریکلر، جیمز ای(1382)، روسیه تزاری، تهران، ترجمه مهدی حقیقت خواه، نشر ققنوس. ص 66.
- ↑ سنایی، مهدی(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. ص 22.
- ↑ فادر، کیم براون (1385)، روسیه، ترجمه مهسا خلیلی، تهران، ققنوس. ص 82.
- ↑ ساگرین، ولادیمیر ویکتورویچ(1389)، تاریخ سیاسی روسیه معاصر، ترجمه علیرضا ولی پور و مهناز رهبری، انتشارات دانشگاه تهران. ص 5-7.
- ↑ سنایی، مهدی( 2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. ص 27.
- ↑ سنایی، مهدی( 2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. ص 27-28.
- ↑ راهنمای کشورهای مستقل مشترک المنافع، (1378). ص 267.
- ↑ ساگرین، ولادیمیر ویکتورویچ(1389)، تاریخ سیاسی روسیه معاصر، ترجمه علیرضا ولی پور و مهناز رهبری، انتشارات دانشگاه تهران. ص 114-118.
- ↑ کرمی، جهانگیر(1390)، فروپاشی های یک امپراتوری، همشهری دیپلماتیک، بهمن ماه. ص 25-26.
- ↑ کرمی، جهانگیر(1390)، فروپاشی های یک امپراتوری، همشهری دیپلماتیک، بهمن ماه. ص 27.
- ↑ همايونپور، هرمز ،" روسلان خاسبولاتف: محافظهكار يا اصلاحگر؟ "مجله نگاه نو، خرداد و تير 1372. ص 159.
- ↑ کولایی، الهه(1376)، سیاست و حکومت در فدراسیون روسیه، تهران، وزارت امور خارجه. ص 66.
- ↑ کولایی، الهه(1376)، سیاست و حکومت در فدراسیون روسیه، تهران، وزارت امور خارجه. ص 70.
- ↑ يلتسين، بوريس (1374) ، تلاش براي روسيه، ترجمه رضا حائر، تهران، اطلاعات. ص 134.
- ↑ کولایی، الهه(1376)، سیاست و حکومت در فدراسیون روسیه، تهران، وزارت امور خارجه. ص 204.
- ↑ کرمی، (1383).
- ↑ اشتورمر، میشل(1390). روسیه در عصر رویارویی محدود، پوتین و ظهور روسیه، ترجمه علی اکبر عبدالرشیدی، تهران، سروش. ص 17.
- ↑ کرمی، جهانگیر (1392). جامعه و فرهنگ روسیه. تهران: موسسه فرهنگی، هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی، جلد اول، ص 41-74.