جریان های فکری موثر روسیه: تفاوت میان نسخه‌ها

از دانشنامه ملل
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
'''وضعیت تفکر و جریان های فکری موثر'''
فلسفه به دنبال مسیحیت شرقی وارد [[روسیه]] شد که فرق عمومی آن با مسیحیت غربی این بود که بین دانش فلسفی و ایمان مسیحی فرق مشخص نمی‌گذاشت. فلسفه در سده‌های نخست دولت روسی در چارچوب اندیشه دینی توسعه یافته و در مستدل کردن [[موقعیت مسیحیت ارتدوکس روسیه|اصالت مسیحی دین ارتدوکس]] و نقش جهانی [[روسیه]] به عنوان رم سوم تمرکز می‌کرد. اما پس از تقویت جهت‌گیری غربی در [[ساختار سیاسی روسیه|سیاست روسی]] در قرن 17 و به خصوص در پی اصلاحات ریشه‌ای پطر اول که قدرت اروپایی- آسیایی را به سوی اروپا گرداند، اندیشه فلسفی در [[روسیه]] تحت تأثیر شدید و چه بسا تعیین کننده فلسفه جدید اروپایی و به خصوص فرانسوی و آلمانی، توسعه یافت. [https://new.ras.ru/en/ آکادمی علوم روسیه] بر اساس مطالعه تجربه آکادمی‌های اروپایی تأسیس شد. از این رو، مفهوم اندیشه فلسفی و اجتماعی جدید در [[روسیه]] از سده هیجدهم است که مطرح شده است. از نگاه اِن.اُ. لوسکی، ویژگی‌های فلسفه روسی در این سده‌ها عبارتند از: کوسمیزم، سفسطه، اجماع، متافیزیک، تدین، اینتوئیتیویزم، پوزیتیویزم، رئالیزم می‌باشد. و موضوعات پژوهش‌های فلسفی اندیشمندان روسی در حیطه‌های مساله انسان؛ کوسمیزم (درک کائنات به عنوان یک ارگانیزم کامل واحد)؛ مسائل اخلاق و آداب؛ مساله انتخاب مسیر تاریخی [[روسیه]] - میان غرب یا شرق؛ مساله حکومت؛ مساله دولت؛ مساله عدالت اجتماعی؛ مساله جامعه ایده آل؛ و مساله آینده دور می‌زده است. مکاتب اصلی فلسفه روس هم به طور کلی عبارتند از: فلسفه تاریخی پ.یا.چادایِف؛ فلسفه غربگرایان و اسلاویانافیل ها- آ.ای.هِرتسن، ان.پ.اُگارِف، ک.د.کاوِلین، و.گ.بِلینسکی، آ.اس.خامیاکوف، ای.و.کیرِیِفسکی، یو.اف.سامارین، آ.ان.استروفسکی، برادران ک.اس. و ای.اس.آکساکوف؛ فلسفه ارتودوکسی- سلطنتی—ان.اف.فیودوروف، ک.ان.لئونتیف؛ فلسفه اف.ام.[[فئودور میخائیلوویچ داستایفسکی|داستایِفسکی]]؛ فلسفه ال.ان.[[لـف نیکلایویچ تالستوی|تولستوی]]؛ فلسفه انقلابی-دموکراتیکی—ان.گ.چِرنیشِفسکی، ان.ک.میخائیلوفسکی، ام.آ.باکونین، پ.ال.لاوروف، پ.ان.تکاچِف، آنارشیست پ.آ.کروپوتکین، مارکسیست گ.و.پلِخانوف؛ انسان‌شناسی فلسفی—نیکلای نیکلایِویچ استراخوف؛ فلسفه لیبرلی—باریس نیکلایِویچ چیچِرین؛ فلسفه و.و.روزانوف؛ فلسفه دینی روسی—و.اس.سالاویُوف، اس.ان.بولگاکوف، پ.آ.فلورِنسکی؛ فلسفه کوسمیزیم—ان.اف.فیودوروف، و.ای.وِرنادسکی، ک.اِ.تسیولکوفسکی، آ.ال.چیژِفسکی؛ فلسفه "خارج [[روسیه]]"—د.اس.مِرِژکوفسکی، ال.شِستوف، پ.سوروکین،ان.آ.بردیایِف<ref>http://ru.wikipedia.org/wiki/Русская_философия</ref>.


فلسفه به دنبال مسيحيت شرقي وارد روسيه شد كه فرق عمومي آن با مسيحيت غربي اين بود كه بين دانش فلسفي و ايمان مسيحي فرق مشخص نمي‌گذاشت. فلسفه در سده‌هاي نخست دولت روسی در چارچوب انديشه ديني توسعه يافته و در مستدل كردن اصالت مسيحي دين ارتدوكس و نقش جهاني روسيه به عنوان رم سوم تمركز مي‌كرد. اما پس از تقويت جهت گيري غربي در سياست روسي در قرن 17 و به خصوص در پي اصلاحات ريشه‌اي پطر اول كه قدرت اروپايي- آسيايي را به سوي اروپا گرداند، انديشه فلسفي در روسيه تحت تأثير شديد و چه بسا تعيين كننده فلسفه جديد اروپايي  و به خصوص فرانسوي و آلماني، توسعه يافت. آكادمي علوم روسيه بر اساس مطالعه تجربه آكادمي‌هاي اروپايي تأسيس شد. از این رو، مفهوم اندیشه فلسفی و اجتماعی جدید در [[روسیه]] از سده هیجدهم است که مطرح شده است. از نگاه اِن.اُ. لوسکی، ویژگی های فلسفه روسی در این سده ها عبارتند از: کوسمیزم، سفسطه، اجماع، متافیزیک، تدین، اینتوئیتیویزم، پوزیتیویزم، رئالیزم می باشد. و موضوعات پژوهش های فلسفی اندیشمندان روسی در حیطه های مساله انسان؛ کوسمیزم (درک کائنات به عنوان یک ارگانیزم کامل واحد)؛ مسائل اخلاق و آداب؛ مساله انتخاب مسیر تاریخی روسیه- میان غرب یا شرق؛ مساله حکومت؛ مساله دولت؛ مساله عدالت اجتماعی؛ مساله جامعه ایده آل؛ و مساله آینده دور می زده است. مکاتب اصلی فلسفه روس هم به طور کلی عبارتند از: فلسفه تاریخی پ.یا.چادایِف؛ فلسفه غربگرایان و اسلاویانافیل ها- آ.ای.هِرتسن، ان.پ.اُگارِف، ک.د.کاوِلین، و.گ.بِلینسکی، آ.اس.خامیاکوف، ای.و.کیرِیِفسکی، یو.اف.سامارین، آ.ان.استروفسکی، برادران ک.اس. و ای.اس.آکساکوف؛ فلسفه ارتودوکسی- سلطنتی—ان.اف.فیودوروف، ک.ان.لئونتیف؛ فلسفه اف.ام.داستایِفسکی؛ فلسفه ال.ان.تولستوی؛ فلسفه انقلابی-دموکراتیکی—ان.گ.چِرنیشِفسکی، ان.ک.میخائیلوفسکی، ام.آ.باکونین، پ.ال.لاوروف، پ.ان.تکاچِف، آنارشیست پ.آ.کروپوتکین، مارکسیست گ.پلِخانوف؛ انسان شناسی فلسفی—نیکلای نیکلایِویچ استراخوف؛ فلسفه لیبرلی—باریس نیکلایِویچ چیچِرین؛ فلسفه و.و.روزانوف؛ فلسفه دینی روسی—و.اس.سالاویُوف، اس.ان.بولگاکوف، پ.آ.فلورِنسکی؛ فلسفه کوسمیزیم—ان.اف.فیودوروف، و.ای.وِرنادسکی، ک.اِ.تسیولکوفسکی، آ.ال.چیژِفسکی؛ فلسفه "خارج روسیه"—د.اس.مِرِژکوفسکی،ال.شِستوف، پ.سوروکین،ان.آ.بردیایِف(<nowiki>http://ru.wikipedia.org/wiki/Русская_философия</nowiki>).
به هر حال، [[روسیه]] از زمان اصلاحات تا کنون بیش از هر چیز جولانگاه سه جریان فکری مهم بوده است. تاسیس فرهنگستان علوم و مدارس و اصلاحات مذهبی و محدود سازی کلیسا از سوی پتر نقطه آغاز این مجادلات فکری و فلسفی بوده است. اصلاحات او موجب محدود شدن قدرت کلیسا و نفوذ فلسفه غرب به [[روسیه]] توسط سیستم تحصیلات عالیه ایجاد شده در [[روسیه]] گردید. اولین و رایج‌ترین تفکر متجددانه در [[روسیه]] دئیزم بود که طرفداران آن متفکران کلیدی روشنگری [[روسیه]] چون: میخائیل لامانوسوف و الکساندر رادیشِف بودند. درست در همین زمان اتمیزم و سِنسوالیزم وارد [[روسیه]] شدند. فلسفه روسی همچنین بسیاری از ایده‌های ماسونی(نیکلای نوویکوف) را تلخیص و تسهیل نمود. گریگوری تیپلوف یکی از اولین فرهنگ‌های فلسفی روسی را تدوین کرد. زیربنای فکری این تحولات در حوزه مذهب کشیش تئوفان پروکوپوویچ بود که به تبلیغ اندیشه‌های فلسفی بیکن و دکارت پرداخت. پتر هم برتری اخلاق عرفی و نظارت دولت بر روحانیت را پذیرفت<ref>شاني نوف، بريان (1383) ، تاريخ روسيه، ترجمه خانبابا بياني، دانشگاه تهران. ص137.</ref>. پتر دو فرهنگ به وجود می‌آورد: فرهنگ عمودی دولت و نخبگان و فرهنگ افقی مردم<ref>دانکوس، هلن کارر(1371)، ''شوربختی روس''، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص148.</ref> البته پتر مدعی بود که " چند دهه به اروپا نیاز داریم و بعد از آن می‌توانیم به آن پشت کنیم."<ref>دانکوس، هلن کارر(1371)، ''شوربختی روس''، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص174.</ref>، اما این مسیری بی بازگشت بود. او در سال 1700 روزنامه و دوموستی را برای اولین بار به راه انداخت، مجموعه قوانین [[روسیه]] را تدوین کرد، و مفهوم منافع عمومی را متذکر شد، اما شیوه او تناقضات زیادی ایجاد کرد، از یک سو میان طرح و سیوه واقعی دولت وفاصله زیاد بود و از سوی دیگر، میان منافع دولت و ملت و منافع شخص تزار فاصله وجود داشت<ref>دانکوس، هلن کارر(1371)، ''شوربختی روس''، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص9-178.</ref>. اصلاحات پتر همچنین، فرهنگ اجتماعی روس را به طرز آشتی‌ناپذیری به دو نیم کرد و طبقات بالای جامعه با فرهنگ غربی، دولتی و دنیوی را در برابر فزهنگ دهقانی قرار دارد. به بیان ساده‌‌تر، فرهنگ "پنجره‌ای باز به روی اروپا"  مقابل فرهنگ روس سنتی قرار گرفت. سن‌پترزبورگ، نامی آلمانی، به دست معماران ایتالیایی و پر از جمعیت غربی، در برابر مسکو، شهری تا بن دندان روسی و به شیوه زیست روسی بود. در سن‌پترزبورگ نخستین آکادمی علوم [[روسیه]] در تسخیر دانشمندان فرانسوی و آلمانی، و مدارس، کارخانجات و گارگاه‌های مدرن شکل گرفت. از اینجا بود که یک [[روسیه جدید]] و متفاوت از گذشته شکل گرفت. [[روسیه]] سده‌های 18، 19 و 20 بر مدار تحولی شکل گرفت که از سن‌پترزبورگ و پتر آغاز شد و آن را از [[روسیه]] قرن 17 پیش از آن جدا ساخت. بنیان فکر این دوره جدید را می‌توان در اروپای تئوفان پروکویچ یافت. او روحانی عالی‌مقامی از کیان کاتولیک اوکراین بود که آثار فلاسفه اروپایی را خوانده و مجذوب مفاهیم دولت و حاکمبت شده بود و مضمون‌هایی چون اطاعت در جامعه، حقوق پادشاه، یکپارچگی نظام سیاسی در وجود شخص شاه را از هابز و گرسیوس گرفته و در کتاب " عدالت و اراده پادشاه" در قالب مفاهیم دولت، قدرت و ناسیونالیسم آورده بود و [[روسیه]] قرن 18 را با اروپای پس از رنسانس، روشنایی و خردگرایی منطبق می‌کرد<ref>دانکوس، هلن کارر(1371)، ''شوربختی روس''، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص6-195.</ref>. از این دوره، معارف سده هیجدهم اروپا به قشر بالای جامعه [[روسیه]] راه یافت و گروهی از اشراف روس به نظریه‌های ولتر، دیدرو و افکار فراماسونی روی آوردند<ref>بردیایف، نیکلای(1383)، ''ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن''، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص33.</ref> . رادیشف نخستین روشنفکر روسی بود که با مطالعه آثار فلسفه سده هیجدهم فرانسه پرورش یافت و از نوشته‌های ولتر، دیدرو و روسو بهره فراوان گرفت و در وجود او، اندیشه‌های فرانسوی با روحیات روسی درهم آمیخت. اما با وجود این، کاترین دوم، امپراتریس [[روسیه]] نیز بانویی روشنفکر بود و با ولتر و دیدرو مکاتبه داشت. اما به هر حال، اسلاو‌گرایان روس کارهای پتر را خیانت به مبانی کلی روس، اعمال فشار و متوقف کردن ادامه پیشرفت می‌پنداشتند<ref>بردیایف، نیکلای(1383)، ''ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن''، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص30.</ref>. او نخستین روزنامه [[روسیه]] را به راه انداخت تا روس‌ها، مانند اروپاییان بتوانند درباره وقایع جاری کسب اطلاع کنند. او تقویم سنتی [[روسیه]] را که تاریخ رخدادها را از پیدایش جهان تعیین می‌کرد، کنار گذاشت و به جای آن تقویم مورد استفاده در اروپای غربی را پذیرفت که تاریخ رخدادها را از میلاد مسیح محاسبه می‌کرد. درهای مناصب دولتی را که تا آن زمان تنها به پسران اشراف اختصاص داشت، به روی پسران با استعداد خانواده‌های معمولی گشود. آکادمی علوم را برای ترویج آموزش و پژوهش تأسیس کرد. حتی به مردم دستور داد او را به جای تزار امپراتور بنامند، چرا که عقیده داشت امپراتور بیش تر غربی به نظر می‌آید. پتر حتی می‌خواست ظاهر و قیافه روس‌ها را تغییر دهد. به گزارش مسی، پتر در سال 1698 با چندین تن از اشراف ملاقات کرد و «پس از عبور از میان آن‌ها و تبادل تعارفات ناگهان یک تیغ سلمانی بلند و تیز آورد و شروع به تراشیدن ریش آن‌ها کرد».


'''به هر حال، روسیه از زمان اصلاحات تا کنون بیش از هر چیز جولانگاه سه جریان فکری مهم بوده است.'''  تاسيس فرهنگستان علوم و مدارس و اصلاحات مذهبي و محدود سازي كليسا از سوی پتر نقطه آغاز این مجادلات فکری و فلسفی بوده است. اصلاحات او موجب محدود شدن قدرت کلیسا و نفوذ فلسفه غرب به روسیه توسط سیستم تحصیلات عالیه ایجاد شده در روسیه گردید. اولین و رایج ترین تفکر متجددانه در روسیه دئیزم بود که طرفداران آن متفکران کلیدی روشنگری روسیه چون: میخائیل لامانوسوف و الکساندر رادیشِف بودند. درست در همین زمان اتمیزم و سِنسوالیزم وارد روسیه شدند. فلسفه روسی همچنین بسیاری از ایده های ماسونی( نیکلای نوویکوف) را تلخیص و تسهیل نمود. گریگوری تیپلوف یکی از اولین فرهنگ های فلسفی روسی را تدوین کرد. زيربناي فكري اين تحولات در حوزه مذهب كشيش تئوفان پروكوپوويچ بود كه به تبليغ انديشه هاي فلسفي بيكن و دكارت پرداخت. پتر هم برتري اخلاق عرفي و نظارت دولت بر روحانيت را پذيرفت(شاني نوف، 1383: 137). پتر دو فرهنگ به وجود می‌آورد: فرهنگ عمودی دولت و نخبگان و فرهنگ افقی مردم (دانکوس، 1371: 148) البته پتر مدعی بود که " چند دهه به اروپا نیاز داریم و بعد از آن میتوانیم به آن پشت کنیم." (همان، 174)، اما این مسیری بی بازگشت بود. او در سال 1700 روزنامه ودوموستی را برای اولین بار به راه انداخت، مجموعه قوانین روسیه را تدوین کرد، و مفهوم منافع عمومی را متذکر شد، اما شیوه او تناقضات زیادی ایجاد کرد، از یک سو میان طرح و سیوه واقعی دولت وفاصله زیاد بود و از سوی دیگر، میان منافع دولت و ملت و منافع شخص تزار فاصله وجود داشت (دانکوس، 1371: 9-178). اصلاحات پتر همچنین، فرهنگ اجتماعی روس را به طرز آشتی‌ناپذیری به دو نیم کرد و طبقات بالای جامعه با فرهنگ غربی، دولتی و دنیوی را در برابر فزهنگ دهقانی قرار دارد. به بیان ساده‌‌تر، فرهنگ "پنجره‌ای باز به روی اروپا"  مقابل فرهنگ روس سنتی قرار گرفت. سن‌پترزبورگ، نامی آلمانی، به دست معماران ایتالیایی و پر از جمعیت غربی، در برابر مسکو، شهری تا بن دندان روسی و به شیوه زیست روسی بود. در سن‌پترزبورگ نخستین آکادمی هلوم روسیه در تسخیر دانشمندان فرانسوی و آلمانی، و مدارس، کارخانجات و گارگاه‌های مدرن شکل گرفت. از اینجا بود که یک [[روسیه جدید]] و متفاوت از گذشته شکل گرفت. روسیه سده‌های 18، 19 و 20 بر مدار تحولی شکل گرفت که از سن‌پترزبورگ و پتر آغاز شد و آن را از روسیه قرن 17 پیش از آن جدا ساخت. بنیان فکر این دوره جدید را می‌توان در اروپای تئوفان پروکویچ یافت. او روحانی عالی‌مقامی از کیان کاتولیک اوکراین بود که آثار فلاسفه اروپایی را خوانده و مجذوب مفاهیم دولت و حاکمبت شده بود و مضمون‌هایی چون اطاعت در جامعه، حقوق پادشاه، یکپارچگی نظام سیاسی در وجود شخص شاه را از هابز و گرسیوس گرفته و در کتاب " عدالت و اراده پادشاه" در قالب مفاهیم دولت، قدرت و ناسیونالیسم آورده بود و روسیه قرن 18 را با اروپای پس از رنسانس، روشنایی و خردگرایی منطبق می‌کرد (دانکوس، 6-195)از این دوره، معارف سده هیجدهم اروپا به قشر بالاي جامعه روسيه راه يافت و گروهي از اشراف روس به نظريه‌هاي ولتر، ديدرو و افكار فراماسوني روي آوردند (برديايف، 1383: 33). راديشف نخستين روشنفكر روسي بود كه با مطالعه آثار فلسفه سده هيجدهم فرانسه پرورش يافت و از نوشتههاي ولتر، ديدرو و روسو بهره فراوان گرفت و در وجود او، انديشه‌هاي فرانسوي با روحيات روسي درهم آميخت. اما با وجود اين، كاترين دوم، امپراتريس روسيه نيز بانويي روشنفكر بود و با ولتر و ديدرو مكاتبه داشت. اما به هر حال، اسلاو‌گرايان روس كارهاي پتر را خيانت به مباني كلي روس، اعمال فشار و متوقف كردن ادامه پيشرفت مي‌پنداشتند  (برديايف، 1383: 30). او نخستین روزنامه روسیه را به راه انداخت تا روس ها، مانند اروپاییان بتوانند درباره وقایع جاری کسب اطلاع کنند. او تقویم سنتی روسیه را که تاریخ رخدادها را از پیدایش جهان تعیین می کرد، کنار گذاشت و به جای آن تقویم مورد استفاده در اروپای غربی را پذیرفت که تاریخ رخدادها را از میلاد مسیح محاسبه می کرد. درهای مناصب دولتی را که تا آن زمان تنها به پسران اشراف اختصاص داشت، به روی پسران با استعداد خانواده های معمولی گشود. آکادمی علوم را برای ترویج آموزش و پژوهش تأسیس کرد. حتی به مردم دستور داد او را به جای تزار امپراتور بنامند، چرا که عقیده داشت امپراتور بیش تر غربی به نظر می آید. پتر حتی می خواست ظاهر و قیافه روس ها را تغییر دهد. به گزارش مسی، پتر در سال 1698 با چندین تن از اشراف ملاقات کرد و «پس از عبور از میان آنها و تبادل تعارفات ناگهان یک تیغ سلمانی بلند و تیز آورد و شروع به تراشیدن ریش آن ها کرد».
اما تحولات دوره پتر موجب ایجاد جریان‌های فکری سیاسی و اجتماعی گوناگونی در [[روسیه]] شد که تا امروز همچنان برای [[روسیه]] اهمیت دارند. در واقع، اندیشه‌های غرب‎گرا و اسلوگرا و اسلاوخواهی و بعدها اوراسیاگرا، محصول اصلاحات دوره پتر بودند. اسلاوگرایان که خود محصول تمدن و فرهنگ دوره پتر بودند، کارهای پتر را خیانت به مبانی ملی روسی، اعمال فشار و متوقف کردن ادامه پیشرفت می‌‎پنداشتند. آن‌ها به ویژگی‌های مردم روس، [[تاریخ روسیه|تاریخ روس]] و رسالت ملت روس تاکید داشتند. نفوذ اندیشه‌‏های هگل و شلینگ در سده نوزده با طبایع فکری و اندیشه‌‎ای روس سازگاری بیشتری داشت و اندیشه‌‎های مذهب را در اسلاواگرایان بارور کرد. خومیاکف آیین مسیحیت ارتدوکس را صورتی بدیع بخشید؛ به گونه‌‏ای که در آن انگیزه‌‏های فلسفه اصالت تصور (ایده‌آلیسم) آلمان، با محیط [[روسیه]] دگرگونی و سازگاری یافت. در اندیشه‏‌های مذهبی و فلسفی اسلاوگرایان، خلاقیت و اصالت مشهود است. مدعی رسالت مردم [[روسیه]] بودند و آن را جدا از رسالت ملل غرب می‏‌دانستند. اصالت اسلاوگرایان در آن بود که سعی داشتند در طریق ارتدوکس مسیحی شرقی که مبنا و اساس [[تاریخ روسیه]] بود، نیز اصول سلطنت بایندیشند. میان نظام قومی (ملت‎گرایی) رسمی روس و درک اسلاوگرایان از ملت و جامعه تفاوت وجود داشت. اصول اسلاوگرایان شامل مسیحیت ارتدوکس، سلطنت و مردم بود. آن‌‎ها معتقد به برتری و اولویت مطلق مذهب و در جست و جوی مسیحیت اتدوکس پاک و منزهی بودند که از آلودگی و اثرات انحرافی و ناگوار تاریخ، به ویژه از زمان پتر کبیر بودند. آن‌‏ها از مردم [[روسیه]] چهره‌‏ای به دور از تحریف‎‌های خردگرایانه و غربی بود و نیز از تزار انتظار داشتند که بار سنگین مسئولیت اداره کشور را بر دوش بکشد.


اما تحولات دوره پتر موجب ایجاد جریان های  فکری سیاسی و اجتماعی گوناگونی در روسیه شد که تا امروز همچنان برای روسیه اهمیت دارند. . در واقع، انديشه‎هاي غرب‎گرا و اسلوگرا و اسلاوخواهي و بعدها اوراسياگرا، محصول اصلاحات دوره پتر بودند. اسلاوگرايان كه خود محصول تمدن و فرهنگ دوره پتر بودند، كارهاي پتر را خيانت به مباني ملي روسي، اعمال فشار و متوقف كردن ادامه پيشرفت مي‎پنداشتند. آن‎ها به ويژگي‎هاي مردم روس، تاريخ روس و رسالت ملت روس تاكيد داشتند. نفوذ انديشه‏هاي هگل و شلينگ در سده نوزده با طبايع فكري و انديشه‎اي روس سازگاري بيشتري داشت و انديشه‎هاي مذهب را در اسلاواگرايان بارور كرد. خومياكف آيين مسيحيت ارتدوكس را صورتي بديع بخشيد؛ به گونه‏اي كه در آن انگيزه‏هاي فلسفه اصالت تصور (ايده‎آليسم) آلمان، با محيط روسيه دگرگوني و سازگاري يافت. در انديشه‏هاي مذهبي و فلسفي اسلاوگرايان، خلاقيت و اصالت مشهود است. مدعي رسالت مردم روسيه بودند و آن را جدا از رسالت ملل غرب مي‏دانستند. اصالت اسلاوگرايان در آن بود كه سعي داشتند در طريق ارتدوكس مسيحي شرقي كه مبنا و اساس تاريخ روسيه بود، نيز اصول سلطنت باينديشند. ميان نظام قومي (ملت‎گرايي) رسمي روس و درك اسلاوگرايان از ملت و جامعه تفاوت وجود داشت.  اصول اسلاوگرايان شامل مسيحيت ارتدوكس، سلطنت و مردم بود. آن‎ها معتقد به برتري و اولويت مطلق مذهب و در جست و جوي مسيحيت اتدوكس پاك و منزهي بودند كه از آلودگي و اثرات انحرافي و ناگوار تاريخ، به ويژه از زمان پتر كبير بودند. آن‏ها از مردم روسيه چهره‏اي به دور از تحريف‎هاي خردگرايانه و غربي بود و نيز از تزار انتظار داشتند كه بار سنگين مسئوليت اداره كشور را بر دوش بكشد.
اسلاوگرایان پدیدآورنده نهضت مردم‌‎گرایی (نارودنیسم) قرن نوزده بودند که جوامع کهن روستایی را اصیل، سرزنده و سازنده می‏داشت. اسلاوگرایان باور داشتند که غرب در جهت فساد و انحطاط گام برمی‌دارند <ref>بردیایف، نیکلای(1383)، ''ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن''، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص50-60.</ref> خومیاکف فیلسوف روس قرن نوزده، در اشعار خود گناهان تاریخی [[روسیه]] در روزگار پتر را فاش کرد. آ‎ن‌ها آرزومند بازگشت روزگار پیش از فرمانروایی پتر کبیر بودند. خواست‎ه‌ای واپسگرایانه و محافظه‌‎کارانه آن‌ها که در آرزوی گذشته‌های دور به سر می‌برند و زندگی و نظام واقعی آن مهجور مانده بودند، چیزی جز پندارگرایی نبود غرب‎گرایان هیچ گونه ویژگی در [[تاریخ روسیه]] مشاهده نمی‌‎کردند و [[روسیه]] را از دیدگاه فرهنگ و تمدن کشوری عقب‌افتاده می‌‎شمردند و نوع تمدن اروپایی آن‌‎ها شکل عام و جهان شمول تمدن به شمار می‌‎رفت و پتر کسی بود که راه فرهنگ و مسیر تمدن اروپایی را برای [[روسیه]] کشف کرد. پتر منکر تاریخ، مذهب، احساسات و سنت‌های کهن و ویژگی‌های مردم روس بود و در شیوه عمل هم مانند بلشویک‌‎ها بود. می‌‎توان پتر و لنین و دگرگونی‌های عهد آن دوره را با یکدیگر مقایسه نمود؛ همان خشونت، اعمال زور و تحمیل اصول معین از بالا همان انقطاع پیشرفت و انکار سنت‌ها، همان دولت‎گرایی، دولت‎سالاری و گستردگی دولت و دیوان اداری و مرکزیت را در هر دو می‌توان دید. پتر با استبداد و تهاجم فرهنگ غربی، تضعیف نفوذ معنوی کلیسا، [[روسیه]] را به عصر معارف‌پروری و روشنگری سده 18 راه داد<ref>بردیایف، نیکلای(1383)، ''ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن''، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص33.</ref>. در آغاز سده 19 به هنگام سلطنت الکساندر اول، عصر نوزایی فرهنگی [[روسیه]] شروع شد و نحله‌های فکری غرب مانند فراماسونری رواج یافت. افسران روس که در جنگ با ناپلئون در اروپا بودند، یک قشر نخبه روشنفکر را تشکیل می‌دادند<ref>بردیایف، نیکلای(1383)، ''ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن''، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص49.</ref>. یک واقعیت مهم در مورد [[روسیه]] آن است که بنا بر معمول، روس‌‎ها به اصل دسته‏‌بندهی و تقسیم اشیاء و پدیده‌ها بر پایه مقوله‌ها توجهی نمی‌کنند، بلکه موضوعات را سیاه و سفید دیده و به مطلق‌گرایی روی آورده و گرفتار بت‌پرستی می‌شوند.


اسلاوگرايان پديدآورنده نهضت مردم‎گرايي (نارودنيسم) قرن نوزده بودند كه جوامع كهن روستايي را اصيل، سرزنده و سازنده مي‏داشت. اسلاوگرايان باور داشتند كه غرب در جهت فساد و انحطاط گام برمي‎دارند (برديايف، 60-59) خومياكف فيلسوف روس قرن نوزده، در اشعار خود گناهان تاريخي روسيه در روزگار پتر را فاش كرد. آن‎ها آرزومند بازگشت روزگار پيش از فرمانروايي پتر كبير بودند. خواست‎هاي واپسگرايانه و محافظه‎كارانه آن‎ها كه در آرزوي گذشته‎هاي دور به سر مي‎‏برند و زندگي و نظام واقعي آن مهجور مانده بودند، چيزي جز پندارگرايي نبود غرب‎گرايان  هيچ گونه ويژگي در تاريخ  روسيه مشاهده نمي‎كردند و روسيه را از ديدگاه فرهنگ و تمدن كشوري عقب‎افتاده مي‎شمردند و نوع تمدن اروپايي آن‎ها شكل عام و جهان شمول تمدن به شمار مي‎رفت و پتر كسي بود كه راه فرهنگ و مسير تمدن اروپايي را براي روسيه كشف كرد. پتر منكر تاريخ، مذهب، احساسات و سنت‎هاي كهن و ويژگي‎هاي مردم روس بود و در شيوه عمل هم مانند بلشويك‎ها بود. مي‎توان پتر و لنين و دگرگوني‎هاي عهد آن دوره را با يكديگر مقايسه نمود؛ همان خشونت، اعمال زور و تحميل اصول معين از بالا همان انقطاع پيشرفت و انكار سنت‎ها، همان دولت‎گرايي، دولت‎سالاري و گستردگي دولت و ديوان اداري و مركزيت را در هر دو مي‎توان ديد. پتر با استبداد و تهاجم فرهنگ غربي، تضعيف نفوذ معنوي كليسا، روسيه را به عصر معارف‌پروري و روشنگري سده 18 راه داد. (برديايف، 1383 : 33)در آغاز سده 19 به هنگام سلطنت الكساندر اول، عصر نوزايي فرهنگي روسيه شروع شد و نحله های فكري غرب مانند فراماسونري رواج يافت. افسران روس كه در جنگ با ناپلئون در اروپا بودند، يك قشر نخبه روشنفكر را تشكيل مي‎دادند (همان، 49). يك واقعيت مهم در مورد روسيه آن است كه بنا بر معمول، روس‎ها به اصل دسته‏بندهي و تقسيم اشياء و پديده‎ها بر پايه مقوله‎ها توجهي نمي‎كنند، بلكه موضوعات را سياه و سفيد ديده و به مطلق‎گرايي روي آورده و گرفتار  بت‎پرستي مي‎شوند.
نخستین اندیشمند غرب‎گرای [[روسیه]] که می‌‎توان آن را صاحب اندیشه دانست، چادایف است که این وضع، محصول احساسات میهن‌پرستانه او بود. غرب‎گرایی او، صورتی دینی داشت و نسبت به آیین کاتولیک رغبتی وافر ابراز می‎نمود و در آن، نیرویی فعال، سازمان‎دهنده و وحدت‌آفرین برای نجات [[روسیه]] می‌دید. او ملت روس را در گذشته فاقد خلاقیت و رسالت می‌‎دید، اما آن را عهده‌دار رسالت مسیحایی بزرگی برای آینده می‌‎دانست. اندیشه و فرهنگ [[روسیه]] در سده نوزدهم به میزان قابل ملاحظه‌ای تحت نفوذ و سلطه غرب قرار داشت که مهم‌ترین نمایندگان آن شلینگ و هگل بودند، اما این وضع همانند نفوذ و سلطه اندیشه‌های ولتر در سده هیجدهم نبود که رنگ تقلید داشت. چادایف و گرتسن، فیلسوفان غرب‎گرای [[روسیه]] در قرن نوزده بودند که ظهور غرب آرمانی خویش را آرزو می‌‎کردند و می‌کوشیدند فرهنگ و تمدن غرب، به ویژه تعالیم اجتماعی متفکران فرانسوی را با محیط [[روسیه]] انطباق دهند. در [[روسیه]] تعالیم سن سیمون و فوریه همانند فلسفه و اندیشه‌های هگل و شلینگ به صورتی جامع، تام، کامل و افراطی پذیرفته شد. برنامه اجرای مسائل اجتماعی نزد غرب‌گرایان ملهم از اندیشه‌‎های سن سیمون و فوریه بود<ref>بردیایف، نیکلای(1383)، ''ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن''، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص61.</ref>. پیوتر چادایف فیلسوف قرن نوزده [[روسیه]]، یکی از غرب گرایان روس بود که نسبت به سرگذشت [[روسیه]] دارای بدبینی مفرطی بود و قضاوت‌های خشمگینانه و بی رحمانه‌ای در این باره دارد. او کلیسای رم و سنت مغرب رفین را می‌ستود و از اسلاوپرستی و مسیحیت شرقی و میراث بیزانس بیزار بود. از نگاه او، این مسیحیت غربی (کلیسای کاتولیک رومی) بود که تاریخ و فرهنگ اروپا را یکپارچه کرد و مشیت الهی، تکامل تاریخی اروپای غربی را هدایت کرد. تنها راه ممکن برای [[روسیه]] این است که به غرب روی آورد<ref>برهان، عبدالعلی (1391)، «فیلسوف ناراضی: نگاهی به احوال و آثار پیوتر چادایف»، مهرنامه، شماره 20، نوروز 1391. ص62.</ref>. چادایف باور داشت که در غرب همه چیز ساخته مسیحیت است<ref>زنکوفسکی، و (1391)، «کشورم را دوست داشتم»، پیوتر چادایف، ترجمه زینب یونسی، در مهرنامه، شماره 20. ص66.</ref>. نخستین بیداری، خودآگاهی و ظهور اندیشه مستقل در سده نوزدهم، در وجود چادایف متجلی شد. او سخت غرب گرا بود اما این وضع از وی حاصل احساسات میهن‌پرستانه بود. غرب گرایی او صورتی دینی داشت و در وجود مذهب کاتولیک، نیرویی فعال برای پیشرفت [[روسیه]] می‌دید.


نخستين انديشمند غرب‎گراي روسيه كه مي‎توان آن را صاحب انديشه دانست، چادايف است كه اين وضع، محصول احساسات ميهن‎پرستانه او بود. غرب‎گرايي او، صورتي ديني داشت و نسبت به آيين كاتوليك رغبتي وافر ابراز مي‎نمود و در آن، نيرويي فعال، سازمان‎دهنده و وحدت‎آفرين براي نجات روسيه مي‎ديد. او ملت روس را در گذشته فاقد خلاقيت و رسالت مي‎ديد، اما آن را عهده‎دار رسالت مسيحايي بزرگي براي آينده مي‎دانست. انديشه و فرهنگ روسيه در سده نوزدهم به ميزان قابل ملاحظه‎اي تحت نفوذ و سلطه غرب قرار داشت كه مهم‎ترين نمايندگان آن شلينگ و هگل بودند، اما اين وضع همانند نفوذ و سلطه انديشه‎هاي ولتر در سده هيجدهم نبود كه رنگ تقليد داشت.چادايف و گرتسن، فيلسوفان غرب‎گراي روسيه در قرن نوزده بودند كه ظهور غرب آرماني خويش را آرزو مي‎كردند و مي‎كوشيدند فرهنگ و تمدن غرب، به ويژه تعاليم اجتماعي متفكران فرانسوي را با محيط روسيه انطباق دهند. در روسيه تعاليم سن سيمون و فوريه همانند فلسفه و انديشه‎هاي هگل و شلينگ به صورتي جامع، تام، كامل و افراطي پذيرفته شد. برنامه اجراي مسائل اجتماعي نزد غرب‌گرايان ملهم از انديشه‎هاي سن سيمون و فوريه بود.(بردیایف، 61). پیوتر چادایف فیلسوف قرن نوزده روسیه، یکی از غرب گرایان روس بود که نسبت به سرگذشت روسیه دارای بدبینی مفرطی بود و قضاوت های خشمگینانه و بی رحمانه ای در این باره دارد. او کلیسای رم و سنت مغرب رفین را می ستود و از اسلاوپرستی و مسیحیت شرقی و میراث بیزانس بیزار بود. از نگاه او، این مسیحیت غربی (کلیسای کاتولیک رومی) بود که تاریخ و فرهنگ اروپا را یکپارچه کرد و مشیت الهی، تکامل تاریخی اروپای غربی را هدایت کرد. تنها راه ممکن برای روسیه این است که به غرب روی آورد (برهان، 1391: 62). چادایف باور داشت که در غرب همه چیز ساخته مسیحیت است (زنکوفسکی، 1391: 66). نخستین بیداری، خودآگاهی و ظهور اندیشه مستقل در سده نوزدهم، در وجود چادایف متجلی شد. او سخت غرب گرا بود اما این وضع از وی حاصل احساسات میهن پرستانه بود. غرب گرایی او صورتی دینی داشت و در وجود مذهب کاتولیک، نیرویی فعال برای پیشرفت روسیه می دید.
در اواخر سال‌های دهه چهل سده نوزدهم در خانه یکی از ملاکان [[روسیه]] به نام پتراشفسکی، انجمنی ترتیب یافت که در آن مسائل اجتماعی [[روسیه]] و برنامه پدیدآوردن انسان‌هایی نو و بهتر مورد بحث و بررسی قرار گرفت. بیشتر اعضای این انجمن از پیروان فوریه و سن سیمون بودند<ref>بردیایف، نیکلای(1383)، ''ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن''، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص62.</ref>. گرتسن پیرو هگل و فویرباخ بود. او نظری خوشبینانه پیرامون اصل پیشرفت و ترقی نداشت و بدبین بود<ref>بردیایف، نیکلای(1383)، ''ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن''، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص66.</ref>. او نوعی سوسیالیسم فردگرایانه و ویژه روسی عرضه کرد که از نیروی روستاییان و مجامع روستایی [[روسیه]] بهره می‌جست. باور به نیروی مردم روس و ایمان به حقیقت نهفته در وجود روستاییان [[روسیه]]، آخرین وسیله نجات کشور بود. در جبهه غرب‌گرایان [[روسیه]]، در اواخر قرن نوزدهم تجزیه روی داد و لیبرال‌ها در مقابل مردم‌گرایانی سوسیالیست قرار گرفتند.


در اواخر سال‌هاي دهه چهل سده نوزدهم در خانه يكي از ملاكان روسيه به نام پتراشفسكي، انجمني ترتيب يافت كه در آن مسائل اجتماعي روسيه و برنامه پديدآوردن انسان‎هايي نو و بهتر مورد بحث و بررسي قرار گرفت. بيشتر اعضاي اين انجمن از پيروان فوريه و سن سيمون بودند. (ب، 62) گرتسن پيرو هگل و فويرباخ بود. او نظري خوشبينانه پيرامون اصل پيشرفت و ترقي نداشت و بدبين بود. (ب، 66)  او نوعي سوسياليسم فردگرايانه و ويژه روسي عرضه كرد كه از نيروي روستاييان و مجامع روستايي روسيه بهره مي‌جست. باور به نيروي مردم ورس و ايمان به حقيقت نهفته در وجود روستاييان روسيه، آخرين وسيله نجات كشور بود. در جبهه غرب‌گرايان روسيه، در اواخر قرن نوزدهم تجزيه روي داد و ليبرال‌ها در مقابل مردم‌گراياني سوسياليست قرار گرفتند.
مردم گرایان [[روسیه]] از بورژوازی و پیشرفت سرمایه‌داری در [[روسیه]] نفرت داشته و به راه پیشرفت خاص [[روسیه]] و امکان گذر نکردن از طریق سرمایه‌داری غرب ایمان داشتند و معتقد بودند که دست تقدیر، مردم [[روسیه]] بر آن داشته است تا مسائل اجتماعی را بهتر و سریعتر از غرب حل کنند<ref>بردیایف، نیکلای(1383)، ''ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن''، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص108.</ref>. پوپولیسم روسی موردی کلاسیک است که یک ایدئولوژی پوپولیستی به غایت خوب تنظیم شده است. عمدتا به این علت که آن تعدادی از روشنفکران هوشمند روسی را در اواخر قرن نوزدهم به خود جلب نمود. نارودنیک‌ها علیه صنعت‌گرایی به عنوان یک شکل تولید بزرگ مقیاس و متمرکز (یعنی استراتژی کاپیتالیستی-دولتی) استدلال می‌کردند اما با همه انواع پیشرفت تکنولوژیک مخالف نبودند. باید از امتیاز «عقب‌ماندگی» [[روسیه]] بهره‌برداری می‌شد، یعنی «تلاش برای آنچه که دیگر انقبلانه به طور غریزی بلکه به طور آگاهانه به ان دست یافته‌اند. دانستن آن که در این مسیر از چه چیزی باید اجتناب ورزی. نارودنیک‌ها ضد دولت‎گرایان نیز بودند، که با نظر به شکل سرکوبگرانه‌ای که صنعتی شدن [[روسیه]] بخود گرفتن طبیعی است. با این وجود نظریات آن‌‎ها پیرامون دولت دربرگیرنده اختلافات جزئی بسیار بود. شاید جالب‌‎ترین سهم و نقش آن‌ها نقد ایده تقسیم کار بود. آن‎ها فداکاری‌‎ها و قربانی‌ها از نظر شخصیت انسانی را (که توسط آدام اسمیت و امیا دورکهایم هر دو تصدیق شده ولی ضروری تلقی شده بود) برای رسیدن به مجموعه پیچیده منفک شده و جامعه کارآمد نمی‌پذیرفتند. قانون ترقی میخائیلووسکی خیلی از ایده‌ها و آراء جریان اصلی پیرامون توسعه تفاوت دارد. جریان مخالف این است:  ترقی، رهیافت تدریجی نسبت به فرد تام و تمام و کامل، نسبت به تقسیم کار میان اندام‌های بشر به کامل‌ترین وجه ممکن و متنوع‌ترین شکل آن و تقسیم کار میان انسان‌ها در حداقل ممکن می‌باشد. هرچیزی که اختلاف و ناهمگونی اعضای آن را کاهش دهد اخلاقی، عادلانه، منطقی و سودمند است. مارکسیست‌ها پیشرفت سرمایه‌داری و انقلاب بورژوازی را در [[روسیه]] ضروری می‌دانستند. داستایفسکی مظهر انقلاب معنوی و درونی بود و می‌خواست که انقلاب با خدا و مسیح همراه باشد. او سوسیالیستی بر مبنای مسیحیت ارتدوکس بود. داستایفسکی از پیشرفت متنفر بود.


مردم گرایان روسیه از بورژوازی و پیشرفت سرمایه داری در روسیه نفرت داشته و به راه پیشرفت خاص روسیه و امکان گذر نکردن از طریق سرمایه داری غرب ایمان داشتند و معتقد بودند که دست تقدیر، مردم روسیه بر آن داشته است تا مسائل اجتماعی را بهتر و سریعتر از غرب حل کنند (بردیایف، 1383: 108). پوپوليسم روسي موردي كلاسيك است كه يك ايدئولوژي پوپوليستي به غايت خوب تنظيم شده است. عمدتا به اين علت كه آن تعدادي از روشنفكران هوشمند روسي را در اواخر قرن نوزدهم به خود جلب نمود. نارودنيك‌ها عليه صنعت‌گرايي به عنوان يك شكل توليد بزرگ مقياس و متمركز ( يعني استراتژي كاپيتاليستي-دولتي) استدلال مي‌كردند اما با همه انواع پيشرفت تكنولوژيك مخالف نبودند. بايد از امتياز « عقب‌ماندگي » روسيه بهره‌برداري مي‌شد، يعني « تلاش براي آنچه كه ديگرانقبلا نه به طور غريزي بلكه به طور آگاهانه به ان دست يافته‌اند. دانستن آن كه در اين مسير از چه چيزي بايد اجتناب ورزي . نارودنيك‌ها ضد دولت‎گرايان ني بودند، كه با نظر به شكل سركوبگرانه‌اي كه صنعتي شدن روسيه بخود گرفتن طبيعي است. با اين وجود نظريات آن‎ها پيرامون دولت دربرگيرنده اختلافات جزئي بسيار بود. شايد جالب‎ترين سهم و نقش آن‎ها نقد ايده تقسيم كار بود. آن‎ها فداكاري‎ها و قرباني‎ها از نظر شخصيت انساني را (كه توسط آدام اسميت و اميا دوركهايم هر دو تصديق شده ولي ضروري تلقي شده بود) براي رسيدن به مجموعه پيچيده منفك شده و جامعه كارآمد نمي‌پذيرفتند. قانون ترقي ميخائيلووسكي خيلي از ايده‌ها و آراء جريان اصلي پيرامون توسعه تفاوت دارد. جريان مخالف اين است:  ترقي، رهيافت تدريجي نسبت به فرد تام و تمام و كامل، نسبت به تقسيم كار ميان اندام‌هاي بشر به كامل‌ترين وجه ممكن و متنوع‌ترين شكل آن و تقسيم كار ميان انسان‌ها در حداقل ممكن مي‌باشد. هرچيزي كه اختلاف و ناهمگوني اعضاي آن را كاهش دهد اخلاقي، عادلانه، منطقي و سودمند است.  مارکسیست ها پیشرفت سرمایه داری و انقلاب بورژوازی را در روسیه ضروری می دانستند. داستایفسکی مظهر انقلاب معنوی و درونی بود و می خواست که انقلاب با خدا و مسیح همراه باشد. او سوسیالیستی بر مبنای مسیحیت ارتدوکس بود. داستایفسکی از پیشرفت متنفر بود.
در اواخر سده نوزدهم، نیکلای دوم برای افزایش قدرت ملی به منظور به هماوردی طلبیدن غرب، برنامه‌ای را برای پیشرفت کشور دنبال کرد. این برنامه براساس اندیشه‌های فریدریش لیست آلمانی و سرگی ویت وزیر دارایی [[روسیه]] مجری آن بود. براساس این برنامه، صنعتی شدن به عنوان بنیان اصلی قدرت ملی درنظر آمد و دولت بانی این وضعیت شد. ساخت راه آهن در اولویت قرار گرفت و مالیات‌های سنگین بر روستاییان بسته شد. البته نباید نقش سرمایه داران خصوصی، سرمایه گذاران خارجی و بازار را نادیده گرفت. بر پایه بررسی‌ها، سرمایه گذاران خارجی 55 درصد تشکیل سرمایه صنعتی [[روسیه]] را از 1893 تا 1900 بر عهده داشتند و این موضوع به ویژه در معدن کاوی و فلزشناسی مهم بود. نرخ سالانه رشد در این دوره 8 درصد بود. برای نوسازی کشاورزی کاری انجام نشد و بستن مالیات‌های سنگین به آن ضربه زد. تا 1914، [[روسیه]] به قدرت صنعتی بزرگی تبدیل شد و ساختار اجتماعی شهرهای بزرگ دستخوش دگرگونی شد<ref>مک دانل، (1389). ص9-108.</ref>.  


در اواخر سده نوزدهم، نیکلای دوم برای افزایش قدرت ملی به منظور به هماوردی طلبیدن غرب، برنامه ای را برای پیشرفت کشور دنبال کرد. این برنامه براساس اندیشه های فریدریش لیست آلمانی و سرگی ویت وزیر دارایی روسیه مجری آن بود. براساس این برنامه، صنعتی شدن به عنوان بنیان اصلی قدرت ملی درنظر آمد و دولت بانی این وضعیت شد. ساخت راه آهن در اولویت قرار گرفت و مالیات های سنگین بر روستاییان بسته شد. البته نباید نقش سرمایه داران خصوصی، سرمایه گذاران خارجی و بازار را نادیده گرفت. بر پایه بررسی ها، سرمایه گذاران خارجی 55 درصد تشکیل سرمایه صنعتی روسیه را از 1893 تا 1900 بر عهده داشتند و این موضوع به ویژه در معدن کاوی و فلزشناسی مهم بود. نرخ سالانه رشد در این دوره 8 درصد بود. برای نوسازی کشاورزی کاری انجام نشد و بستن مالیات های سنگین به آن ضربه زد. تا 1914، روسیه به قدرت صنعتی بزرگی تبدیل شد و ساختار اجتماعی شهرهای بزرگ دستخوش دگرگونی شد (مک دانل، 1389: 9-108).  
جریان بومی و اصیل در فلسفه روس در آغاز قرن نوزدهم پدیدار گشت. از نظر فلسفی، فلسفه دینی قرن نقره‌ای، جالب ترین و ثمر‌بخش‌ترین جریان فلسفی بود. این فلسفه در محیط فلسفی حرفه‌ای دانشگاهی موقعیت برتری داشت، ولی به فعالیت در این محیط بسنده نمی‌کرد. ولادیمیر سالویِف، فیلسوف برجسته‌ای که تنها فیلسوف معتبر و انکارناپذیر [[روسیه]] محسوب ‌می‌شود، بنیان گذار و نماینده بارز این جریان بود. سالویِف که استعدادهای فلسفی و ادبی داشت و از تحصیلات گسترده و آگاهی ممتاز به تاریخ فلسفه برخوردار بود، یک سیستم اصیل فلسفی را ایجاد کرد که آن را «فلسفه وحدت همگانی» نامیدند. فلسفه وحدت همگانی تجربه وسیع ولی ناهمگون و به هم آمیخته (سنتز) اندیشه‌ها و سنت‌های مختلف معنوی و فکری اعم از مذاهب ارتدوکس و کاتولیک، مفهوم خاص تزار روس و اسقف اول رم، فلسفه، دین و هنر، تفکر عقلانی و شهادت معنوی عرفانی، فردگرایی و مبدأ الهی می‌باشد. ولادیمیر سالویوف آرمان دستیابی به دانش جامع را اعلام کرده و روند طبیعی و تاریخی را به عنوان احیای وحدت خدا و انسان تعبیر می‌کرد. بازگشت به فلسفه مذهبی در راستای سرنوشت عمومی فلسفه اروپایی، واکنشی به بحران آرمان‌های عصر روشنگری بود. این بحران تا آن موقع کاملاً عیان شده بود. ولادیمیر سالویِف و پیروان با استعداد او که گاهی با  او موافق نبودند، در چارچوب اندیشه‌های فلسفه دینی موضوعات مبرم و مهم برای تمام اروپا را مورد بحث و بررسی قرار می‌دادند و در این اثنا مهارت بالایی در زمینه تکنیک فلسفی از خود نشان می‌دادند. در هر حال، دو دهه اول قرن 20 که مکتب و روح سالویوف در فلسفه روسی حکمفرما بود، یکی از مراحل بسیار ثمربخش در توسعه فلسفه [[روسیه]] بود. در همان سال‌ها فلسفه [[روسیه]] بیش از هر وقت دیگر به فلسفه اروپای غربی نزدیک شده و خود را بخشی از فضای فکری مرتبط با اروپا می دانست. سرنوشت فلسفه مذهبی روسی قرن نقره‌ای، سرنوشت دشواری بود. راه‌های توسعه تاریخی و سیاسی کشور و علایق معنوی مردم با پیش‌بینی‌های این فلسفه تفاوت زیادی داشت. مسیرهای کشور و فلسفه این کشور از هم جدا شدند. نمایندگان برجسته این جریان فلسفی به مخالفان فعال عقیدتی حکومت شوروی که در اکتبر سال 1917 برقرار شد، تبدیل شدند. در سال 1922 این فلاسفه به خارج از کشور تبعید شدند. آن‌ها که از کشورهای مختلف جهان سر درآوردند، به اعتقادات فلسفی و تاریخی خود پایبند مانده و به فعالیت خود ادامه دادند. آن‌ها تحولات [[روسیه]] و جهان را به عنوان مصداق حقانیت خود تلقی می‌کردند. از متفکرین آن می‌توان ایگور واکولسکی را نام برد که مساله ای درباره معنای [[روسیه]] به عنوان یک تمدن جداگانه را مطرح نمود. نارضایتی در حل معنای [[روسیه]] باعث برانگیخته شدن تفکر اسلاویانافیل‌ها شد. آلکسی خومیاکوف ایده اجماع را مطرح نمود. ایوان کیرِیفسکی ایده آل روس پدرشاهی پیش از پتر را مطرح نمود. کنستانتین آکساکوف تفاوت میان کشور و دولت را بیان نمود. در [[روسیه]] از زمان اصلاحات پتر تا امروز همواره اندیشه و جریان‌های فکری مهمی در مورد استخراج یک مدل رشد و پیشرفت بومی وجود داشته است. در این رابطه می‌توان از داستایوسکی و تولستوی یاد کرد. در قلمرو فلسفه دینی [[روسیه]]، اندیشه‌های  ال.ان.تولستوی جایگاه ویژه‌ای دارد. در اندیشه لف نیکلایِویچ تولستوی (1910-1828) تاثیرات دیدگاه‌های کانت، روسو، آ.شوپِنهاور دیده می‌شود. بسیاری از معاصران وی دیدگاه تولستوی را دنبال می‌کردند. خود گاندی تولستوی را معلم خود می‌پنداشت. تولستوی در فلسفه خود ارزش اخلاقی دین را قبول دارد، اما تمامی جنبه‌های الوهیت آن را رد می کند ("دین حقیقی"). هدف شناخت را در جستجوی معنای زندگی انسانی می‌بیند، آنچه که در هر دینی به آن پرداخته شده است. هر قدرتی را نفی کرده، بر این باور است که الغای دولت لازم است. از آنجا که هر طریق جبری مبارزه را نفی می‌کند، می‌پندارد که رهایی از دولت از طریق امتناع هرکس از انجام وظایف دولتی و اجتماعی خود امکان پذیر است.


جریان بومی و اصیل در فلسفه روس در آغاز قرن نوزدهم پدیدار گشت. از نظر فلسفي، فلسفه ديني قرن نقره‌اي، جالب ترين و ثمر‌بخش ترين جريان فلسفي بود. اين فلسفه در محيط فلسفي حرفه‌اي دانشگاهي موقعيت برتري داشت، ولي به فعاليت در اين محيط بسنده نمي كرد. ولاديمير سالويِف، فيلسوف برجسته‌اي كه  تنها فيلسوف معتبر و انكارناپذير روسيه محسوب ‌مي‌شود،  بنيان گذار و نماينده بارز اين جريان بود. سالويِف كه استعدادهاي فلسفي و ادبي داشت و از تحصيلات  گسترده و آگاهي ممتاز به تاريخ فلسفه برخوردار بود،  يك سيستم اصيل فلسفي را ايجاد كرد كه آن را «فلسفه وحدت همگاني» ناميدند.  فلسفه وحدت همگاني تجربه وسيع ولي ناهمگون و به هم آميخته (سنتز) انديشه‌ها و سنت‌هاي مختلف معنوي و فكري اعم از مذاهب ارتدوكس و كاتوليك، مفهوم خاص تزار روس و اسقف اول رم، فلسفه، دين و هنر، تفكر عقلاني و شهادت معنوي عرفاني، فردگرايي و مبدأ الهي مي باشد. ولاديمير سالويوف آرمان دستيابي به دانش جامع را اعلام كرده و روند طبيعي و تاريخي را به عنوان احياي  وحدت خدا و انسان تعبير مي كرد. بازگشت به فلسفه مذهبي در راستاي سرنوشت عمومي فلسفه اروپايي، واكنشي به بحران آرمان‌هاي عصر روشنگري بود. اين بحران تا آن موقع كاملاً عيان شده بود. ولاديمير سالويِف و پيروان با استعداد او كه گاهي با  او موافق نبودند، در چارچوب انديشه هاي فلسفه ديني موضوعات مبرم و مهم براي تمام اروپا را مورد بحث و بررسي قرار مي دادند و در اين اثنا مهارت بالايي در زمينه تكنيك فلسفي از خود نشان مي دادند. در هر حال، دو دهه اول قرن 20 كه مكتب و روح سالويوف در فلسفه روسي حكمفرما بود، يكي از مراحل بسيار ثمربخش در توسعه فلسفه روسيه بود. در همان سال‌ها  فلسفه روسيه بيش از هر وقت ديگر به فلسفه اروپاي غربي نزديك شده و خود را بخشي از فضاي فكري مرتبط با اروپا مي دانست. سرنوشت فلسفه مذهبي روسي قرن نقره‌اي، سرنوشت دشواري بود. راه هاي توسعه تاريخي و سياسي كشور و علايق معنوي مردم با پيشبيني‌هاي اين فلسفه تفاوت زيادي داشت. مسيرهاي كشور و فلسفه اين كشور از هم جدا شدند. نمايندگان برجسته اين جريان فلسفي به مخالفان فعال عقيدتي  حكومت شوروي كه در اكتبر سال 1917 برقرار شد، تبديل شدند. در سال 1922 اين فلاسفه به خارج از كشور تبعيد شدند. آن‌ها كه از كشورهاي مختلف جهان سر درآوردند، به اعتقادات فلسفي و تاريخي خود پايبند مانده و به فعاليت خود ادامه دادند. آن‌ها تحولات روسيه  و جهان را به عنوان مصداق حقانيت خود تلقي مي‌كردند. از متفکرین آن می توان ایگور واکولسکی را نام برد که مساله ای درباره معنای روسیه به عنوان یک تمدن جداگانه را مطرح نمود. نارضایتی در حل معنای روسیه باعث برانگیخته شدن تفکر اسلاویانافیل ها شد. آلکسی خومیاکوف ایده اجماع را مطرح نمود. ایوان کیرِیفسکی ایده آل روس پدرشاهی پیش از پتر را مطرح نمود. کنستانتین آکساکوف تفاوت میان کشور و دولت را بیان نمود. در روسیه از زمان اصلاحات پتر تا امروز همواره اندیشه و جریان های فکری مهمی در مورد استخراج یک مدل رشد و پیشرفت بومی وجود داشته است. در این رابطه می توان از داستایوسکی و تولستوی یاد کرد. در قلمرو فلسفه دینی روسیه، اندیشه های  ال.ان.تولستوی جایگاه ویژه ای دارد. در اندیشه لف نیکلایِویچ تولستوی (1910-1828)  تاثیرات دیدگاه های کانت، روسو، آ.شوپِنهاور دیده می شود. بسیاری از معاصران وی دیدگاه تولستوی را دنبال می کردند. خود گاندی تولستوی را معلم خود می پنداشت. تولستوی در فلسفه خود ارزش اخلاقی دین را قبول دارد، اما تمامی جنبه های الوهیت آن را رد می کند("دین حقیقی"). هدف شناخت را در جستجوی معنای زندگی انسانی می بیند، آنچه که در هر دینی به آن پرداخته شده است. هر قدرتی را نفی کرده، بر این باور است که الغای دولت لازم است. از آنجا که هر طریق جبری مبارزه را نفی می کند، می پندارد که رهایی از دولت از طریق امتناع هرکس از انجام وظایف دولتی و اجتماعی خود امکان پذیر است.  
یکی دیگر از این اندیشمندان الکساندر پانارین است. این فیلسوف روس با انتقاد از مفهوم پیشرفت تاریخی در غرب، از طرح مفهوم مکان در پیشرفت استقبال می‌کند و در آن از حق ملت‌های غیر اروپایی برای متفاوت بودن استقبال می‌کند؛ خاص بودن فرهنگ براساس عنصر مکان و فضا و در مقیاس افق. از نگاه او، هر تمدنی به نوبه خود، عقایدی مافوق تجربه دارد و حاصل بخشی از حقیقت الهی است و گونه گونه تمدن‌ها، اشکال مختلفی از حیات معنوی و نیز ساختارها و تقدیرهای تاریخی را به دنبال دارد. او عنصر فرهنگ را هسته اصلی تمدن می‌داند. او به یک مدل بلند مدت تاریخی توجه دارد. بهره گیری او از میراث علمی غرب در خدمت پروژه ایدئولوژیک اش قرار داشت. او از بیداری تمدنی در برابر غرب و یافتن اشکال دیگری از توسعه سخن می‌گوید. واحد تحلیل او تمدن، فرهنگ و امپراتوری است و از نگاه او، آینده به آن‌هایی تعلق دارد که هنوز عقب مانده‌اند، به ملت‌های جوانی که قادر خواهند بود از خطاهای جامعه صنعتی بپرهیزند و روی دست آن‌ها بلند شوند. از نگاه او، فقط [[روسیه معاصر]] می‌تواند از مدرنیته انتقاد کند، بی آنکه رویکردی سنت گرایانه داشته باشد و علت آن هم این است که [[روسیه]] به صورتی دوجانبه مدرن است. هم زمان، پسا صنعتی و پسا استبدادی است<ref>لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص167.</ref>. به باور پانارین، [[روسیه]] نشان می‌دهد که غرب تنها نیروی محرک توسعه نیست و از بسیاری جهات، آینده عصر پسا صنعتی به آینده [[روسیه]] وابسته است. او بر کثرت گرایی متمایز اوراسیایی به عنوان آیینی از تکثر شیوه های زندگی تأکید می کند:<blockquote>«اصل کثرت گرایی فرهنگی و نیز توجه و مدارا با تجارب مختلف قومی-فرهنگی در امپراتوری اوراسیایی<ref>لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص171.</ref>».</blockquote>پانارین امپراتوری را مشروع می‌داند؛ ترجیح داشتن سرزمین بر زمان، این امکان را می‌دهد که [[روسیه]] تحولی ادواری داشته باشد<ref>لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص171.</ref>. اما باور دارد که «دین اصول همگانی و فراقومی فرهنگی و اخلاقی را نهادینه می‌کند و نوعی اجتماع معنوی را ایجاد می‌کند که از پاره‌ای جهات مافوق محدودیت مکانی نهفته در هر نوع رژیم سیاسی معین، سنت قوم مدار یا جغرافیای طبیعی است.» از نگاه او، دین جو هر تمدن را می‌سازد و سنت بزرگ حکومت اوراسیاییی آینده نمی‌تواند به مسیحیت شرقی محدود باشد و کلیسای ارتدوکس و اسلام و تلفیق انجیل و قرآن اندیشه اوراسیایی را ناگسستنی می‌کند؛ «ما به این نیرومند جدیدی نیاز داریم که رهایی بخش جهان باشد<ref>لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص173.</ref>». این ایده، راه سوم اقتصادی و اجتماعی است<ref>لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص174.</ref>.


یکی دیگر از این اندیشمندان الکساندر پانارین است. این فیلسوف روس با انتقاد از مفهوم پیشرفت تاریخی در غرب، از طرح مفهوم مکان در پیشرفت استقبال می کند و در آن از حق ملت های غیر اروپایی برای متفاوت بودن استقبال می کند؛ خاص بودن فرهنگ براساس عنصر مکان و فضا و در مقیاس افق. از نگاه او، هر تمدنی به نوبه خود، عقایدی مافوق تجربه دارد و حاصل بخشی از حقیقت الهی است و گونه گونه تمدن ها، اشکال مختلفی از حیات معنوی و نیز ساختارها و تقدیرهای تاریخی را به دنبال دارد. او عنصر فرهنگ را هسته اصلی تمدن می داند. او به یک مدل بلند مدت تاریخی توجه دارد. بهره گیری او از میراث علمی غرب در خدمت پروژه ایدئولوژیک اش قرار داشت. او از بیداری تمدنی در برابر غرب و یافتن اشکال دیگری از توسعه سخن می گوید. واحد تحلیل او تمدن، فرهنگ و امپراتوری است  و از نگاه او، آینده به آنهایی تعلق دارد که هنوز عقب مانده اند، به ملت های جوانی که قادر خواهند بود از خطاهای جامعه صنعتی بپرهیزند و روی دست آنها بلند شوند. از نگاه او، فقط [[روسیه معاصر]] می تواند از مدرنیته انتقاد کند، بی آنکه رویکردی سنت گرایانه داشته باشد و علت آن هم این است که روسیه به صورتی دوجانبه مدرن است. هم زمان، پسا صنعتی و پسا استبدادی است (لاروئل، 1388: 167). به باور پانارین، روسیه نشان می دهد که غرب تنها نیروی محرک توسعه نیست و از بسیاری جهات، آینده عصر پسا صنعتی به آینده روسیه وابسته است. او بر کثرت گرایی متمایز اوراسیایی به عنوان آیینی از تکثر شیوه های زندگی تأکید می کند: «اصل کثرت گرایی فرهنگی و نیز توجه و مدارا با تجارب مختلف قومی-فرهنگی در امپراتوری اوراسیایی» (همان، 171). پانارین امپراتوری را مشروع می داند؛ ترجیح داشتن سرزمین بر زمان، این امکان را می دهد که روسیه تحولی ادواری داشته باشد (171). اما باور دارد که «دین اصول همگانی و فراقومی فرهنگی و اخلاقی را نهادینه می کند و نوعی اجتماع معنوی را ایجاد می کند که از پاره ای جهات مافوق محدودیت مکانی نهفته در هر نوع رژیم سیاسی معین، سنت قوم مدار یا جغرافیای طبیعی است.» از نگاه او، دین جو هر تمدن را می سازد و سنت بزرگ حکومت اوراسیاییی آینده نمی تواند به مسیحیت شرقی محدود باشد و کلیسای ارتدوکس و اسلام و تلفیق انجیل و قرآن اندیشه اوراسیایی را ناگسستنی می کند؛ «ما به این نیرومند جدیدی نیاز داریم که رهایی بخش جهان باشد» (همان، 173). این ایده، راه سوم اقتصادی و اجتماعی است (174).
همچنین باید از الکساندر سولژ نیتسین (2007-1918) یاد کرد. او یک ناراضی [[دوره کمونیسم روسیه|دوره کمونیسم]] و برنده جایزه نوبل است. از نگاه او، شرایط عموماً مشقت بار زندگی و سختی معیشت در شوروی، انسان‌هایی ژرف‌تر با شخصیت‌هایی استوارتر از انسان مرفه غربی می‌سازد. او در مقاله‌ای با عنوان «چگونه [[روسیه]] را بسازیم؟» دیدگاه‌های خود را مطرح می‌کند. او یک مذهبی است که قائل به درک حقیقت همه ادیان است. او هنگام بررسی تأثیر عوامل بر فرایند تحول و پیشرفت اجتماعی اولویت را به عوامل معنوی می‌دهد؛ خصوصیات روانی یک ملت می‌تواند به گونه‌ای چشمگیر و گاه سرنوشت‌ساز، بر مسیر تاریخ یک ملت تأثیر گذارد. افکار او با فلاسفه ایده آلیست روس در دو دهه اول قرن بیستم، به ویژه بردیایف هم سو است. نظر او در باب دموکراسی آن است که در [[روسیه]] اصول دموکراسی تحقق پذیر است، اما باید از کاپیتالیسم افسار گسیخته دوری کرد. او به نظریه «رسالت ملت روس» باور دارد<ref>سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص16.</ref>. از نگاه او، باور به اینکه «پیشرفت» ضرورتاً دلخواه‌ترین غایت یک جامعه است، اشتباه است و «پیشرفت بی‌وقفه» را افسانه می‌داند و نباید در پی رشد مداوم اقتصادی باشیم، بلکه باید بکوشیم به سطح پایدار و استوار اقتصادی دست یابیم. رشد اقتصادی ویرانگر است. باید به وسیله «تکنولوژی صنایع کوچک» کشور را نجات داد. نجات بشر در گرو تغییر تکنولوژی و متعادل ساختن آن در بیست تا سی سال آینده است<ref>سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص56.</ref>. به باور او، هیچ نیرویی جز مسیحیت قادر نیست [[روسیه]] را از انحطاط اخلاقی نجات دهد. او غرب معاصر را الگوی خوبی نمی‌داند، بلکه همواره خصلت‌های جمعی و ملی سنگ بنای ایجاد جوامع بوده اند<ref>سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص156.</ref>. [[روسیه]] نیاز به تحمیل‌ها ندارد. [[روسیه]] بر اثر تقلید از چیزهایی غیر ضروری و بیگانه و گم کردن بسیاری از ارزش‌های خودی، امروز بیش از هر کشور دیگری نیاز به رشد و توسعه درونی دارد، هم به لحاظ روانی و هم از جهت جغرافیایی، اقتصادی و اجتماعی<ref>سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص201.</ref>.


همچنین باید از الکساندر سولژ نیتسین (2007-1918) یاد کرد. او یک ناراضی دوره کمونیسم و برنده جایزه نوبل است. از نگاه او، شرایط عموماً مشقت بار زندگی و سختی معیشت در شوروی، انسان هایی ژرف تر با شخصیت هایی استوارتر از انسان مرفه غربی می سازد. او در مقاله ای با عنوان «چگونه روسیه را بسازیم؟» دیدگاه های خود را مطرح می کند. او یک مذهبی است که قائل به درک حقیقت همه ادیان است. او هنگام بررسی تأثیر عوامل بر فرایند تحول و پیشرفت اجتماعی اولویت را به عوامل معنوی می دهد؛ خصوصیات روانی یک ملت می تواند به گونه ای چشمگیر و گاه سرنوشت ساز، بر مسیر تاریخ یک ملت تأثیر گذارد. افکار او با فلاسفه ایده آلیست روس در دو دهه اول قرن بیستم، به ویژه بردیایف هم سو است. نظر او در باب دموکراسی آن است که در روسیه اصول دموکراسی تحقق پذیر است، اما باید از کاپیتالیسم افسار گسیخته دوری کرد. او به نظریه «رسالت ملت روس» باور دارد (سولژ نیتسین، 1374: 16). از نگاه او، باور به اینکه «پیشرفت» ضرورتاً دلخواه ترین غایت یک جامعه است، اشتباه است و «پیشرفت بی وقفه» را افسانه می داند و نباید در پی رشد مداوم اقتصادی باشیم، بلکه باید بکوشیم به سطح پایدار و استوار اقتصادی دست یابیم. رشد اقتصادی ویرانگر است. باید به وسیله «تکنولوژی صنایع کوچک» کشور را نجات داد. نجات بشر در گرو تغییر تکنولوژی و متعادل ساختن آن  در بیست تا سی سال آینده است (همان، 56). به باور او، هیچ نیرویی جز مسیحیت قادر نیست روسیه را از انحطاط اخلاقی نجات دهد. او غرب معاصر را الگوی خوبی نمی داند، بلکه همواره خصلت های جمعی و ملی سنگ بنای ایجاد جوامع بوده اند (156). روسیه نیاز به تحمیل ها ندارد. روسیه بر اثر تقلید از چیزهایی غیر ضروری و بیگانه و گم کردن بسیاری از ارزش های خودی، امروز بیش از هر کشور دیگری نیاز به رشد و توسعه درونی دارد، هم به لحاظ روانی و هم از جهت جغرافیایی، اقتصادی و اجتماعی (201).
الکساندر دوگین نیز از اندیشمندان دینی مطرح [[روسیه]] است. سنت‌گرایی تأثیر اساسی بر دوگین داشت و در کلمه مرجع فکری اصلی و مبنای گرایش‌های سیاسی و اوراسیاگرایی اوست. اوراسیاگرایی فقط در صورتی منطقی است که بر مبنای بازگشت به باورهای گذشته استوار باشد. او خواستار احیای دانش باطنی به عنوان بخشی از تحقیقات علمی است و به پایان قریب الوقوع دانش اثبات گرایی و احیای علوم ترکیبی باور دارد. دوگین نقش جهانی [[روسیه]] را در تمایزات نهادینه ریز ترکیب می‌کند. [[روسیه]] به لحاظ نژادی، شمالی است؛ به لحاظ فرهنگی، شرقی است؛ به لحاظ اقتصادی، جنوبی است<ref>لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص227.</ref>. به لحاظ اقتصادی، او حامی اعطای نقش حیاتی به دولت در ساختارهای تولید است. او امیدوار است که منابع نظری سوسیالیسم جدیدی را بر مبنای نسخه پدرسالارانه‌ای از اقتصاد کینزی ایجاد کند. ضمن حمایت از فناری‌های مدرن، «نوسازی بدون غربی شدن» با تکیه بر ترکیبی از «باز شدن درها و پویایی به همراه سنت و محافظه کاری» نسخه پیشرفت موردنظر او برای [[روسیه]] است <ref>لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص30-229.</ref>.


الکساندر دوگین نیز از اندیشمندان دینی مطرح روسیه است. سنت گرایی تأثیر اساسی بر دوگین داشت و در کلمه مرجع فکری اصلی و مبنای گرایش های سیاسی و اوراسیاگرایی اوست. اوراسیاگرایی فقط در صورتی منطقی است که بر مبنای بازگشت به باورهای گذشته استوار باشد. او خواستار احیای دانش باطنی به عنوان بخشی از تحقیقات علمی است و به پایان قریب الوقوع دانش اثبات گرایی و احیای علوم ترکیبی باور دارد. دوگین نقش جهانی روسیه را در تمایزات نهادینه ریز ترکیب می کند. روسیه به لحاظ نژادی، شمالی است؛ به لحاظ فرهنگی، شرقی است؛ به لحاظ اقتصادی، جنوبی است (لاروئل، 1388: 227). به لحاظ اقتصادی، او حامی اعطای نقش حیاتی به دولت در ساختارهای تولید است. او امیدوار است که منابع نظری سوسیالیسم جدیدی را بر مبنای نسخه پدرسالارانه ای از اقتصاد کینزی ایجاد کند. ضمن حمایت از فناری های مدرن، «نوسازی بدون غربی شدن» با تکیه بر ترکیبی از «باز شدن درها و پویایی به همراه سنت و محافظه کاری» نسخه پیشرفت موردنظر او برای روسیه است (30-229).  
در قرن 20 در رابطه با حوادث رخ داده در [[روسیه]]، فلسفه [[روسیه]] تقسیم به مارکسیسم روسی و فلسفه روسی خارج می‌شود. قسمتی از فیلسوفان به خارج از کشور تبعید شدند، اما بخشی در [[روسیه]] شوروی باقی ماندند: پاول فلورِنسکی و شاگردش آلکسی لوسِف. جایگاه مهم را در فلسفه روسی نیمه اول قرن 20 آثار نیکلای آلکساندرویچ بِردیایِف(1948-1874) به خود اختصاص داده است، اکثر در تصورات درخشان اگزیستنتیالیسم روسی. بِردیایِف در آغاز راه خود، با شرکت در تظا[[هرات]] ضد حکومتی و با ارائه نامه یکی از رهبران سوسیال-دموکرات آلمانی، از دیدگاه‌های مارکسیستی پیروی می‌کرد. اما به زودی فیلسوف و متفکر جوان از مارکسیسم دور شد و یکی از منتقدان جدی این مکتب شد. بردیایِف تباین اصلی که می‌بایست در جهانبینی فیلسوف توسعه یابد را تباین میان روح و طبیعت نامید. روح سوبژه است و زندگی، خلاقیت و آزادی، طبیعت—اُبژه، چیزی که لازم و غیر قابل تغییر می‌باشند. شناخت روح به وسیله تجربه ممکن می‌باشد. خدا روح است. آن مردمی که تجربه روحی و معنوی و تجربه خلاقیت داشته‌اند، نیازی به اثبات عقلانی وجود خدا ندارند. برطبق ذات خود یزدان غیر قیاس و مافوق عقل می‌باشد. هگل فلسفه را به عنوان «یک عصر فرا گرفته شده در اندیشه» تعریف کرد. هایدگر، فلسفه را به عنوان امکان نادر و کمیاب موجودیت خودمختار و خلاقانه انسان تعبیر نمود. اگر این تعریف‌های متفاوت فلسفه را در نظر بگیریم، می‌توانیم بگوییم که در [[روسیه]] اندیشه فلسفی طبق تعریف هگل توسعه یافته است. فلسفه در [[روسیه]] عمدتاً یک نوع خودآگاهی تاریخی ملت بوده است.


در قرن 20 در رابطه با حوادث رخ داده در روسیه، فلسفه روسیه تقسیم به مارکسیسم روسی و فلسفه روسی خارج می شود. قسمتی از فیلسوفان به خارج از کشور تبعید شدند، اما بخشی در روسیه شوروی باقی ماندند: پاول فلورِنسکی و شاگردش آلکسی لوسِف. جایگاه مهم را در فلسفه روسی نیمه اول قرن 20 آثار نیکلای آلکساندرویچ بِردیایِف(1948-1874) به خود اختصاص داده است، اکثر در تصورات درخشان اگزیستنتیالیسم روسی. بِردیایِف در آغاز راه خود، با شرکت در تظاهرات ضد حکومتی و با ارائه نامه یکی از رهبران سوسیال-دموکرات آلمانی، از دیدگاه های مارکسیستی پیروی می کرد. اما به زودی فیلسوف و متفکر جوان از مارکسیسم دور شد و یکی از منتقدان جدی این مکتب شد. بردیایِف تباین اصلی که می بایست در جهانبینی فیلسوف توسعه یابد را تباین میان روح و طبیعت نامید. روح سوبژه است و زندگی، خلاقیت و آزادی، طبیعت—اُبژه، چیزی که لازم و غیر قابل تغییر می باشند. شناخت روح به وسیله تجربه ممکن می باشد. خدا روح است. آن مردمی که تجربه روحی و معنوی و تجربه خلاقیت داشته اند، نیازی به اثبات عقلانی وجود خدا ندارند. برطبق ذات خود یزدان غیر قیاس و مافوق عقل می باشد. هگل فلسفه را به عنوان «يك عصر فرا گرفته شده در انديشه» تعريف كرد. هايدگر،  فلسفه را به عنوان امكان نادر و كمياب موجوديت خودمختار و خلاقانه انسان تعبير نمود. اگر اين تعريف‌هاي متفاوت فلسفه را در نظر بگيريم، مي توانيم بگوييم كه در روسيه انديشه فلسفي طبق تعريف هگل توسعه يافته است. فلسفه در روسيه عمدتاً يك نوع خودآگاهي تاريخي ملت بوده است.  
اندیشه‌های فلسفه غربی وارد [[ادبیات روسی|ادبیات داستانی]]، نوشتارهای سیاسی و نقد ادبی شده و عامل تشدید و تسریع گسترش افکار انتقادی، انقلابی و دمکراتیک در [[جامعه روسیه|جامعه روسی]] شد. البته، تنها نیروهای مخالف نظام وقت [[روسیه]] نبودند که از فلسفه جدید اروپایی بهره می‌گرفتند، ولی از سوی دیگر، نیروهای مخالف تنها به آرمان‌های جدید اروپایی مراجعه می‌کردند و از اندیشه‌های دیگر استفاده نمی‌کردند. این دو سنت فلسفی یعنی سنت مسیحیت شرقی و اروپای جدید، منابع فکری دو شکل متفاوت خودآگاهی ملی و دو راهبرد توسعه تاریخی [[روسیه]] شدند که عمدتاً تحت اسامی «اسلاو دوستی» و «غرب گرایی» عنوان می‌شوند. اسلاو‌دوستان برای [[روسیه]] اصالت خاصی قایل‌اند و به ماهیت ارتدوکس و رسالت ویژه آن اشاره می‌کنند. ولی غرب‌گرایان معتقدند که ارزش‌های تمدن اروپایی جدید حالت عمومی و فراگیر دارند. این بحث بزرگ دیرینه که در وهله اول نشاندهنده عدم استقلال کشور و مانورهای آن بین بیزانس باستانی و اروپای جدید، بین قسطنطنیه و پاریس است، و نیز از هم گسیختگی درونی [[روسیه]] و وضعیت مبهم آن، به نوع خاص نظام روحی [[روسیه]] و به صورت وجودی بی قرار اصیل آن تبدیل شده است. همین امر به منبع بزرگترین پیشرفت‌های تاریخی و فرهنگی [[روسیه]] مبدل گردید.


انديشه‌هاي فلسفه غربي وارد ادبيات داستاني، نوشتارهاي سياسي و نقد ادبي شده و عامل تشديد و تسريع گسترش افكار انتقادي، انقلابي و دمكراتيك در جامعه روسي شد. البته، تنها نيروهاي مخالف نظام وقت روسيه نبودند كه از فلسفه جديد اروپايي بهره مي گرفتند، ولي از سوي ديگر، نيروهاي مخالف تنها به آرمان‌هاي جديد اروپايي مراجعه مي كردند و از انديشه هاي ديگر استفاده نمي‌كردند. اين دو سنت فلسفي يعني سنت مسيحيت شرقي و اروپاي جديد، منابع فكري دو شكل متفاوت خودآگاهي ملي و دو راهبرد توسعه تاريخي روسيه شدند كه عمدتاً تحت اسامي «اسلاو دوستي» و «غرب گرايي» عنوان مي‌شوند. اسلاو‌دوستان براي روسيه اصالت خاصي قايل‌اند و به ماهيت ارتدوكس و رسالت ويژه آن اشاره مي‌كنند. ولي غرب‌گرايان معتقدند كه ارزش‌هاي تمدن اروپايي جديد حالت عمومي و فراگير دارند. اين بحث بزرگ ديرينه كه در وهله اول نشاندهنده عدم استقلال كشور و مانورهاي آن بين بيزانس باستاني و اروپاي جديد، بين قسطنطنيه و پاريس است، و نيز از هم گسيختگي دروني روسيه و وضعيت مبهم آن، به نوع خاص نظام روحي روسيه و به صورت وجودي بي قرار اصيل آن تبديل شده است. همين امر به منبع بزرگترين پيشرفت هاي تاريخي و فرهنگي روسيه مبدل گرديد.
تا پایان قرن 19 فلسفه در [[روسیه]] به صورت فعالیت حرفه‌ای علمی و دانشگاهی نهادینه شده بود. با این وجود، فلسفه به کار استثنایی استادان دانشگاه تبدیل نشده و در کنار دانشگا‌ه‌های غیر مذهبی، مؤسسات  آموزشی روحانی نیز وجود داشتند که تعداد آن‌ها  حتی بیشتر از دانشگاه‌ها بود و در همه آن‌ها دوره فلسفه تدریس می‌شد. علاوه بر آن، اشکال مختلف بحث‌های فلسفی غیر دانشگاهی (به خصوص در محافل ادبی) رواج داشتند. در همان زمان سه جریان فکری در [[روسیه]] شکل گرفت که تا صد سال آینده منظره فلسفی [[روسیه]] را تعیین کردند. اینها فلسفه دینی روسی عصر نقره‌ای، کاسمیسم روسی و مارکسیسم روسی هستند. با وجود تفاوت‌های قابل توجه و تخاصم میان آن‌ها، در همه این جریان‌ها یک وجه اشتراک وجود دارد که سرشت روسی آن‌ها را منعکس می‌کند. منظور ما تأکید بر رد فردگرایی و گرایش به آرمان‌های دسته جمعی است که در آن خیر و نعمت فرد با بهروزی کشور (ملت) و بهروزی کشور (ملت) با بهروزی تمام بشریت و حتی گیتی مرتبط شده است. نکته عجیب و شایان مطالعات ویژه این است که فلاسفه روس، آن هم فلاسفه درجه اول که در اروپای غربی سکونت گزیدند، به جای اینکه با محیط فلسفی اروپایی همگرایی بکنند، به عنوان «بدن بیگانه» در داخل آن باقی ماندند. آن‌ها محیط خاص خود را تشکیل دادند که از انجمن‌های فکری، مجلات، دانشگاه‌ها و انتشارات خود برخوردار بود. به عبارت دیگر نه تنها فیلسوفان بلکه خود فلسفه نیز در حال مهاجرت قرار گرفت. فلسفه در کشورهای اروپایی به عنوان بازمانده [[روسیه]] قدیمی و خواب منجمد شده آن وجود داشت.


تا پايان قرن 19 فلسفه در روسيه به صورت فعاليت حرفه‌اي علمي و دانشگاهي نهادينه شده بود. با اين وجود، فلسفه به كار استثنايي استادان دانشگاه تبديل نشده و در كنار دانشگا‌ه‌هاي غير مذهبي، مؤسسات  آموزشي روحاني نيز وجود داشتند كه تعداد آن‌ها  حتي بيشتر از دانشگاه ها بود و در همه آن‌ها دوره فلسفه تدريس مي‌شد. علاوه بر آن،  اشكال مختلف بحث‌هاي فلسفي  غير دانشگاهي (به خصوص در محافل ادبي) رواج داشتند. در همان زمان سه جريان فکری در روسيه شكل گرفت كه تا صد سال آينده منظره فلسفي روسيه را تعيين كردند. اينها  فلسفه ديني روسي عصر نقره‌اي، كاسميسم روسي و ماركسيسم روسي هستند. با وجود تفاوت‌هاي قابل توجه و تخاصم ميان آن‌ها، در همه اين جريان‌ها يک وجه اشتراک وجود دارد كه سرشت روسي آن‌ها را منعكس مي‌كند. منظور ما تأكيد بر رد فردگرايي و گرايش به آرمان‌هاي دسته جمعي است كه در آن خير و نعمت فرد با بهروزي كشور (ملت) و بهروزي كشور(ملت) با بهروزي تمام بشريت و حتي گيتي مرتبط شده است. نكته عجيب و شايان مطالعات ويژه اين است كه فلاسفه روس، آن هم فلاسفه درجه اول كه در اروپاي غربي سكونت گزيدند، به جاي اينكه با محيط فلسفي اروپايي همگرايي بكنند، به عنوان «بدن بيگانه» در داخل آن باقي ماندند. آن‌ها محيط خاص خود را تشكيل دادند كه از انجمن‌هاي فكري، مجلات، دانشگاه ها و انتشارات خود برخوردار بود. به عبارت ديگر نه تنها فيلسوفان بلكه خود فلسفه نيز در حال مهاجرت قرار گرفت. فلسفه در كشورهاي اروپايي به عنوان بازمانده روسيه قديمي و خواب منجمد شده آن وجود داشت.
فلسفه کاسمیسم (فضاگرایی) روسی، پدیده شگفت‌انگیزی است. گاهی کاسمیسم را به صورت وسیع به عنوان انواع مختلف پانتئیسم و مطلق شمردن وحدت گیتی تعبیر می‌کنند. فلسفه مذهبی روسی هم به تعبیری حالت فضاگرایانه‌ای داشت. ولی ما در این زمینه شاهد فلسفه‌ای هستیم که عمدتاً در محیط غیرحرفه‌ای (محیط شبه فلسفی) به وجود آمده و به حیات خود ادامه داد و تلفیق منحصر به فردی از قدرت تصور آزاد و ایمان به توانمندی شناخت در علوم انسانی بود. اندیشه اساسی این فلسفه آن است که تمایلات آرمانی بشریت و از جمله عطش حیات جاویدان، نه از طریق اصلاحات اجتماعی و توسعه معنوی انسان بلکه در نتیجه بازسازی فضا و جایگاه انسان در داخل آن تحقق خواهد یافت. آموزه‌های گوناگونی در چارچوب این بخش از فلسفه شایان ذکر است که «فلسفه امر مشترک» نیکلای فئودوروف و نظریه «نوئوسفر» (محیط عقلی) ورنادسکی بیشتر از همه شناخته شده‌اند<ref>http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html</ref>.


فلسفه كاسميسم (فضاگرايي) روسي، پديده شگفت‌انگيزي است. گاهي كاسميسم را به صورت وسيع به عنوان انواع مختلف پانتئيسم و مطلق شمردن وحدت گيتي تعبير مي‌كنند. فلسفه مذهبي روسي هم به تعبيري حالت فضاگرايانه اي داشت. ولي ما در اين زمينه شاهد فلسفه‌اي هستيم كه عمدتاً در محيط غيرحرفه‌اي (محيط شبه فلسفي) به وجود آمده و به حيات خود ادامه داد و تلفيق منحصر به فردي از قدرت تصور آزاد و ايمان به توانمندي شناخت در علوم انساني بود. انديشه اساسي اين فلسفه آن است كه تمايلات آرماني بشريت و از جمله عطش حيات جاويدان، نه از طريق اصلاحات اجتماعي و توسعه معنوي انسان بلكه در نتيجه بازسازي فضا و جايگاه انسان در داخل آن تحقق خواهد يافت. آموزه‌هاي گوناگوني در چارچوب اين بخش از فلسفه شايان ذكر است كه «فلسفه امر مشترك»  نيكلاي فئودوروف و نظريه «نوئوسفر» (محيط عقلي) ورنادسكي بيشتر از همه شناخته شده‌اند(<nowiki>http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html</nowiki>).
فئودوروف، معلم جغرافیا و کتابدار، مکتبی را طراحی کرد که پیروانش بعد از وفات او در یک اثر بزرگ دو جلدی موسوم به «فلسفه امر مشترک» گرد هم آوردند. او اعتقاد داشت که تکامل طبیعت از زمانی که انسان در آن ظاهر شد، به روند بهینه‌سازی آگاهانه اخلاقی با گرایش مذهبی تبدیل می‌شود. او وجه اشتراک تمام بشریت را در آن تشخیص می‌داد که باید همه تلاش‌های خود را در جهت احیای همه افرادی که تا کنون روی کره زمین زندگی می‌کردند، مبذول کرد و در نهایت امر حالت فناناپذیر هر انسان زنده را به دست آورد. باید تأکید کرد که منظور فئودوروف احیای واقعی و مادی مردگان به عنوان تنها هدف شایسته انسان بود. کنستانتین تسیولکوفسکی، بنیانگذار معروف پژوهش‌های فضایی در [[روسیه]]، آموزه فئودوروف را همینطور (به صورت مادی) درک کرده بود. او شیفته برنامه اسکان بشر در فضای کیهانی بود زیرا کره زمین برای توده‌های فزاینده انسان‌ها کم می‌آید. تسیولکوفسکی به عنوان محقق و طراح به مسایل جهازهای پرنده می‌پرداخت ولی در عین حال فلسفه و اخلاق طبیعت فضایی را طراحی می‌کرد. تصویر فضایی او از اتم‌های روح‌دار شروع شده و در سیر تکاملی خود  هدف عالی گذر انسان از موجودیت بدنی به موجودیت انرژتیک (اشعه‌ای) را دنبال می‌کند. واقعیت این است که تسیولکوفسکی که از فلسفه امر مشترک الهام گرفته بود، پدر فضانوردی روسی شد. شاید فضانوردی روسی، زاده همین فلسفه باشد. آموزه آکادمیسین ورنادسکی درباره نوئوسفر (محیط عقلی)، یکی از بارزترین دستاوردهای اندیشه علمی و فلسفی روسی قرن بیستم به حساب می‌آید. ورنادسکی که اصطلاح noosphere را از «تیار ده شاردن» و «لروا» اقتباس کرد، آن را با آموزه خود درباره بیوسفر مرتبط نمود. ورنادسکی بر این عقیده است که شدت تأثیر بشر بر طبیعت ابعاد زمین‌شناسی به خود گرفته است. بر اثر فعالیت انسانی بر فراز محیط زیستی زمین (بیوسفر)، محیط جدید عقلی ایجاد می‌شود. بنابراین، عقل و سازماندهی معقولانه زندگی به عنوان ادامه روند تکامل تلقی می‌شود. با وجود اینکه آموزه نوئوسفر به صورت منظم طراحی نشده و عمدتاً به عنوان اندیشه اولیه وجود دارد، این اندیشه عقل‌های زیادی را بی قرار کرده و در حیطه علوم و فلسفه گردش وسیعی دارد. عنایت به اندیشه‌های فضاگرایی (کاسمیسم) در جامعه روسی در طول قرن 20 فراز و نشیب‌های زیادی داشته و گاهی شدت می‌یافت یا تضعیف می‌شد، ولی هیچ وقت کاملاً از بین نمی‌رفت. البته این اندیشه هرگز در ابعاد سراسری ملی مطرح نشده است. بعد از اولین پرواز انسان به فضای کیهانی علاقه به این آموزه باثبات شد و در همان سال‌ها اصطلاح «کاسمیسم» به وجود آمد. در ده‌ساله‌های اخیر این اندیشه‌ها مورد توجه پژوهشی فلاسفه حرفه‌ای قرار گرفته است<ref>http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html</ref>.


فئودوروف، معلم جغرافيا و كتابدار، مكتبي را طراحي كرد كه پيروانش بعد از وفات او در يك اثر بزرگ دو جلدي موسوم به «فلسفه امر مشترك» گرد هم آوردند. او اعتقاد داشت كه تكامل طبيعت از زماني كه انسان در آن ظاهر شد، به روند بهينه‌سازي آگاهانه اخلاقي با گرايش مذهبي تبديل مي‌شود. او وجه اشتراك تمام بشريت را در آن تشخيص مي‌داد كه بايد همه تلاش هاي خود را در جهت احياي همه افرادي كه تا كنون روي كره زمين زندگي مي كردند، مبذول كرد و در نهايت امر حالت فناناپذير هر انسان زنده را به دست آورد. بايد تأكيد كرد كه منظور فئودوروف احياي واقعي و مادي مردگان به عنوان تنها هدف شايسته انسان بود. كنستانتين تسيولكوفسكي، بنيانگذار معروف پژوهشهاي فضايي در روسيه، آموزه فئودوروف را همينطور (به صورت مادي) درك كرده بود. او شيفته برنامه اسكان بشر در فضاي كيهاني بود زيرا كره زمين براي توده‌هاي فزاينده انسان‌ها كم مي آيد. تسيولكوفسكي به عنوان محقق و طراح به مسايل جهازهاي پرنده مي پرداخت ولي در عين حال فلسفه و اخلاق طبيعت فضايي را طراحي مي‌كرد. تصوير فضايي او از اتم‌هاي روح‌دار شروع شده و در سير تكاملي خود  هدف عالي گذر انسان از موجوديت بدني به موجوديت انرژتيك (اشعه‌اي) را دنبال مي‌كند. واقعيت اين است كه تسيولكوفسكي كه از فلسفه امر مشترك الهام گرفته بود، پدر فضانوردي روسي شد. شايد فضانوردي روسي، زاده همين فلسفه باشد. آموزه آكادميسين ورنادسكي درباره نوئوسفر (محيط عقلي)، يكي از بارزترين دستاوردهاي انديشه علمي و فلسفي روسي قرن بيستم به حساب مي‌آيد. ورنادسكي كه اصطلاح noosphere را از «تيار ده شاردن» و «لروا» اقتباس كرد، آن را با آموزه خود درباره بيوسفر مرتبط نمود.  ورنادسكي بر اين عقيده است كه شدت تأثير بشر بر طبيعت ابعاد زمين‌شناسي به خود گرفته است. بر اثر فعاليت انساني بر فراز محيط زيستي زمين (بيوسفر)، محيط جديد عقلي ايجاد مي‌شود. بنابراين، عقل و سازماندهي معقولانه زندگي به عنوان ادامه روند تكامل تلقي مي‌شود. با وجود اينكه آموزه نوئوسفر به صورت منظم طراحي نشده  و عمدتاً به عنوان انديشه اوليه وجود دارد، اين انديشه عقل‌هاي زيادي را بي قرار كرده و در حيطه علوم و فلسفه گردش وسيعي دارد. عنايت به انديشه ‌هاي فضاگرايي (كاسميسم) در جامعه روسي در طول قرن 20 فراز و نشيب‌هاي زيادي داشته و گاهي شدت مي يافت يا تضعيف مي‌شد، ولي هيچ وقت كاملاً از بين نمي رفت. البته اين انديشه هرگز در ابعاد سراسري ملي مطرح نشده است. بعد از اولين پرواز انسان به فضاي كيهاني علاقه به اين آموزه باثبات شد و در همان سال‌ها اصطلاح «كاسميسم» به وجود آمد. در دهساله‌هاي اخير اين انديشه ها مورد توجه پژوهشي فلاسفه حرفه‌اي قرار گرفته است(<nowiki>http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html</nowiki>).
در [[روسیه]] توجه به مارکسیسم ابتدا دو جنبه فکری و ایدئولوژیکی داشت. ولی علاقه فکری فوراً فروکش کرد و بسیاری از اندیشمندانی که ابتدا مارکسیست بودند، سپس به پیروان فلاسفه دینی تبدیل شدند. ولی علاقه ایدئولوژیکی به این مکتب پایدار ماند. مارکسیسم، این آموزه با انرژی خروشان اجتماعی و تندی تقریباً انقلابی با قلوب انقلابیون روس و به خصوص بلشویک‌ها ارتباط برقرار کرد. مارکسیسم برای جنبش آزادی‌بخش [[روسیه]] چشم‌انداز روشنی تعیین کرده و آن را از یک سری اعمال جسورانه به یک کردار مهم تاریخ جهانی مبدل کرد. پیروان رادیکال روس مارکسیسم تنها دو اندیشه از محتوای غنی این آموزه را مورد استفاده قرار دادند، یعنی اندیشه برادری کمونیستی جهانی و اندیشه مبارزه طبقاتی سازش‌ناپذیر و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بر سر راه به برادری جهانی مردم. این دو اندیشه به یک نوع «مظهر ایمان» آن‌ها مبدل شدند. مابقی اندیشه‌ها و از جمله فلسفه مارکسیسم، از زاویه همین دو اندیشه در نظر گرفته می‌شد. دیالکتیکی که از هگل به ارث رسیده ولی شدت و تندی به مراتب بیشتری کسب کرده بود، به عنوان «تیغ تیز اسلوبی» فلسفه مارکسیستی تلقی می‌شد. گفتنی است که مارکسیست‌های روس(از جمله پلخانوف و به خصوص ولادیمیر لنین) حاضر نبودند در حالت شاگردان و مریدان مارکسیست‌های نامدار اروپایی باقی بمانند.  


در روسيه توجه به ماركسيسم ابتدا دو جنبه فكري و ايدئولوژيكي داشت. ولي علاقه فكري فوراً فروكش كرد و بسياري از انديشمنداني كه ابتدا ماركسيست بودند، سپس به پيروان فلاسفه ديني تبديل شدند. ولي علاقه ايدئولوژيكي به اين مكتب پايدار ماند. ماركسيسم، اين آموزه با انرژي خروشان اجتماعي و تندي تقريباً انقلابي با قلوب انقلابيون روس و به خصوص بلشويك‌ها ارتباط برقرار كرد. ماركسيسم  براي جنبش آزادي‌بخش روسيه چشم‌انداز روشني تعيين كرده و آن را از يك سري اعمال جسورانه به يك كردار مهم تاريخ جهاني مبدل كرد. پيروان راديكال روس ماركسيسم  تنها دو انديشه از محتواي غني اين آموزه را مورد استفاده قرار دادند، يعني انديشه برادري كمونيستي جهاني و انديشه مبارزه طبقاتي سازش‌ناپذير و برقراري ديكتاتوري پرولتاريا بر سر راه به برادري جهاني مردم. اين دو انديشه به يك نوع «مظهر ايمان» آن‌ها مبدل شدند. مابقي انديشه ها و از جمله فلسفه ماركسيسم، از زاويه همين دو انديشه در نظر گرفته مي‌شد. ديالكتيكي كه از هگل به ارث رسيده ولي شدت و تندي  به مراتب بيشتري كسب كرده بود، به عنوان «تيغ تيز اسلوبي» فلسفه ماركسيستي تلقي مي‌شد. گفتني است كه ماركسيست‌هاي روس (از جمله پلخانوف و به خصوص ولاديمير لنين) حاضر نبودند در حالت شاگردان و مريدان ماركسيست‌هاي نامدار اروپايي باقي بمانند. آن‌ها از همان ابتدا خود را حافظ و نگهدار ماركسيسم اصيل دانسته و به نبرد بي امان با تحريف آن (به تعبير روس‌ها) توسط پيروان و شاگردان اروپايي ماركس و انگلس پرداخته بودند. انتقاد ماركسيست‌هاي روس از «سوسياليسم اخلاقي» برشتاين به خاطر رجوع وي به انديشه‌هاي كانت جهت تعبير مسأله تناسب هدف و وسيله در جنبش كمونيستي، بسيار گويا به نظر مي‌آيد. به عبارت ديگر، در روسيه ماركسيسم به انحصار حزب بلشويك در آمده و با شدت تمام توسط آن پاسداري مي‌شد. با اين حال، قبل از روي كار آمدن اين حزب، يك نوع آزادي انديشه در باره محتواي فلسفه ماركسيسم  مجاز بود. ليكن بعد از حوادث سال 1917 اوضاع كاملاً دگرگون شد. مسيحيت اساس فرهنگ روسي را تشكيل مي دهد. ولي اين مسيحيت شرقي، مسيحيت ارتدوكس است كه تأكيد يونان و رم باستان بر معقوليت را به خود نگرفته و در خود هضم نكرده است. از نظر بسياري از انديشمندان اعم از پتر چادايف تا اسلاوشناسان معاصر غربي، همين امر ويژگي‌هاي اصولي تاريخ روسي را توضيح داده و مانع از آن مي‌شود كه روسيه به جريان عمومي توسعه تمدني ملحق شود(<nowiki>http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html</nowiki>).
آن‌ها از همان ابتدا خود را حافظ و نگهدار مارکسیسم اصیل دانسته و به نبرد بی امان با تحریف آن (به تعبیر روس‌ها) توسط پیروان و شاگردان اروپایی مارکس و انگلس پرداخته بودند. انتقاد مارکسیست‌های روس از «سوسیالیسم اخلاقی» برشتاین به خاطر رجوع وی به اندیشه‌های کانت جهت تعبیر مسأله تناسب هدف و وسیله در جنبش کمونیستی، بسیار گویا به نظر می‌آید. به عبارت دیگر، در [[روسیه]] مارکسیسم به انحصار حزب بلشویک در آمده و با شدت تمام توسط آن پاسداری می‌شد. با این حال، قبل از روی کار آمدن این حزب، یک نوع آزادی اندیشه درباره محتوای فلسفه مارکسیسم مجاز بود. لیکن بعد از حوادث سال 1917 اوضاع کاملاً دگرگون شد. [[موقعیت مسیحیت ارتدوکس روسیه|مسیحیت]] اساس [[نظام فرهنگی روسیه|فرهنگ روسی]] را تشکیل می‌دهد. ولی این مسیحیت شرقی، [[موقعیت مسیحیت ارتدوکس روسیه|مسیحیت ارتدوکس]] است که تأکید یونان و رم باستان بر معقولیت را به خود نگرفته و در خود هضم نکرده است. از نظر بسیاری از اندیشمندان اعم از پتر چادایف تا اسلاوشناسان معاصر غربی، همین امر ویژگی‌های اصولی [[تاریخ روسیه|تاریخ روسی]] را توضیح داده و مانع از آن می‌شود که [[روسیه]] به جریان عمومی توسعه تمدنی ملحق شود<ref>http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html</ref>.


در قرن 20 در فلسفه روسي علاقه زيادي به نظريات عقلاني اروپاي غربي بروز كرده و پيروان با نفوذ داخلي جريان معقوليت به وجود آمده بودند. از جمله مي توان به ودنسكي و كيستياكوفسكي، پيروان روس كانت اشاره كرد. مكتب كانتي جديد علاقه زيادي را به خود جلب كرده بود. س. روبينشتاين كه بعداً به مثابه محقق كلاسيك روان‌شناسي و فلسفه روسي شناخته شد، و بوريس پاسترناك  شاعر كلاسيك روس، به ماربورگ رفته بودند تا پيش گ.كوگن دوره آموزشي ببينند.  گ. شپت پيش هوسرل  فلسفه‌اي را ياد مي گرفت كه به عنوان «علم دقيق» (مانند رياضيات)  شناخته شده بود. بعضي فلاسفه آن زمان به او. ماخ، پيرو فلسفه تحصلي علاقه‌مند بودند. فلاسفه ماركسيست نيز ظاهر مي شدند كه خود را ورثه انديشه هاي معقوليت اروپايي مي دانستند. اوايل قرن 20 ولاديمير لنين ماركسيست و ايوان ايلين فيلسوف ديني، فلسفه هگل را با دقت مطالعه مي كردند. ولي گرايش عمومي تنها علاقه فزاينده به نظريات معقولانه غرب نبود. انتقاد از معقوليت غربي كه هميشه در فلسفه و فرهنگ روس حضور داشت، نه تنها به صورت رد انديشه‌هاي معقولانه به نفع ايمان و شهود بلافصل تبلور يافت بلكه گاهي اوقات سرآغاز شكلگيري درك جديد معقوليت و انديشه هاي معقولانه مي شد. تعريف تاريخي از معقوليت به عنوان انديشه‌اي كه اشكال خود را در راستاي تغييرات فرهنگي و علمي دگرگون مي‌كند، به طور وسيعي پذيرفته شده است. در همين رابطه است كه در ادبيات فلسفي معاصر انديشه معقوليت غير كلاسيك مورد بحث قرار مي گيرد. مي‌توان با اطمينان گفت كه فلسفه روسي در برداشت غير كلاسيك از انديشه معقوليت سهم بسزايي ايفا كرده است. پويايي انديشمندان در اين زمينه از اوايل قرن 20 شروع شد(<nowiki>http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html</nowiki>).
در قرن 20 در فلسفه روسی علاقه زیادی به نظریات عقلانی اروپای غربی بروز کرده و پیروان با نفوذ داخلی جریان معقولیت به وجود آمده بودند. از جمله می‌توان به ودنسکی و کیستیاکوفسکی، پیروان روس کانت اشاره کرد. مکتب کانتی جدید علاقه زیادی را به خود جلب کرده بود. س. روبینشتاین که بعداً به مثابه محقق کلاسیک روان‌شناسی و فلسفه روسی شناخته شد، و بوریس پاسترناک شاعر کلاسیک روس، به ماربورگ رفته بودند تا پیش گ.کوگن دوره آموزشی ببینند. گ. شپت پیش هوسرل فلسفه‌ای را یاد می‌گرفت که به عنوان «علم دقیق» (مانند ریاضیات) شناخته شده بود. بعضی فلاسفه آن زمان به او. ماخ، پیرو فلسفه تحصلی علاقه‌مند بودند. فلاسفه مارکسیست نیز ظاهر می‌شدند که خود را ورثه اندیشه‌های معقولیت اروپایی می‌دانستند. اوایل قرن 20 ولادیمیر لنین مارکسیست و ایوان ایلین فیلسوف دینی، فلسفه هگل را با دقت مطالعه می‌کردند. ولی گرایش عمومی تنها علاقه فزاینده به نظریات معقولانه غرب نبود. انتقاد از معقولیت غربی که همیشه در فلسفه و فرهنگ روس حضور داشت، نه تنها به صورت رد اندیشه‌های معقولانه به نفع ایمان و شهود بلافصل تبلور یافت بلکه گاهی اوقات سرآغاز شکل گیری درک جدید معقولیت و اندیشه‌های معقولانه می‌شد. تعریف تاریخی از معقولیت به عنوان اندیشه‌ای که اشکال خود را در راستای تغییرات فرهنگی و علمی دگرگون می‌کند، به طور وسیعی پذیرفته شده است. در همین رابطه است که در [[ادبیات روسی|ادبیات]] فلسفی معاصر اندیشه معقولیت غیر کلاسیک مورد بحث قرار می‌گیرد. می‌توان با اطمینان گفت که فلسفه روسی در برداشت غیر کلاسیک از اندیشه معقولیت سهم بسزایی ایفا کرده است. پویایی اندیشمندان در این زمینه از اوایل قرن 20 شروع شد<ref>http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html</ref>.


بعد از حوادث سال 1917 معقوليت فلسفي در فلسفه روسي به اوج خود رسيد. معمولاً ضمن بررسي راه هاي توسعه فرهنگ ميهني بعد از اكتبر سال 1917 به اين نكته توجه مي‌كنند كه انديشه آزاد فلسفي در شرايط  فشار رسمي ايدئولوژيكي و تحميل برداشت دگماتيك و متحجر از ماركسيسم، مجالي براي توسعه نداشت. اين گزاره  كه اصولاً درست است، تمامي حقيقت را منعكس نمي‌كند. در سال هاي 1920 در چارچوب فلسفه و علم انساني روسي مبتني بر فلسفه  انديشه‌هايي طراحي شدند كه به جاي اينكه به توسعه برداشت كلاسيك از آرمان‌هاي معقولانه ادامه دهند، به معني برداشت جديد از معقوليت و امكان ايجاد دانش جديد به خصوص در زمينه علوم انساني بود. در سال‌هاي 1920 در روسيه يك جنبش فلسفي به وجود آمد كه از دو ويژگي برخوردار بود (اين مكتب با جهتگيري جداگانه فكري نبود، زيرا انديشمندان عضو اين جنبش با هم تفاوت زيادي داشتند). ويژگي اول اين جنبش عبارت از آن است كه اين جنبش هم با فلسفه مذهبي كه قبل از انقلاب فرمانروايي مي‌كرد، و هم با ماركسيسم دگماتيك مقابله مي كرد.  فرهنگ يعني زبان، ادبيات، هنر و انواع سيستمهاي علامتي (سميوتيك) در مركز توجه اين فيلسوفان قرار گرفت. حيطه زندگي طبيعي كه هم براي فلسفه مذهبي و هم براي مادي‌گرايي ماركسيستي به تعبير ابتدايي آن زمان حالت حاشيه‌اي داشت، در چارچوب اين جنبش به عنوان اساس مسايل انسان شناسي و هستي‌ شناسي تعبير شد. ويژگي دوم، پيوند محكم بين طرح‌هاي فلسفي و انديشه هاي جديد علم درباره انسان است. فيلسوفان اغلب نظريات جديد رشته هاي علوم انساني را طراحي كردند كه دانشمندان  نه تنها انديشه هاي جديد فلسفي را قبول مي‌كردند بلكه از آن‌ها براي مستدل كردن راه كارهاي جديد خود بهره مي گرفتند. در اين رابطه مي توان حد اقل از سه نفر نام برد. ميخاييل باختين مطالعات معروف طرز نگارش داستايفسكي را تهيه كرد. انديشه هاي باختين درباره روابط بين «من» و «ديگري» در جريان گفتگو، درباره ارتباط پيچيده ديالكتيك  «آگاهي براي خود» و «آگاهي براي ديگري»، درباره ساختار گفتگو مانند چند صدايي ذهنيت و فرهنگ، درباره اسلوب‌شناسي دانش انساني، همگي از زمان خود جلو افتاده و تنها از سال‌هاي 1970 در كشورمان مورد مطالعه و ادراك واقعي قرار گرفت و حتي ديرتر از آن به غرب راه يافت. باختين نه تنها اسلوب‌شناسي جديد علم درباره انسان را به وجود آورد، بلكه انسان‌شناسي جديد فلسفي را طراحي كرد كه از يك سو سنت فردزدايي فلسفي را توسعه مي دهد كه براي روسيه چيز تازه‌اي نيست بلكه حالت سنتي دارد و از سوي ديگر شخصيت را پديده‌اي بي نظير و داراي نقش ويژه محسوب مي‌كند. اكنون در كشورهاي غرب پديده‌اي به نام «صنعت باختين» وجود دارد. نفر دوم در اين فهرست  لئو ويگوتسكي، روان‌شناس معروفي است كه بعضي محققان غربي  معاصر انديشه هاي او را نقطه عطفي در توسعه علم روان شناسي محسوب كردند. وي با اتكا بر بعضي انديشه‌هاي ماركس، برداشت منحصر به فرد از ذهن به عنوان روند معاشرت و نتيجه توسعه روابط بين افراد را توسعه داد. او ذهني انساني را ساختار معين اجتماعي دانست كه در قالب فرهنگي و تاريخي جا دارد. اين انديشه‌هاي فلسفي اساس نظريه روان‌شناختي را تشكيل دادند كه تا اندازه زيادي توسعه مطالعات روان‌شناختي نظري و تجربي روسیه را تعيين كرده و تا كنون در سراسر جهان از نفوذ زيادي برخوردار اس. و بالاخره گ. شپت در نظريه خود براي اولين بار سعي كرد پديده‌شناسي را با هرمنوتيك مرتبط سازد. انديشه‌هاي شپت براي روان‌شناسي (طرح روان شناسي قومي)، زبان شناسي (ساختار شناسي زباني) و ادبيات شناسي داخلي اثر جدي گذاشت. شپت يكي از پيشاهنگان طراحي علم درباره سيستم‌هاي علايم (سميوتيك) بود ولي روند دگماتيك شدن ماركسيسم  كه به ايدئولوژي دولتي تبديل شد، در پژوهش‌هاي فلسفي دانش انساني وقفه ايجاد كرد. اين مطالعات در دور جديد توسعه فلسفه روسي در نيمه دوم قرن  20 ادامه يافت(<nowiki>http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html</nowiki>).
بعد از حوادث سال 1917 معقولیت فلسفی در فلسفه روسی به اوج خود رسید. معمولاً ضمن بررسی راه‌های توسعه فرهنگ میهنی بعد از اکتبر سال 1917 به این نکته توجه می‌کنند که اندیشه آزاد فلسفی در شرایط  فشار رسمی ایدئولوژیکی و تحمیل برداشت دگماتیک و متحجر از مارکسیسم، مجالی برای توسعه نداشت. این گزاره که اصولاً درست است، تمامی حقیقت را منعکس نمی‌کند. در سال‌های 1920 در چارچوب فلسفه و علم انسانی روسی مبتنی بر فلسفه اندیشه‌هایی طراحی شدند که به جای اینکه به توسعه برداشت کلاسیک از آرمان‌های معقولانه ادامه دهند، به معنی برداشت جدید از معقولیت و امکان ایجاد دانش جدید به خصوص در زمینه علوم انسانی بود. در سال‌های 1920 در [[روسیه]] یک جنبش فلسفی به وجود آمد که از دو ویژگی برخوردار بود (این مکتب با جهتگیری جداگانه فکری نبود، زیرا اندیشمندان عضو این جنبش با هم تفاوت زیادی داشتند). ویژگی اول این جنبش عبارت از آن است که این جنبش هم با فلسفه مذهبی که قبل از انقلاب فرمانروایی می‌کرد، و هم با مارکسیسم دگماتیک مقابله می کرد. فرهنگ یعنی زبان، ادبیات، هنر و انواع سیستم‌های علامتی (سمیوتیک) در مرکز توجه این فیلسوفان قرار گرفت. حیطه زندگی طبیعی که هم برای فلسفه مذهبی و هم برای مادی‌گرایی مارکسیستی به تعبیر ابتدایی آن زمان حالت حاشیه‌ای داشت، در چارچوب این جنبش به عنوان اساس مسایل انسان شناسی و هستی‌ شناسی تعبیر شد. ویژگی دوم، پیوند محکم بین طرح‌های فلسفی و اندیشه‌های جدید علم درباره انسان است. فیلسوفان اغلب نظریات جدید رشته‌های علوم انسانی را طراحی کردند که دانشمندان نه تنها اندیشه‌های جدید فلسفی را قبول می‌کردند بلکه از آن‌ها برای مستدل کردن راه کارهای جدید خود بهره می‌گرفتند. در این رابطه می‌توان حداقل از سه نفر نام برد. میخاییل باختین مطالعات معروف طرز نگارش داستایفسکی را تهیه کرد. اندیشه‌های باختین درباره روابط بین «من» و «دیگری» در جریان گفتگو، درباره ارتباط پیچیده دیالکتیک  «آگاهی برای خود» و «آگاهی برای دیگری»، درباره ساختار گفتگو مانند چند صدایی ذهنیت و فرهنگ، درباره اسلوب‌شناسی دانش انسانی، همگی از زمان خود جلو افتاده و تنها از سال‌های 1970 در کشورمان مورد مطالعه و ادراک واقعی قرار گرفت و حتی دیرتر از آن به غرب راه یافت. باختین نه تنها اسلوب‌شناسی جدید علم درباره انسان را به وجود آورد، بلکه انسان‌شناسی جدید فلسفی را طراحی کرد که از یک سو سنت فردزدایی فلسفی را توسعه می‌دهد که برای [[روسیه]] چیز تازه‌ای نیست بلکه حالت سنتی دارد و از سوی دیگر شخصیت را پدیده‌ای بی نظیر و دارای نقش ویژه محسوب می‌کند. اکنون در کشورهای غرب پدیده‌ای به نام «صنعت باختین» وجود دارد. نفر دوم در این فهرست لئو ویگوتسکی، روان‌شناس معروفی است که بعضی محققان غربی معاصر اندیشه‌های او را نقطه عطفی در توسعه علم روان شناسی محسوب کردند. وی با اتکا بر بعضی اندیشه‌های مارکس، برداشت منحصر به فرد از ذهن به عنوان روند معاشرت و نتیجه توسعه روابط بین افراد را توسعه داد. او ذهنی انسانی را ساختار معین اجتماعی دانست که در قالب فرهنگی و تاریخی جا دارد. این اندیشه‌های فلسفی اساس نظریه روان‌شناختی را تشکیل دادند که تا اندازه زیادی توسعه مطالعات روان‌شناختی نظری و تجربی [[روسیه]] را تعیین کرده و تاکنون در سراسر جهان از نفوذ زیادی برخوردار اس. و بالاخره گ. شپت در نظریه خود برای اولین بار سعی کرد پدیده‌شناسی را با هرمنوتیک مرتبط سازد. اندیشه‌های شپت برای روان‌شناسی (طرح روان‌شناسی قومی)، زبان شناسی (ساختار شناسی زبانی) و ادبیات شناسی داخلی اثر جدی گذاشت. شپت یکی از پیشاهنگان طراحی علم درباره سیستم‌های علایم (سمیوتیک) بود ولی روند دگماتیک شدن مارکسیسم که به ایدئولوژی دولتی تبدیل شد، در پژوهش‌های فلسفی دانش انسانی وقفه ایجاد کرد. این مطالعات در دور جدید توسعه فلسفه روسی در نیمه دوم قرن  20 ادامه یافت<ref>http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html</ref>.
 
== نیز نگاه کنید به ==
 
* [[جریان های فکری موثر ژاپن]]
 
* [[جریان های فکری موثر کوبا]]
 
* [[جریان های فکری موثر مصر]]
 
* [[جریان های فکری موثر افغانستان]]
 
* [[جریان ها و گروه های موثر فکری و فرهنگی در چین معاصر]]
 
* [[جریان های فکری موثر تونس]]
 
* [[جریان های فکری موثر سنگال]]
 
== کتابشناسی ==

نسخهٔ ‏۲۷ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۳:۲۵

فلسفه به دنبال مسیحیت شرقی وارد روسیه شد که فرق عمومی آن با مسیحیت غربی این بود که بین دانش فلسفی و ایمان مسیحی فرق مشخص نمی‌گذاشت. فلسفه در سده‌های نخست دولت روسی در چارچوب اندیشه دینی توسعه یافته و در مستدل کردن اصالت مسیحی دین ارتدوکس و نقش جهانی روسیه به عنوان رم سوم تمرکز می‌کرد. اما پس از تقویت جهت‌گیری غربی در سیاست روسی در قرن 17 و به خصوص در پی اصلاحات ریشه‌ای پطر اول که قدرت اروپایی- آسیایی را به سوی اروپا گرداند، اندیشه فلسفی در روسیه تحت تأثیر شدید و چه بسا تعیین کننده فلسفه جدید اروپایی و به خصوص فرانسوی و آلمانی، توسعه یافت. آکادمی علوم روسیه بر اساس مطالعه تجربه آکادمی‌های اروپایی تأسیس شد. از این رو، مفهوم اندیشه فلسفی و اجتماعی جدید در روسیه از سده هیجدهم است که مطرح شده است. از نگاه اِن.اُ. لوسکی، ویژگی‌های فلسفه روسی در این سده‌ها عبارتند از: کوسمیزم، سفسطه، اجماع، متافیزیک، تدین، اینتوئیتیویزم، پوزیتیویزم، رئالیزم می‌باشد. و موضوعات پژوهش‌های فلسفی اندیشمندان روسی در حیطه‌های مساله انسان؛ کوسمیزم (درک کائنات به عنوان یک ارگانیزم کامل واحد)؛ مسائل اخلاق و آداب؛ مساله انتخاب مسیر تاریخی روسیه - میان غرب یا شرق؛ مساله حکومت؛ مساله دولت؛ مساله عدالت اجتماعی؛ مساله جامعه ایده آل؛ و مساله آینده دور می‌زده است. مکاتب اصلی فلسفه روس هم به طور کلی عبارتند از: فلسفه تاریخی پ.یا.چادایِف؛ فلسفه غربگرایان و اسلاویانافیل ها- آ.ای.هِرتسن، ان.پ.اُگارِف، ک.د.کاوِلین، و.گ.بِلینسکی، آ.اس.خامیاکوف، ای.و.کیرِیِفسکی، یو.اف.سامارین، آ.ان.استروفسکی، برادران ک.اس. و ای.اس.آکساکوف؛ فلسفه ارتودوکسی- سلطنتی—ان.اف.فیودوروف، ک.ان.لئونتیف؛ فلسفه اف.ام.داستایِفسکی؛ فلسفه ال.ان.تولستوی؛ فلسفه انقلابی-دموکراتیکی—ان.گ.چِرنیشِفسکی، ان.ک.میخائیلوفسکی، ام.آ.باکونین، پ.ال.لاوروف، پ.ان.تکاچِف، آنارشیست پ.آ.کروپوتکین، مارکسیست گ.و.پلِخانوف؛ انسان‌شناسی فلسفی—نیکلای نیکلایِویچ استراخوف؛ فلسفه لیبرلی—باریس نیکلایِویچ چیچِرین؛ فلسفه و.و.روزانوف؛ فلسفه دینی روسی—و.اس.سالاویُوف، اس.ان.بولگاکوف، پ.آ.فلورِنسکی؛ فلسفه کوسمیزیم—ان.اف.فیودوروف، و.ای.وِرنادسکی، ک.اِ.تسیولکوفسکی، آ.ال.چیژِفسکی؛ فلسفه "خارج روسیه"—د.اس.مِرِژکوفسکی، ال.شِستوف، پ.سوروکین،ان.آ.بردیایِف[۱].

به هر حال، روسیه از زمان اصلاحات تا کنون بیش از هر چیز جولانگاه سه جریان فکری مهم بوده است. تاسیس فرهنگستان علوم و مدارس و اصلاحات مذهبی و محدود سازی کلیسا از سوی پتر نقطه آغاز این مجادلات فکری و فلسفی بوده است. اصلاحات او موجب محدود شدن قدرت کلیسا و نفوذ فلسفه غرب به روسیه توسط سیستم تحصیلات عالیه ایجاد شده در روسیه گردید. اولین و رایج‌ترین تفکر متجددانه در روسیه دئیزم بود که طرفداران آن متفکران کلیدی روشنگری روسیه چون: میخائیل لامانوسوف و الکساندر رادیشِف بودند. درست در همین زمان اتمیزم و سِنسوالیزم وارد روسیه شدند. فلسفه روسی همچنین بسیاری از ایده‌های ماسونی(نیکلای نوویکوف) را تلخیص و تسهیل نمود. گریگوری تیپلوف یکی از اولین فرهنگ‌های فلسفی روسی را تدوین کرد. زیربنای فکری این تحولات در حوزه مذهب کشیش تئوفان پروکوپوویچ بود که به تبلیغ اندیشه‌های فلسفی بیکن و دکارت پرداخت. پتر هم برتری اخلاق عرفی و نظارت دولت بر روحانیت را پذیرفت[۲]. پتر دو فرهنگ به وجود می‌آورد: فرهنگ عمودی دولت و نخبگان و فرهنگ افقی مردم[۳] البته پتر مدعی بود که " چند دهه به اروپا نیاز داریم و بعد از آن می‌توانیم به آن پشت کنیم."[۴]، اما این مسیری بی بازگشت بود. او در سال 1700 روزنامه و دوموستی را برای اولین بار به راه انداخت، مجموعه قوانین روسیه را تدوین کرد، و مفهوم منافع عمومی را متذکر شد، اما شیوه او تناقضات زیادی ایجاد کرد، از یک سو میان طرح و سیوه واقعی دولت وفاصله زیاد بود و از سوی دیگر، میان منافع دولت و ملت و منافع شخص تزار فاصله وجود داشت[۵]. اصلاحات پتر همچنین، فرهنگ اجتماعی روس را به طرز آشتی‌ناپذیری به دو نیم کرد و طبقات بالای جامعه با فرهنگ غربی، دولتی و دنیوی را در برابر فزهنگ دهقانی قرار دارد. به بیان ساده‌‌تر، فرهنگ "پنجره‌ای باز به روی اروپا"  مقابل فرهنگ روس سنتی قرار گرفت. سن‌پترزبورگ، نامی آلمانی، به دست معماران ایتالیایی و پر از جمعیت غربی، در برابر مسکو، شهری تا بن دندان روسی و به شیوه زیست روسی بود. در سن‌پترزبورگ نخستین آکادمی علوم روسیه در تسخیر دانشمندان فرانسوی و آلمانی، و مدارس، کارخانجات و گارگاه‌های مدرن شکل گرفت. از اینجا بود که یک روسیه جدید و متفاوت از گذشته شکل گرفت. روسیه سده‌های 18، 19 و 20 بر مدار تحولی شکل گرفت که از سن‌پترزبورگ و پتر آغاز شد و آن را از روسیه قرن 17 پیش از آن جدا ساخت. بنیان فکر این دوره جدید را می‌توان در اروپای تئوفان پروکویچ یافت. او روحانی عالی‌مقامی از کیان کاتولیک اوکراین بود که آثار فلاسفه اروپایی را خوانده و مجذوب مفاهیم دولت و حاکمبت شده بود و مضمون‌هایی چون اطاعت در جامعه، حقوق پادشاه، یکپارچگی نظام سیاسی در وجود شخص شاه را از هابز و گرسیوس گرفته و در کتاب " عدالت و اراده پادشاه" در قالب مفاهیم دولت، قدرت و ناسیونالیسم آورده بود و روسیه قرن 18 را با اروپای پس از رنسانس، روشنایی و خردگرایی منطبق می‌کرد[۶]. از این دوره، معارف سده هیجدهم اروپا به قشر بالای جامعه روسیه راه یافت و گروهی از اشراف روس به نظریه‌های ولتر، دیدرو و افکار فراماسونی روی آوردند[۷] . رادیشف نخستین روشنفکر روسی بود که با مطالعه آثار فلسفه سده هیجدهم فرانسه پرورش یافت و از نوشته‌های ولتر، دیدرو و روسو بهره فراوان گرفت و در وجود او، اندیشه‌های فرانسوی با روحیات روسی درهم آمیخت. اما با وجود این، کاترین دوم، امپراتریس روسیه نیز بانویی روشنفکر بود و با ولتر و دیدرو مکاتبه داشت. اما به هر حال، اسلاو‌گرایان روس کارهای پتر را خیانت به مبانی کلی روس، اعمال فشار و متوقف کردن ادامه پیشرفت می‌پنداشتند[۸]. او نخستین روزنامه روسیه را به راه انداخت تا روس‌ها، مانند اروپاییان بتوانند درباره وقایع جاری کسب اطلاع کنند. او تقویم سنتی روسیه را که تاریخ رخدادها را از پیدایش جهان تعیین می‌کرد، کنار گذاشت و به جای آن تقویم مورد استفاده در اروپای غربی را پذیرفت که تاریخ رخدادها را از میلاد مسیح محاسبه می‌کرد. درهای مناصب دولتی را که تا آن زمان تنها به پسران اشراف اختصاص داشت، به روی پسران با استعداد خانواده‌های معمولی گشود. آکادمی علوم را برای ترویج آموزش و پژوهش تأسیس کرد. حتی به مردم دستور داد او را به جای تزار امپراتور بنامند، چرا که عقیده داشت امپراتور بیش تر غربی به نظر می‌آید. پتر حتی می‌خواست ظاهر و قیافه روس‌ها را تغییر دهد. به گزارش مسی، پتر در سال 1698 با چندین تن از اشراف ملاقات کرد و «پس از عبور از میان آن‌ها و تبادل تعارفات ناگهان یک تیغ سلمانی بلند و تیز آورد و شروع به تراشیدن ریش آن‌ها کرد».

اما تحولات دوره پتر موجب ایجاد جریان‌های فکری سیاسی و اجتماعی گوناگونی در روسیه شد که تا امروز همچنان برای روسیه اهمیت دارند. در واقع، اندیشه‌های غرب‎گرا و اسلوگرا و اسلاوخواهی و بعدها اوراسیاگرا، محصول اصلاحات دوره پتر بودند. اسلاوگرایان که خود محصول تمدن و فرهنگ دوره پتر بودند، کارهای پتر را خیانت به مبانی ملی روسی، اعمال فشار و متوقف کردن ادامه پیشرفت می‌‎پنداشتند. آن‌ها به ویژگی‌های مردم روس، تاریخ روس و رسالت ملت روس تاکید داشتند. نفوذ اندیشه‌‏های هگل و شلینگ در سده نوزده با طبایع فکری و اندیشه‌‎ای روس سازگاری بیشتری داشت و اندیشه‌‎های مذهب را در اسلاواگرایان بارور کرد. خومیاکف آیین مسیحیت ارتدوکس را صورتی بدیع بخشید؛ به گونه‌‏ای که در آن انگیزه‌‏های فلسفه اصالت تصور (ایده‌آلیسم) آلمان، با محیط روسیه دگرگونی و سازگاری یافت. در اندیشه‏‌های مذهبی و فلسفی اسلاوگرایان، خلاقیت و اصالت مشهود است. مدعی رسالت مردم روسیه بودند و آن را جدا از رسالت ملل غرب می‏‌دانستند. اصالت اسلاوگرایان در آن بود که سعی داشتند در طریق ارتدوکس مسیحی شرقی که مبنا و اساس تاریخ روسیه بود، نیز اصول سلطنت بایندیشند. میان نظام قومی (ملت‎گرایی) رسمی روس و درک اسلاوگرایان از ملت و جامعه تفاوت وجود داشت. اصول اسلاوگرایان شامل مسیحیت ارتدوکس، سلطنت و مردم بود. آن‌‎ها معتقد به برتری و اولویت مطلق مذهب و در جست و جوی مسیحیت اتدوکس پاک و منزهی بودند که از آلودگی و اثرات انحرافی و ناگوار تاریخ، به ویژه از زمان پتر کبیر بودند. آن‌‏ها از مردم روسیه چهره‌‏ای به دور از تحریف‎‌های خردگرایانه و غربی بود و نیز از تزار انتظار داشتند که بار سنگین مسئولیت اداره کشور را بر دوش بکشد.

اسلاوگرایان پدیدآورنده نهضت مردم‌‎گرایی (نارودنیسم) قرن نوزده بودند که جوامع کهن روستایی را اصیل، سرزنده و سازنده می‏داشت. اسلاوگرایان باور داشتند که غرب در جهت فساد و انحطاط گام برمی‌دارند [۹] خومیاکف فیلسوف روس قرن نوزده، در اشعار خود گناهان تاریخی روسیه در روزگار پتر را فاش کرد. آ‎ن‌ها آرزومند بازگشت روزگار پیش از فرمانروایی پتر کبیر بودند. خواست‎ه‌ای واپسگرایانه و محافظه‌‎کارانه آن‌ها که در آرزوی گذشته‌های دور به سر می‌برند و زندگی و نظام واقعی آن مهجور مانده بودند، چیزی جز پندارگرایی نبود غرب‎گرایان هیچ گونه ویژگی در تاریخ روسیه مشاهده نمی‌‎کردند و روسیه را از دیدگاه فرهنگ و تمدن کشوری عقب‌افتاده می‌‎شمردند و نوع تمدن اروپایی آن‌‎ها شکل عام و جهان شمول تمدن به شمار می‌‎رفت و پتر کسی بود که راه فرهنگ و مسیر تمدن اروپایی را برای روسیه کشف کرد. پتر منکر تاریخ، مذهب، احساسات و سنت‌های کهن و ویژگی‌های مردم روس بود و در شیوه عمل هم مانند بلشویک‌‎ها بود. می‌‎توان پتر و لنین و دگرگونی‌های عهد آن دوره را با یکدیگر مقایسه نمود؛ همان خشونت، اعمال زور و تحمیل اصول معین از بالا همان انقطاع پیشرفت و انکار سنت‌ها، همان دولت‎گرایی، دولت‎سالاری و گستردگی دولت و دیوان اداری و مرکزیت را در هر دو می‌توان دید. پتر با استبداد و تهاجم فرهنگ غربی، تضعیف نفوذ معنوی کلیسا، روسیه را به عصر معارف‌پروری و روشنگری سده 18 راه داد[۱۰]. در آغاز سده 19 به هنگام سلطنت الکساندر اول، عصر نوزایی فرهنگی روسیه شروع شد و نحله‌های فکری غرب مانند فراماسونری رواج یافت. افسران روس که در جنگ با ناپلئون در اروپا بودند، یک قشر نخبه روشنفکر را تشکیل می‌دادند[۱۱]. یک واقعیت مهم در مورد روسیه آن است که بنا بر معمول، روس‌‎ها به اصل دسته‏‌بندهی و تقسیم اشیاء و پدیده‌ها بر پایه مقوله‌ها توجهی نمی‌کنند، بلکه موضوعات را سیاه و سفید دیده و به مطلق‌گرایی روی آورده و گرفتار بت‌پرستی می‌شوند.

نخستین اندیشمند غرب‎گرای روسیه که می‌‎توان آن را صاحب اندیشه دانست، چادایف است که این وضع، محصول احساسات میهن‌پرستانه او بود. غرب‎گرایی او، صورتی دینی داشت و نسبت به آیین کاتولیک رغبتی وافر ابراز می‎نمود و در آن، نیرویی فعال، سازمان‎دهنده و وحدت‌آفرین برای نجات روسیه می‌دید. او ملت روس را در گذشته فاقد خلاقیت و رسالت می‌‎دید، اما آن را عهده‌دار رسالت مسیحایی بزرگی برای آینده می‌‎دانست. اندیشه و فرهنگ روسیه در سده نوزدهم به میزان قابل ملاحظه‌ای تحت نفوذ و سلطه غرب قرار داشت که مهم‌ترین نمایندگان آن شلینگ و هگل بودند، اما این وضع همانند نفوذ و سلطه اندیشه‌های ولتر در سده هیجدهم نبود که رنگ تقلید داشت. چادایف و گرتسن، فیلسوفان غرب‎گرای روسیه در قرن نوزده بودند که ظهور غرب آرمانی خویش را آرزو می‌‎کردند و می‌کوشیدند فرهنگ و تمدن غرب، به ویژه تعالیم اجتماعی متفکران فرانسوی را با محیط روسیه انطباق دهند. در روسیه تعالیم سن سیمون و فوریه همانند فلسفه و اندیشه‌های هگل و شلینگ به صورتی جامع، تام، کامل و افراطی پذیرفته شد. برنامه اجرای مسائل اجتماعی نزد غرب‌گرایان ملهم از اندیشه‌‎های سن سیمون و فوریه بود[۱۲]. پیوتر چادایف فیلسوف قرن نوزده روسیه، یکی از غرب گرایان روس بود که نسبت به سرگذشت روسیه دارای بدبینی مفرطی بود و قضاوت‌های خشمگینانه و بی رحمانه‌ای در این باره دارد. او کلیسای رم و سنت مغرب رفین را می‌ستود و از اسلاوپرستی و مسیحیت شرقی و میراث بیزانس بیزار بود. از نگاه او، این مسیحیت غربی (کلیسای کاتولیک رومی) بود که تاریخ و فرهنگ اروپا را یکپارچه کرد و مشیت الهی، تکامل تاریخی اروپای غربی را هدایت کرد. تنها راه ممکن برای روسیه این است که به غرب روی آورد[۱۳]. چادایف باور داشت که در غرب همه چیز ساخته مسیحیت است[۱۴]. نخستین بیداری، خودآگاهی و ظهور اندیشه مستقل در سده نوزدهم، در وجود چادایف متجلی شد. او سخت غرب گرا بود اما این وضع از وی حاصل احساسات میهن‌پرستانه بود. غرب گرایی او صورتی دینی داشت و در وجود مذهب کاتولیک، نیرویی فعال برای پیشرفت روسیه می‌دید.

در اواخر سال‌های دهه چهل سده نوزدهم در خانه یکی از ملاکان روسیه به نام پتراشفسکی، انجمنی ترتیب یافت که در آن مسائل اجتماعی روسیه و برنامه پدیدآوردن انسان‌هایی نو و بهتر مورد بحث و بررسی قرار گرفت. بیشتر اعضای این انجمن از پیروان فوریه و سن سیمون بودند[۱۵]. گرتسن پیرو هگل و فویرباخ بود. او نظری خوشبینانه پیرامون اصل پیشرفت و ترقی نداشت و بدبین بود[۱۶]. او نوعی سوسیالیسم فردگرایانه و ویژه روسی عرضه کرد که از نیروی روستاییان و مجامع روستایی روسیه بهره می‌جست. باور به نیروی مردم روس و ایمان به حقیقت نهفته در وجود روستاییان روسیه، آخرین وسیله نجات کشور بود. در جبهه غرب‌گرایان روسیه، در اواخر قرن نوزدهم تجزیه روی داد و لیبرال‌ها در مقابل مردم‌گرایانی سوسیالیست قرار گرفتند.

مردم گرایان روسیه از بورژوازی و پیشرفت سرمایه‌داری در روسیه نفرت داشته و به راه پیشرفت خاص روسیه و امکان گذر نکردن از طریق سرمایه‌داری غرب ایمان داشتند و معتقد بودند که دست تقدیر، مردم روسیه بر آن داشته است تا مسائل اجتماعی را بهتر و سریعتر از غرب حل کنند[۱۷]. پوپولیسم روسی موردی کلاسیک است که یک ایدئولوژی پوپولیستی به غایت خوب تنظیم شده است. عمدتا به این علت که آن تعدادی از روشنفکران هوشمند روسی را در اواخر قرن نوزدهم به خود جلب نمود. نارودنیک‌ها علیه صنعت‌گرایی به عنوان یک شکل تولید بزرگ مقیاس و متمرکز (یعنی استراتژی کاپیتالیستی-دولتی) استدلال می‌کردند اما با همه انواع پیشرفت تکنولوژیک مخالف نبودند. باید از امتیاز «عقب‌ماندگی» روسیه بهره‌برداری می‌شد، یعنی «تلاش برای آنچه که دیگر انقبلانه به طور غریزی بلکه به طور آگاهانه به ان دست یافته‌اند. دانستن آن که در این مسیر از چه چیزی باید اجتناب ورزی. نارودنیک‌ها ضد دولت‎گرایان نیز بودند، که با نظر به شکل سرکوبگرانه‌ای که صنعتی شدن روسیه بخود گرفتن طبیعی است. با این وجود نظریات آن‌‎ها پیرامون دولت دربرگیرنده اختلافات جزئی بسیار بود. شاید جالب‌‎ترین سهم و نقش آن‌ها نقد ایده تقسیم کار بود. آن‎ها فداکاری‌‎ها و قربانی‌ها از نظر شخصیت انسانی را (که توسط آدام اسمیت و امیا دورکهایم هر دو تصدیق شده ولی ضروری تلقی شده بود) برای رسیدن به مجموعه پیچیده منفک شده و جامعه کارآمد نمی‌پذیرفتند. قانون ترقی میخائیلووسکی خیلی از ایده‌ها و آراء جریان اصلی پیرامون توسعه تفاوت دارد. جریان مخالف این است:  ترقی، رهیافت تدریجی نسبت به فرد تام و تمام و کامل، نسبت به تقسیم کار میان اندام‌های بشر به کامل‌ترین وجه ممکن و متنوع‌ترین شکل آن و تقسیم کار میان انسان‌ها در حداقل ممکن می‌باشد. هرچیزی که اختلاف و ناهمگونی اعضای آن را کاهش دهد اخلاقی، عادلانه، منطقی و سودمند است. مارکسیست‌ها پیشرفت سرمایه‌داری و انقلاب بورژوازی را در روسیه ضروری می‌دانستند. داستایفسکی مظهر انقلاب معنوی و درونی بود و می‌خواست که انقلاب با خدا و مسیح همراه باشد. او سوسیالیستی بر مبنای مسیحیت ارتدوکس بود. داستایفسکی از پیشرفت متنفر بود.

در اواخر سده نوزدهم، نیکلای دوم برای افزایش قدرت ملی به منظور به هماوردی طلبیدن غرب، برنامه‌ای را برای پیشرفت کشور دنبال کرد. این برنامه براساس اندیشه‌های فریدریش لیست آلمانی و سرگی ویت وزیر دارایی روسیه مجری آن بود. براساس این برنامه، صنعتی شدن به عنوان بنیان اصلی قدرت ملی درنظر آمد و دولت بانی این وضعیت شد. ساخت راه آهن در اولویت قرار گرفت و مالیات‌های سنگین بر روستاییان بسته شد. البته نباید نقش سرمایه داران خصوصی، سرمایه گذاران خارجی و بازار را نادیده گرفت. بر پایه بررسی‌ها، سرمایه گذاران خارجی 55 درصد تشکیل سرمایه صنعتی روسیه را از 1893 تا 1900 بر عهده داشتند و این موضوع به ویژه در معدن کاوی و فلزشناسی مهم بود. نرخ سالانه رشد در این دوره 8 درصد بود. برای نوسازی کشاورزی کاری انجام نشد و بستن مالیات‌های سنگین به آن ضربه زد. تا 1914، روسیه به قدرت صنعتی بزرگی تبدیل شد و ساختار اجتماعی شهرهای بزرگ دستخوش دگرگونی شد[۱۸].  

جریان بومی و اصیل در فلسفه روس در آغاز قرن نوزدهم پدیدار گشت. از نظر فلسفی، فلسفه دینی قرن نقره‌ای، جالب ترین و ثمر‌بخش‌ترین جریان فلسفی بود. این فلسفه در محیط فلسفی حرفه‌ای دانشگاهی موقعیت برتری داشت، ولی به فعالیت در این محیط بسنده نمی‌کرد. ولادیمیر سالویِف، فیلسوف برجسته‌ای که تنها فیلسوف معتبر و انکارناپذیر روسیه محسوب ‌می‌شود، بنیان گذار و نماینده بارز این جریان بود. سالویِف که استعدادهای فلسفی و ادبی داشت و از تحصیلات گسترده و آگاهی ممتاز به تاریخ فلسفه برخوردار بود، یک سیستم اصیل فلسفی را ایجاد کرد که آن را «فلسفه وحدت همگانی» نامیدند. فلسفه وحدت همگانی تجربه وسیع ولی ناهمگون و به هم آمیخته (سنتز) اندیشه‌ها و سنت‌های مختلف معنوی و فکری اعم از مذاهب ارتدوکس و کاتولیک، مفهوم خاص تزار روس و اسقف اول رم، فلسفه، دین و هنر، تفکر عقلانی و شهادت معنوی عرفانی، فردگرایی و مبدأ الهی می‌باشد. ولادیمیر سالویوف آرمان دستیابی به دانش جامع را اعلام کرده و روند طبیعی و تاریخی را به عنوان احیای وحدت خدا و انسان تعبیر می‌کرد. بازگشت به فلسفه مذهبی در راستای سرنوشت عمومی فلسفه اروپایی، واکنشی به بحران آرمان‌های عصر روشنگری بود. این بحران تا آن موقع کاملاً عیان شده بود. ولادیمیر سالویِف و پیروان با استعداد او که گاهی با  او موافق نبودند، در چارچوب اندیشه‌های فلسفه دینی موضوعات مبرم و مهم برای تمام اروپا را مورد بحث و بررسی قرار می‌دادند و در این اثنا مهارت بالایی در زمینه تکنیک فلسفی از خود نشان می‌دادند. در هر حال، دو دهه اول قرن 20 که مکتب و روح سالویوف در فلسفه روسی حکمفرما بود، یکی از مراحل بسیار ثمربخش در توسعه فلسفه روسیه بود. در همان سال‌ها فلسفه روسیه بیش از هر وقت دیگر به فلسفه اروپای غربی نزدیک شده و خود را بخشی از فضای فکری مرتبط با اروپا می دانست. سرنوشت فلسفه مذهبی روسی قرن نقره‌ای، سرنوشت دشواری بود. راه‌های توسعه تاریخی و سیاسی کشور و علایق معنوی مردم با پیش‌بینی‌های این فلسفه تفاوت زیادی داشت. مسیرهای کشور و فلسفه این کشور از هم جدا شدند. نمایندگان برجسته این جریان فلسفی به مخالفان فعال عقیدتی حکومت شوروی که در اکتبر سال 1917 برقرار شد، تبدیل شدند. در سال 1922 این فلاسفه به خارج از کشور تبعید شدند. آن‌ها که از کشورهای مختلف جهان سر درآوردند، به اعتقادات فلسفی و تاریخی خود پایبند مانده و به فعالیت خود ادامه دادند. آن‌ها تحولات روسیه و جهان را به عنوان مصداق حقانیت خود تلقی می‌کردند. از متفکرین آن می‌توان ایگور واکولسکی را نام برد که مساله ای درباره معنای روسیه به عنوان یک تمدن جداگانه را مطرح نمود. نارضایتی در حل معنای روسیه باعث برانگیخته شدن تفکر اسلاویانافیل‌ها شد. آلکسی خومیاکوف ایده اجماع را مطرح نمود. ایوان کیرِیفسکی ایده آل روس پدرشاهی پیش از پتر را مطرح نمود. کنستانتین آکساکوف تفاوت میان کشور و دولت را بیان نمود. در روسیه از زمان اصلاحات پتر تا امروز همواره اندیشه و جریان‌های فکری مهمی در مورد استخراج یک مدل رشد و پیشرفت بومی وجود داشته است. در این رابطه می‌توان از داستایوسکی و تولستوی یاد کرد. در قلمرو فلسفه دینی روسیه، اندیشه‌های  ال.ان.تولستوی جایگاه ویژه‌ای دارد. در اندیشه لف نیکلایِویچ تولستوی (1910-1828) تاثیرات دیدگاه‌های کانت، روسو، آ.شوپِنهاور دیده می‌شود. بسیاری از معاصران وی دیدگاه تولستوی را دنبال می‌کردند. خود گاندی تولستوی را معلم خود می‌پنداشت. تولستوی در فلسفه خود ارزش اخلاقی دین را قبول دارد، اما تمامی جنبه‌های الوهیت آن را رد می کند ("دین حقیقی"). هدف شناخت را در جستجوی معنای زندگی انسانی می‌بیند، آنچه که در هر دینی به آن پرداخته شده است. هر قدرتی را نفی کرده، بر این باور است که الغای دولت لازم است. از آنجا که هر طریق جبری مبارزه را نفی می‌کند، می‌پندارد که رهایی از دولت از طریق امتناع هرکس از انجام وظایف دولتی و اجتماعی خود امکان پذیر است.

یکی دیگر از این اندیشمندان الکساندر پانارین است. این فیلسوف روس با انتقاد از مفهوم پیشرفت تاریخی در غرب، از طرح مفهوم مکان در پیشرفت استقبال می‌کند و در آن از حق ملت‌های غیر اروپایی برای متفاوت بودن استقبال می‌کند؛ خاص بودن فرهنگ براساس عنصر مکان و فضا و در مقیاس افق. از نگاه او، هر تمدنی به نوبه خود، عقایدی مافوق تجربه دارد و حاصل بخشی از حقیقت الهی است و گونه گونه تمدن‌ها، اشکال مختلفی از حیات معنوی و نیز ساختارها و تقدیرهای تاریخی را به دنبال دارد. او عنصر فرهنگ را هسته اصلی تمدن می‌داند. او به یک مدل بلند مدت تاریخی توجه دارد. بهره گیری او از میراث علمی غرب در خدمت پروژه ایدئولوژیک اش قرار داشت. او از بیداری تمدنی در برابر غرب و یافتن اشکال دیگری از توسعه سخن می‌گوید. واحد تحلیل او تمدن، فرهنگ و امپراتوری است و از نگاه او، آینده به آن‌هایی تعلق دارد که هنوز عقب مانده‌اند، به ملت‌های جوانی که قادر خواهند بود از خطاهای جامعه صنعتی بپرهیزند و روی دست آن‌ها بلند شوند. از نگاه او، فقط روسیه معاصر می‌تواند از مدرنیته انتقاد کند، بی آنکه رویکردی سنت گرایانه داشته باشد و علت آن هم این است که روسیه به صورتی دوجانبه مدرن است. هم زمان، پسا صنعتی و پسا استبدادی است[۱۹]. به باور پانارین، روسیه نشان می‌دهد که غرب تنها نیروی محرک توسعه نیست و از بسیاری جهات، آینده عصر پسا صنعتی به آینده روسیه وابسته است. او بر کثرت گرایی متمایز اوراسیایی به عنوان آیینی از تکثر شیوه های زندگی تأکید می کند:

«اصل کثرت گرایی فرهنگی و نیز توجه و مدارا با تجارب مختلف قومی-فرهنگی در امپراتوری اوراسیایی[۲۰]».

پانارین امپراتوری را مشروع می‌داند؛ ترجیح داشتن سرزمین بر زمان، این امکان را می‌دهد که روسیه تحولی ادواری داشته باشد[۲۱]. اما باور دارد که «دین اصول همگانی و فراقومی فرهنگی و اخلاقی را نهادینه می‌کند و نوعی اجتماع معنوی را ایجاد می‌کند که از پاره‌ای جهات مافوق محدودیت مکانی نهفته در هر نوع رژیم سیاسی معین، سنت قوم مدار یا جغرافیای طبیعی است.» از نگاه او، دین جو هر تمدن را می‌سازد و سنت بزرگ حکومت اوراسیاییی آینده نمی‌تواند به مسیحیت شرقی محدود باشد و کلیسای ارتدوکس و اسلام و تلفیق انجیل و قرآن اندیشه اوراسیایی را ناگسستنی می‌کند؛ «ما به این نیرومند جدیدی نیاز داریم که رهایی بخش جهان باشد[۲۲]». این ایده، راه سوم اقتصادی و اجتماعی است[۲۳].

همچنین باید از الکساندر سولژ نیتسین (2007-1918) یاد کرد. او یک ناراضی دوره کمونیسم و برنده جایزه نوبل است. از نگاه او، شرایط عموماً مشقت بار زندگی و سختی معیشت در شوروی، انسان‌هایی ژرف‌تر با شخصیت‌هایی استوارتر از انسان مرفه غربی می‌سازد. او در مقاله‌ای با عنوان «چگونه روسیه را بسازیم؟» دیدگاه‌های خود را مطرح می‌کند. او یک مذهبی است که قائل به درک حقیقت همه ادیان است. او هنگام بررسی تأثیر عوامل بر فرایند تحول و پیشرفت اجتماعی اولویت را به عوامل معنوی می‌دهد؛ خصوصیات روانی یک ملت می‌تواند به گونه‌ای چشمگیر و گاه سرنوشت‌ساز، بر مسیر تاریخ یک ملت تأثیر گذارد. افکار او با فلاسفه ایده آلیست روس در دو دهه اول قرن بیستم، به ویژه بردیایف هم سو است. نظر او در باب دموکراسی آن است که در روسیه اصول دموکراسی تحقق پذیر است، اما باید از کاپیتالیسم افسار گسیخته دوری کرد. او به نظریه «رسالت ملت روس» باور دارد[۲۴]. از نگاه او، باور به اینکه «پیشرفت» ضرورتاً دلخواه‌ترین غایت یک جامعه است، اشتباه است و «پیشرفت بی‌وقفه» را افسانه می‌داند و نباید در پی رشد مداوم اقتصادی باشیم، بلکه باید بکوشیم به سطح پایدار و استوار اقتصادی دست یابیم. رشد اقتصادی ویرانگر است. باید به وسیله «تکنولوژی صنایع کوچک» کشور را نجات داد. نجات بشر در گرو تغییر تکنولوژی و متعادل ساختن آن در بیست تا سی سال آینده است[۲۵]. به باور او، هیچ نیرویی جز مسیحیت قادر نیست روسیه را از انحطاط اخلاقی نجات دهد. او غرب معاصر را الگوی خوبی نمی‌داند، بلکه همواره خصلت‌های جمعی و ملی سنگ بنای ایجاد جوامع بوده اند[۲۶]. روسیه نیاز به تحمیل‌ها ندارد. روسیه بر اثر تقلید از چیزهایی غیر ضروری و بیگانه و گم کردن بسیاری از ارزش‌های خودی، امروز بیش از هر کشور دیگری نیاز به رشد و توسعه درونی دارد، هم به لحاظ روانی و هم از جهت جغرافیایی، اقتصادی و اجتماعی[۲۷].

الکساندر دوگین نیز از اندیشمندان دینی مطرح روسیه است. سنت‌گرایی تأثیر اساسی بر دوگین داشت و در کلمه مرجع فکری اصلی و مبنای گرایش‌های سیاسی و اوراسیاگرایی اوست. اوراسیاگرایی فقط در صورتی منطقی است که بر مبنای بازگشت به باورهای گذشته استوار باشد. او خواستار احیای دانش باطنی به عنوان بخشی از تحقیقات علمی است و به پایان قریب الوقوع دانش اثبات گرایی و احیای علوم ترکیبی باور دارد. دوگین نقش جهانی روسیه را در تمایزات نهادینه ریز ترکیب می‌کند. روسیه به لحاظ نژادی، شمالی است؛ به لحاظ فرهنگی، شرقی است؛ به لحاظ اقتصادی، جنوبی است[۲۸]. به لحاظ اقتصادی، او حامی اعطای نقش حیاتی به دولت در ساختارهای تولید است. او امیدوار است که منابع نظری سوسیالیسم جدیدی را بر مبنای نسخه پدرسالارانه‌ای از اقتصاد کینزی ایجاد کند. ضمن حمایت از فناری‌های مدرن، «نوسازی بدون غربی شدن» با تکیه بر ترکیبی از «باز شدن درها و پویایی به همراه سنت و محافظه کاری» نسخه پیشرفت موردنظر او برای روسیه است [۲۹].

در قرن 20 در رابطه با حوادث رخ داده در روسیه، فلسفه روسیه تقسیم به مارکسیسم روسی و فلسفه روسی خارج می‌شود. قسمتی از فیلسوفان به خارج از کشور تبعید شدند، اما بخشی در روسیه شوروی باقی ماندند: پاول فلورِنسکی و شاگردش آلکسی لوسِف. جایگاه مهم را در فلسفه روسی نیمه اول قرن 20 آثار نیکلای آلکساندرویچ بِردیایِف(1948-1874) به خود اختصاص داده است، اکثر در تصورات درخشان اگزیستنتیالیسم روسی. بِردیایِف در آغاز راه خود، با شرکت در تظاهرات ضد حکومتی و با ارائه نامه یکی از رهبران سوسیال-دموکرات آلمانی، از دیدگاه‌های مارکسیستی پیروی می‌کرد. اما به زودی فیلسوف و متفکر جوان از مارکسیسم دور شد و یکی از منتقدان جدی این مکتب شد. بردیایِف تباین اصلی که می‌بایست در جهانبینی فیلسوف توسعه یابد را تباین میان روح و طبیعت نامید. روح سوبژه است و زندگی، خلاقیت و آزادی، طبیعت—اُبژه، چیزی که لازم و غیر قابل تغییر می‌باشند. شناخت روح به وسیله تجربه ممکن می‌باشد. خدا روح است. آن مردمی که تجربه روحی و معنوی و تجربه خلاقیت داشته‌اند، نیازی به اثبات عقلانی وجود خدا ندارند. برطبق ذات خود یزدان غیر قیاس و مافوق عقل می‌باشد. هگل فلسفه را به عنوان «یک عصر فرا گرفته شده در اندیشه» تعریف کرد. هایدگر، فلسفه را به عنوان امکان نادر و کمیاب موجودیت خودمختار و خلاقانه انسان تعبیر نمود. اگر این تعریف‌های متفاوت فلسفه را در نظر بگیریم، می‌توانیم بگوییم که در روسیه اندیشه فلسفی طبق تعریف هگل توسعه یافته است. فلسفه در روسیه عمدتاً یک نوع خودآگاهی تاریخی ملت بوده است.

اندیشه‌های فلسفه غربی وارد ادبیات داستانی، نوشتارهای سیاسی و نقد ادبی شده و عامل تشدید و تسریع گسترش افکار انتقادی، انقلابی و دمکراتیک در جامعه روسی شد. البته، تنها نیروهای مخالف نظام وقت روسیه نبودند که از فلسفه جدید اروپایی بهره می‌گرفتند، ولی از سوی دیگر، نیروهای مخالف تنها به آرمان‌های جدید اروپایی مراجعه می‌کردند و از اندیشه‌های دیگر استفاده نمی‌کردند. این دو سنت فلسفی یعنی سنت مسیحیت شرقی و اروپای جدید، منابع فکری دو شکل متفاوت خودآگاهی ملی و دو راهبرد توسعه تاریخی روسیه شدند که عمدتاً تحت اسامی «اسلاو دوستی» و «غرب گرایی» عنوان می‌شوند. اسلاو‌دوستان برای روسیه اصالت خاصی قایل‌اند و به ماهیت ارتدوکس و رسالت ویژه آن اشاره می‌کنند. ولی غرب‌گرایان معتقدند که ارزش‌های تمدن اروپایی جدید حالت عمومی و فراگیر دارند. این بحث بزرگ دیرینه که در وهله اول نشاندهنده عدم استقلال کشور و مانورهای آن بین بیزانس باستانی و اروپای جدید، بین قسطنطنیه و پاریس است، و نیز از هم گسیختگی درونی روسیه و وضعیت مبهم آن، به نوع خاص نظام روحی روسیه و به صورت وجودی بی قرار اصیل آن تبدیل شده است. همین امر به منبع بزرگترین پیشرفت‌های تاریخی و فرهنگی روسیه مبدل گردید.

تا پایان قرن 19 فلسفه در روسیه به صورت فعالیت حرفه‌ای علمی و دانشگاهی نهادینه شده بود. با این وجود، فلسفه به کار استثنایی استادان دانشگاه تبدیل نشده و در کنار دانشگا‌ه‌های غیر مذهبی، مؤسسات  آموزشی روحانی نیز وجود داشتند که تعداد آن‌ها  حتی بیشتر از دانشگاه‌ها بود و در همه آن‌ها دوره فلسفه تدریس می‌شد. علاوه بر آن، اشکال مختلف بحث‌های فلسفی غیر دانشگاهی (به خصوص در محافل ادبی) رواج داشتند. در همان زمان سه جریان فکری در روسیه شکل گرفت که تا صد سال آینده منظره فلسفی روسیه را تعیین کردند. اینها فلسفه دینی روسی عصر نقره‌ای، کاسمیسم روسی و مارکسیسم روسی هستند. با وجود تفاوت‌های قابل توجه و تخاصم میان آن‌ها، در همه این جریان‌ها یک وجه اشتراک وجود دارد که سرشت روسی آن‌ها را منعکس می‌کند. منظور ما تأکید بر رد فردگرایی و گرایش به آرمان‌های دسته جمعی است که در آن خیر و نعمت فرد با بهروزی کشور (ملت) و بهروزی کشور (ملت) با بهروزی تمام بشریت و حتی گیتی مرتبط شده است. نکته عجیب و شایان مطالعات ویژه این است که فلاسفه روس، آن هم فلاسفه درجه اول که در اروپای غربی سکونت گزیدند، به جای اینکه با محیط فلسفی اروپایی همگرایی بکنند، به عنوان «بدن بیگانه» در داخل آن باقی ماندند. آن‌ها محیط خاص خود را تشکیل دادند که از انجمن‌های فکری، مجلات، دانشگاه‌ها و انتشارات خود برخوردار بود. به عبارت دیگر نه تنها فیلسوفان بلکه خود فلسفه نیز در حال مهاجرت قرار گرفت. فلسفه در کشورهای اروپایی به عنوان بازمانده روسیه قدیمی و خواب منجمد شده آن وجود داشت.

فلسفه کاسمیسم (فضاگرایی) روسی، پدیده شگفت‌انگیزی است. گاهی کاسمیسم را به صورت وسیع به عنوان انواع مختلف پانتئیسم و مطلق شمردن وحدت گیتی تعبیر می‌کنند. فلسفه مذهبی روسی هم به تعبیری حالت فضاگرایانه‌ای داشت. ولی ما در این زمینه شاهد فلسفه‌ای هستیم که عمدتاً در محیط غیرحرفه‌ای (محیط شبه فلسفی) به وجود آمده و به حیات خود ادامه داد و تلفیق منحصر به فردی از قدرت تصور آزاد و ایمان به توانمندی شناخت در علوم انسانی بود. اندیشه اساسی این فلسفه آن است که تمایلات آرمانی بشریت و از جمله عطش حیات جاویدان، نه از طریق اصلاحات اجتماعی و توسعه معنوی انسان بلکه در نتیجه بازسازی فضا و جایگاه انسان در داخل آن تحقق خواهد یافت. آموزه‌های گوناگونی در چارچوب این بخش از فلسفه شایان ذکر است که «فلسفه امر مشترک» نیکلای فئودوروف و نظریه «نوئوسفر» (محیط عقلی) ورنادسکی بیشتر از همه شناخته شده‌اند[۳۰].

فئودوروف، معلم جغرافیا و کتابدار، مکتبی را طراحی کرد که پیروانش بعد از وفات او در یک اثر بزرگ دو جلدی موسوم به «فلسفه امر مشترک» گرد هم آوردند. او اعتقاد داشت که تکامل طبیعت از زمانی که انسان در آن ظاهر شد، به روند بهینه‌سازی آگاهانه اخلاقی با گرایش مذهبی تبدیل می‌شود. او وجه اشتراک تمام بشریت را در آن تشخیص می‌داد که باید همه تلاش‌های خود را در جهت احیای همه افرادی که تا کنون روی کره زمین زندگی می‌کردند، مبذول کرد و در نهایت امر حالت فناناپذیر هر انسان زنده را به دست آورد. باید تأکید کرد که منظور فئودوروف احیای واقعی و مادی مردگان به عنوان تنها هدف شایسته انسان بود. کنستانتین تسیولکوفسکی، بنیانگذار معروف پژوهش‌های فضایی در روسیه، آموزه فئودوروف را همینطور (به صورت مادی) درک کرده بود. او شیفته برنامه اسکان بشر در فضای کیهانی بود زیرا کره زمین برای توده‌های فزاینده انسان‌ها کم می‌آید. تسیولکوفسکی به عنوان محقق و طراح به مسایل جهازهای پرنده می‌پرداخت ولی در عین حال فلسفه و اخلاق طبیعت فضایی را طراحی می‌کرد. تصویر فضایی او از اتم‌های روح‌دار شروع شده و در سیر تکاملی خود  هدف عالی گذر انسان از موجودیت بدنی به موجودیت انرژتیک (اشعه‌ای) را دنبال می‌کند. واقعیت این است که تسیولکوفسکی که از فلسفه امر مشترک الهام گرفته بود، پدر فضانوردی روسی شد. شاید فضانوردی روسی، زاده همین فلسفه باشد. آموزه آکادمیسین ورنادسکی درباره نوئوسفر (محیط عقلی)، یکی از بارزترین دستاوردهای اندیشه علمی و فلسفی روسی قرن بیستم به حساب می‌آید. ورنادسکی که اصطلاح noosphere را از «تیار ده شاردن» و «لروا» اقتباس کرد، آن را با آموزه خود درباره بیوسفر مرتبط نمود. ورنادسکی بر این عقیده است که شدت تأثیر بشر بر طبیعت ابعاد زمین‌شناسی به خود گرفته است. بر اثر فعالیت انسانی بر فراز محیط زیستی زمین (بیوسفر)، محیط جدید عقلی ایجاد می‌شود. بنابراین، عقل و سازماندهی معقولانه زندگی به عنوان ادامه روند تکامل تلقی می‌شود. با وجود اینکه آموزه نوئوسفر به صورت منظم طراحی نشده و عمدتاً به عنوان اندیشه اولیه وجود دارد، این اندیشه عقل‌های زیادی را بی قرار کرده و در حیطه علوم و فلسفه گردش وسیعی دارد. عنایت به اندیشه‌های فضاگرایی (کاسمیسم) در جامعه روسی در طول قرن 20 فراز و نشیب‌های زیادی داشته و گاهی شدت می‌یافت یا تضعیف می‌شد، ولی هیچ وقت کاملاً از بین نمی‌رفت. البته این اندیشه هرگز در ابعاد سراسری ملی مطرح نشده است. بعد از اولین پرواز انسان به فضای کیهانی علاقه به این آموزه باثبات شد و در همان سال‌ها اصطلاح «کاسمیسم» به وجود آمد. در ده‌ساله‌های اخیر این اندیشه‌ها مورد توجه پژوهشی فلاسفه حرفه‌ای قرار گرفته است[۳۱].

در روسیه توجه به مارکسیسم ابتدا دو جنبه فکری و ایدئولوژیکی داشت. ولی علاقه فکری فوراً فروکش کرد و بسیاری از اندیشمندانی که ابتدا مارکسیست بودند، سپس به پیروان فلاسفه دینی تبدیل شدند. ولی علاقه ایدئولوژیکی به این مکتب پایدار ماند. مارکسیسم، این آموزه با انرژی خروشان اجتماعی و تندی تقریباً انقلابی با قلوب انقلابیون روس و به خصوص بلشویک‌ها ارتباط برقرار کرد. مارکسیسم برای جنبش آزادی‌بخش روسیه چشم‌انداز روشنی تعیین کرده و آن را از یک سری اعمال جسورانه به یک کردار مهم تاریخ جهانی مبدل کرد. پیروان رادیکال روس مارکسیسم تنها دو اندیشه از محتوای غنی این آموزه را مورد استفاده قرار دادند، یعنی اندیشه برادری کمونیستی جهانی و اندیشه مبارزه طبقاتی سازش‌ناپذیر و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بر سر راه به برادری جهانی مردم. این دو اندیشه به یک نوع «مظهر ایمان» آن‌ها مبدل شدند. مابقی اندیشه‌ها و از جمله فلسفه مارکسیسم، از زاویه همین دو اندیشه در نظر گرفته می‌شد. دیالکتیکی که از هگل به ارث رسیده ولی شدت و تندی به مراتب بیشتری کسب کرده بود، به عنوان «تیغ تیز اسلوبی» فلسفه مارکسیستی تلقی می‌شد. گفتنی است که مارکسیست‌های روس(از جمله پلخانوف و به خصوص ولادیمیر لنین) حاضر نبودند در حالت شاگردان و مریدان مارکسیست‌های نامدار اروپایی باقی بمانند.

آن‌ها از همان ابتدا خود را حافظ و نگهدار مارکسیسم اصیل دانسته و به نبرد بی امان با تحریف آن (به تعبیر روس‌ها) توسط پیروان و شاگردان اروپایی مارکس و انگلس پرداخته بودند. انتقاد مارکسیست‌های روس از «سوسیالیسم اخلاقی» برشتاین به خاطر رجوع وی به اندیشه‌های کانت جهت تعبیر مسأله تناسب هدف و وسیله در جنبش کمونیستی، بسیار گویا به نظر می‌آید. به عبارت دیگر، در روسیه مارکسیسم به انحصار حزب بلشویک در آمده و با شدت تمام توسط آن پاسداری می‌شد. با این حال، قبل از روی کار آمدن این حزب، یک نوع آزادی اندیشه درباره محتوای فلسفه مارکسیسم مجاز بود. لیکن بعد از حوادث سال 1917 اوضاع کاملاً دگرگون شد. مسیحیت اساس فرهنگ روسی را تشکیل می‌دهد. ولی این مسیحیت شرقی، مسیحیت ارتدوکس است که تأکید یونان و رم باستان بر معقولیت را به خود نگرفته و در خود هضم نکرده است. از نظر بسیاری از اندیشمندان اعم از پتر چادایف تا اسلاوشناسان معاصر غربی، همین امر ویژگی‌های اصولی تاریخ روسی را توضیح داده و مانع از آن می‌شود که روسیه به جریان عمومی توسعه تمدنی ملحق شود[۳۲].

در قرن 20 در فلسفه روسی علاقه زیادی به نظریات عقلانی اروپای غربی بروز کرده و پیروان با نفوذ داخلی جریان معقولیت به وجود آمده بودند. از جمله می‌توان به ودنسکی و کیستیاکوفسکی، پیروان روس کانت اشاره کرد. مکتب کانتی جدید علاقه زیادی را به خود جلب کرده بود. س. روبینشتاین که بعداً به مثابه محقق کلاسیک روان‌شناسی و فلسفه روسی شناخته شد، و بوریس پاسترناک شاعر کلاسیک روس، به ماربورگ رفته بودند تا پیش گ.کوگن دوره آموزشی ببینند. گ. شپت پیش هوسرل فلسفه‌ای را یاد می‌گرفت که به عنوان «علم دقیق» (مانند ریاضیات) شناخته شده بود. بعضی فلاسفه آن زمان به او. ماخ، پیرو فلسفه تحصلی علاقه‌مند بودند. فلاسفه مارکسیست نیز ظاهر می‌شدند که خود را ورثه اندیشه‌های معقولیت اروپایی می‌دانستند. اوایل قرن 20 ولادیمیر لنین مارکسیست و ایوان ایلین فیلسوف دینی، فلسفه هگل را با دقت مطالعه می‌کردند. ولی گرایش عمومی تنها علاقه فزاینده به نظریات معقولانه غرب نبود. انتقاد از معقولیت غربی که همیشه در فلسفه و فرهنگ روس حضور داشت، نه تنها به صورت رد اندیشه‌های معقولانه به نفع ایمان و شهود بلافصل تبلور یافت بلکه گاهی اوقات سرآغاز شکل گیری درک جدید معقولیت و اندیشه‌های معقولانه می‌شد. تعریف تاریخی از معقولیت به عنوان اندیشه‌ای که اشکال خود را در راستای تغییرات فرهنگی و علمی دگرگون می‌کند، به طور وسیعی پذیرفته شده است. در همین رابطه است که در ادبیات فلسفی معاصر اندیشه معقولیت غیر کلاسیک مورد بحث قرار می‌گیرد. می‌توان با اطمینان گفت که فلسفه روسی در برداشت غیر کلاسیک از اندیشه معقولیت سهم بسزایی ایفا کرده است. پویایی اندیشمندان در این زمینه از اوایل قرن 20 شروع شد[۳۳].

بعد از حوادث سال 1917 معقولیت فلسفی در فلسفه روسی به اوج خود رسید. معمولاً ضمن بررسی راه‌های توسعه فرهنگ میهنی بعد از اکتبر سال 1917 به این نکته توجه می‌کنند که اندیشه آزاد فلسفی در شرایط  فشار رسمی ایدئولوژیکی و تحمیل برداشت دگماتیک و متحجر از مارکسیسم، مجالی برای توسعه نداشت. این گزاره که اصولاً درست است، تمامی حقیقت را منعکس نمی‌کند. در سال‌های 1920 در چارچوب فلسفه و علم انسانی روسی مبتنی بر فلسفه اندیشه‌هایی طراحی شدند که به جای اینکه به توسعه برداشت کلاسیک از آرمان‌های معقولانه ادامه دهند، به معنی برداشت جدید از معقولیت و امکان ایجاد دانش جدید به خصوص در زمینه علوم انسانی بود. در سال‌های 1920 در روسیه یک جنبش فلسفی به وجود آمد که از دو ویژگی برخوردار بود (این مکتب با جهتگیری جداگانه فکری نبود، زیرا اندیشمندان عضو این جنبش با هم تفاوت زیادی داشتند). ویژگی اول این جنبش عبارت از آن است که این جنبش هم با فلسفه مذهبی که قبل از انقلاب فرمانروایی می‌کرد، و هم با مارکسیسم دگماتیک مقابله می کرد. فرهنگ یعنی زبان، ادبیات، هنر و انواع سیستم‌های علامتی (سمیوتیک) در مرکز توجه این فیلسوفان قرار گرفت. حیطه زندگی طبیعی که هم برای فلسفه مذهبی و هم برای مادی‌گرایی مارکسیستی به تعبیر ابتدایی آن زمان حالت حاشیه‌ای داشت، در چارچوب این جنبش به عنوان اساس مسایل انسان شناسی و هستی‌ شناسی تعبیر شد. ویژگی دوم، پیوند محکم بین طرح‌های فلسفی و اندیشه‌های جدید علم درباره انسان است. فیلسوفان اغلب نظریات جدید رشته‌های علوم انسانی را طراحی کردند که دانشمندان نه تنها اندیشه‌های جدید فلسفی را قبول می‌کردند بلکه از آن‌ها برای مستدل کردن راه کارهای جدید خود بهره می‌گرفتند. در این رابطه می‌توان حداقل از سه نفر نام برد. میخاییل باختین مطالعات معروف طرز نگارش داستایفسکی را تهیه کرد. اندیشه‌های باختین درباره روابط بین «من» و «دیگری» در جریان گفتگو، درباره ارتباط پیچیده دیالکتیک  «آگاهی برای خود» و «آگاهی برای دیگری»، درباره ساختار گفتگو مانند چند صدایی ذهنیت و فرهنگ، درباره اسلوب‌شناسی دانش انسانی، همگی از زمان خود جلو افتاده و تنها از سال‌های 1970 در کشورمان مورد مطالعه و ادراک واقعی قرار گرفت و حتی دیرتر از آن به غرب راه یافت. باختین نه تنها اسلوب‌شناسی جدید علم درباره انسان را به وجود آورد، بلکه انسان‌شناسی جدید فلسفی را طراحی کرد که از یک سو سنت فردزدایی فلسفی را توسعه می‌دهد که برای روسیه چیز تازه‌ای نیست بلکه حالت سنتی دارد و از سوی دیگر شخصیت را پدیده‌ای بی نظیر و دارای نقش ویژه محسوب می‌کند. اکنون در کشورهای غرب پدیده‌ای به نام «صنعت باختین» وجود دارد. نفر دوم در این فهرست لئو ویگوتسکی، روان‌شناس معروفی است که بعضی محققان غربی معاصر اندیشه‌های او را نقطه عطفی در توسعه علم روان شناسی محسوب کردند. وی با اتکا بر بعضی اندیشه‌های مارکس، برداشت منحصر به فرد از ذهن به عنوان روند معاشرت و نتیجه توسعه روابط بین افراد را توسعه داد. او ذهنی انسانی را ساختار معین اجتماعی دانست که در قالب فرهنگی و تاریخی جا دارد. این اندیشه‌های فلسفی اساس نظریه روان‌شناختی را تشکیل دادند که تا اندازه زیادی توسعه مطالعات روان‌شناختی نظری و تجربی روسیه را تعیین کرده و تاکنون در سراسر جهان از نفوذ زیادی برخوردار اس. و بالاخره گ. شپت در نظریه خود برای اولین بار سعی کرد پدیده‌شناسی را با هرمنوتیک مرتبط سازد. اندیشه‌های شپت برای روان‌شناسی (طرح روان‌شناسی قومی)، زبان شناسی (ساختار شناسی زبانی) و ادبیات شناسی داخلی اثر جدی گذاشت. شپت یکی از پیشاهنگان طراحی علم درباره سیستم‌های علایم (سمیوتیک) بود ولی روند دگماتیک شدن مارکسیسم که به ایدئولوژی دولتی تبدیل شد، در پژوهش‌های فلسفی دانش انسانی وقفه ایجاد کرد. این مطالعات در دور جدید توسعه فلسفه روسی در نیمه دوم قرن  20 ادامه یافت[۳۴].

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. http://ru.wikipedia.org/wiki/Русская_философия
  2. شاني نوف، بريان (1383) ، تاريخ روسيه، ترجمه خانبابا بياني، دانشگاه تهران. ص137.
  3. دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص148.
  4. دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص174.
  5. دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص9-178.
  6. دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. ص6-195.
  7. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص33.
  8. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص30.
  9. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص50-60.
  10. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص33.
  11. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص49.
  12. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص61.
  13. برهان، عبدالعلی (1391)، «فیلسوف ناراضی: نگاهی به احوال و آثار پیوتر چادایف»، مهرنامه، شماره 20، نوروز 1391. ص62.
  14. زنکوفسکی، و (1391)، «کشورم را دوست داشتم»، پیوتر چادایف، ترجمه زینب یونسی، در مهرنامه، شماره 20. ص66.
  15. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص62.
  16. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص66.
  17. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران، نشر خورشید آفرین. ص108.
  18. مک دانل، (1389). ص9-108.
  19. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص167.
  20. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص171.
  21. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص171.
  22. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص173.
  23. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص174.
  24. سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص16.
  25. سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص56.
  26. سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص156.
  27. سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران، فرزان روز. ص201.
  28. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص227.
  29. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران، ابرار معاصر. ص30-229.
  30. http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
  31. http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
  32. http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
  33. http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
  34. http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html