تاریخ روسیه
تاریخ روسیه را میتوان به دورههای باستان، تزاری، کمونیستی و روسیه جدید دسته بندی کرد. روسیه به عنوان یک دولت، تاریخی منحصر به فرد و پیچیده دارد که از حدود هزار سال پیش تا کنون جریان داشته است. از سده نهم پیش از میلاد، سکاهای هند و اروپایی که به یکی از شاخههای زبانهای ایرانی سخن میگفتند، تا سده دوم پیش از میلاد بر این سرزمین حکومت میکردند و سپس سرمتهای ایرانی زبان و به آرامی در سدههای پسینتر، خزرها، بلغارها و وندیها که به عنوان تبار اسکلاونیها یا اسلاوها از آنها یاد شده، به تدریج بر سرزمینهای میان خزر و شمال دریای سیاه حاکم گشتند[۱]. در واقع، از قرن سوم میلادی نفوذ و گسترش اقوام اسلاو از سمت کوههای آپارت آغاز گردید و آنان در قرن هفتم میلادی در نواحی میان دریا بالتیک، دریای سیاه و رود ولگا مستقر شده بودند. اسلاوهای ساکن جنوب روسیه تحت استیلای خزرها قرار داشتند و هنوز اتحادی میان آنها به وجود نیامده بود.
تاریخ دوره باستان روسیه
تاریخ دوره تزاری دو سلسله ریوریک و رومانوف را دربرمیگیرد که اولی از سال 862 تا 1612 میلادی از قبایل پراکنده اسلاو و با چیرگی بر نظام کهن ملوکالطایفی دولتی واحد ایجاد کرد و دومی تا انقلاب اکتبر 1917 ادامه داشت. در یک تقسیمبندی دیگر، دولت روس تزاری به روسیه کوچک در کیف (از قرن دهم تا پانزدهم)، روسیه بزرگ در مسکو (از اواخر قرن 15 تا قرن 17) و در سنپترزبورگ (از قرن 18 به بعد) تقسیم است. از سال 912 کیف کمکم به عنوان مرکز قوم اسلاو در آمد و از این رو، کیف را گهواره ملت روسیه دانستهاند. اما با هجوم مغولان دوره کیف به سرآمد. یوغ مغول ــ که در روسیه واژهای مشهور است ــ از سال 1240 تا 1480 ادامه داشت. با کاهش تدریجی قدرت امپراتوری مغول که از غازان بر سرزمینهای روسیه حکمرانی میکرد، و سپس شکست آن به وسیله ایوان سوم، دوره حکومت مسکوی آغاز شد. ایوان چهارم (مشهور به ایوان مخوف) مسکو را به عنوان پایتخت قرار داده و خود را "تزار" روسیه نامید. در واقع، بنیانگذار اصلی دولت روسی و نماد هویت روسی را ایوان مخوف (از 1547 تا 1605) دانستهاند، و آنچنان که پس از این خواهیم دید، در مقابل ورود افکار جدید از غرب و آنچه که موج غربگرایی و التقاط نامیده شده، ایوان مخوف پادشاهی جبار است که برای حفاظت از روح روسیه در مقابل دستاندازی بیگانه به یک نمونه آرمانی تبدیل میگردد. آنچنان که مسکو نماد فرهنگ و هویت سنتی روس بود، سنپترزبورگ پنجرهای گشوده به سوی غرب پنداشته شد که به دوره سنتی روسیه در مسکو خاتمه داد.
در قرن نهم گروهی از بازرگانان و حادثه جویان اسکاندیناوی که به وارانگیان یا وایکینگها موسوم بودند، از طریق نووگورود و رودنیپر به دریای سیاه راه یافتند و به بسط روابط بازرگانی با دولت بیزانس پرداختند. مهاجرنشین نووگورود در سال 862 به تصرف روریک از شاهزادگان وارانگیان درآمد و وی مملکت نووگورود بزرگ را در آن مستقر نمود. این شاهزاده نشین اولین هسته تشکیل روسیه به شمار میرود. پس از روریک، جانشین وی اولگ مقر خود را به کی یف منتقل کرد و این شهر تا سال 1169 پایتخت مملکت کی یف بود. نام روس احتمالاً به وارانگیان یا بخشی از آن اطلاق میشد و لی در همان اوایل امر اسلاوهای شرقی را نیز در برگرفت و اسم عمومی سرزمین مسکونی آنان گردید. ابتدا نام روس به ممالک اسلاوی جنوب روسیه و به ویژه مملکت کی یف داده میشد و سپس این نام به قلمرو و دولت مسکو تعلق گرفت. اسلاوهای شرقی به وسیله اولگ متحد شدند و او آنان را از قید حکومت خزرها رهایی بخشید. اولگ و جانشینش ایگور به قسطنطنیه نیز حمله کردند و پیمانهایی با امپراتور بیزانس و به نفع روسها منعقد کردند. اولگا، همسر ایگور در یکی از سفرهای خود به قسطنطنیه مسیحی شد. در دوره حکومت سویاتوسلاو که از سال 964 تا 972 به درازا کشید، دوک نشین کی یف به اوج قدرت خود رسید و دامنه نفوذ روسها از نووگورود تا دانوب در غرب، و ولگا در شرق گسترش یافت. ولادیمیر اول پسر سویاتوسلاو، کلیسای ارتدوکس شرقی را مذهب رسمی قرار داد و این مسأله به نفوذ هر چه بیشتر فرهنگ بیزانس در دولت کی یف منجر شد[۲]. اسلام، مسیحست کاتولیک و ارتدوکس و یهودیت ادیان حکومتها و مردمان مجاور بودند. داستانی مشهور اما نامستند از شیوه انتخاب دین به وسیله ولادیمیر وجود دارد که او از میان یک دسته از مبلغان این ادیان، استدلالهای ارتدوکسها را به خاطر انطباق با روحیات مردم روس پذیرفت، اما بسیاری از مورخان انتخاب دین را با دلایل راهبردی یا جلال و شکوه امپراتوری بیزانس در قسطنطنیه بیشتر واقعی دانستهاند[۳]. پس از مرگ یاروسلاو در سال 1054، دولت کی یف به چند امیرنشین کوچکتر تجزیه شد و شاهزاده نشینهای گالیچ، ولادیمیر و سوزدال و ولادیمیر از قدرت بیشتری برخوردار شدند[۴]. دولت کی یف در اوج خود در حدود سال 1050 میلادی بیش از هفت میلیون سکنه داشت و وسعت آن از شمال تا جنوب حدود 1300 کیلومتر و از شرق تا غرب نزدیک 1000 کیلومتر بود[۵].
اما در سال 1169، کی یف مقهور شاهزاده نشین سوزدال شد و مرکز قدرت از کی یف به ولادیمیر انتقال یافت. در پی انحطاط و تجزیه مملکت کی یف و جدایی نواحی مختلف اسلاونشین، نوبت به مغولان رسید تا این نواحی را عرصه تاخت و تاز خود قرار دهند. نیروهای مغول به رهبری باتوخان سراسر روسیه را درنوردیدند و تمامی شهرهای عمده به جز نووگورود و پسکوف را تاراج کردند. بدین ترتیب روسیه از سال 1240 به مدت دو قرن و نیم تحت استیلای حکومت اردوی زرین که توسط باقرخان پایه گذاری شده بود قرار گرفت. شهر سرای در نزدیکی ولگاگراد کنونی پایتخت اردوی زرین بود و امرای روس مجبور به پرداخت خراج به آن بودند. همزمان با حمله مغولان، سوئدیها و شهسواران فرقه توتونی نیز از نواحی شمالی و شمال غربی به روسیه یورش آوردند. در مقابل این حملات، الکساندر نفسکی، قهرمان ملی روسیه، به خوبی ایستادگی کرد و سوئدیها را در سال 1240 و شهسواران فرقه توتونی را دو سال بعد در نزدیکی دریاچه پیپوس شکست داد و از پیشروی آنان به سمت شرق جلوگیری کرد. با این حال در قرن چهاردهم بخشی از غرب روسیه جزء لیتوانی گردید. در اوایل قرن چهاردهم مرکز کلیسای روسیه به مسکو منتقل شد و در پی آن در سال 1328 ایوان اول شاهزاده مسکو امتیاز جمع آوری خراج از سایر امیر نشینها را برای اردوی زرین به دست آورد. به این ترتیب بر اهمیت مسکو افزوده شد و دمیتری دونسکوی، دوک مسکو در سال 1380 میلادی به مخالفت علنی با تاتارها پرداخت. وی موفق شد که آنان را در نیرد کولیکووا در دشتی به همین نام در نزدیکی رود دون شکست دهد و این امر مقدمه آزادی روسیه از سلطه تاتارها محسوب شد. دوران ایوان سوم یا ایوان کبیر، مصادف است با آغاز رشد و گسترش مسکو. ایوان کبیر در سال 1463، دوک نشین یاروسلاول، در سال 1471 نوگورود و در سال 1474 روستوف را به مسکو ضمیمه نمود. وی بخشهایی از روسیه را که توسط لیتوانی تصرف شده بود را نیز بازپس گرفت و در سال 1480 موفق شد که خود را از قید اطاعت اردوی زرین نیز آزاد کند. در دوره وی صنعتگران خارجی به روسیه آورده شدند و همچنین معماران ایتالیایی در ساخت کلیساها، کاخها و قلعهها به کار گرفته شدند. در دوره جانشین وی، واسیلی سوم نیز که از سال 1505 قدرت را به دست گرفته بود، توسعه مسکو همچنان ادامه یافت. پس از یاروسلاو، ایوان چهارم ملقب به ایوان مخوف جانشین وی شد. ایوان مخوف که سلطنت وی از سال 1530 تا 1584 به درازا کشید اولین رهبر مسکو است که به خود عنوان تزار داد. وی دامنه نفوذ روسیه را در سمت شمال، شرق و جنوب شرقی ادامه داد و در سال 1552 قازان و در 1557 آستراخان را تسخیر کرد. در دوره ایوان مخوف از نفوذ اشراف به شدت کاسته شد و در عوض قدرت تزار افزایش یافت. پس از ایوان چهارم، پسرش فئودور اول تزار شد که به علت ناتوانی و ضعف وی، بوریس گودونوف، شوهر خواهرش عملاً قدرت را به دست داشت و پس از مرگ فئودور نیز، رسماً تزار روسیه شد. گودونوف، کلیسای روسیه را مستقل کرد، با سوئد و لهستان مصالحه نمود و استعمار استپهای جنوبی و سیبری غربی را شدت داد. پس از مرگ گودونوف در سال 1605 هرج و مرج و اغتشاش روسیه را در بر گرفت و دوران آشوب آغاز شد. در سال 1612 یکی از امرای روس مسکو را گرفت و سال بعد در انجمنی متشکل از اشراف و مردم شهر در نیژنی نووگورود، میخائیل رومانوف به تزاری برگزیده شد. بدین ترتیب دوران آشفتهای از تاریخ روسیه به پایان رسید و حکومت به خاندان رومانوف منتقل شد. تا سال 1917 که انقلاب اکتبر به حکومت تزارها پایان داد، امپراتوری روسیه در دست این خانواده قرار داشت[۶].
در طی حکومت سه تزار نخست از خاندان رومانوف دولت مجدداً سازمان یافت و مناطق دور افتاده دوباره تحت سلطه مسکو درآمد. پس از مرگ فئودور سوم کشمکشی میان مدعیان سلطنت درگرفت و سرانجام نیز قرار شد که پتر اول و ایوان الکسیویچ یا ایوان پنجم مشترکاً تزار باشند و سوفیا آلکسیوا، مادر ایوان نایب السلطنه آنها باشد. پتر که در ده سالگی به حکومت رسیده بود به علت کمی سن در محلی در نزدیکی مسکو در تبعید به سر میبرد و عملاً نقشی در حکومت نداشت. پتر که در سال 1689 با خلع ید از ایوان، خود به تنهایی قدرت را به دست گرفت، موسس روسیه جدید به شمار میرود و به پتر کبیر معروف شده است. او با استفاده از تجربیاتی که از طریق مربیان هلندی و سوئیسی و سفرهای مخفیانه به اروپا کسب کرده بود، اقدامات گستردهای را در جهت مدرن کردن روسیه آغاز نمود. پتر نیروی زمینی و دریایی منظمی را در روسیه ایجاد کرد و سیستم اداری را به تبعیت از دولت سوئد تغییر داد. قلمرو روسیه تا سواحل دریای بالتیک گسترش یافت و شهر سن پترزبورگ که به عنوان نماد این پیروزی تأسیس شده بود، به جای مسکو، پایتخت روسیه گردید. پیشرفتهای سریع روسیه در این دوره آن را در شمار دولتهای مقتدر اروپا درآورد. پتر در سال 1721 خود را امپراتور کل روسیه نامید و سال بعد جانشینی نسلی را لغو کرد و تعیین جانشین را تابع اراده امپراتور قرار داد که این قاعده تا زمان پاول اول اجرا میشد[۷].
پتر متاثر از شخصی به نام فرانسوا لوفور اسکاتلندی ساکن محله خارجیهای مسکو علاقه مند به غرب شد. پتر بویژه برای قدرتمندی روسیه، نیاز به نیروی دریایی و کشتی را جدی میدید. او به طور ناشناس و با اسم مستعار همراه برخی مقامات روس به اروپا سفر کرد و مدت یک سال از کارخانههای کشتی سازی بازدید و حتی کار کرد. او همچنین از دانشگاههای اروپایی دیدن کرد[۸]. او روز بعد از ورود به مسکو، ریش سران سپاه و اعیان و اشراف را تراشید و آنها را مجبور به پوشیدن لباس به سبک فرانسویها کرد و تقویم روسیه را تغییر داد. او اصلاحات صنعتی و اداری و نظامی را به سبک غرب اجرا کرد. شهر سن پترزبورگ را در نزدیکترین نقطه به اروپا احداث کرد و شوون اجتماعی و سیاسی را به وضع دیگری درآورد[۹]. او به تاسیس فرهنگستان علوم و مدارس و آموزشگاههای کارخانههای اسلحه سازی، روش مرکانتیلیسم، خدمت وظیفه اجباری، نظام مالی و اداری جدید، اصلاحات مذهبی و محدود سازی کلیسا پرداخت. زیربنای فکری این تحولات در حوزه مذهب، دیدگاههای کشیش تئوفان پروکوپوویچ بود که به تبلیغ اندیشههای فلسفی بیکن و دکارت میپرداخت. پتر هم برتری اخلاق عرفی و نظارت دولت بر روحانیت را پذیرفت[۱۰].
بدین ترتیب، پتر به پیکرتاریخی کشورش ضربه تبری میزند و آن را به دو نیم تقسیم میکند: نیمه تحول تاریخی و نیمه فضای فرهنگی، و دو فرهنگ به وجود میآورد: فرهنگ عمودی دولت و نخبگان و فرهنگ افقی و روستایی مردم[۱۱]. البته پتر مدعی بود که «چند دهه به اروپا نیاز داریم و بعد از آن میتوانیم به آن پشت کنیم»[۱۲]، اما این مسیری بی بازگشت بود. او در سال 1700 روزنامه ودوموستی را برای اولین بار به راه انداخت، مجموعه قوانین روسیه را تدوین کرد و مفهوم منافع عمومی را متذکر شد، اما شیوه او تناقضات زیادی ایجاد کرد. از یک سو، میان طرح و شیوه واقعی دولت فاصله زیادی بود و از سوی دیگر، میان منافع دولت و ملت و منافع شخص تزار فاصله وجود داشت[۱۳]. به بیان سادهتر، فرهنگ «پنجرهای باز به روی اروپا» در مقابل فرهنگ روس سنتی قرار گرفت. سنپترزبورگ، نامی آلمانی، به دست معماران ایتالیایی و پر از جمعیت غربی، در برابر مسکو، شهری تا بن دندان روسی و به شیوه زیست روسی بود. در سنپترزبورگ نخستین آکادمی علوم روسیه در تسخیر دانشمندان فرانسوی و آلمانی، و مدارس، کارخانجات و کارگاههای مدرن شکل گرفت. از اینجا بود که یک روسیه جدید و متفاوت از گذشته شکل گرفت. روسیه سدههای 18، 19 و 20 بر مدار تحولی شکل گرفت که از سنپترزبورگ و پتر آغاز شد و آن را از روسیه قرن 17 و پیش از آن جدا ساخت و آنچنان که گفته شد، بنیان فکر این دوره جدید در اروپای تئوفان پروکویچ بود. او روحانی عالیمقامی از کلیسای کاتولیک اوکراین بود که آثار فلاسفه اروپایی را خوانده و مجذوب مفاهیم دولت و حاکمیت شده بود و مضمونهایی چون اطاعت در جامعه، حقوق پادشاه و یکپارچگی نظام سیاسی در وجود شخص شاه را از هابز و گرسیوس گرفته و در کتاب «عدالت و اراده پادشاه» در قالب مفاهیم دولت، قدرت و ناسیونالیسم آورده بود و روسیه قرن 18 را با اروپای پس از رنسانس و عصر روشنایی و خردگرایی منطبق میکرد[۱۴]. از این دوره، معارف سده هیجدهم اروپا به قشر بالای جامعه روسیه راه یافت و گروهی از اشراف روس به نظریههای ولتر، دیدرو و افکار فراماسونی روی آوردند[۱۵]. رادیشف نخستین روشنفکر روسی بود که با مطالعه آثار فلسفه سده هیجدهم فرانسه پرورش یافت و از نوشتههای ولتر، دیدرو و روسو بهره فراوان گرفت و در وجود او، اندیشههای فرانسوی با روحیات روسی درهم آمیخت. کاترین دوم، امپراتریس روسیه نیز بانویی روشنفکر بود و با ولتر و دیدرو مکاتبه داشت. اما به هر حال، اسلاوگرایان روس کارهای پتر را خیانت به مبانی کلی روس، اعمال فشار و متوقف کردن ادامه پیشرفت میپنداشتند[۱۶].
اما تحولات دوره پتر موجب ایجاد جریانهای فکری سیاسی و اجتماعی گوناگونی در روسیه شد که تا امروز همچنان برای روسیه اهمیت دارند و در واقع، از این زمان است که روسیه با یک مساله اساسی جدی روبرو میشود و آن مساله این است که روسیه شرقی است یا غربی[۱۷]. در واقع، اندیشههای غربگرا و اسلاوگرا و بعدها اوراسیاگرا، محصول اصلاحات دوره پتر بودند. اسلاوگرایان که خود محصول تمدن و فرهنگ دوره پتر بودند، کارهای پتر را خیانت به مبانی ملی روسی، اعمال فشار و متوقف کردن ادامه پیشرفت میپنداشتند. آنها به ویژگیهای مردم روس، تاریخ روس و رسالت ملت روس تاکید داشتند. نفوذ اندیشههای هگل و شلینگ در سده نوزده با طبایع فکری و اندیشهای روس سازگاری بیشتری داشت و اندیشههای مذهبی را در اسلاواگرایان بارور کرد. خومیاکف آیین مسیحیت ارتدوکس را صورتی بدیع بخشید؛ به گونهای که در آن انگیزههای فلسفه اصالت تصور (ایده آلیسم) آلمان، با محیط روسیه دگرگونی و سازگاری یافت. در اندیشههای مذهبی و فلسفی اسلاوگرایان، خلاقیت و اصالت مشهود است. آنها مدعی رسالت مردم روسیه بودند و آن را جدا از رسالت ملل غرب میدانستند. اصالت اسلاوگرایان در آن بود که سعی داشتند در طریق ارتدوکس مسیحی شرقی که مبنا و اساس تاریخ روسیه بود و نیز اصول سلطنت بیندیشند. میان نظام قومی (ملتگرایی) رسمی روس و درک اسلاوگرایان از ملت و جامعه تفاوت وجود داشت. اصول اسلاوگرایان شامل مسیحیت ارتدوکس، سلطنت و مردم بود. آنها معتقد به برتری و اولویت مطلق مذهب و در جست و جوی مسیحیت اتدوکس پاک و منزهی از آلودگی و اثرات انحرافی و ناگوار تاریخ، به ویژه از زمان پتر کبیر بودند. آنها از مردم روسیه، چهرهای به دور از تحریفهای خردگرایانه و غربی میخواستند و نیز از تزار انتظار داشتند که بار سنگین مسئولیت اداره کشور را بر دوش بکشد.
اسلاوگرایان اما پدیدآورنده نهضت مردمگرایی (نارودنیکی) قرن نوزده بودند که جوامع کهن روستایی را اصیل، سرزنده و سازنده میدانست. اسلاوگرایان باور داشتند که غرب در جهت فساد و انحطاط گام برمیدارد[۱۸]. خومیاکف فیلسوف روس قرن نوزده، در اشعار خود گناهان تاریخی روسیه در روزگار پتر را فاش کرد. مردمگراها آرزومند بازگشت روزگار پیش از فرمانروایی پتر کبیر بودند. خواستهای سنتگرایانه و محافظه کارانه آنها که در آرزوی گذشتههای دور به سر میبردند و زندگی و نظام واقعی آن مهجور مانده بودند، چیزی جز پندارگرایی نبود. مردمگرایان روسیه از مدل زندگی بورژوازی و پیشرفت سرمایه داری در روسیه نفرت داشته و به راه پیشرفت خاص این کشور ایمان داشتند و معتقد بودند که دست تقدیر، مردم روسیه بر آن داشته تا مسائل اجتماعی را بهتر و سریعتر از غرب حل کنند[۱۹]. مردمگرایی روسی موردی کلاسیک است که یک ایدئولوژی پوپولیستی به غایت خوب تنظیم شده و عمدتا به این علت است که تعدادی از روشنفکران هوشمند روسی را در اواخر قرن نوزدهم به خود جلب نمود. نارودنیکها علیه صنعتگرایی به عنوان یک شکل تولید بزرگ مقیاس و متمرکز (یعنی استراتژی کاپیتالیستی-دولتی) استدلال میکردند اما با همه انواع پیشرفت تکنولوژیک مخالف نبودند. باید از امتیاز «عقبماندگی» روسیه بهرهبرداری میشد، یعنی «تلاش برای آنچه که دیگران قبلا نه به طور غریزی بلکه به طور آگاهانه به آن دست یافتهاند. دانستن آن که در این مسیر از چه چیزی باید اجتناب ورزید[۲۰]. نارودنیکها ضد دولتگرایان نیز بودند، که با نظر به شکل سرکوبگرانهای که صنعتی شدن روسیه بخود گرفت طبیعی است. با این وجود نظریات آنها پیرامون دولت دربرگیرنده اختلافات جزئی بسیار بود. شاید جالبترین سهم و نقش آنها نقد ایده تقسیم کار بود. آنها فداکاریها و قربانیها از نظر شخصیت انسانی را (که توسط آدام اسمیت و امیل دورکهایم هر دو تصدیق شده ولی ضروری تلقی شده بود) برای رسیدن به مجموعه پیچیده منفک شده و جامعه کارآمد نمیپذیرفتند. قانون ترقی میخائیلووسکی خیلی از ایدهها و آراء جریان اصلی پیرامون توسعه تفاوت دارد. جریان مخالف این است: ترقی، رهیافت تدریجی نسبت به فرد تام و تمام و کامل، نسبت به تقسیم کار میان اندامهای بشر به کاملترین وجه ممکن و متنوعترین شکل آن و تقسیم کار میان انسانها در حداقل ممکن میباشد. هرچیزی که اختلاف و ناهمگونی اعضای آن را کاهش دهد اخلاقی، عادلانه، منطقی و سودمند است[۲۱].
یک نکته مهم در مورد تاریخ روسیه برخی هم زمانیهای آن با تحولات تاریخ ایران است. درست در زمانی که پتر توانست از طریق اقتباس صنعتی از اروپا روسیه را در جایگاه یک قدرت بزرگ قرار دهد، ایران صفوی سقوط کرد و پتر نیز نواحی شمال شرق ایران را برای دورهای کوتاه تصرف کرد. اما اشتیاق پتر به نوسازی در میان کسانی که به سنتهای روسیه عشق میورزیدند دشمنان فراوانی برایش به بار آورد[۲۲]. با مرگ پتر کبیر در سال 1725، کاترین اول (از سال 1725 تا 17269)، پتر دوم (از 1727 تا 1730)، آنا ایوانوونا (از 1730 تا 1740)، ایوان ششم (از 1740 تا 1741)، الیزابت پتروونا (از 1741 تا 1761) و پتر سوم (در سال 1762) به سلطنت رسیدند. سپس نوبت به کاترین دوم رسید که از سال 1762 تا 1796 زمام امور این کشور را به دست بگیرد. کاترین که از شاهزادگان آلمانی بود در سال 1744 به همسری پتر سوم درآمد و کوشید که به آداب و سنن روسی درآید. وی که نام اصلیاش سوفیا بود با گرویدن به مذهب ارتدکس، نام کاترین ار برای خود برگزید. وی طی کودتایی در ژوئن 1762، که به برکناری و قتل همسرش، پتر سوم منجر شد، به امپراتوری روسیه رسید. در دوره او روسیه به بزرگترین دولت اروپا تبدیل شد و سیاست دست اندازی به خاک همسایگان ادامه یافت. سه بار تجزیه لهستان که در سالهای 1772، 1793 و 1795 روی داد، الحاق شبه جزیره کریمه در سال 1772 و پیمانهای کوچک قینارجه در سال 1774 و یاسی در سال 1792 از غرب و جنوب، موجب گسترش هر چه بیشتر خاک روسیه گردید[۲۳].
پس از کاترین کبیر، پسرش پاول اول امپراتور روسیه شد. وی قانون جانشینی موروثی را مجدداً احیا نمود و سلطنت را حق اولاد ارشد قرار داد. در سال 1801 که جنون وی بیش از پیش آشکار گشته بود، گروهی از درباریان خواستار استعفایش شدند و چون امتناع کرد، وی را خفه کردند. الکساندر اول، پسر پاول که جزء کودتاگران بود تا سال 1825 امپراتور روسیه بود و اگرچه در آغاز میخواست که به وسیله قانون اساسی، مردم را در حکومت شریک گرداند، به تدریج به استبداد گرایید. وی در چند نبرد با ناپلئون شکست خورد ولی سرانجام در سال 1812 نیروهای فرانسوی را که تا شهر مسکو پیش آمده و آن را تصرف کرده بودند، از خاک روسیه بیرون راند و در سال 1814 فاتحانه وارد پاریس شد[۲۴]. روسیه در کنگره وین 1824-1815 به عنوان قدرت اصلی اروپا در نقش مدافع نظامهای پادشاهی مسیحی مطرح شد و اتحاد مقدسی را شکل داد که تا میانه سده 19 همچنان در مقابل افکار و اندیشههای انقلابی و مدرن فرانسه مقاومت میکرد. این وضعیت در داخل نیز کمابیش حاکم بود و روسیه در سالهای سده نوزدهم جولانگاه افکار و اندیشههای اصلاحی و انقلابی اروپایی بود. یکی از مهمترین شورشها علیه دولت روسیه، قیام دکابریستها در سن پترزبورگ و کی یف بود که در سال 1825 پدید آمد منجر به بسته شدن بیشتر فضای سیاسی کشور شد[۲۵].
نیکولای اول، برادر الکساندر در سال 1825 به جای وی به قدرت رسید و تا سال 1855 با استبداد کامل بر روسیه حکومت کرد. در دوره وی روسیه ارتجاعیترین حکومت اروپایی را داشت و در واکنش به آن، گروههای آزادی خواه و دستههای تروریست شروع به رشد کردهاند. الکساندر دوم که مردی آزادی خواه بود، در سال 1855 به امپراتوری روسیه رسید. وی در سال 1816 سرف داری را لغو، و نظام قضایی جدید را حاکم کرد. ولی این اصلاحات که عناصر انقلابی را ارضا نکرده بود، باعث رشد و گسترش تروریسم و نیهیلیسم شد و سرانجام الکساندر توسط یکی از گروههای تروریست به قتل رسید. الکساندر سوم، پسر و جانشین وی که مردی متعصب و مرتجع بود با تقلیل اصلاحات انجام شده و گسترش رژیم پلیسی بر روسیه، قدرت درباریان را افزایش داد و به نارضایتی بیشتر مردم دامن زد. نیکولای دوم که در سال 1894 به تزاری روسیه رسید، آخرین امپراتور روسیه بود. شکست روسیه در جنگ 1905 با ژاپن موجب بروز اعتصابات و شورشهایی شد که مجموعاً به انقلاب 1905 معروف است. تنها نتیجه این انقلاب اعطای حقوق مدنی و برقراری پارلمان یا دوما بود. با آغاز جنگ جهانی اول در سال 1914، روسیه نیز در زمره متفقین وارد جنگ شد. شکستهای پی در پی روسیه در جنگ و سیاستهای ارتجاعی نیکولای دوم وضع را به غایت وخیم کرد. کمبود مواد غذایی و سوخت و ورشکستگی اقتصادی موجب نارضایتی هر چه بیشتر مردم را فراهم آورد. از اواسط سال 1915 موج تظاهرات مردم و اعتصابات کارگری آغاز شد و رفته رفته به شورشهای مسلحانه تبدیل گردید. با استعفای نیکولای سوم در 15 مارس، رژیم تزاری در حقیقت به پایان راه خود رسید[۲۶].
تاریخ معاصر
جنگ جهانی اول، مشکلات اقتصادی داخلی و شورش موجب شد وضعیت روسیه از سال 1917 کاملا دگرگون شود و با پیروزی بلشویسم و رهبری لنین، عملا روسیه برای هفت و نیم دهه در تسخیر اندیشه کمونیسم و تفاسیر و برداشتهای روسی آن در دوره لنین، استالین و تجدید نظرهای پس از آنها قرار گیرد. آنگونه که بردیایف میگوید روسیه همواره سرزمین ایدههای افراطی متناقض بوده، و این بار بنیان فکری کشور به چپگراترین شکل آن تغییر میکند. بنبستهای فکری و عملی روسیه در سده نوزدهم، شکست جنگهای کریمه و جنگ جهانی اول، ناکامی و نومیدی از هرگونه اصلاح داخلی، ادبیات غنی، طوفانی و اثرگذار روسیه، تاکید بر نقش عنصر دولت و شرایط سیاسی به عنوان علت اصلی همه مشکلات فردی و اجتماعی و ناکامیهای ملی، همه چیز را در روسیه مستعد یک انقلاب و ایدئولوژی افراطی میکند. در نتیجه پیروزی انقلاب روسیه، اندیشه مارکسیسم، نظریه توسعه تاریخی اروپا و رویای روسی رم سوم به هم رسیدند و "حزب پیشتاز" مورد نظر لنین قدرت را در دست گرفت تا روسیه را به پیشرفت توسعه لازم برساند.
یک ماه پس از سقوط حکومت تزاری روسیه، ولادیمیر ایلیچ لنین، که رهبری بلشویکها را به عهده داشت، در قطاری اختصاصی که از سوی آلمانها در اختیار وی گذاشته شده بود وارد روسیه شد. آلمانها امیدوار بودند با ورود لنین به روسیه انقلاب کارگری تسریع و موضع روسیه در مقابل آلمان تضعیف گردد. لنین پس از رسیدن به روسیه اعلام نمود که دولت سرمایهداری باید سرنگون گردد و شوراها اداره کشور را به دست گیرند. در هفتم نوامبر (مطابق بیست و هفتم اکتبر در تقویم قدیم روسیه که اصطلاح انقلاب کبیر اکتبر از آن گرفته شده است) شوراهای کارگران، کشاورزان و سربازان طرفدار بولشویکها حکومت را به دست گرفتند و اعضای هیأت دولت را در کاخ زمستانی تزارها تحت نظر قرار دادند. لنین که در اوت سال 1918 از سوی دختر جوانی از سوسیالیستهای انقلابی مورد سوءقصد قرار گرفته بود، پیوسته از عوارض آن در رنج بود. سکته مغزی سال 1922 تا حدی از فعالیتهای سیاسی وی کاست و نهایتاً نیز در 21 ژانویه سال 1924 در نیژنی نووگورود (گورکی) درگذشت.
استالین معتقد به ایجاد ثبات در شوروی و تحکیم پایههای حکومت کمونیستی در این کشور بود. استالین در مارس 1922 به دبیر کلی انتخاب شده بود و از طریق کنترل دبیرخانه حزب توانسته بود کل دستگاه حزب را تحت نفوذ خویش درآورد و در نهایت نیز به رهبر بلامنازع کشور تبدیل شد. استالین برای پیشبرد برنامههای خود و از میان برداشتن مخالفان، تصفیه رهبران انقلاب بولشویکی را با شدت هر چه تمامتر دنبال میکرد. تروتسکی، رقیب اصلی استالین در سال 1927، از حزب کمونیست اخراج و به آلماآتا تبعید گردید. وی در سال 1929 محکوم به اخراج از شوروی شد و موج تصفیه سران حزب و ارتش سرخ در طی سالهای دهه 1930 به اوج خود رسید و بیشتر رهبران انقلاب اکتبر دستگیر و اعدام شدند. سیاست ترور و ارعابی که از سوی استالین بر جامعه شوروی حاکم شده بود، تملق و چاپلوسی را به شدت گسترش داد و بیشتر مدیران دولتی و حزبی را وادار ساخت تا برای حفظ خود آمارها و اطلاعات ننشانیتی از وضعیت جاری ارائه دهند. استالینیسم که حرف اول را در سیاست این کشور میزد به هنر، ادبیات و علم نیز رسوخ کرد و تمامی شئون زندگی اجتماعی مردم شوروی را در برگرفت. با شروع جنگ جهانی دوم از شدت سرکوب و اختناق داخلی کاسته شد و همه نیروها باری جنگ کبیر میهنی و آزادی شوروی بسیج شدند. در پرتو تبلیغات جدید که گرایشهای میهن پرستانه در آنها غلبه داشت، ارتش شوروی به سرعت تقویت شد. کارخانهها و مراکز ساخت تسلیحات نظامی به مناطق دور از جبهه انتقال یافت و نیروهای شوروی توانستند تا پایان جنگ نه تنها ارتش آلمان را از خاک خود بیرون کنند بلکه تا شهر برلین نیز پیشروی کنند. پیروزی در این جنگ به قیمت تلفات مالی و جانی بسیار هنگفتی برای روسیه به دست آمد ولی در پی آن نفوذ شوروی در سراسر اروپای شرق گسترده شد. استالین تا سال 1953 با قدرت کامل بر شوروی حکومت کرد و در روز پنجم مارس این سال بر اثر خونریزی مغزی در گذشت و جسد وی را کنار جسد لنین در میدان سرخ مسکو دفن کردند. اصطلاح استالینیسم که در ابتدا برای نشان دادن تمایز میان تفکرات تروتسکی و استالین به کار میرفت بعدها به شاخهای از کمونیسم که جنبه وطنی داشت اطلاق میشد. از نگاه مخالفان، استالینیسم دارای مفهومی منفی است و شامل کیش شخصیت، دیکتاتوری تام و خشونت آمیز و تمرکز قدرت در دست یک نفر میشود.
پس از استالین، مالنکوف نخست وزیر و دبیر کل حزب کمونیست شد، اما چون به تنهایی از عهده این دو کار بر نیامد، پس از ده روز پست دوم را به خروشچف واگذار کرد. با بسط قدرت خروشچف بر حزب کمونیست و نهادهای اداری، رفته رفته انتقاد از استالین و سیاستهای وی آغاز گردید و نقطه اوج آن نطق محرمانه خروشچف در بیستمین کنگره حزب کمونیست در سال 1956 بود. در این سخنرانی وی بعضی از اعمال استالین را مورد انتقاد قرار داد. مبارزهای که بعد از این کنگره برای غیر استالینی کردن شوروی آغاز شد، در کنگره بیست و سوم در سال 1961 به اوج خود رسید و جسد استالین را از مقبره لنین در میدان سرخ به گورستان قهرمانان در نزدیکی دیوار کرملین منتقل کردند. خروشچف آزادیهای نسبی در جامعه برقرار نمود و نقش پلیس مخفی کاهش یافت و در عوض دبیران حزبی از اقتدار بیشتری برخوردار شدند. تصفیه مخالفان نیز به شدت کاهش یافت و حداکثر به تبعید منجر میشد. در روابط خارجی، وی سیاست مسالمت آمیزی را با کشورهای غربی در پیش گرفت. به دنبال کنار گذاشتن خروشف، مدت کوتاهی، رهبری گروهی بر اتحاد شوروی حاکمیت یافت که از برژنف، کاسیگین و میکویان تشکیل شده بود. لئونید برژنف که نقش رهبری را در جریان برکناری خروشف به عهده داشت، پس از کنگره بیستم حزب کمونیست به کمک خروشچف به عنوان دبیر حزب به دبیرخانه راه یافته بود. وی دبیر کل حزب کمونیست شد و مدت 18 سال زمامدار شوروی محسوب میگشت. رهبری شوروی از سال 1965 روش سختگیرانهتری در پیش گرفت و استالین زدایی تقریباً در تمام زمینهها متوقف گردید. با پر رنگ شدن نقش کمیته امنیت دولتی (کا. گ. ب)، بازداشت عناصر ناراضی و مخالف تشدید شد و این بار علاوه بر اردوگاههای کار اجباری ناراضیان روانه تیمارستانهای روانی نیز میشدند. در این دوره برای کاهش اختلاف سطح درآمدها تلاشهای زیادی صورت گرفت و طرحهای بزرگی در خانه سازی، امور بهداشتی و آموزش به مرحله اجرا درآمد. در این دوران شوروی توانست به عنوان ابرقدرت موقعیت خود را تثبیت نماید و به برابری استراتژیک با ایالات متحده دست یابد. در عین حال، تولید ناخالص ملی کشور، به اندازه نیمی از تولید ناخالص داخلی امریکا بود[۲۷].
با مرگ برژنف، آندروپوف پس از یک دوره کوتاه دبیر کلی 15 ماهه که 5 ماه آن نیز در بستر بیماری طی شد، در فوریه 1984 درگذشت و با انتخاب کنستانتین چرنینکو به جانشینی وی، علائم بازگشت به عصر برژنف آشکار گشت. چرنینکو که در زمان حیات برژنف، کاندیدای طرفداران وی برای تصدی دبیر کلی حزب بودف سه پست مهم دبیر کلی، فرماندهی کل قوا و ریاست شورای عالی را به خود اختصاص داد. پس از سکته چرنینکو در دسامبر 1984، میخائیل گورباچوف جوانترین عضو دفتر سیاسی، عملاً اداره امور حزب رابه عهده داشت. در یازدهم مارس 1985، در جلسه فوق العاده کمیته مرکزی حزب کمونیست تشکیل و گورباچوف 54 ساله دبیر کل کمیته مرکزی شد و در آوریل 1985، در نخستین نشست کمیته مرکزی حزب، برنامه راهبردی اصلاحات خود را که بعدها به نام پرسترویکا و گلاسنوست مشهور شد، بیان نمود[۲۸].
گورباچوف اصلاحات خود را با ایجاد تغییراتی در کادر رهبری حزب کمونیست و دولت این کشور آغاز کرد. از اولین اقدامات گورباچوف مبارزه عملی و گسترده علیه الکلیسم بود. اتحاد شوروی از نظر مصرف مشروبات الکلی پس از فرانسه مقام دوم را در جهان دارا بود و مصرف بیش از حد الکل سبب کاهش سن متوسط افراد و همچنین افزایش میزان جرایم، کم کاری، افزایش تعداد کودکان ناقص الخلقه از والدین الکلی و بیماریهای گوناگون شده بود که خود بار سنگینی را بر اقتصاد این کشور تحمیل میکرد. این سیاست اگرچه در ابتدا با اقبال عمومی مواجه شد، اما به علت عوارض اجتماعی و اقتصادی منفی که به دنبال داشت، در عمل با مشکلات فراوانی مواجه گردید و تا حدی نیز سبب بروز تنشهایی در میان جامعه شد. افول اقتصادی شوروی در پایان دهه 1980 علیرغم تلاشهای گورباچوف برای اجرای اصلاحات، همچنان ادامه داشت. افزایش تورم به دنبال چاپ اسکناس برای تأمین کسر بودجه که سال به سال بر میزان آن افزوده میشد بر دشواری شرایط افزود. کاهش قیمت نفت در نیمه دوم دهه هشتاد برای شوروی که حدود 75 درصد درآمد ارزی خود را از صدور نفت به دست میآورد ضربه سنگینی بود[۲۹].
روز 18 اوت 1991 هیأتی در ویلای تابستانی گورباچوف واقع در فوروس در شبه جزیره کریمه، به دیدار وی رفت. این هیأت از گورباچوف درخواست نمود که استعفا داده و گنادی یانایف را به جانشینی خود تعیین نماید. با امتناع گورباچوف وی در منزل تحت نظر قرار گرفت و کمیسیون فوق العادهای به رهبری ولادیمیر کریوچکوف، رئیس کا. گ.ب، تشکیل گردید. ساعت 6 صبح روز بعد، رادیو مسکو و خبرگزاری تاس اعلام نمودند که میخائیل گورباچف به دلیل بیماری قادر به انجام وظایف خود نبوده و مطابق قانون اساسی اتحاد شوروی، معاون رئیس جمهوری به جای وی اداره امور را به دست گرفته است. در پی آن حالت فوق العاده اعلام شد و به غیر از 9 روزنامه بقیه روزنامهها تعطیل گردیدند و تانکها خیابانهای مسکو را به کنترل خود در آوردند. یلتسین به عنوان رئیس جمهور روسیه با این کودتا مخالفت کرده و آن را عامل ویرانی فدراسیون روسیه خواند و خواهان بازگشت گورباچف و حمایت مردم در جهت سرکوبی کودتا شد. مردم در مقابل کاخ سفید، پارلمان روسیه، اجتماع کرده و به سنگربندی پرداختند. تزلزل برخی عوامل کودتا، موجب شد تا حمایت از یلتسین بیشتر و بیشتر شود و حتی برخی از سربازان و واحدهای تانک به حمایت از پارلمان روسیه پرداختند. بالاخره این کودتا در 21 اوت شکست خورد و در جریان آن فقط 3 نفر کشته شدند[۳۰].
در سالهای 1985 تا 1991، چهره جدیدی در صحنه سیاسی روسیه ظاهر گردید که در اواخر سده بیستم نفش آفرینی مهمی در حیات سیاسی روسیه داشت. بوریس یلتسین دبیر کل سابق حزب کمونیست مسکو در سالهای 1976 تا 1985 دبیر کل حزب کمونیست منطقه سوردلوفسک بود، در آوریل 1985 به مسکو فراخوانده شد و به زودی دبیر اولی حزب کمونیست شهر مسکو را به عهده گرفت. به علت مخالفت با روند کند اصلاحات گورباچف، در سال 1978 از ریاست حزب کمونیست مسکو و عضویت دفتر سیاسی حزب کمونیست شوروی کنار گذاشته شد. اما بوریس یلتسین در انتخابات کنگره نمایندگان خلق که در مارس 1989 برگزار گردید با آرای بالایی به پیروزی رسید و برخلاف تمایل گورباچف در سال 1990 به ریاست پارلمان روسیه برگزیده شد. در اولین انتخابات عمومی و آزاد ریاست جمهوری در تاریخ روسیه، که در 12 ژوئن 1991 برگزار گردید، بوریس یلتسین با کسب 3/57 درصد آرا در مقابل 5 رقیب انتخاباتی به پیروزی رسید. درست یک ماه بعد وی از عضویت حزب کمونیست کناره گیری کرد و بدین وسیله بر محبوبیت خویش در میان مردم روسیه افزود[۳۱]. کودتای 19 اوت 1991، از سوی ارتش، ضربه بزرگی به نظام کمونیستی بود و به مدت سه روز ادامه یافت. در روز 19 اوت ارتش وارد مسکو شد اما طراحان کودتا جرات دستگیری یلتسین و دیگر رهبران روسیه نداشتند. ساختمان مجلس که دولت روسیه در آن مستقر بود، امکانی فوری برای سازماندهی مقاومت در برابر کودتا به دست آورد. کمیته دولتی وضعیت اضطراری ضعیف عمل کرد و اشتباهات فاحشی داشت و ارزیابی درستی از واکنش احتمالی مردم نداشت. در بیستم اوت، یلتسین و هوادارانش ، تلاش ارتش برای اشغال مجلس را خنثی کرده و جریان حوادث را به سود خود دگرگون نمودند[۳۲].
اما اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در سال 1370 فرپاشید و پرچم سرخ رنگ داس، چکش و ستاره، جای خود را به پرچم سه رنگ مزین به نماد عقاب دو سر دوره پتر کبیر داد. اندیشمندانی چون ماندلبام از فروپاشی شوروی به عنوان پایان یک امپراتوری چه به سبک امپراتوریهای بزرگی چون روم، عثمانی یا اتریش و یا خاتمه امپراتوریهای استعماری چون بریتانیا، پرتغال و فرانسه یاد میکنند. از این نگاه، بطور طبیعی، همهی امپراتوریها طبق منطق "ظهور و سقوط" به تعبیر پال کندی از هم خواهند گسست و نیز اینکه منطق وجودی امپراتوریهای استعماری به لحاظ اقتصادی و سیاسی زیر سوال رفته و لزومی به تداوم آنها نبوده و لذا از سال 1919، طبق اصول چهارگانه ویلسون، مستعمرات رها شدند و در طول قرن بیستم به تدریج به استقلال رسیدند و آخرین مرحله از این رهایی در سال 1991، فروپاشی امپراتوری استعماری روسیه بود. ژنرال دوگل در سال 1962 در اوج درگیری با انقلابیون الجزایری گفته بود که برای مردم روسیه خیلی متاسف است، زیرا الجزایر را درون دیوارهای خود دارند. اما درمورد اینکه چرا با چنین تاخیر زیادی این رهایی سیاسی انجام شد، علت آن را بیشتر مربوط به دو عامل میدانند: نخست اینکه، مستعمرات روسیه بر خلاف سایر قدرتهای اروپایی نه در آن سوی دریاها، که در مناطق مجاور در خشکی و در آسیا بود. دوم اینکه، در سال 1917 تا 1921 طی یک جنگ بلشویکی که لنین آن را آزادی بخش میدید، این جمهوریها از سلطه تزاری یا خطر سلطه استعمارگران بریتانیایی یا فئودالها و بورژواهای بومی رها شده و در آنها شوراهای کارگری شکل گرفت. این مایهی چسبنده ایدئولوژیک در قالب سوسیالیسم و نظریه ملیتهای لنین و سپس استالین، تا 1991، همچنان توانست واقعیت نیمه مستعمراتی امپراطوری تزارها را با انگیزهها، باورها، هیجانات و رفتارهای ایدئولوژیکی طبقاتی پوشانده و زمانی که گورباچف این پوشش ظاهری و ضعیف شدهی ایدئولوژیک را کم رنگتر کرد، فروریخت. پس اگر موضوع فروپاشی را با این مدل مفهومی تحلیل کنیم، در واقع، ملت روسیه از زیر بار تعهدات و هزینههای یک استعماری از مد افتاده رها شده است. روز هشتم دسامبر سال 1991 رهبران جمهوریهای روسیه، اوکراین و بلاروس در شهر مینسک گرد هم امدند تا با اعلام استقلال سرزمینهایشان رسما پایان دوران حیات اتحاد جماهیر شوروی را اعلام کنند. آنها همچنین تشکیل اتحادیه کشورهای مستقل مشترکالمنافع (CIS) را نیز بین خود اعلام کردند. اندکی پس از آن هشت جمهوری دیگر تازه استقلال یافته از شوروی سابق نیز به این اتحادیه پیوستند ولی دگرگونیهای سریع سیاسی در برخی از این کشورها سبب شد تا CIS نقشی بسیار کمرنگتر از آنچه پیشبینی میشد در تحولات سیاسی منطقهای و بینالمللی بازی کند[۳۳].
این نکته که کمونیسم روسیه را تسخیر کرده یا روسیه کمونیسم را، همواره یکی از مجادلات مهم در ادبیات شوروی شناسی بوده است. اندیشمندانی چون میلوان جیلاس، فروپاشی شوروی را بیشتر به عنوان "پایان آرمان شهر بلشویکی" میبیند. او که خود به استقرار نظام کمونیستی در یوگوسلاوی کمک کرده و سالها پیش در شوروی و یوگوسلاوی بر تناقضات درونی این اندیشه انگشت نهاده و به اسطوره زدایی و نابودی آنها کمک کرده بود و در هر دو کشور تحت تعقیب و فشار بود، از زاویه پایان نظامی سازمان یافته از باورها و کارکردها به موضوع مینگرد. جیلاس، باور دارد که کمونیسم در پی امری ناممکن با ابزارهایی غیر منطقی و بهایی تحمل ناپذیر و مساوی کردن مه در فقر و جهل بود تا جامعهای از آدمهای ماشینی خلق کند. سولژنیتسین اما بر نکته مهمی تاکید میکند. او نظام کمونیستی را دارای منشاء غربی و سوغاتی تحمیلی بر مردم روسیه میداند که با بهره گرفتن از یک شکست حاصل آمده و لذا از نگاه او، پایان عصر ایدئولوژی کمونیستی نه به معنای فروپاشی، بلکه به معنای احیای سنتها و فرهنگ روسی است. پیش از این، اما نیکولای بردیایف به سازگاری سنتها و فرهنگ روسی با ایدهها و مفاهیم اصلی کمونیسم اشاره کرده بود. اما سولژنیتسین خلاف دیدگاه او را باور دارد. برخی میان عناصر روسی و کمونیستی تفاوتی زیاد نمیبینند، اما منکر قدرت عناصر روسی نظام کمونیستی نیستند. ادام اولام ارتباط مفاسد نظام شوروی با عقب ماندگی روسیه تزاری را پذیرفتنی میبیند. اما در عین حال میگوید که کمونیسم در بسیاری از کشورهای دیگر نیز همان خصوصیتهای شوروی را پیدا کرده و وجود مفاهیم خودکامگی و امپریالیسم را به شکلی ژرف در ذات متحجر کمونیسم میبیند. او بر خلاف بسیاری از تحلیل گران در جهان و حتی در روسیه، خودکامگی و استبداد دورهی شوروی را محصول نظام شوروی و نه تاریخ مردم روسیه میداند. او این سخن را که بولشویسم پدیدهای منحصرا روسی است، گزافه گویی میداند. ریچارد پایپز از استادان به نام علوم سیاسی در امریکا و از روس شناسان برجستهی جهان، نظام شوروی را به همان اندازه که از بلشویزم متاثر میبیند، آن را محصول تاریخ و فرهنگ سیاسی روسیه نیز میبیند. او نظام شوروی را ادامه منطقی نظام خودکامهی تزاری میبیند. باید از یک تحلیل جالب دیگر در مورد پایان ایدئولوژی یاد کرد که قائل به تحول نسلی است. تره ور- راپر عقیده دارد که هیچ ایدئولوژی انقلابی محتوای کامل خود را برای مدتی خیلی طولانی حفظ نمیکند. واحد پایهای تغییر تاریخی، "نسلی" است و همه انقلابها محتوای ایدئولوژیک خود را در مدتی نسبتا کوتاه و در جریان تحولات نسلی از دست میدهند. این تحول میتواند مانند چین در نسلهای چهارم و پنجم به یک دگردیسی اساسی منجر شود. والنتین راسپوتین نویسنده روس گفته بود، روسیه برای نجات دادن روح خود باید از شوروی جدا شود. اما بسیاری از احزاب کمونیست جهان و نیز کمونیستهای شوروی، موضوع فروپاشی را به فاصله گرفتن از سوسیالیسم نسبت میدهند. از این نگاه، صرفا یک برداشت غلط از سوسیالیسم به پایان راه رسیده و اندیشهی سوسیالیسم همچنان پابرجاست. در واقع لنین و استالین و جانشینان آنها سوسیالیسم را مسخ کردند. رایجترین تحلیل در مورد فروپاشی شوروی، نگریستن به آن از منظر شکست یک ابرقدرت است. برای تحلیل چنین موضوعی نیز منابع متعددی وجود دارد که عوامل داخلی و خارجی این شکست را نشان دهند. ایدهی محوری این نگرش نیز «نقش ابرقدرت رقیب» است. حتی آن دسته عوامل داخلی نیز که فروپاشی را تسهیل کردهاند، بیشتر در رقابت با امریکا مورد توجه هستند. اما در مورد نقش امریکا نیز طیفی از تحلیلها مطرح است. از اقدامات معمول برای کارآمدی، موفقیت و الگوسازی مدل غربی تا فشارهای تحمیلی در رقابتهای اقتصادی و نظامی و طرحهای جنگ ستارگان و دکترین «جنگ کم شدت» تا جنگ روانی، تبلیغاتی و سیاسی و سرانجام، توطئهها در داخل جامعه و نظام سیاسی شوروی و منحرف ساختن آنها (آنگونه که حسن واعظی اشاره میکند)، همه و همه اقداماتی است که ابرقدرت امریکا برای نابودی شوروی انجام داده و سرانجام موفق به آن شده است[۳۴]. یک نکته مهم در این نگرشها آن است که در برخی تحلیلها، امکان اختصاص ویژگی فروپاشی به یکی از آن موضوعات (امپراتوری، ایدئولوژی یا قدرت) و ارائه تحلیلی سرزمینی، اندیشهای و قدرت- محور به صورت مجزا مطرح نیست و به صورت توأمان مطرح است. مثلا در تحلیل واعظی از اصلاحات در شوروی، او به یک طرح برای استحالهی فکری و ایدهای و نیز تخریب قدرت اشاره دارد. در سایر تحلیلها نیز به خاطر ابهام نهفته در مفاهیم فروپاشی و شوروی، گاه تصویری چندگانه و مبهم ارائه میشود.
روسیه جدید
از روزی که یلتسین در بیلاروس قرارداد "جامعه کشورهای مستقل مشترک المنافع" را امضاء کرد و به کاخ کرملین کوچ نمود، فدراسیون روسیه وارث مشکلات و مسائلی شد که هنوز هم که نزدیک به دو دهه از آن میگذرد، از زیر سایه برخی از آنها بیرون نیامده است. در واقع، روسیه جدید وارث مشکلاتی ساختاری است که حتی نسلهای بعد نیز به نوعی با آن درگیر خواهند بود. اختلاف بر سر حدود و اختیارات ارکان حکومتی، اقتصاد ورشکسته و پسلرزههای انتقال اقتصادی و استقلالخواهی جمهوریهای خودمختار درون فدراسیون، مهمترین مسائل داخلی در این دو دهه بودهاند. جبهه سهجانبه یلتسین (رئیس جمهور)، خاسبولاتف (رئیس پارلمان) وسیلایف (نخست وزیر)، که در مقابل کودتای اوت 1991 ایستادگی کرد، از فردای پیروزی به تدریج بر سر اختیارات رئیس جمهور دچار شکاف گردید و در آوریل 1992 در گنگره نمایندگان خلق، پارلمان بطور جدی برای تضعیف رئیس جمهور و کاهش اختیارات او کوشید و حتی ویکتورچرنومردین را به عنوان نخست وزیر بجای ایگورگایدار تحمیل نمود. اما این وضع نیز نتوانست اختلافات را حل کند و یلتسین خواستار برگزاری رفراندوم شد؛ امری که با مخالفت پارلمان رویارو گردید اما یلتسین آن را برگزار نمود. این رفراندوم نیز نتوانست تغییری در اوضاع ایجاد کند. چرا که رای به آن چندان قاطع و معنادار نبود و آراء در مزر قرار داشتند و بویژه اینکه گزینه برگزاری انتخابات زودرس پارلمانی نتوانست اکثریت لازم را کسب کند[۳۵]. هدف اصلی خاسبولاتف و جناح محافظ کار پارلمان، حذف ریاست جمهوری و تفویض قدرت به شورای عالی و شوراهای محلی بود. در طول تابستان 1993، اقدامات پارلمان مشکلات زیادی برای دولت به وجود آورد و روند خصوصی سازی را با دشواریهای جدیدی مواجه نمود. حتی رئیس شورای جمهوریها که از محافظهکاران پارلمان بود پیشنهاد نمود همه تصمیمگیریهای اقتصادی از دولت به پارلمان منتقل شود[۳۶]. در سپتامبر 1993، یلتسین دادگاه قانون اساسی و پارلمان را منحل کرد و پارلمان نیز در یک نشست اضطراری ژنرال روتسکوی را به عنوان ریاست جمهوری روسیه برگزید. از صبح چهارم اکتبر 1993، نیروهای نظامی پارلمان رامورد تهاجم قرار داده و با کشتن 200 نفر و زخمی کردن 500 نفر، زندانی کردن خاسبولاتف و روتسکوی و تعلیق فعالیت احزاب و مطبوعات مخالف، اوضاع را به نفع رئیس جمهور شکل دادند. در شرایط جدید، طرح قانون اساسی آماده و به رفراندوم گذاشته شد و اختیارات رئیس جمهور بطور فوق العادهای افزایش یافت[۳۷].
یک تحول مهم که پس از این واقعه روی داد، راه یابی حزب کمونیست و ملیگراهای افراطی در انتخابات پارلمانی به مجلس بود. این اتفاق در سال 1996 نیز تکرار گردید و یلتیس نیز در انتخابات سال 1996 برای دومین بار به ریاست جمهوری روسیه انتخاب شد و در سال 2000 قدرت را به پوتین واگذار کرد. پوتین در انتخابات سال 2000 و 2004 به ریاست جمهوری برگزیده شد و پارلمانهای بعدی نیز باوجود حضور احزاب کمونیست و ملی گرا بخاطر برتری نقش و موقعیت رئیس جمهور در قانون اساسی سال 1993 نتوانستند مشکلی برای آن ایجاد کنند. بعد از فروپاشی شوروی، نظام سیاسی روسیه از پارلمان توانمندی به نام گنگره نمایندگان مردمی روسیه تشکیل میشد که چند بار در سال نشستهای خود را برگزار میکرد و در فاصله بین این نشستها، یک شورای عالی کار میکرد که از میان اعضای کنگره مذکور انتخاب میشدند و نظام دولتی کشور بیشتر به «جمهوری پارلمانی» شباهت داشت. بعد از تصویب قانون اساسی سال 1993 که نتیجه مبارزه شدید سیاسی بین رئیس جمهور و شورای عالی بود، تغییرات اصولی در نظام سیاسی فدراسیون روسیه به وجود آمد. بنابراین، با وجود اینکه قانون اساسی فدراسیون روسیه و ریاست این کشور رسماً موازین دموکراتیک را اعلام کرده و برای گسترش این موازین تلاش میکند. اوضاع واقعی کشور تصویر ناهمگونی را از خود نشان میدهد که نمیتوان آن را یکرنگ دانست. در مجموع میتوان گفت که شعارهای رسمی با واقعیات زندگی کشور فرق میکند ولو اینکه گرایش برقراری جامعه دموکراتیک و قانونمند کاملاً مشهود است. با این حال، بسیاری بر این باورند که این راه طولانی و دشواری است که روسیه باید آن را به طور مستقل و بدون فشار از سوی غرب و نیز در تطابق با واقعیتهای بومی خود بپیماید.
پوتین زمانی بقدرت رسید که روسیه با مشکلات زیادی در داخل و خارج رویارو بود. در داخل مشکلات اقتصادی، بدهیهای سنگین، گسترش جنایت و شبکههای مافیایی، و در خارج، مسائلی چون بحران کوزور و ابهام در جایگاه روسیه مطرح بود. او توجه به اقتدار ملی، تعهد به ادامه اصلاحات نظام بازار آزاد ادامه روند دموکراسی، مبارزه با فقر، فساد جنایات سازمان یافته، توجه به اقشار آسیبپذیر شامل بازنشستگان و مستمری بگیران، تاکید بر احیای صنایع داخلی، و احیای مجتمعهای فنی و نظامی را در راس برنامههای دولت خود قرار داد. ولادیمیر پوتین اقدامات گسترده ای را برای تجدید ساختار حکومت، جلوگیری از روند واگرایی مناطق و مرکز و همچنین تحکیم ساختار سیاسی دولت آغاز نمود و تا سال 2008 رییس جمهور و سپس تا سال 2012 نخست وزیر روسیه بود. از سال 2012 برای بار سوم پوتین رییس جمهور روسیه شده است. اگرچه فدراسیون روسیه در سال 1991 به لحاظ حقوقی وارث حاکمیت و مسئولیتهای اتحاد جماهیر شوروی شد و اموال، سفارتخانهها، قراردادها و تعهدات بینالمللی آن به فدراسیون جدید رسید، اما این لزوماً به معنای تداوم هویت، منافع، سیاستها و روشهای گذشته نبود. در واقع، روسیه نوین، با مرزهای قرن هفدهم، در هویت نقش، منافع و سیاستهای جدیدی پدیدار گشت که با وجود ریشههای ژرف در تاریخ هزار سالهاش و نیز تاریخ بلافصل آن در قرن بیستم، داستان جدیدی را آغاز کرد که برای مطالعه در مورد روابط روسیه با ایران ناگزیر به بررسی و فهم این وضعیت نوین هستیم. وضعیتی که نتیجه نگرش جدید گورباچف و گروه او در انجام اصلاحات از سال 1985 بود، اما کودتای اوت 1991 سران ارتش سرخ، آن را به بنبست کشانید. در واقع، پس از کودتای 19 اوت سال 1991، اتحاد جماهیر شوروی وضعیتی پا در هوا داشت. اول دسامبر، مردم اوکراین در یک همهپرسی به استقلال رأی دادند، نشست سران جمهوریها در نوامبر در نوو – اوگاریو نتوانست چارچوب قابل قبولی برای همکاری فراهم آورد. اما در غروب یک روز برفی در بلووژسکی بیلوروس سران سه جمهوری روسیه، بیلوروس و اوکراین (یلتسین، شوشکویچ و کراوچوک) گرد هم آمدند و با امضای یک قرارداد، «روسیه راه دیگری را برگزید، تا یک امپراتوری نباشد و تصویر ذهنی سنتی سلطان نصف جهان را از خود دور کرد و از نقش پلیس در فرونشاندن درگیری های قومی – نژادی دست برداشت». از نگاه یلتسین روسیه تا کی میتوانست یک امپراتوری باقی بماند؟ تا آن زمان همه امپراتوریهای جهان از هم پاشیده بودند[۳۸]. تشکیل «کشورهای مستقل هم سود» برای حفظ یک منطقه یکپارچه، مردم سرکوب شده باکو، تفلیس، ریگا و ویلنیوس را که در سالهای 1989 تا 1991 برای استقلال کشته شده بودند، به هدف خود رسانید. یلتسین مدعی بود که «روسیه را باید از شر مأموریت سلطنتیاش خلاص کند». در واقع، در دسامبر 1991، روسیه جدیدی متولد شد که از بسیاری جهات متفاوت از شوروی بود. این تفاوت در هویت و مرزهای نوین، اوضاع داخلی و سیاست خارجی آن بسیار مهم بود. مرزهای جدید، آن را از اروپا، ترکیه، ایران و افغانستان دور میساخت و کشورهای منطقه بالتیک، دریای سیاه، قفقاز و آسیای مرکزی به عنوان مناطق حائل میان روسیه و آنها قرار میگرفتند. در واقع، روسیه همسایگان جدیدی به نام کشورهای مستقل هم سود (مشترکالمنافع) پیدا کرد و کشورهای دیگر اعم از قدرتهای بزرگ و همسایگان در این مناطق به ایفای نقش پرداختند. امریکا، اتحادیه اروپا و ناتو به اشکال مختلف وارد مناطق ژئوپلیتیک جدید شدند. ترکیه، ایران، پاکستان، کشورهای عرب، چین و دیگران نیز هر یک در مناطق نزدیک به خود درگیر شدند و فضای جدید، محل تعامل نهادهای بینالمللی نظیر ناتو و یا سازمانهای غیر دولتی و حرکتهای مذهبی و قومی نظیر اسلامگرایان و پانترکیستها گشت. اگرچه مسکو از زیر بار هزینهها و تعهدات حفظ و اداره جمهوریهای 14 گانه رهایی یافت، اما وقایعی که در سالهای پس از فروپاشی رخ داد، هزینههای جدیدی را بر آن متحمل ساخت. آنچه که در محیط مجاور در حال وقوع بود، بخاطر تداوم جمعیتی، مذهبی و قومی تا درون مرزهای فدراسیون، بر مردمان آن اثر داشت و مسکو به این نتیجه رسید که برای حفظ چچن، داغستان و... باید در بالکان، قفقار جنوبی، آسیای مرکزی و حتی دورتر از آن، در افغانستان، پاکستان و جهان اسلام به فکر چاره باشد. از این رو، از سالهای 1993 به بعد، مفاهیمی چون «خارج نزدیک» و «دکترین مونروئه روسی» در ادبیات استراتژیک روسیه و جهان متداول شد و مسکو در مجموعهای از بحرانها در مولداوی، گرجستان، قرهباغ، و تاجیکستان درگیر شد که یگانهایی از ارتش روسیه را مشغول میساخت. حتی در اسناد سیاسی و نظامی روسیه، بر حق دخالت نظامی به نفع مردم روستبار خارج نزدیک و حکومتهای دوست تأکید شد.
بوریس یلتسین در سال 1996، کمیسیونی را مأمور گردآوری پیشنهادات در مورد «ایده ملی جدید روسیه» کرد. در نگاه اول، این موضوع برای کشوری که از سابقه دیرینهای برخوردار بود تعجبانگیز بود، اما از واقعیتی اساسی حکایت داشت: روسیه ایده ملی ندارد. در ژوئن 1996 ایده ملی روسیه براساس مدل اوراسیایی در مفهوم جدید سیاست ملیتهای دولت به وسیله یلتسین تصویب شد و در برنامه حزب یا بلوکو نیز چنین مدلی مطرح شده است. در اکتبر 1996 کمیته دولتی دوما در مورد ژئوپلیتیک استدلال کرد که باید احیای جایگاه قانونی مردم روسیه و حقوق آنها مطابق با اصول و قواعد بینالمللی احیاء شود. برخی نیز اقدام اخیر پوتین برای تعیین سرود ملی، پرچم و نمادهای ملی دیرین روسیه را در راستای بسط مفهوم مذکور از ملت روسیه تعبیر نمودهاند. براساس لایحه پیشنهادی دولت و تصویب دوما مقرر شد که پرچم روسیه از سه رنگ آبی، سفید و سرخ تشکیل شود که همان پرچم دوران تزار است. آهنگ سرود ملی روسیه نیز از سرود دوره شوروی گرفته شد. همچنین عقاب دو سر تزار به عنوان نشان دولتی و پرچم سرخ، به عنوان نماد ارتش در نظر گرفته شده است. پوتین در این مورد گفت: «پرچم تزاری نماد روسیه بوده و نشان دولتی عقاب دو سر سابقهای 500 ساله در میان نشانهای روسیه دارد. اگر ما علائم قبل و بعد از انقلاب اکتبر را رد کنیم، به این معنی است که زندگی مادران و پدران خود را بیمعنا بدانیم[۳۹].» با وانهادن موقعیت ابرقدرتی، نقش جهانی پیشین روسیه حتی در دهه 1990 در معرض مداخله خارجی قرار گرفت و ناتوانی از ایجاد یک دستگاه حکومتی مؤثر و کارآمد برای جامعه، اقتصاد ملی کشور را در معرض خطر قرار داد. در سالهای 93-1992، برنامه امنیت ملی روسیه تنظیم شد که بیان میداشت ارتش روسیه باید بتواند نیروهای خود را به منظور مقابله با «تلاشهای احتمالی امریکا برای دستیابی به برتری یکجانبه گرایانه در هر منطقهای از جهان» اعزام کند. یک جریان فکری موسوم به «جریان روشنفکری همگرایی پس از امپراتوری» و برخی مقامات دولتی مثل استانکویچ، آمبارتسوموف، آندره کوکوشین و گریگوری یاولینسکی استدلال میکردند که حفظ دوستی با آمریکا نیازی به بردگی و تقلید از سیاستهای آن و دست کشیدن از اندیشه و عمل مستقل ندارد. ملیگرایان نیز مدعی بودند که روسیه باید نقش هژمون را در جامعه کشورهای مستقل مشترکالمنافع بازی کند. آندرانیک میگرانیان (مشاور یلتسین) نوشت:
«روسیه باید به جهان اعلام کند که سراسر فضای ژئوپلیتیک شوروی سابق، حوزه منافع حیاتی آن است.»
او همچنین به دکترین مونروئه اشاره کرد. در سند «تدبیر سیاست خارجی» که در آوریل 1993 تصویب شد بر حقوق و مسئولیتهای روسیه در قلمرو شوروی (یعنی کشورهای خارج نزدیک) تأکید و حتی به اروپای شرقی به عنوان «حوزه تاریخ منافع» روسیه اشاره شد. در این سند، تأکید شده بود که روسیه «یک قدرت بزرگ» خواهد ماند: «فدراسیون روسیه، با وجود بحرانهایش، برحسب پتانسیل قدرت آن، و نفوذ آن بر جریان حوادث جهانی و مسئولیتهای ناشی از این قدرت، یک قدرت بزرگ خواهد ماند.» برخی به اقداماتی چون مخالفت با گسترش ناتو و حضور در مسائل بالکان نیز به عنوان اعلام نمادین نقش یک قدرت بزرگ پرداختهاند. هسته اصلی این سند، یک نگرش سه بعدی در مورد نقش روسیه بود: روسیه به عنوان یک ابرقدرت منطقهای، روسیه به عنوان یک قدرت بزرگ جهانی، و روسیه به عنوان یک ابرقدرت هستهای. در حالی که یک شورای نیمه رسمی سیاست خارجی و دفاعی در سال 1992، روسیه را یک «قدرت متوسط» اعلام کرده بود، همان شورا، دو سال بعد روسیه را به عنوان یک «قدرت جهانی» مطرح ساخت. یوگنی پریماکف در ژانویه 1996، اعلام کرد که روسیه نقش یک قدرت بزرگ را بازی خواهد کرد و سیاستش نسبت به دنیا براساس این نقش شکل میگیرد و روابط آن با دشمنان جنگ سرد، باید یک مشارکت عادلانه و با مزایایی متقابل باشد. تأکید پریماکف بر «چندجانبهگرایی» در نظام بینالملل، در حقیقت به معنای نقش روسیه به عنوان یک «قدرت جهانی» به وسیله ایجاد پیوند با دولتهای دیگری برای مقاومت در برابر سرکردگی امریکا بر جهان بود. یکی از مسائلی که طی سالهای دهه 1990 و پس از آن در بحث روابط روسیه و ناتو مطرح شده، چگونگی ورود روسیه به سیستم امنیتی اروپا بوده است. اینکه آیا آن را به عنوان یک قدرت بزرگ یا یک دولت اروپایی دیگر خواهند پذیرفت؟ در این رابطه، پرستیژ ملی یک ملاحظه اساسی بوده است. در واقع، بسیاری از روسها سؤال میکنند که آیا کشورشان میتواند در ردیف یک قدرت بزرگ قرار گیرد. گسترش یک اتحاد نظامی که نقش اساسی در شکست شوروی بازی کرده، به وسیله بسیاری از روسها به عنوان یک سرافکندگی ملی تلقی شده است. پیشنهاد دولت آن بوده که روسیه و ناتو به طور مشترک امنیت شرق اروپا را تضمین کنند. اما این خواست مسکو در بحران بالکان و سپس گسترش ناتو تا مرزهای این کشور در سال 2002 نادیده گرفته شد[۴۰].
از این رو، میبینیم که روسیه نوین با وانهادن ایدئولوژی، مأموریتها، جایگاه و نقش پیشین و ناتوانی در جایگزینی یک وضعیت مناسب و با ثبات در دهه 1990 با مشکلاتی اساسی روبرو شد. اما در شرایط جدید. تحولی که در روسیه طی سالهای زمامداری ولادیمیر پوتین از 2000 تا 2007 روی داده نشاندهنده آنست که با وجود یک رهبر نیرومند، قاطع و با اراده و نیز برخی شرایط بینالمللی مساعد (از حادثه 11 سپتامبر 2001 گرفته، تا افزایش درآمدهای نفتی) موقعیتی ایجاد شده که مشکلات گوناگون ملت نیز کمکم در پرتو آن رنگ باختهاند. در واقع، مسائل ناشی از شرایط تغییر و تحول بنیادین و اساسی هستند و اوضاع نابسامان سیاسی، اجتماعی و اقتصادی یک جامعه دگرگون شده بر حدّت و شدّت آن میافزایند. فدراسیون روسیه وارث مشکلات و مسائلی شد که هنوز هم که نزدیک به دو دهه از آن میگذرد، از زیر سایه برخی از آنها بیرون نیامده است. در واقع، روسیه جدید وارث مشکلاتی ساختاری است که حتی نسلهای بعد نیز به نوعی با آن درگیر خواهند بود. اختلاف بر سر حدود و اختیارات ارکان حکومتی، اقتصاد ورشکسته و پسلرزههای انتقال اقتصادی و استقلالخواهی جمهوریهای خودمختار درون فدراسیون، مهمترین مسائل داخلی در این دو دهه بودهاند. روسیه جدید به ویژه در دوران هشت ساله ریاست جمهوری پوتین در مسائل اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و امنیتی، به سامان مناسبی رسیده و وارد دورهای از شکوفایی شود که بسیاری از تحلیلگران از ان به عنوان دوره احیا و ظهور جدید یاد کنند[۴۱]. اما از سال 2008 کم کم شرائط اقتصادی سختتر شد و تا سال 2011 با مشکلات بیشتری روبرو شد. اگرچه از 2012 بار دیگر مسکو توانست که شرائط سخت را مهار کند و اینک در سال 2013، روسیه پوتین جدید امیدوار است که آینده روشن تری را در پیش داشته باشد.
از مجموع مطالب این فصل میتوان دریافت که روسیه به عنوان پهناورترین کشور جهان، با جغرافیای گسترده و شرائط آب و هوایی سرد، و برخورداری از منابع طبیعی فراوان و به ویژه منابع آب و انرژی، و به تعبیری سیاسی تر، ابرقدرت انرژی، با شرائط ژئوپلیتیکی پیچیده تری رویارو شده و به ویژه از محیط پیرامونی در شرق، جنوب و غرب در فشار و محاصره به درجات متفاوت قرار گرفته است. از سوی دیگر تجربه تاریخی دولت روسی و فراز و نشیبهای آن در جریان حوادث مختلف، ملت روس را بسیار دولت گرا ساخته است. در واقع، آن محیط بیکران جغرافیایی و گستردگی سرزمینی و دشتهای غیر قابل دفاع طبیعی، و این زیست مکرر و دیرپای جمعی، مردمانی را نیازمند یک قدرت بزرگ مدافع در برابر تهدیدات خارجی و ناظر و مجبور کننده به نظم درونی پرورانده که همچنان بر مدل بومی نظام سیاسی خاص خود چه به شکل مردم سالاری هدایت شده و چه مردم سالاری حاکمیتی تاکید دارد و طبعا بر اساس دریافت از این بستر جغرافیایی و تجربه تاریخی، میتوان به جامعه و نظامات اجتماعی و سیاسی آن نظر کرد[۴۲].
نیز نگاه کنید به
کتابشناسی
- ↑ فادر، کیم براون (1385)، روسیه، ترجمه مهسا خلیلی، تهران: ققنوس. 12-13.
- ↑ سنایی، م(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. 17.
- ↑ فادر، کیم براون (1385)، روسیه، ترجمه مهسا خلیلی، تهران: ققنوس. 27.
- ↑ سنایی، م(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. 17.
- ↑ استریکلر، ج ای(1382)، روسیه تزاری، تهران: ترجمه مهدی حقیقت خواه، نشر ققنوس. 13.
- ↑ سنایی، مهدی(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. 18-19.
- ↑ سنایی، مهدی(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. 20.
- ↑ Gumiliev(2008). 276.
- ↑ شانی نوف، ب. (1383) ، تاريخ روسيه، ترجمه خانبابا بياني، دانشگاه تهران. 110.
- ↑ شاني نوف، ب. (1383) ، تاريخ روسيه، ترجمه خانبابا بياني، دانشگاه تهران. 137.
- ↑ دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. 148.
- ↑ دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. 174.
- ↑ دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، نشر البرز. 9-178.
- ↑ دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران: نشر البرز. 6-195.
- ↑ برديايف، ن. (1383). ريشه كمونيسم روسي و مفهوم آن، ترجمه عنايتالله رضا، تهران: نشر خورشيد آفرين. 33.
- ↑ برديايف، نيكلاي (1383). ريشه كمونيسم روسي و مفهوم آن، ترجمه عنايتالله رضا، تهران: نشر خورشيد آفرين. 30.
- ↑ Федоровский(1997). 15.
- ↑ برديايف، ن. (1383). ريشه كمونيسم روسي و مفهوم آن، ترجمه عنايتالله رضا، تهران: نشر خورشيد آفرين. 50-60.
- ↑ برديايف، ن. (1383). ريشه كمونيسم روسي و مفهوم آن، ترجمه عنايتالله رضا، تهران: نشر خورشيد آفرين. 108.
- ↑ Воронцов (1969). 16.
- ↑ هنته (1381).
- ↑ استریکلر، ج. ای.(1382)، روسیه تزاری، تهران: ترجمه مهدی حقیقت خواه، نشر ققنوس. 45.
- ↑ سنایی، م.(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. 20.
- ↑ سنایی، م.(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. 21.
- ↑ استریکلر، ج. ای(1382)، روسیه تزاری، تهران: ترجمه مهدی حقیقت خواه، نشر ققنوس. 66.
- ↑ سنایی، م(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. 22.
- ↑ فادر، کیم براون (1385)، روسیه، ترجمه مهسا خلیلی. تهران: ققنوس. 82.
- ↑ ساگرین، ولادیمیر ویکتورویچ(1389). تاریخ سیاسی روسیه معاصر. ترجمه علیرضا ولی پور و مهناز رهبری. انتشارات دانشگاه تهران. 5-7.
- ↑ سنایی، م.( 2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. 27.
- ↑ سنایی، م.(2001)، روسیه در یک نگاه، مسکو، انتشارات هومانیتاری. 27-28.
- ↑ راهنمای کشورهای مستقل مشترک المنافع، (1378). 267.
- ↑ ساگرین، ولادیمیر ویکتورویچ(1389)، تاریخ سیاسی روسیه معاصر، ترجمه علیرضا ولی پور و مهناز رهبری، انتشارات دانشگاه تهران. 114-118.
- ↑ کرمی، ج.(1390)، فروپاشی های یک امپراتوری، همشهری دیپلماتیک، بهمن ماه. 25-26.
- ↑ کرمی، ج(1390 بهمن)، فروپاشی های یک امپراتوری، همشهری دیپلماتیک. 27.
- ↑ همايونپور، هرمز، (1372، خرداد و تیر)" روسلان خاسبولاتف: محافظهكار يا اصلاحگر؟ "مجله نگاه نو. 159.
- ↑ کولایی، الهه(1376)، سیاست و حکومت در فدراسیون روسیه، تهران: وزارت امور خارجه. 66.
- ↑ کولایی، الهه(1376)، سیاست و حکومت در فدراسیون روسیه. تهران: وزارت امور خارجه. 70.
- ↑ يلتسين، ب. (1374) ، تلاش براي روسيه، ترجمه رضا حائر، تهران: اطلاعات. 134.
- ↑ کولایی، ا.(1376)، سیاست و حکومت در فدراسیون روسیه، تهران: وزارت امور خارجه. 204.
- ↑ کرمی، (1383).
- ↑ اشتورمر، م.(1390). روسیه در عصر رویارویی محدود، پوتین و ظهور روسیه، ترجمه علی اکبر عبدالرشیدی، تهران: سروش. 17.
- ↑ کرمی، جهانگیر (1392). جامعه و فرهنگ روسیه. تهران: موسسه فرهنگی، هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی، جلد اول، 41-74.