هویت ملی در روسیه: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۱: | خط ۱: | ||
بر اساس یافتههای دانش اجتماعی، در هر دورهای اساس هویت یک واحد سیاسی موضوع خاصی | بر اساس یافتههای دانش اجتماعی، در هر دورهای اساس هویت یک واحد سیاسی موضوع خاصی بوده است. مذهب، سرزمین، قومیت و ملت از مهمترین مؤلفههای شکلدهنده هویت جمعی بودهاند. هویت ملی بر اساس یگ نگاه فاشیستی بر اساس قومیت قرار دارد اما بر مبنای واقعیتهای جهان، هویت ملی مدنی جای هویت قومی را گرفته است. در واقع، در هیچ کشوری امکان ابتنای هویت ملی بر یک قوم وجود ندارد و از این رو مفهوم ملت فراتر از قوم و بر بنیان همزیستی و تجربه مدنی مشترک مدنی قرار دارد. در مورد [[روسیه|روسیه]]، آنچه که هویت او را شکل داده در چهار عنصر قومیت، مذهب، [[ساختار سیاسی روسیه|نظام سیاسی]]، جغرافیا و تجربه مشترک زندگی اجتماع نهفته است. در واقع، ویژگیهای خاص قومی روس ـ اسلاو، [[موقعیت مسیحیت ارتدوکس روسیه|مذهب ارتدوکس]]، نظام استبدادی تزار و مشخصات جغرافیایی آسیایی اروپایی مهمترین اصول هویت ملی [[روسیه]] بودهاند. میان این عناصر در بسیاری مواقع، همزیستی وجود داشته، اما گاه نیز به تعارضاتی اساسی رسیدهاند. احساس هویت ملی، نخست براساس قوم روس در درون قوم اسلاو شرقی شکل گرفت، اما با هجوم مغولان، کلیسای ارتدوکس محوری بود که احساس مشترک روسها پیرامون آن جمع گردید و سپس با ورود افکار جدید از غرب، به تدریج نقش مذهب در مقابل قومیت اسلاو سست گردید و با انقلاب کمونیستی، ایدئولوژی موعودگرای سوسیالیسم جای مذهب و قومیت را گرفت. آنچه که در [[روسیه جدید|روسیه جدید]] طی سالهای اخیر مطرح شدهاست نشان میدهد که در [[روسیه|روسیه]] هنوز اساس هویت ملی در مراحل ابتدایی آن است. | ||
در سده دهم میلادی دولت کی یف، [[موقعیت مسیحیت ارتدوکس روسیه|دین مسیحی ارتدوکس]] را پذیرفت و از آن زمان تا کنون این دین نقش مهمی در بنیان هویتی این مردمان داشته است و به ویژه تا اواخر سده هفدهم، و پیش از دوره اصلاحات پتر، روس بودن مساوی با [[موقعیت مسیحیت ارتدوکس روسیه|مذهب ارتدوکس]] بود. اما پس از رنسانس و بویژه جنگهای مذهبی اروپا و کنگره وستفالیا، مفهوم دولت ملی جدید در اروپا مطرح شد و در [[روسیه]] نیز مسأله هویت ملی از مسائلی شد که روسها به طور جدی درگیر آن شدند. پترکبیر از اواخر قرن 17 و اوایل قرن 18، کوشید مبنایی جدید برای امپراتوری خود بیابد. با سست شدن مبنای مذهبی هویت در [[روسیه|روسیه،]] به دلیل کشورگشایی تزار در قرون 17 به بعد، ساختار دولت [[روسیه]] به یک امپراتوری چند ملیتی تبدیل شد که دیگر نمیتوانست صرفاً بر مبنای مذهب استوار باشد. از سوی دیگر، اندیشههای جدید غربی دو جریان اسلاوگرایی و سوسیالیسم را در [[روسیه]] در پی داشت که اولی در قرن 19 و دومی در قرن 20 به صورت گفتمان غالب درآمده و مانع گسترش ملی گرایی و شکلگیری هویت ملی شدند<ref>بیلینگتون، جیمز (1385)، [[روسیه]] در جستجوی هویت خویش، ترجمه مهدی سنایی، تهران: [https://www.iras.ir/ ایراس]. ص 42.</ref>. بنیانگذار اصلی دولت روسی و نماد هویت روسی را ایوان مخوف (از 1547 تا 1605) دانستهاند، و بعدها در مقابل ورود افکار جدید از غرب و آنچه که موج غربگرایی و التقاط نامیده شده، ایوان مخوف پادشاهی جبار است که برای حفاظت از روح [[روسیه|روسیه]] در مقابل دستاندازی بیگانه به یک نمونه آرمانی تبدیل میگردد. آنچنانکه [[مسکو]] نماد فرهنگ و هویت سنتی روس بود، سنپترزبورگ پنجرهای گشوده به سوی غرب پنداشته شد که به دوره سنتی [[روسیه|روسیه]] در [[مسکو]] خاتمه داد. | در سده دهم میلادی دولت کی یف، [[موقعیت مسیحیت ارتدوکس روسیه|دین مسیحی ارتدوکس]] را پذیرفت و از آن زمان تا کنون این دین نقش مهمی در بنیان هویتی این مردمان داشته است و به ویژه تا اواخر سده هفدهم، و پیش از دوره اصلاحات پتر، روس بودن مساوی با [[موقعیت مسیحیت ارتدوکس روسیه|مذهب ارتدوکس]] بود. اما پس از رنسانس و بویژه جنگهای مذهبی اروپا و کنگره وستفالیا، مفهوم دولت ملی جدید در اروپا مطرح شد و در [[روسیه]] نیز مسأله هویت ملی از مسائلی شد که روسها به طور جدی درگیر آن شدند. پترکبیر از اواخر قرن 17 و اوایل قرن 18، کوشید مبنایی جدید برای امپراتوری خود بیابد. با سست شدن مبنای مذهبی هویت در [[روسیه|روسیه،]] به دلیل کشورگشایی تزار در قرون 17 به بعد، ساختار دولت [[روسیه]] به یک امپراتوری چند ملیتی تبدیل شد که دیگر نمیتوانست صرفاً بر مبنای مذهب استوار باشد. از سوی دیگر، اندیشههای جدید غربی دو جریان اسلاوگرایی و سوسیالیسم را در [[روسیه]] در پی داشت که اولی در قرن 19 و دومی در قرن 20 به صورت گفتمان غالب درآمده و مانع گسترش ملی گرایی و شکلگیری هویت ملی شدند<ref>بیلینگتون، جیمز (1385)، [[روسیه]] در جستجوی هویت خویش، ترجمه مهدی سنایی، تهران: [https://www.iras.ir/ ایراس]. ص 42.</ref>. بنیانگذار اصلی دولت روسی و نماد هویت روسی را ایوان مخوف (از 1547 تا 1605) دانستهاند، و بعدها در مقابل ورود افکار جدید از غرب و آنچه که موج غربگرایی و التقاط نامیده شده، ایوان مخوف پادشاهی جبار است که برای حفاظت از روح [[روسیه|روسیه]] در مقابل دستاندازی بیگانه به یک نمونه آرمانی تبدیل میگردد. آنچنانکه [[مسکو]] نماد فرهنگ و هویت سنتی روس بود، سنپترزبورگ پنجرهای گشوده به سوی غرب پنداشته شد که به دوره سنتی [[روسیه|روسیه]] در [[مسکو]] خاتمه داد. |
نسخهٔ ۸ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۵:۱۰
بر اساس یافتههای دانش اجتماعی، در هر دورهای اساس هویت یک واحد سیاسی موضوع خاصی بوده است. مذهب، سرزمین، قومیت و ملت از مهمترین مؤلفههای شکلدهنده هویت جمعی بودهاند. هویت ملی بر اساس یگ نگاه فاشیستی بر اساس قومیت قرار دارد اما بر مبنای واقعیتهای جهان، هویت ملی مدنی جای هویت قومی را گرفته است. در واقع، در هیچ کشوری امکان ابتنای هویت ملی بر یک قوم وجود ندارد و از این رو مفهوم ملت فراتر از قوم و بر بنیان همزیستی و تجربه مدنی مشترک مدنی قرار دارد. در مورد روسیه، آنچه که هویت او را شکل داده در چهار عنصر قومیت، مذهب، نظام سیاسی، جغرافیا و تجربه مشترک زندگی اجتماع نهفته است. در واقع، ویژگیهای خاص قومی روس ـ اسلاو، مذهب ارتدوکس، نظام استبدادی تزار و مشخصات جغرافیایی آسیایی اروپایی مهمترین اصول هویت ملی روسیه بودهاند. میان این عناصر در بسیاری مواقع، همزیستی وجود داشته، اما گاه نیز به تعارضاتی اساسی رسیدهاند. احساس هویت ملی، نخست براساس قوم روس در درون قوم اسلاو شرقی شکل گرفت، اما با هجوم مغولان، کلیسای ارتدوکس محوری بود که احساس مشترک روسها پیرامون آن جمع گردید و سپس با ورود افکار جدید از غرب، به تدریج نقش مذهب در مقابل قومیت اسلاو سست گردید و با انقلاب کمونیستی، ایدئولوژی موعودگرای سوسیالیسم جای مذهب و قومیت را گرفت. آنچه که در روسیه جدید طی سالهای اخیر مطرح شدهاست نشان میدهد که در روسیه هنوز اساس هویت ملی در مراحل ابتدایی آن است.
در سده دهم میلادی دولت کی یف، دین مسیحی ارتدوکس را پذیرفت و از آن زمان تا کنون این دین نقش مهمی در بنیان هویتی این مردمان داشته است و به ویژه تا اواخر سده هفدهم، و پیش از دوره اصلاحات پتر، روس بودن مساوی با مذهب ارتدوکس بود. اما پس از رنسانس و بویژه جنگهای مذهبی اروپا و کنگره وستفالیا، مفهوم دولت ملی جدید در اروپا مطرح شد و در روسیه نیز مسأله هویت ملی از مسائلی شد که روسها به طور جدی درگیر آن شدند. پترکبیر از اواخر قرن 17 و اوایل قرن 18، کوشید مبنایی جدید برای امپراتوری خود بیابد. با سست شدن مبنای مذهبی هویت در روسیه، به دلیل کشورگشایی تزار در قرون 17 به بعد، ساختار دولت روسیه به یک امپراتوری چند ملیتی تبدیل شد که دیگر نمیتوانست صرفاً بر مبنای مذهب استوار باشد. از سوی دیگر، اندیشههای جدید غربی دو جریان اسلاوگرایی و سوسیالیسم را در روسیه در پی داشت که اولی در قرن 19 و دومی در قرن 20 به صورت گفتمان غالب درآمده و مانع گسترش ملی گرایی و شکلگیری هویت ملی شدند[۱]. بنیانگذار اصلی دولت روسی و نماد هویت روسی را ایوان مخوف (از 1547 تا 1605) دانستهاند، و بعدها در مقابل ورود افکار جدید از غرب و آنچه که موج غربگرایی و التقاط نامیده شده، ایوان مخوف پادشاهی جبار است که برای حفاظت از روح روسیه در مقابل دستاندازی بیگانه به یک نمونه آرمانی تبدیل میگردد. آنچنانکه مسکو نماد فرهنگ و هویت سنتی روس بود، سنپترزبورگ پنجرهای گشوده به سوی غرب پنداشته شد که به دوره سنتی روسیه در مسکو خاتمه داد.
نخستین دولت متمرکز روسی، بیشتر هویت خود را از ضرورت وحدت در مقابله با اقوام مهاجم خارجی کسب میکرد. اما از زمانی که پرنس ولادیمیر ــ که از سال 908 تا 1015 حکومت میکرد ــ مسیحیت ارتدوکس را پذیرفت، روسیه از اروپا و حتی سایر اسلاوهایی که کاتولیک مذهب بودند منزوی شد و ایده یک دولت روسی متفاوت و نوعی حس هویت ملی پدید آمد. اما این هجوم مغولها و سپس سقوط امپراتوری بیزانس بود که مذهب ارتدوکس را به مهمترین شاخصه هویت روسی تبدیل کردند. در دوره تاتارها، مسیحیت ارتدوکس عامل تعیینکنندهای برای حفظ هویت در مقابل یک فاتح بیگانه بود. صومعههایی که در شمال روسیه ایجاد شد به پناهگاهی برای مردم تبدیل گردید و تنها جایی بودند که "فرهنگ ملی" در آنجا پایدار ماند. صومعه معجزات کرملین و صومعه سن ـ ترینیه نشانههای محکمی از هویت دینی و ملی به روسها میدادند. به دلیل خشونت مغولها، مسیحیت ارتدوکس برای فرد روس نماد آزادی از دست رفته شد و بدل به دنیایی گردید که بیرحمیاش از دنیای مغولان بسی کمتر بود. در واقع، مغولها به دنبال کارکردهای تاریخی خود در جامعه روس، بدون آنکه کاملاً از میان بروند، جاده صاف کن نهاد کلیسای ارتدوکس برای ایفای نقش اول در فرهنگ و هویت روسی میگردند. نقشی که صومعهها در نوزایش ملی ایفا کردند و صلیبی که در نبرد رهاییبخش با مغولها، بیرقها را تزیین میکرد، در گسترش وجدان پیرامون ایده مسیحی سهیم بودند. در واقع، کلیسای ارتدوکس بر بستر شرایط ایجاد شده از یوغ مغول به بخشی جدانشدنی از هویت ملی روس تبدیل شد و ماندگار ماند. اما این سقوط امپراتوری بیزانس بود که مکمل پایان دوره تاتاری شد. درهم شکستن دروازههای قسطنطنیه ــ به عنوان بزرگترین دولت مسیحی ارتدوکس جهان ــ و تبدیل بزرگترین کلیسای ارتدوکس به مسجد از سوی سلطان محمد فاتح در سال 1453، دولت روسیه را به عنوان یگانه دولت ارتدوکس و تنها حامی آن مطرح ساخت. در واقع، تمامی اقتدار کلیسای روم شرقی (روم دوم) به مسکو منتقل و نقش امپراتور بیزانس به پادشاه مسکو داده شد و ازدواج ایوان سوم با برادرزاده آخرین امپراتور بیزانس در سال 1472، آن را تثبیت نمود. بدین ترتیب، میان مادر کلیساهای شرِ (کلیسای ارتدوکس قسطنطنیه) که مدتی بسیار طولانی بر دنیای مسیحیت حاکم بود و مسکو، پیوندی ماهرانه برقرار شد که آن را نه تنها به سبب اوضاع و احوال خارجی، بلکه همچنین به سبب پیشرفت کلیسای ملیاش، به مقام "رم سوم" ارتقا میدهد. در سال 1510 یک اسقف مسیحی به نام فیلوتی پسکوف در نامهای به ایوان سوم نوشت:
«پس از آنکه کلیسای روم غربی دچار بدعت گردید و کلیسای قسطنطنیه (روم شرقی) این بدعت را پذیرفت، و با تصرف به وسیله ترکها به عقوبت رسید، اینک کلیسای مسکو تنها مرکز مسیحیت در جهان است و جانشینی نخواهد داشت[۲].»
او دولت مسکو را "روم سوم" و سرزمین مقدس دانست. بدین ترتیب، در دولت تزاری مسکو، دین و دولت درهم آمیخت و مردم روسیه در خدمت تزاریسم مذهبی درآمدند. با سیطره عثمانیها بر سایر مناطق ارتدوکس مذهب در بالکان، و وجود همسایگان غیرارتدوکس برای مسکو (دولتهای غرب روسیه دارای مذهب کاتولیک و ملل جنوب و شرِ مسلمان بودند)، مذهب برای این کشور کاملاً جنبه ملی پیدا کرد. به طوری که وقتی یک نفر خارجی به ارتدوکس میگرائید، میگفتند که روس شده است[۳].عوامل مذکور موجب شدند تا هویت روسیه براساس مذهب بنا شود و جامعه روسیه در طول تاریخ خود به جامعهای مذهبی تبدیل شد و ابعاد ناسیونالیستی کلیسای ارتدوکس روسیه، آن را از یک نیروی اجتماعی و معنوی صرف خارج کرده و به عنوان نگهبان معنوی یک دژ ملی که وضعیت آن با سرنوشت نژاد اسلاو گره خورده بود، مطرح ساخت. کلیساها تنها محلی بودند که احساسات ملی روسها در آنجا دلایل و نمادهایی برای بقا مییافت. در واقع، کلیسای ارتدوکس به آئینهای از فرهنگ، ادبیات، سیاست و آنچه که روح روسی نامیده میشود، تبدیل شد. به بیان میچل چرنیاوسکی، روح و روان روسی رنگ و بوی ارتدوکسی دارد. تحت تأثیر مذهب ارتدوکس، تمدن بیزانس نیز تأثیر خود را بر روسیه گذاشت: باور به برحق بودن همیشگی روسیه و نمایندگی از سوی خدا و باطل بودن دشمنان آن. حکام روسیه، جنگهای این کشور را جنگ برای خدا و مقدس میدانستند. برخی از ویژگیهایی که مسیحیت بیزانس به روسیه داد، هرگز کلیسای کاتولیک به اروپا نداده بود. تفاوت کلیسای ارتدوکس روسیه با کلیسای ارتدوکس بیزانس و کلیسای کاتولیک در آن بود که بجای اینکه دولت در خدمت آن باشد، خود در خدمت دولت روس قرار داشت و بویژه از پایان قرن 16، رابطه کلیسای مسکو با خارج قطع و کاملاً ملی شد. به طور کلی، تا قبل از پترکبیر، کلیسای روسیه از خودمختاری بیشتری برخوردار بود، اما در این دوره، کلیسا از یک نهاد نسبتاً مستقل به یک اداره کمابیش دولتی تبدیل شد و در دوره کمونیسم، کاملا منقاد گردید[۴]. از قرن 17 به بعد دو عامل، هویت مبتنی بر مذهب را به مبارزه طلبیدند که شامل کشورگشایی تزارها و تحولات فکری در اروپا بود. کشورگشایی در قرون 16 و 17 به خاطر آنکه به سوی مناطق بسیار کم جمعیت و یا خالی از سکنه سیبری بود، اختلال زیادی در تعادل جمعیتی (که هویت آن تا حد زیادی به مذهب وابسته بود) ایجاد نکرد. اما از نیمه قرن 17، این امپراتوری تا مناطقی توسعه یافت که ساکنان آن نه روس بودند و نه ارتدوکس. در سال 1654، ضمیمه شدن اوکراین با افزایش نفوذ قابل توجه فرهنگ لاتین و کاتولیک همراه بود. در نبرد بزرگ شمال علیه سوئد (1721 ـ 1700) سرزمینهای آلمانی پروتستان بالتیک به شمال غربی این امپراتوری ضمیمه شد. در جنوب، پیروزیهای پشتسرهم بر ترکهای مسلمان عثمانی در 1783 با ضمیمه شدن کریمه به امپراتوری به اوج خود رسید، در حالی که در غرب، سه بخش لهستان نه تنها کاتولیکهای بیشتر، بلکه تعداد قابل توجهی یهودی را نیز با خود به همراه آورد. توسعه بیشتر در درون آسیای مرکزی در دهههای 1860 و 1870 نیز مسلمانان زیادتری را وارد امپراتوری کرد. در واقع، این کشورگشاییها، موجب شد تا روند شکلگیری ملت روسیه ناکام بماند و آنگونه که سرگئی ویت گفتهاست:
«از زمان پتر کبیر و کاترین کبیر تاکنون، چیزی به اسم ملت روسیه وجود نداشته است، بلکه صرفاً یک امپراتوری روسیه وجود داشته است.»
مارکس از تعبیر بهتری برای امپراتوری روسیه استفاده کرده و آن را "زندان ملتها" نامیده است[۵]. ظهور مفهوم دولت ـ ملت در قرن 17 در اروپا و سپس مفهوم حاکمیت ملی و مبتنی بر مردم پس از انقلاب فرانسه، موجب تحول در مبنای هویت دولتها شد و با غلیان امواج ناسیونالیسم، هویت ملی جای اشکال پیشین هویت را برای دولتها گرفت.
در روسیه، نخست در دوره پتر بود که تحت تأثیر غرب، نقش مذهب ارتدوکس کمرنگ گردید، اما این روند با تحولات قرن 19 تکمیل شد. در ابتدای این قرن آخرین مرحله بروز هویت کهن روسی با غلبه بر ناپلئون و قرارگرفتن روسیه به عنوان سنگر نظامهای پادشاهی در برابر تحولات جدید ناشی از انقلاب فرانسه ایفای نقش نمود. مفهوم "اتحاد مقدس" در 1815 به اندازه کافی گویای این مطلب بود. اما با گسترش امواج انقلاب فرانسه، روسیه نیز خود بستر جدالهای فکری شد و اسلاوگرایی در جهت احیای مفاهیم کهن هویت جمعی روس ظهور یافت. اما به طور کلی، ناسیونالیسم با سنت روس همچنان بیگانه ماند، چرا که به طور تاریخی، همواره بر حفظ دولت تأکید شدهاست. کلیامکین در این مورد مینویسد که "ناسیونالیسم در ذهنیت و نگرش روسیه شکل نگرفته است، و برخلاف غرب، به وسیله روسها با تردید درک شدهاست، و میهنپرستی روسی اساساً در وابستگی به خاک مطرح شدهاست و اسلاوگرایی بر وجود یک جامعه فراملی شکل گرفته تاریخی در گستره سرزمین اوراسیا تأکید میکند. در قرن 19، ظهور چالشهای سیاسی برای نظام تزاری و مجادله میان اسلاوگراها و غربگرایان بر سر مسأله هویت در مرکز سیاست امپراتوری بود. تا اواخر قرن، آشفتگی ناسیونالیستی به وسیله روشنفکران و ورود یک سیاست حساب شده روسیسازی به وسیله حکومت، شروع به تسهیل یک مفهوم هویت ملی روسیه در میان تودههای مردم کرد. درنتیجه، با وجود فقدان اجماع میان نخبگان درمورد گستره واقعی "روسیه مادر"، ناسیونالیسم روسی به عنوان یک هویت سیاسی مهم آغاز به ظهور کرد[۶].
با وجود این، اگرچه ابعاد قومی ـ ملی مبهمی نسبت به این روند موجود بود، آشکار بود که ظهور یک هویت ملی روسی در سطح ملی بر یک نگرش چند فرهنگی و جهانوطنی از روسی بودن مبتنی بود که به تدریج جایگزین وفاداری سنتی به تزار و مذهب ارتدوکس میشد. بنابراین، اگرچه سالهای آخر امپراتوری تزار به وسیله یک خود آگاهی ملی روزافزون مشخص شدهبود، اما این هویت جدید مبهم باقی ماند. حتی در دوره بلافاصله پیش از انقلاب اکتبر، میهنپرستان روسی احتمالاً کل دولت، و نه فقط سرزمینهای محل سکونت روسها (سرزمین پدری) را تعیین کردند، و یا بخشهای مهمی از روشنفکران روس همان اندازه که برای ایده قومی ناسیونالیستی اهمیت قائل بودند، برای دولت هم همین اندازه اهمیت قائل بودند. علاوه براین، با وجود انگیزه قوی برای تقویت هویت قومی که به طور مستقیم به وسیله سیاستهای روسیسازی و به طور غیرمستقیم به وسیله نوسازی سریع فراهم شدهبود، مفاهیم قومیت روسی به عنوان یک مانع اساسی برای تحول ناسیونالیسم قومی، با روسهایی که به انواعی از گروههای فرعی قومی جغرافیایی تقسیم شدهبودند، به گونهای ضعیف توسعه یافت. این جریان هیچگاه به نتیجه نرسید و با انقلاب اکتبر 1917، انحرافی اساسی در سیر تحول هویت روسی ایجاد شد. در واقع، با ضعف تدریجی هویت مبتنی بر مذهب از قرن 17 به بعد، یک هویت ملی جدید که معمولاً مبتنی بر قوم است، نتوانست تثبیت گردد و جای آن را یک هویت ایدئولوژیک جهان شمول گرفت که آن هم نتوانست مسأله هویت ملی روس را به سرانجام رساند، به طوری که گفته میشود «نه امپراتوری تزار و نه اتحاد شوروی هیچ یک دولت ـ ملت به مفهوم متعارف آن نبودند[۷].
اتحاد شوروی خود را به عنوان یک دولت بینالمللی مبتنی بر همبستگی طبقاتی و همگنی اجتماعی اعلام کرد. اما یک دولت ماند که در آن وابستگیهای قومی به عنوان ملیت سرکوب شد و ناسیونالیسم مهمترین تهدید سیاسی برای ماهیت بینالمللی دولت بود. موفقیت این سیاست درحذف مسائل قومی به عنوان یک دستاورد مهم نظام سوسیالیستی نگریسته میشد، چرا که در این دوره، کل سرزمین اتحاد جماهیر شوروی میهن تلقی میشد. لنین دشمن ناسیونالیسم روس بود و آن را بیشتر یک مسأله شووینیستی میدانست. او مهد هویت ملی سنتی روسیه یعنی کلیسای ارتدوکس را سرکوب و کنترل کرد. سیاست ملیتها در دوره لنین آن بود که مقامات محلی به نخبگان غیر روس در مناطق خودشان واگذار شود. نظام دهقانی ــ به عنوان ستون فقرات ملت روسیه و منبع سنتهای روحی و فرهنگی ژرف آن ــ نابود گشت و سیاست پاکسازی فکری دوره استالین، روشنفکران قدیم را به عنوان منبع عصر زرین دستاوردهای فرهنگی میانه قرن 19 از میان برداشت. اگرچه در جنگ جهانی دوم، به طور فزایندهای از ناسیونالیسم روس به عنوان ابزاری برای مشروع سازی دوباره نظام کمونیستی بهرهبرداری شد، اما این عنصر از هرگونه پویایی فرهنگی و تاریخی محروم ماند. هویت روسیه در شوروی حل گردید و جلو آگاهی ملی روس و دولت ـ ملت بودن آن گرفته شد. جالب آنکه سیاستهای خروشچف که خود او مخالف ناسیونالیسم بود، علت عمده احیای مجدد ناسیونالیسم شد و از دهه 1960، ناسیونالیسم جدید روس به وسیله درکی ژرف از بحران ــ که در آن ملت روسیه خود را مییافت ــ نسبت به از دست رفتن سنتهای ملی روس واکنش نشان داد. سولژنیتسین در این دوره استدلال میکرد که روسیه هزینه زیادی برای یک امپراتوری دروغین پرداخته است و منابع زیادی را به هدر دادهاست. طی دوران رکود زمان برژنف، یک ناسیونالیسم رسمی روسی برای پشتیبانی از رژیم رو به زوال شکوفا گردید. در فضای جدید ایجاد شده و در نتیجه سیاست گورباچف، ناسیونالیسم روس جان تازهای گرفت. به طوری که در ژوئن 1988، نخستین هزاره پذیرش مذهب ارتدوکس در روسیه، با نشانههایی از گرایشات ملیگرایانه جشن گرفته شد. در این دوره، جنبشهای قومی در سایر جمهوریهای شوروی نیز آغاز شد که علاوه بر ضدیت با شوروی، ضد روس نیز بودند.
آگاهی روسها به هویت جمعی خود همواره وجود داشته و ناسیونالیسم کهن روس ــ اگر بتوان آن را ناسیونالیسم نامید، چرا که اساساً ناسیونالیسم مفهومی جدید و مربوط به قرن 18 به بعد است ــ که متکی به مذهب بود، همین وقوف جمعی است. به طوری که ادعا شده ملیت روس زودتر از دیگر ملیتهای اروپایی پدید آمدهاست. اما این ناسیونالیسم، بیشتر مفهومی روحی یا فرهنگی و بیبهره از نهاد سیاسی بوده و رابطه لازمی با دولت و تکامل سازمان سیاسی جامعه نداشته است. اما آنچه برای ما مهم میباشد، این است که از اواخر قرن 17، با ضعیف شدن مبنای اساسی ناسیونالیسم کهن روسی، همین هویت جمعی روس نیز به سستی گرایید، اما جای آن را یک هویت ملی نگرفت و از آن زمان تاکنون روسیه با چنین مشکلی دست به گریبان بودهاست به طوری که گفته شده روسها به لحاظ تاریخی این فرصت را نداشتهاند که هویت ملی راسخ و مداوم خود را داشته باشند. به طوری که ساکوا صراحتاً میگوید:
«روسیه هرگز یک دولت ـ ملت نبوده و هنوز هم نیست.»
در این مورد که چرا روسها نتوانستند دولت ملی خود را تشکیل داده و به یک هویت ملی دست یابند، مسائل مختلفی ذکر شدهاست.
همانطور که گفته شد، تا زمان پترکبیر روسیه از همگونی بسیار بیشتری به مفهوم قومی و فرهنگی برخوردار بود. یک پادشاهی محصور در خشکی و بدون دسترس به دریا در داخل سرزمینهای بسیار محدودتر از آنچه که بعداً به وجود آمد که نخست پیرامون کیف و سپس مسکوی تشکیل شده بود. عنصر کلیدی نوع تزاری تعیین هویت (بویژه از اواخر قرن 15 که یوغ مغول پایان یافت)، مذهب ارتدوکس و نظام استبدادی بود که سمبل آن ایوان مخوف بود. اما از نیمه قرن 17، کم کم مشکلاتی جدی برای این هویت ایجاد گردید که در درجه نخست از تصرفات سرزمینی ناشی میشد. اگرچه تصرفات از قرن 16 شروع شده بود، اما پیشروی به سوی مناطق گسترده خالی سیبری در قرون 16 و 17، اختلال زیادی در تعادل قومی و جمعیتی کشور ایجاد نکرد. اما از نیمه قرن 17، این امپراتوری تا مناطقی گسترش یافت که ساکنان آن نه روس بودند و نه ارتدوکس. در این مورد میتوان به ضمیمه شدن اوکراین با افزایش نفوذ قابل توجه فرهنگ لاتین و کاتولیک، سرزمینهای آلمانی پروتستان بالتیک، ضمیمه شدن اوکراین، انضمام سه بخش لهستان و مناطق مسلماننشین آسیای مرکزی و قفقاز اشاره کرد. از این رو، گسترش فزاینده سرزمینهای امپراتوری روس به عنوان یکی از موانع مهم تکوین هویت ملی روس عمل نمود[۸].
یکی از نویسندگان دیگر که به موانع شکلگیری هویت ملی روسیه پرداخته، ریچارد پایپ است. از نظر او پدیده ناسیونالیسم دارای دو عنصر اساسی است: احساس پیوند با افرادی که وابسته به یک گروه هستند و احساس تمایز از بیگانگانی که خارج از آن گروه میباشند. عنصر نخست به میهنپرستی و عنصر دوم به بیگانه هراسی میانجامد. از نظر او، تجربه تاریخی نشان میدهد که دولت مدرن دو کار انجام میدهد: به شهروندانش فرصت احساس رضایت فردی میدهد، و هم زمان، توانایی متقاعد ساختن آنها به فداکردن تمام یا برخی منافعشان را بخاطر خیر عمومی ــ چه با پرداخت مالیت و چه با از جان گذشتگی ــ دارد. وفاداری اجتماعی یکی از کارکردهای اساسی دولت مدرن است.
در دو قرن گذشته، این وفاداری بیشتر بر هویت قومی متمرکز بودهاست. تمام دولتهای موفق، به وسیله این تمایز و هویت قومی شناخته شدهاند. پایپ معتقد است که بیگانه هراسی در روسیه که از مذهب سرچشمه گرفته و امری مربوط به پیش از دوره جدید است، بر وفاداری ملی سایه افکنده است. روسیه پیش از دوره مدرن همانند اروپای آن دوره، هویت خود را از مذهب میگرفته است. اما برخلاف کاتولیک و پروتستان، مذهب ارتدوکس یک دین ملی بودهاست، و بویژه پس از تصرف قسطنطنیه و بالکان به دست عثمانیها، روسیه به عنوان تنها دولت ارتدوکس در جهان باقی ماند و به این دلیل، برای روسها طبیعی بود که مذهبشان را با ملیت و دولت خود هم سنگ بدانند. برای آنها روس بودن، همان ارتدوکس بودن تلقی میشد و هر ارتدوکسی تبعه تزار بود. پس، منبع بیگانه هراسی روس ریشه در این تاریخ منحصربهفرد دارد که از تمام جوانب به وسیله کاتولیکها، پروتستانها، و مسلمانها محاصره شده بودند. چنین نگرشی تا قرن بیستم تداوم یافت. آنها به وسیله کمونیسم، سکولار شدند و به آنها این درک تلقین شد که نخستین مردم برگزیده تاریخ هستند که به یک جامعه بیطبقه وارد میشوند. پس، احساس روسها از هویت، بیشتر به وسیله آنچه که نیستند تعیین شدهاست تا اینکه به وسیله آنچه که هستند. در واقع، جنبه سلبی هویت ملی برای آنها مطرح بودهاست و نه جنبه مثبت آن، چرا که آگاهی از متفاوت بودن از دیگران و یکی بودن با خود دو مسأله است. حکومتهای روسی این موضوع را که احساسات ضدبیگانه را در میان مردم تحریککننده بیشتر به نفع خود میدیدهاند. پایپ در مورد ناکامی تحول مبنای هویت از مذهب به قوم و عدم شکلگیری هویت ملی را علاوه بر مسائل بالا، به قلمرو پهناور و تنوع قومی مربوط دانستهاست. از سوی دیگر، حکومت تزاری یک امپراتوری ایجاد کرد تا اینکه یک ایدئولوژی ملی، و در مدارس و ارتش، به جای آموزش وفاداری به میهن، صرفاً وفاداری به شخص تزار را آموختند. او همچنین باید به عدم توسعه نهادهایی که بتوانند میان گروههای اجتماعی جدا از هم، یک احساس سرنوشت مشترک ایجاد کنند، و دهقانان جدا و پراکنده در سرزمینهای پهناور را به سوی شهروندانی با درک قومی هدایت کند، اشاره کرد.
بسیاری از تحلیلگران مسائل روسیه، یکی از ویژگیهای دولت روسی را موعودگرایی دانستهاند. این ویژگی به اشکال مختلف امکان شکلگیری هویت ملی را مانع شدهاست. موعودگرایی روسیه در ابتدا در قالب مذهبی به شکل "رم سوم" ظهور یافت. در قرن 19 در برابر تحول هویت دولتهای اروپایی، شکل "اسلاوگرایی" به خود گرفت، و سرانجام در قرن بیستم به "بینالمللگرایی" سوسیالیست تبدیل شد. در مورد موعودگرایی مسیحی پیش از این بحث شد. اما یکی از موانع اصلی شکلگیری هویت ملی در روسیه بویژه در سدههای 19 و 20 موعودگرایی به دو شکل اسلاوگرا و بینالمللگرا بود. اسلاوگرایی نخست در برابر اصلاحات پتر شکل گرفت و مقاومت شدیدی از این ناحیه نشان داده شد. آنها سیاستهای پتر را خیانت به مبانی ملی روس و مخالف روند پیشرفت قوم روس تلقی میکردند و بر ارزشها و سنتهای روسی بویژه مذهب ارتدوکس تکیه میکردند. از نظر اسلاوگرایان، فرهنگ غرب نباید ذات تغییرناپذیر روسیه مادر را که نشانههای آن ارتدوکس روسی و یک دولت قدرتمند متمرکز است، آلوده کند[۹].
اسلاوگرایی هم اشکال متعددی داشته است. یک شکل آن، اتحاد ملل اسلاو بود که البته در بیشتر مواقع، مرکزیت آن خارج از روسیه بود. هرگاه که لهستان سردمدار این جریان بود، اسلاوگرایی حتی جنبه ضدروسی نیز پیدا میکرد. در شکل دیگر آن، به یک اصل سازمان دهنده و به عنوان شیوهای برای بسیج مردم روسیه در حمایت از سیاستهای توسعهطلبانه دولت بود. اما، در بسیاری موارد، صرفاً شعاری بود که از سوی دولت روسیه به منظور تحریک ملیتهای اسلاو داخل امپراتوری اطریش و عثمانی برای تضعیف آنها در برابر روسیه بود. اما آنچه که در این رابطه به بحث اصلی ما برمیگردد آن است که گو اینکه اسلاوگرایی میتوانست شکلی از ملیگرایی برای ایجاد یک هویت ملی برای روسیه باشد، اما تأکید آنها بر مذهب ارتدوکس به عنوان وجه مشترک میان اسلاوها، خود به خود به مانعی برای آن تبدیل گردید. تئوریهای ناسیونالیسم روسی در دوره اسلاوگرایی دارای سه ویژگی اصلی بود. اول وابستگی به ارتدوکس روس بود که متفکران آن تئوریهایی برای توجیه اقتدار معنوی منحصربهفرد و اصالت رهبران آن ابداع کردند ــ که موازی همان ادعاهای غیردینی انجام شده به نفع ناسیونالیسم روس و ماهیت این پیوستگی و ائتلاف متغیر بود. در حالی که برخی ناسیونالیستها معتقدانی مؤمن و پیرو فلسفههای مذهبی پیچیدهای بودند، دیگران میخواستند که کلیسا فقط به عنوان یک عامل کنترل اجتماعی عمل کند. دوم، علاقه عمیق به تاریخ قرون میانه روسیه و بویژه دوره مسکوی آن، که بسیاری از ناسیونالیستها معتقد بودند هنوز به بسیاری از فرهنگهای بیگانهای که پتر کبیر آنها را وارد روسیه کرد آلوده نشده بود. سوم، اعتقاد به دهقانان روس به عنوان یک نیروی اخلاقی در جهت خیر و نیکی که تجسم عینی آن در شیوه زندگی اجتماعی و نحوه اداره امور آنان قابل مشاهده بود.
روسیه جدید از همان ابتدا با یک بحران هویتی روبرو بود و گذار از وضعیت امپراتوری و هویت مبتنی بر ایدئولوژی، مسأله دولت ملی و تقارن دولت و ملت و مشکلات ناشی از فقدان آن، مسأله هویت ملی را به طور اساسی مطرح ساخت. از سوی دیگر، وانهادن نظام سیاسی و اقتصادی سوسیالیستی و تلاش برای همکاری و سپس ادغام در غرب، مسأله جایگاه روسیه را در جهان و بویژه در ارتباط با اروپا و غرب مطرح کرد. و نیز از دست دادن نقش یک ابرقدرت و رهبر بلوک نظامی ـ سیاسی با مأموریتی جهانی، ابهاماتی اساسی را در دوره نقش آتی روسیه در سطوح جهانی و منطقهای به پیش کشید. از نظر مقامات رسمی، قرار بود "دولت ملی روسیه"، یک "عضو برابر ملل متمدن" باشد و به عنوان یک "قدرت بزرگ جهانی در نهادهای اروپایی و غربی" حضور یابد و نقش درخور خود را بازی کند. اما میان این تصورات با واقعیتهای داخلی و خارجی فاصله زیادی وجود داشت. در داخل، آشفتگی زیادی درمورد تعریف هویت وجود داشت و نخبگان و گروههای متعددی بودند که هریک درک خاص خود را از هویت کشور داشتند و آرمانها و آرزوهای متفاوتی را در سر میپروراندند و هیچگونه اجماعی حاصل نشد. در خارج نیز مسائلی پیش آمد که تصورات اولیه مقامات روسی را با واقعیتهای سخت محک زد. ناکامی دولت در حل مشکلات داخلی و تحقیر آن در مسائل بینالمللی، هویت آرمانی رسمی را به بنبست رسانید و وضعیت را آشفتهتر ساخت. اما از سال 2000 با اقداماتی که انجام شد، بسیاری از مشکلات دهه 1990 حل شد و در روسیه یک حس اعتماد به دولت و افتخار به هویت ملی تقویت شد که اوج آن را در سالهای پس از 2005 دیده ایم و انتخاب سه باره پوتین با رای بالای 60 درصد هم در سال 2012 ناشی از اعتماد به او به عنوان بازیابنده حس هویت ملی روسیه جدید است.
از مجموع مباحثی که در مورد هویت ملی روس مطرح شد، نتیجه میگیریم که داستان تحول هویت ملی در روسیه حکایت ناکامی ملت روس از دستیابی به دولت ملی به مفهوم معاصر اروپایی آن است، و زمانی که اتحاد شوروی از هم پاشید، روسیه جدید خود را درگیر یک مسأله حل ناشده تاریخی یافت که تاثیرات مهمی بر مسائل داخلی و رفتارهای خارجی آن داشت.
در عین حال مجادله پیرامون این هویت و نا مشخص بودن حدود و ثغور آن به معنای نبود هویت ملی نیست و در روسیه، میان بخش مهمی از مردم و به ویزه اکثریت روس تبار آن گرایشات و علاقه مندی به افتخار و عظمت ملی امری عینی و واقعی است. این هویت ملی، نمادها، شعارها و تجلیات خاص خود را داشته و در شرائط گوناگون و به ویژه در سختی و شدائد روزگار خود را نشان میدهد[۱۰].
نیز نگاه کنید به
هویت ملی در آرژانتین؛ هویت ملی سنگال؛ هویت فرهنگی و ملی چین؛ هویت ملی در ژاپن؛ هویت ملی در کوبا؛ هویت ملی در لبنان؛ هویت ملی مصر؛ هویت ملی در تونس؛ هویت ملی در فرانسه؛ هویت ملی در اردن؛ هویت ملی در اوکراین؛ هویت ملی در سیرالئون؛ هویت ملی در قطر؛ هویت ملی در گرجستان؛ هویت ملی در بنگلادش؛ هویت ملی در سریلانکا
کتابشناسی
- ↑ بیلینگتون، جیمز (1385)، روسیه در جستجوی هویت خویش، ترجمه مهدی سنایی، تهران: ایراس. ص 42.
- ↑ Aron,(1994).p 40.
- ↑ والتر، (1363). ص 201.
- ↑ سجادپور، (1372).ص 5.
- ↑ Sakwa,(2010).p 255.
- ↑ كرمی، جهانگیر، (1384). تحولات سیاست خارجی روسیه، تهران: وزارت امور خارجه. 80-81.
- ↑ Melvin, (1995). p 7.
- ↑ كرمی، جهانگیر، (1384). تحولات سیاست خارجی روسیه، تهران: وزارت امور خارجه. 85.
- ↑ كرمی، جهانگیر، (1384). تحولات سیاست خارجی روسیه، تهران: وزارت امور خارجه. 88-89.
- ↑ کرمی، جهانگیر (1392). جامعه و فرهنگ روسیه. تهران: موسسه فرهنگی، هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی، جلد اول، 92-107.