جریان های فکری موثر روسیه

از دانشنامه ملل
نسخهٔ تاریخ ‏۷ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۱۱ توسط Mahsa (بحث | مشارکت‌ها) (←‏کتابشناسی)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

فلسفه به دنبال مسیحیت شرقی وارد روسیه شد که فرق عمومی آن با مسیحیت غربی این بود که بین دانش فلسفی و ایمان مسیحی فرق مشخص نمی‌گذاشت. فلسفه در سده‌های نخست دولت روسی در چارچوب اندیشه دینی توسعه یافته و در مستدل کردن اصالت مسیحی دین ارتدوکس و نقش جهانی روسیه به عنوان رم سوم تمرکز می‌کرد. اما پس از تقویت جهت‌گیری غربی در سیاست روسی در قرن 17 و به خصوص در پی اصلاحات ریشه‌ای پطر اول که قدرت اروپایی- آسیایی را به سوی اروپا گرداند، اندیشه فلسفی در روسیه تحت تأثیر شدید و چه بسا تعیین کننده فلسفه جدید اروپایی و به خصوص فرانسوی و آلمانی، توسعه یافت. آکادمی علوم روسیه بر اساس مطالعه تجربه آکادمی‌های اروپایی تأسیس شد. از این رو، مفهوم اندیشه فلسفی و اجتماعی جدید در روسیه از سده هیجدهم است که مطرح شده است. از نگاه اِن.اُ. لوسکی، ویژگی‌های فلسفه روسی در این سده‌ها عبارتند از: کوسمیزم، سفسطه، اجماع، متافیزیک، تدین، اینتوئیتیویزم، پوزیتیویزم، رئالیزم می‌باشد. و موضوعات پژوهش‌های فلسفی اندیشمندان روسی در حیطه‌های مساله انسان؛ کوسمیزم (درک کائنات به عنوان یک ارگانیزم کامل واحد)؛ مسائل اخلاق و آداب؛ مساله انتخاب مسیر تاریخی روسیه - میان غرب یا شرق؛ مساله حکومت؛ مساله دولت؛ مساله عدالت اجتماعی؛ مساله جامعه ایده آل؛ و مساله آینده دور می‌زده است. مکاتب اصلی فلسفه روس هم به طور کلی عبارتند از: فلسفه تاریخی پ.یا.چادایِف؛ فلسفه غربگرایان و اسلاویانافیل ها- آ.ای.هِرتسن، ان.پ.اُگارِف، ک.د.کاوِلین، و.گ.بِلینسکی، آ.اس.خامیاکوف، ای.و.کیرِیِفسکی، یو.اف.سامارین، آ.ان.استروفسکی، برادران ک.اس. و ای.اس.آکساکوف؛ فلسفه ارتودوکسی- سلطنتی—ان.اف.فیودوروف، ک.ان.لئونتیف؛ فلسفه اف.ام.داستایِفسکی؛ فلسفه ال.ان.تولستوی؛ فلسفه انقلابی-دموکراتیکی—ان.گ.چِرنیشِفسکی، ان.ک.میخائیلوفسکی، ام.آ.باکونین، پ.ال.لاوروف، پ.ان.تکاچِف، آنارشیست پ.آ.کروپوتکین، مارکسیست گ.و.پلِخانوف؛ انسان‌شناسی فلسفی—نیکلای نیکلایِویچ استراخوف؛ فلسفه لیبرلی—باریس نیکلایِویچ چیچِرین؛ فلسفه و.و.روزانوف؛ فلسفه دینی روسی—و.اس.سالاویُوف، اس.ان.بولگاکوف، پ.آ.فلورِنسکی؛ فلسفه کوسمیزیم—ان.اف.فیودوروف، و.ای.وِرنادسکی، ک.اِ.تسیولکوفسکی، آ.ال.چیژِفسکی؛ فلسفه "خارج روسیه"—د.اس.مِرِژکوفسکی، ال.شِستوف، پ.سوروکین،ان.آ.بردیایِف[۱].

به هر حال، روسیه از زمان اصلاحات تا کنون بیش از هر چیز جولانگاه سه جریان فکری مهم بوده است. تاسیس فرهنگستان علوم و مدارس و اصلاحات مذهبی و محدود سازی کلیسا از سوی پتر نقطه آغاز این مجادلات فکری و فلسفی بوده است. اصلاحات او موجب محدود شدن قدرت کلیسا و نفوذ فلسفه غرب به روسیه توسط سیستم تحصیلات عالیه ایجاد شده در روسیه گردید. اولین و رایج‌ترین تفکر متجددانه در روسیه دئیزم بود که طرفداران آن متفکران کلیدی روشنگری روسیه چون: میخائیل لامانوسوف و الکساندر رادیشِف بودند. درست در همین زمان اتمیزم و سِنسوالیزم وارد روسیه شدند. فلسفه روسی همچنین بسیاری از ایده‌های ماسونی(نیکلای نوویکوف) را تلخیص و تسهیل نمود. گریگوری تیپلوف یکی از اولین فرهنگ‌های فلسفی روسی را تدوین کرد. زیربنای فکری این تحولات در حوزه مذهب کشیش تئوفان پروکوپوویچ بود که به تبلیغ اندیشه‌های فلسفی بیکن و دکارت پرداخت. پتر هم برتری اخلاق عرفی و نظارت دولت بر روحانیت را پذیرفت[۲]. پتر دو فرهنگ به وجود می‌آورد: فرهنگ عمودی دولت و نخبگان و فرهنگ افقی مردم[۳] البته پتر مدعی بود که " چند دهه به اروپا نیاز داریم و بعد از آن می‌توانیم به آن پشت کنیم."[۴]، اما این مسیری بی بازگشت بود. او در سال 1700 روزنامه و دوموستی را برای اولین بار به راه انداخت، مجموعه قوانین روسیه را تدوین کرد، و مفهوم منافع عمومی را متذکر شد، اما شیوه او تناقضات زیادی ایجاد کرد، از یک سو میان طرح و سیوه واقعی دولت وفاصله زیاد بود و از سوی دیگر، میان منافع دولت و ملت و منافع شخص تزار فاصله وجود داشت[۵]. اصلاحات پتر همچنین، فرهنگ اجتماعی روس را به طرز آشتی‌ناپذیری به دو نیم کرد و طبقات بالای جامعه با فرهنگ غربی، دولتی و دنیوی را در برابر فزهنگ دهقانی قرار دارد. به بیان ساده‌‌تر، فرهنگ "پنجره‌ای باز به روی اروپا"  مقابل فرهنگ روس سنتی قرار گرفت. سن‌پترزبورگ، نامی آلمانی، به دست معماران ایتالیایی و پر از جمعیت غربی، در برابر مسکو، شهری تا بن دندان روسی و به شیوه زیست روسی بود. در سن‌پترزبورگ نخستین آکادمی علوم روسیه در تسخیر دانشمندان فرانسوی و آلمانی، و مدارس، کارخانجات و گارگاه‌های مدرن شکل گرفت. از اینجا بود که یک روسیه جدید و متفاوت از گذشته شکل گرفت. روسیه سده‌های 18، 19 و 20 بر مدار تحولی شکل گرفت که از سن‌پترزبورگ و پتر آغاز شد و آن را از روسیه قرن 17 پیش از آن جدا ساخت. بنیان فکر این دوره جدید را می‌توان در اروپای تئوفان پروکویچ یافت. او روحانی عالی‌مقامی از کیان کاتولیک اوکراین بود که آثار فلاسفه اروپایی را خوانده و مجذوب مفاهیم دولت و حاکمبت شده بود و مضمون‌هایی چون اطاعت در جامعه، حقوق پادشاه، یکپارچگی نظام سیاسی در وجود شخص شاه را از هابز و گرسیوس گرفته و در کتاب " عدالت و اراده پادشاه" در قالب مفاهیم دولت، قدرت و ناسیونالیسم آورده بود و روسیه قرن 18 را با اروپای پس از رنسانس، روشنایی و خردگرایی منطبق می‌کرد[۶]. از این دوره، معارف سده هیجدهم اروپا به قشر بالای جامعه روسیه راه یافت و گروهی از اشراف روس به نظریه‌های ولتر، دیدرو و افکار فراماسونی روی آوردند[۷]. رادیشف نخستین روشنفکر روسی بود که با مطالعه آثار فلسفه سده هیجدهم فرانسه پرورش یافت و از نوشته‌های ولتر، دیدرو و روسو بهره فراوان گرفت و در وجود او، اندیشه‌های فرانسوی با روحیات روسی درهم آمیخت. اما با وجود این، کاترین دوم، امپراتریس روسیه نیز بانویی روشنفکر بود و با ولتر و دیدرو مکاتبه داشت. اما به هر حال، اسلاو‌گرایان روس کارهای پتر را خیانت به مبانی کلی روس، اعمال فشار و متوقف کردن ادامه پیشرفت می‌پنداشتند[۸]. او نخستین روزنامه روسیه را به راه انداخت تا روس‌ها، مانند اروپاییان بتوانند درباره وقایع جاری کسب اطلاع کنند. او تقویم سنتی روسیه را که تاریخ رخدادها را از پیدایش جهان تعیین می‌کرد، کنار گذاشت و به جای آن تقویم مورد استفاده در اروپای غربی را پذیرفت که تاریخ رخدادها را از میلاد مسیح محاسبه می‌کرد. درهای مناصب دولتی را که تا آن زمان تنها به پسران اشراف اختصاص داشت، به روی پسران با استعداد خانواده‌های معمولی گشود. آکادمی علوم را برای ترویج آموزش و پژوهش تأسیس کرد. حتی به مردم دستور داد او را به جای تزار امپراتور بنامند، چرا که عقیده داشت امپراتور بیش تر غربی به نظر می‌آید. پتر حتی می‌خواست ظاهر و قیافه روس‌ها را تغییر دهد. به گزارش مسی، پتر در سال 1698 با چندین تن از اشراف ملاقات کرد و «پس از عبور از میان آن‌ها و تبادل تعارفات ناگهان یک تیغ سلمانی بلند و تیز آورد و شروع به تراشیدن ریش آن‌ها کرد».

اما تحولات دوره پتر موجب ایجاد جریان‌های فکری سیاسی و اجتماعی گوناگونی در روسیه شد که تا امروز همچنان برای روسیه اهمیت دارند. در واقع، اندیشه‌های غرب‎گرا و اسلوگرا و اسلاوخواهی و بعدها اوراسیاگرا، محصول اصلاحات دوره پتر بودند. اسلاوگرایان که خود محصول تمدن و فرهنگ دوره پتر بودند، کارهای پتر را خیانت به مبانی ملی روسی، اعمال فشار و متوقف کردن ادامه پیشرفت می‌‎پنداشتند. آن‌ها به ویژگی‌های مردم روس، تاریخ روس و رسالت ملت روس تاکید داشتند. نفوذ اندیشه‌‏های هگل و شلینگ در سده نوزده با طبایع فکری و اندیشه‌‎ای روس سازگاری بیشتری داشت و اندیشه‌‎های مذهب را در اسلاواگرایان بارور کرد. خومیاکف آیین مسیحیت ارتدوکس را صورتی بدیع بخشید؛ به گونه‌‏ای که در آن انگیزه‌‏های فلسفه اصالت تصور (ایده‌آلیسم) آلمان، با محیط روسیه دگرگونی و سازگاری یافت. در اندیشه‏‌های مذهبی و فلسفی اسلاوگرایان، خلاقیت و اصالت مشهود است. مدعی رسالت مردم روسیه بودند و آن را جدا از رسالت ملل غرب می‏‌دانستند. اصالت اسلاوگرایان در آن بود که سعی داشتند در طریق ارتدوکس مسیحی شرقی که مبنا و اساس تاریخ روسیه بود، نیز اصول سلطنت بایندیشند. میان نظام قومی (ملت‎گرایی) رسمی روس و درک اسلاوگرایان از ملت و جامعه تفاوت وجود داشت. اصول اسلاوگرایان شامل مسیحیت ارتدوکس، سلطنت و مردم بود. آن‌‎ها معتقد به برتری و اولویت مطلق مذهب و در جست و جوی مسیحیت اتدوکس پاک و منزهی بودند که از آلودگی و اثرات انحرافی و ناگوار تاریخ، به ویژه از زمان پتر کبیر بودند. آن‌‏ها از مردم روسیه چهره‌‏ای به دور از تحریف‎‌های خردگرایانه و غربی بود و نیز از تزار انتظار داشتند که بار سنگین مسئولیت اداره کشور را بر دوش بکشد.

اسلاوگرایان پدیدآورنده نهضت مردم‌‎گرایی (نارودنیسم) قرن نوزده بودند که جوامع کهن روستایی را اصیل، سرزنده و سازنده می‏داشت. اسلاوگرایان باور داشتند که غرب در جهت فساد و انحطاط گام برمی‌دارند[۹] خومیاکف فیلسوف روس قرن نوزده، در اشعار خود گناهان تاریخی روسیه در روزگار پتر را فاش کرد. آ‎ن‌ها آرزومند بازگشت روزگار پیش از فرمانروایی پتر کبیر بودند. خواست‎ه‌ای واپسگرایانه و محافظه‌‎کارانه آن‌ها که در آرزوی گذشته‌های دور به سر می‌برند و زندگی و نظام واقعی آن مهجور مانده بودند، چیزی جز پندارگرایی نبود غرب‎گرایان هیچ گونه ویژگی در تاریخ روسیه مشاهده نمی‌‎کردند و روسیه را از دیدگاه فرهنگ و تمدن کشوری عقب‌افتاده می‌‎شمردند و نوع تمدن اروپایی آن‌‎ها شکل عام و جهان شمول تمدن به شمار می‌‎رفت و پتر کسی بود که راه فرهنگ و مسیر تمدن اروپایی را برای روسیه کشف کرد. پتر منکر تاریخ، مذهب، احساسات و سنت‌های کهن و ویژگی‌های مردم روس بود و در شیوه عمل هم مانند بلشویک‌‎ها بود. می‌‎توان پتر و لنین و دگرگونی‌های عهد آن دوره را با یکدیگر مقایسه نمود؛ همان خشونت، اعمال زور و تحمیل اصول معین از بالا همان انقطاع پیشرفت و انکار سنت‌ها، همان دولت‎گرایی، دولت‎سالاری و گستردگی دولت و دیوان اداری و مرکزیت را در هر دو می‌توان دید. پتر با استبداد و تهاجم فرهنگ غربی، تضعیف نفوذ معنوی کلیسا، روسیه را به عصر معارف‌پروری و روشنگری سده 18 راه داد[۱۰]. در آغاز سده 19 به هنگام سلطنت الکساندر اول، عصر نوزایی فرهنگی روسیه شروع شد و نحله‌های فکری غرب مانند فراماسونری رواج یافت. افسران روس که در جنگ با ناپلئون در اروپا بودند، یک قشر نخبه روشنفکر را تشکیل می‌دادند[۱۱]. یک واقعیت مهم در مورد روسیه آن است که بنا بر معمول، روس‌‎ها به اصل دسته‏‌بندهی و تقسیم اشیاء و پدیده‌ها بر پایه مقوله‌ها توجهی نمی‌کنند، بلکه موضوعات را سیاه و سفید دیده و به مطلق‌گرایی روی آورده و گرفتار بت‌پرستی می‌شوند.

نخستین اندیشمند غرب‎گرای روسیه که می‌‎توان آن را صاحب اندیشه دانست، چادایف است که این وضع، محصول احساسات میهن‌پرستانه او بود. غرب‎گرایی او، صورتی دینی داشت و نسبت به آیین کاتولیک رغبتی وافر ابراز می‎نمود و در آن، نیرویی فعال، سازمان‎دهنده و وحدت‌آفرین برای نجات روسیه می‌دید. او ملت روس را در گذشته فاقد خلاقیت و رسالت می‌‎دید، اما آن را عهده‌دار رسالت مسیحایی بزرگی برای آینده می‌‎دانست. اندیشه و فرهنگ روسیه در سده نوزدهم به میزان قابل ملاحظه‌ای تحت نفوذ و سلطه غرب قرار داشت که مهم‌ترین نمایندگان آن شلینگ و هگل بودند، اما این وضع همانند نفوذ و سلطه اندیشه‌های ولتر در سده هیجدهم نبود که رنگ تقلید داشت. چادایف و گرتسن، فیلسوفان غرب‎گرای روسیه در قرن نوزده بودند که ظهور غرب آرمانی خویش را آرزو می‌‎کردند و می‌کوشیدند فرهنگ و تمدن غرب، به ویژه تعالیم اجتماعی متفکران فرانسوی را با محیط روسیه انطباق دهند. در روسیه تعالیم سن سیمون و فوریه همانند فلسفه و اندیشه‌های هگل و شلینگ به صورتی جامع، تام، کامل و افراطی پذیرفته شد. برنامه اجرای مسائل اجتماعی نزد غرب‌گرایان ملهم از اندیشه‌‎های سن سیمون و فوریه بود[۱۲]. پیوتر چادایف فیلسوف قرن نوزده روسیه، یکی از غرب گرایان روس بود که نسبت به سرگذشت روسیه دارای بدبینی مفرطی بود و قضاوت‌های خشمگینانه و بی رحمانه‌ای در این باره دارد. او کلیسای رم و سنت مغرب رفین را می‌ستود و از اسلاوپرستی و مسیحیت شرقی و میراث بیزانس بیزار بود. از نگاه او، این مسیحیت غربی (کلیسای کاتولیک رومی) بود که تاریخ و فرهنگ اروپا را یکپارچه کرد و مشیت الهی، تکامل تاریخی اروپای غربی را هدایت کرد. تنها راه ممکن برای روسیه این است که به غرب روی آورد[۱۳]. چادایف باور داشت که در غرب همه چیز ساخته مسیحیت است[۱۴]. نخستین بیداری، خودآگاهی و ظهور اندیشه مستقل در سده نوزدهم، در وجود چادایف متجلی شد. او سخت غرب گرا بود اما این وضع از وی حاصل احساسات میهن‌پرستانه بود. غرب گرایی او صورتی دینی داشت و در وجود مذهب کاتولیک، نیرویی فعال برای پیشرفت روسیه می‌دید.

در اواخر سال‌های دهه چهل سده نوزدهم در خانه یکی از ملاکان روسیه به نام پتراشفسکی، انجمنی ترتیب یافت که در آن مسائل اجتماعی روسیه و برنامه پدیدآوردن انسان‌هایی نو و بهتر مورد بحث و بررسی قرار گرفت. بیشتر اعضای این انجمن از پیروان فوریه و سن سیمون بودند[۱۵]. گرتسن پیرو هگل و فویرباخ بود. او نظری خوشبینانه پیرامون اصل پیشرفت و ترقی نداشت و بدبین بود[۱۶]. او نوعی سوسیالیسم فردگرایانه و ویژه روسی عرضه کرد که از نیروی روستاییان و مجامع روستایی روسیه بهره می‌جست. باور به نیروی مردم روس و ایمان به حقیقت نهفته در وجود روستاییان روسیه، آخرین وسیله نجات کشور بود. در جبهه غرب‌گرایان روسیه، در اواخر قرن نوزدهم تجزیه روی داد و لیبرال‌ها در مقابل مردم‌گرایانی سوسیالیست قرار گرفتند.

مردم گرایان روسیه از بورژوازی و پیشرفت سرمایه‌داری در روسیه نفرت داشته و به راه پیشرفت خاص روسیه و امکان گذر نکردن از طریق سرمایه‌داری غرب ایمان داشتند و معتقد بودند که دست تقدیر، مردم روسیه بر آن داشته است تا مسائل اجتماعی را بهتر و سریعتر از غرب حل کنند[۱۷]. پوپولیسم روسی موردی کلاسیک است که یک ایدئولوژی پوپولیستی به غایت خوب تنظیم شده است. عمدتا به این علت که آن تعدادی از روشنفکران هوشمند روسی را در اواخر قرن نوزدهم به خود جلب نمود. نارودنیک‌ها علیه صنعت‌گرایی به عنوان یک شکل تولید بزرگ مقیاس و متمرکز (یعنی استراتژی کاپیتالیستی-دولتی) استدلال می‌کردند اما با همه انواع پیشرفت تکنولوژیک مخالف نبودند. باید از امتیاز «عقب‌ماندگی» روسیه بهره‌برداری می‌شد، یعنی «تلاش برای آنچه که دیگر انقبلانه به طور غریزی بلکه به طور آگاهانه به ان دست یافته‌اند. دانستن آن که در این مسیر از چه چیزی باید اجتناب ورزی. نارودنیک‌ها ضد دولت‎گرایان نیز بودند، که با نظر به شکل سرکوبگرانه‌ای که صنعتی شدن روسیه بخود گرفتن طبیعی است. با این وجود نظریات آن‌‎ها پیرامون دولت دربرگیرنده اختلافات جزئی بسیار بود. شاید جالب‌‎ترین سهم و نقش آن‌ها نقد ایده تقسیم کار بود. آن‎ها فداکاری‌‎ها و قربانی‌ها از نظر شخصیت انسانی را (که توسط آدام اسمیت و امیا دورکهایم هر دو تصدیق شده ولی ضروری تلقی شده بود) برای رسیدن به مجموعه پیچیده منفک شده و جامعه کارآمد نمی‌پذیرفتند. قانون ترقی میخائیلووسکی خیلی از ایده‌ها و آراء جریان اصلی پیرامون توسعه تفاوت دارد. جریان مخالف این است:  ترقی، رهیافت تدریجی نسبت به فرد تام و تمام و کامل، نسبت به تقسیم کار میان اندام‌های بشر به کامل‌ترین وجه ممکن و متنوع‌ترین شکل آن و تقسیم کار میان انسان‌ها در حداقل ممکن می‌باشد. هرچیزی که اختلاف و ناهمگونی اعضای آن را کاهش دهد اخلاقی، عادلانه، منطقی و سودمند است. مارکسیست‌ها پیشرفت سرمایه‌داری و انقلاب بورژوازی را در روسیه ضروری می‌دانستند. داستایفسکی مظهر انقلاب معنوی و درونی بود و می‌خواست که انقلاب با خدا و مسیح همراه باشد. او سوسیالیستی بر مبنای مسیحیت ارتدوکس بود. داستایفسکی از پیشرفت متنفر بود.

در اواخر سده نوزدهم، نیکلای دوم برای افزایش قدرت ملی به منظور به هماوردی طلبیدن غرب، برنامه‌ای را برای پیشرفت کشور دنبال کرد. این برنامه براساس اندیشه‌های فریدریش لیست آلمانی و سرگی ویت وزیر دارایی روسیه مجری آن بود. براساس این برنامه، صنعتی شدن به عنوان بنیان اصلی قدرت ملی درنظر آمد و دولت بانی این وضعیت شد. ساخت راه آهن در اولویت قرار گرفت و مالیات‌های سنگین بر روستاییان بسته شد. البته نباید نقش سرمایه داران خصوصی، سرمایه گذاران خارجی و بازار را نادیده گرفت. بر پایه بررسی‌ها، سرمایه گذاران خارجی 55 درصد تشکیل سرمایه صنعتی روسیه را از 1893 تا 1900 بر عهده داشتند و این موضوع به ویژه در معدن کاوی و فلزشناسی مهم بود. نرخ سالانه رشد در این دوره 8 درصد بود. برای نوسازی کشاورزی کاری انجام نشد و بستن مالیات‌های سنگین به آن ضربه زد. تا 1914، روسیه به قدرت صنعتی بزرگی تبدیل شد و ساختار اجتماعی شهرهای بزرگ دستخوش دگرگونی شد[۱۸].  

جریان بومی و اصیل در فلسفه روس در آغاز قرن نوزدهم پدیدار گشت. از نظر فلسفی، فلسفه دینی قرن نقره‌ای، جالب ترین و ثمر‌بخش‌ترین جریان فلسفی بود. این فلسفه در محیط فلسفی حرفه‌ای دانشگاهی موقعیت برتری داشت، ولی به فعالیت در این محیط بسنده نمی‌کرد. ولادیمیر سالویِف، فیلسوف برجسته‌ای که تنها فیلسوف معتبر و انکارناپذیر روسیه محسوب ‌می‌شود، بنیان گذار و نماینده بارز این جریان بود. سالویِف که استعدادهای فلسفی و ادبی داشت و از تحصیلات گسترده و آگاهی ممتاز به تاریخ فلسفه برخوردار بود، یک سیستم اصیل فلسفی را ایجاد کرد که آن را «فلسفه وحدت همگانی» نامیدند. فلسفه وحدت همگانی تجربه وسیع ولی ناهمگون و به هم آمیخته (سنتز) اندیشه‌ها و سنت‌های مختلف معنوی و فکری اعم از مذاهب ارتدوکس و کاتولیک، مفهوم خاص تزار روس و اسقف اول رم، فلسفه، دین و هنر، تفکر عقلانی و شهادت معنوی عرفانی، فردگرایی و مبدأ الهی می‌باشد. ولادیمیر سالویوف آرمان دستیابی به دانش جامع را اعلام کرده و روند طبیعی و تاریخی را به عنوان احیای وحدت خدا و انسان تعبیر می‌کرد. بازگشت به فلسفه مذهبی در راستای سرنوشت عمومی فلسفه اروپایی، واکنشی به بحران آرمان‌های عصر روشنگری بود. این بحران تا آن موقع کاملاً عیان شده بود. ولادیمیر سالویِف و پیروان با استعداد او که گاهی با  او موافق نبودند، در چارچوب اندیشه‌های فلسفه دینی موضوعات مبرم و مهم برای تمام اروپا را مورد بحث و بررسی قرار می‌دادند و در این اثنا مهارت بالایی در زمینه تکنیک فلسفی از خود نشان می‌دادند. در هر حال، دو دهه اول قرن 20 که مکتب و روح سالویوف در فلسفه روسی حکمفرما بود، یکی از مراحل بسیار ثمربخش در توسعه فلسفه روسیه بود. در همان سال‌ها فلسفه روسیه بیش از هر وقت دیگر به فلسفه اروپای غربی نزدیک شده و خود را بخشی از فضای فکری مرتبط با اروپا می دانست. سرنوشت فلسفه مذهبی روسی قرن نقره‌ای، سرنوشت دشواری بود. راه‌های توسعه تاریخی و سیاسی کشور و علایق معنوی مردم با پیش‌بینی‌های این فلسفه تفاوت زیادی داشت. مسیرهای کشور و فلسفه این کشور از هم جدا شدند. نمایندگان برجسته این جریان فلسفی به مخالفان فعال عقیدتی حکومت شوروی که در اکتبر سال 1917 برقرار شد، تبدیل شدند. در سال 1922 این فلاسفه به خارج از کشور تبعید شدند. آن‌ها که از کشورهای مختلف جهان سر درآوردند، به اعتقادات فلسفی و تاریخی خود پایبند مانده و به فعالیت خود ادامه دادند. آن‌ها تحولات روسیه و جهان را به عنوان مصداق حقانیت خود تلقی می‌کردند. از متفکرین آن می‌توان ایگور واکولسکی را نام برد که مساله ای درباره معنای روسیه به عنوان یک تمدن جداگانه را مطرح نمود. نارضایتی در حل معنای روسیه باعث برانگیخته شدن تفکر اسلاویانافیل‌ها شد. آلکسی خومیاکوف ایده اجماع را مطرح نمود. ایوان کیرِیفسکی ایده آل روس پدرشاهی پیش از پتر را مطرح نمود. کنستانتین آکساکوف تفاوت میان کشور و دولت را بیان نمود. در روسیه از زمان اصلاحات پتر تا امروز همواره اندیشه و جریان‌های فکری مهمی در مورد استخراج یک مدل رشد و پیشرفت بومی وجود داشته است. در این رابطه می‌توان از داستایوسکی و تولستوی یاد کرد. در قلمرو فلسفه دینی روسیه، اندیشه‌های  ال.ان.تولستوی جایگاه ویژه‌ای دارد. در اندیشه لف نیکلایِویچ تولستوی (1910-1828) تاثیرات دیدگاه‌های کانت، روسو، آ.شوپِنهاور دیده می‌شود. بسیاری از معاصران وی دیدگاه تولستوی را دنبال می‌کردند. خود گاندی تولستوی را معلم خود می‌پنداشت. تولستوی در فلسفه خود ارزش اخلاقی دین را قبول دارد، اما تمامی جنبه‌های الوهیت آن را رد می کند ("دین حقیقی"). هدف شناخت را در جستجوی معنای زندگی انسانی می‌بیند، آنچه که در هر دینی به آن پرداخته شده است. هر قدرتی را نفی کرده، بر این باور است که الغای دولت لازم است. از آنجا که هر طریق جبری مبارزه را نفی می‌کند، می‌پندارد که رهایی از دولت از طریق امتناع هرکس از انجام وظایف دولتی و اجتماعی خود امکان پذیر است.

یکی دیگر از این اندیشمندان الکساندر پانارین است. این فیلسوف روس با انتقاد از مفهوم پیشرفت تاریخی در غرب، از طرح مفهوم مکان در پیشرفت استقبال می‌کند و در آن از حق ملت‌های غیر اروپایی برای متفاوت بودن استقبال می‌کند؛ خاص بودن فرهنگ براساس عنصر مکان و فضا و در مقیاس افق. از نگاه او، هر تمدنی به نوبه خود، عقایدی مافوق تجربه دارد و حاصل بخشی از حقیقت الهی است و گونه گونه تمدن‌ها، اشکال مختلفی از حیات معنوی و نیز ساختارها و تقدیرهای تاریخی را به دنبال دارد. او عنصر فرهنگ را هسته اصلی تمدن می‌داند. او به یک مدل بلند مدت تاریخی توجه دارد. بهره گیری او از میراث علمی غرب در خدمت پروژه ایدئولوژیک اش قرار داشت. او از بیداری تمدنی در برابر غرب و یافتن اشکال دیگری از توسعه سخن می‌گوید. واحد تحلیل او تمدن، فرهنگ و امپراتوری است و از نگاه او، آینده به آن‌هایی تعلق دارد که هنوز عقب مانده‌اند، به ملت‌های جوانی که قادر خواهند بود از خطاهای جامعه صنعتی بپرهیزند و روی دست آن‌ها بلند شوند. از نگاه او، فقط روسیه معاصر می‌تواند از مدرنیته انتقاد کند، بی آنکه رویکردی سنت گرایانه داشته باشد و علت آن هم این است که روسیه به صورتی دوجانبه مدرن است. هم زمان، پسا صنعتی و پسا استبدادی است[۱۹]. به باور پانارین، روسیه نشان می‌دهد که غرب تنها نیروی محرک توسعه نیست و از بسیاری جهات، آینده عصر پسا صنعتی به آینده روسیه وابسته است. او بر کثرت گرایی متمایز اوراسیایی به عنوان آیینی از تکثر شیوه های زندگی تأکید می کند:

«اصل کثرت گرایی فرهنگی و نیز توجه و مدارا با تجارب مختلف قومی-فرهنگی در امپراتوری اوراسیایی[۲۰]».

پانارین امپراتوری را مشروع می‌داند؛ ترجیح داشتن سرزمین بر زمان، این امکان را می‌دهد که روسیه تحولی ادواری داشته باشد[۲۱]. اما باور دارد که «دین اصول همگانی و فراقومی فرهنگی و اخلاقی را نهادینه می‌کند و نوعی اجتماع معنوی را ایجاد می‌کند که از پاره‌ای جهات مافوق محدودیت مکانی نهفته در هر نوع رژیم سیاسی معین، سنت قوم مدار یا جغرافیای طبیعی است.» از نگاه او، دین جو هر تمدن را می‌سازد و سنت بزرگ حکومت اوراسیاییی آینده نمی‌تواند به مسیحیت شرقی محدود باشد و کلیسای ارتدوکس و اسلام و تلفیق انجیل و قرآن اندیشه اوراسیایی را ناگسستنی می‌کند؛ «ما به این نیرومند جدیدی نیاز داریم که رهایی بخش جهان باشد[۲۲]». این ایده، راه سوم اقتصادی و اجتماعی است[۲۳].

همچنین باید از الکساندر سولژ نیتسین (2007-1918) یاد کرد. او یک ناراضی دوره کمونیسم و برنده جایزه نوبل است. از نگاه او، شرایط عموماً مشقت بار زندگی و سختی معیشت در شوروی، انسان‌هایی ژرف‌تر با شخصیت‌هایی استوارتر از انسان مرفه غربی می‌سازد. او در مقاله‌ای با عنوان «چگونه روسیه را بسازیم؟» دیدگاه‌های خود را مطرح می‌کند. او یک مذهبی است که قائل به درک حقیقت همه ادیان است. او هنگام بررسی تأثیر عوامل بر فرایند تحول و پیشرفت اجتماعی اولویت را به عوامل معنوی می‌دهد؛ خصوصیات روانی یک ملت می‌تواند به گونه‌ای چشمگیر و گاه سرنوشت‌ساز، بر مسیر تاریخ یک ملت تأثیر گذارد. افکار او با فلاسفه ایده آلیست روس در دو دهه اول قرن بیستم، به ویژه بردیایف هم سو است. نظر او در باب دموکراسی آن است که در روسیه اصول دموکراسی تحقق پذیر است، اما باید از کاپیتالیسم افسار گسیخته دوری کرد. او به نظریه «رسالت ملت روس» باور دارد[۲۴]. از نگاه او، باور به اینکه «پیشرفت» ضرورتاً دلخواه‌ترین غایت یک جامعه است، اشتباه است و «پیشرفت بی‌وقفه» را افسانه می‌داند و نباید در پی رشد مداوم اقتصادی باشیم، بلکه باید بکوشیم به سطح پایدار و استوار اقتصادی دست یابیم. رشد اقتصادی ویرانگر است. باید به وسیله «تکنولوژی صنایع کوچک» کشور را نجات داد. نجات بشر در گرو تغییر تکنولوژی و متعادل ساختن آن در بیست تا سی سال آینده است[۲۵]. به باور او، هیچ نیرویی جز مسیحیت قادر نیست روسیه را از انحطاط اخلاقی نجات دهد. او غرب معاصر را الگوی خوبی نمی‌داند، بلکه همواره خصلت‌های جمعی و ملی سنگ بنای ایجاد جوامع بوده اند[۲۶]. روسیه نیاز به تحمیل‌ها ندارد. روسیه بر اثر تقلید از چیزهایی غیر ضروری و بیگانه و گم کردن بسیاری از ارزش‌های خودی، امروز بیش از هر کشور دیگری نیاز به رشد و توسعه درونی دارد، هم به لحاظ روانی و هم از جهت جغرافیایی، اقتصادی و اجتماعی[۲۷].

الکساندر دوگین نیز از اندیشمندان دینی مطرح روسیه است. سنت‌گرایی تأثیر اساسی بر دوگین داشت و در کلمه مرجع فکری اصلی و مبنای گرایش‌های سیاسی و اوراسیاگرایی اوست. اوراسیاگرایی فقط در صورتی منطقی است که بر مبنای بازگشت به باورهای گذشته استوار باشد. او خواستار احیای دانش باطنی به عنوان بخشی از تحقیقات علمی است و به پایان قریب الوقوع دانش اثبات گرایی و احیای علوم ترکیبی باور دارد. دوگین نقش جهانی روسیه را در تمایزات نهادینه ریز ترکیب می‌کند. روسیه به لحاظ نژادی، شمالی است؛ به لحاظ فرهنگی، شرقی است؛ به لحاظ اقتصادی، جنوبی است[۲۸]. به لحاظ اقتصادی، او حامی اعطای نقش حیاتی به دولت در ساختارهای تولید است. او امیدوار است که منابع نظری سوسیالیسم جدیدی را بر مبنای نسخه پدرسالارانه‌ای از اقتصاد کینزی ایجاد کند. ضمن حمایت از فناری‌های مدرن، «نوسازی بدون غربی شدن» با تکیه بر ترکیبی از «باز شدن درها و پویایی به همراه سنت و محافظه کاری» نسخه پیشرفت موردنظر او برای روسیه است [۲۹].

در قرن 20 در رابطه با حوادث رخ داده در روسیه، فلسفه روسیه تقسیم به مارکسیسم روسی و فلسفه روسی خارج می‌شود. قسمتی از فیلسوفان به خارج از کشور تبعید شدند، اما بخشی در روسیه شوروی باقی ماندند: پاول فلورِنسکی و شاگردش آلکسی لوسِف. جایگاه مهم را در فلسفه روسی نیمه اول قرن 20 آثار نیکلای آلکساندرویچ بِردیایِف(1948-1874) به خود اختصاص داده است، اکثر در تصورات درخشان اگزیستنتیالیسم روسی. بِردیایِف در آغاز راه خود، با شرکت در تظاهرات ضد حکومتی و با ارائه نامه یکی از رهبران سوسیال-دموکرات آلمانی، از دیدگاه‌های مارکسیستی پیروی می‌کرد. اما به زودی فیلسوف و متفکر جوان از مارکسیسم دور شد و یکی از منتقدان جدی این مکتب شد. بردیایِف تباین اصلی که می‌بایست در جهانبینی فیلسوف توسعه یابد را تباین میان روح و طبیعت نامید. روح سوبژه است و زندگی، خلاقیت و آزادی، طبیعت—اُبژه، چیزی که لازم و غیر قابل تغییر می‌باشند. شناخت روح به وسیله تجربه ممکن می‌باشد. خدا روح است. آن مردمی که تجربه روحی و معنوی و تجربه خلاقیت داشته‌اند، نیازی به اثبات عقلانی وجود خدا ندارند. برطبق ذات خود یزدان غیر قیاس و مافوق عقل می‌باشد. هگل فلسفه را به عنوان «یک عصر فرا گرفته شده در اندیشه» تعریف کرد. هایدگر، فلسفه را به عنوان امکان نادر و کمیاب موجودیت خودمختار و خلاقانه انسان تعبیر نمود. اگر این تعریف‌های متفاوت فلسفه را در نظر بگیریم، می‌توانیم بگوییم که در روسیه اندیشه فلسفی طبق تعریف هگل توسعه یافته است. فلسفه در روسیه عمدتاً یک نوع خودآگاهی تاریخی ملت بوده است.

اندیشه‌های فلسفه غربی وارد ادبیات داستانی، نوشتارهای سیاسی و نقد ادبی شده و عامل تشدید و تسریع گسترش افکار انتقادی، انقلابی و دمکراتیک در جامعه روسی شد. البته، تنها نیروهای مخالف نظام وقت روسیه نبودند که از فلسفه جدید اروپایی بهره می‌گرفتند، ولی از سوی دیگر، نیروهای مخالف تنها به آرمان‌های جدید اروپایی مراجعه می‌کردند و از اندیشه‌های دیگر استفاده نمی‌کردند. این دو سنت فلسفی یعنی سنت مسیحیت شرقی و اروپای جدید، منابع فکری دو شکل متفاوت خودآگاهی ملی و دو راهبرد توسعه تاریخی روسیه شدند که عمدتاً تحت اسامی «اسلاو دوستی» و «غرب گرایی» عنوان می‌شوند. اسلاو‌دوستان برای روسیه اصالت خاصی قایل‌اند و به ماهیت ارتدوکس و رسالت ویژه آن اشاره می‌کنند. ولی غرب‌گرایان معتقدند که ارزش‌های تمدن اروپایی جدید حالت عمومی و فراگیر دارند. این بحث بزرگ دیرینه که در وهله اول نشاندهنده عدم استقلال کشور و مانورهای آن بین بیزانس باستانی و اروپای جدید، بین قسطنطنیه و پاریس است، و نیز از هم گسیختگی درونی روسیه و وضعیت مبهم آن، به نوع خاص نظام روحی روسیه و به صورت وجودی بی قرار اصیل آن تبدیل شده است. همین امر به منبع بزرگترین پیشرفت‌های تاریخی و فرهنگی روسیه مبدل گردید.

تا پایان قرن 19 فلسفه در روسیه به صورت فعالیت حرفه‌ای علمی و دانشگاهی نهادینه شده بود. با این وجود، فلسفه به کار استثنایی استادان دانشگاه تبدیل نشده و در کنار دانشگا‌ه‌های غیر مذهبی، مؤسسات  آموزشی روحانی نیز وجود داشتند که تعداد آن‌ها  حتی بیشتر از دانشگاه‌ها بود و در همه آن‌ها دوره فلسفه تدریس می‌شد. علاوه بر آن، اشکال مختلف بحث‌های فلسفی غیر دانشگاهی (به خصوص در محافل ادبی) رواج داشتند. در همان زمان سه جریان فکری در روسیه شکل گرفت که تا صد سال آینده منظره فلسفی روسیه را تعیین کردند. اینها فلسفه دینی روسی عصر نقره‌ای، کاسمیسم روسی و مارکسیسم روسی هستند. با وجود تفاوت‌های قابل توجه و تخاصم میان آن‌ها، در همه این جریان‌ها یک وجه اشتراک وجود دارد که سرشت روسی آن‌ها را منعکس می‌کند. منظور ما تأکید بر رد فردگرایی و گرایش به آرمان‌های دسته جمعی است که در آن خیر و نعمت فرد با بهروزی کشور (ملت) و بهروزی کشور (ملت) با بهروزی تمام بشریت و حتی گیتی مرتبط شده است. نکته عجیب و شایان مطالعات ویژه این است که فلاسفه روس، آن هم فلاسفه درجه اول که در اروپای غربی سکونت گزیدند، به جای اینکه با محیط فلسفی اروپایی همگرایی بکنند، به عنوان «بدن بیگانه» در داخل آن باقی ماندند. آن‌ها محیط خاص خود را تشکیل دادند که از انجمن‌های فکری، مجلات، دانشگاه‌ها و انتشارات خود برخوردار بود. به عبارت دیگر نه تنها فیلسوفان بلکه خود فلسفه نیز در حال مهاجرت قرار گرفت. فلسفه در کشورهای اروپایی به عنوان بازمانده روسیه قدیمی و خواب منجمد شده آن وجود داشت.

فلسفه کاسمیسم (فضاگرایی) روسی، پدیده شگفت‌انگیزی است. گاهی کاسمیسم را به صورت وسیع به عنوان انواع مختلف پانتئیسم و مطلق شمردن وحدت گیتی تعبیر می‌کنند. فلسفه مذهبی روسی هم به تعبیری حالت فضاگرایانه‌ای داشت. ولی ما در این زمینه شاهد فلسفه‌ای هستیم که عمدتاً در محیط غیرحرفه‌ای (محیط شبه فلسفی) به وجود آمده و به حیات خود ادامه داد و تلفیق منحصر به فردی از قدرت تصور آزاد و ایمان به توانمندی شناخت در علوم انسانی بود. اندیشه اساسی این فلسفه آن است که تمایلات آرمانی بشریت و از جمله عطش حیات جاویدان، نه از طریق اصلاحات اجتماعی و توسعه معنوی انسان بلکه در نتیجه بازسازی فضا و جایگاه انسان در داخل آن تحقق خواهد یافت. آموزه‌های گوناگونی در چارچوب این بخش از فلسفه شایان ذکر است که «فلسفه امر مشترک» نیکلای فئودوروف و نظریه «نوئوسفر» (محیط عقلی) ورنادسکی بیشتر از همه شناخته شده‌اند[۳۰].

فئودوروف، معلم جغرافیا و کتابدار، مکتبی را طراحی کرد که پیروانش بعد از وفات او در یک اثر بزرگ دو جلدی موسوم به «فلسفه امر مشترک» گرد هم آوردند. او اعتقاد داشت که تکامل طبیعت از زمانی که انسان در آن ظاهر شد، به روند بهینه‌سازی آگاهانه اخلاقی با گرایش مذهبی تبدیل می‌شود. او وجه اشتراک تمام بشریت را در آن تشخیص می‌داد که باید همه تلاش‌های خود را در جهت احیای همه افرادی که تا کنون روی کره زمین زندگی می‌کردند، مبذول کرد و در نهایت امر حالت فناناپذیر هر انسان زنده را به دست آورد. باید تأکید کرد که منظور فئودوروف احیای واقعی و مادی مردگان به عنوان تنها هدف شایسته انسان بود. کنستانتین تسیولکوفسکی، بنیانگذار معروف پژوهش‌های فضایی در روسیه، آموزه فئودوروف را همینطور (به صورت مادی) درک کرده بود. او شیفته برنامه اسکان بشر در فضای کیهانی بود زیرا کره زمین برای توده‌های فزاینده انسان‌ها کم می‌آید. تسیولکوفسکی به عنوان محقق و طراح به مسایل جهازهای پرنده می‌پرداخت ولی در عین حال فلسفه و اخلاق طبیعت فضایی را طراحی می‌کرد. تصویر فضایی او از اتم‌های روح‌دار شروع شده و در سیر تکاملی خود  هدف عالی گذر انسان از موجودیت بدنی به موجودیت انرژتیک (اشعه‌ای) را دنبال می‌کند. واقعیت این است که تسیولکوفسکی که از فلسفه امر مشترک الهام گرفته بود، پدر فضانوردی روسی شد. شاید فضانوردی روسی، زاده همین فلسفه باشد. آموزه آکادمیسین ورنادسکی درباره نوئوسفر (محیط عقلی)، یکی از بارزترین دستاوردهای اندیشه علمی و فلسفی روسی قرن بیستم به حساب می‌آید. ورنادسکی که اصطلاح noosphere را از «تیار ده شاردن» و «لروا» اقتباس کرد، آن را با آموزه خود درباره بیوسفر مرتبط نمود. ورنادسکی بر این عقیده است که شدت تأثیر بشر بر طبیعت ابعاد زمین‌شناسی به خود گرفته است. بر اثر فعالیت انسانی بر فراز محیط زیستی زمین (بیوسفر)، محیط جدید عقلی ایجاد می‌شود. بنابراین، عقل و سازماندهی معقولانه زندگی به عنوان ادامه روند تکامل تلقی می‌شود. با وجود اینکه آموزه نوئوسفر به صورت منظم طراحی نشده و عمدتاً به عنوان اندیشه اولیه وجود دارد، این اندیشه عقل‌های زیادی را بی قرار کرده و در حیطه علوم و فلسفه گردش وسیعی دارد. عنایت به اندیشه‌های فضاگرایی (کاسمیسم) در جامعه روسی در طول قرن 20 فراز و نشیب‌های زیادی داشته و گاهی شدت می‌یافت یا تضعیف می‌شد، ولی هیچ وقت کاملاً از بین نمی‌رفت. البته این اندیشه هرگز در ابعاد سراسری ملی مطرح نشده است. بعد از اولین پرواز انسان به فضای کیهانی علاقه به این آموزه باثبات شد و در همان سال‌ها اصطلاح «کاسمیسم» به وجود آمد. در ده‌ساله‌های اخیر این اندیشه‌ها مورد توجه پژوهشی فلاسفه حرفه‌ای قرار گرفته است[۳۱].

در روسیه توجه به مارکسیسم ابتدا دو جنبه فکری و ایدئولوژیکی داشت. ولی علاقه فکری فوراً فروکش کرد و بسیاری از اندیشمندانی که ابتدا مارکسیست بودند، سپس به پیروان فلاسفه دینی تبدیل شدند. ولی علاقه ایدئولوژیکی به این مکتب پایدار ماند. مارکسیسم، این آموزه با انرژی خروشان اجتماعی و تندی تقریباً انقلابی با قلوب انقلابیون روس و به خصوص بلشویک‌ها ارتباط برقرار کرد. مارکسیسم برای جنبش آزادی‌بخش روسیه چشم‌انداز روشنی تعیین کرده و آن را از یک سری اعمال جسورانه به یک کردار مهم تاریخ جهانی مبدل کرد. پیروان رادیکال روس مارکسیسم تنها دو اندیشه از محتوای غنی این آموزه را مورد استفاده قرار دادند، یعنی اندیشه برادری کمونیستی جهانی و اندیشه مبارزه طبقاتی سازش‌ناپذیر و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بر سر راه به برادری جهانی مردم. این دو اندیشه به یک نوع «مظهر ایمان» آن‌ها مبدل شدند. مابقی اندیشه‌ها و از جمله فلسفه مارکسیسم، از زاویه همین دو اندیشه در نظر گرفته می‌شد. دیالکتیکی که از هگل به ارث رسیده ولی شدت و تندی به مراتب بیشتری کسب کرده بود، به عنوان «تیغ تیز اسلوبی» فلسفه مارکسیستی تلقی می‌شد. گفتنی است که مارکسیست‌های روس(از جمله پلخانوف و به خصوص ولادیمیر لنین) حاضر نبودند در حالت شاگردان و مریدان مارکسیست‌های نامدار اروپایی باقی بمانند.

آن‌ها از همان ابتدا خود را حافظ و نگهدار مارکسیسم اصیل دانسته و به نبرد بی امان با تحریف آن (به تعبیر روس‌ها) توسط پیروان و شاگردان اروپایی مارکس و انگلس پرداخته بودند. انتقاد مارکسیست‌های روس از «سوسیالیسم اخلاقی» برشتاین به خاطر رجوع وی به اندیشه‌های کانت جهت تعبیر مسأله تناسب هدف و وسیله در جنبش کمونیستی، بسیار گویا به نظر می‌آید. به عبارت دیگر، در روسیه مارکسیسم به انحصار حزب بلشویک در آمده و با شدت تمام توسط آن پاسداری می‌شد. با این حال، قبل از روی کار آمدن این حزب، یک نوع آزادی اندیشه درباره محتوای فلسفه مارکسیسم مجاز بود. لیکن بعد از حوادث سال 1917 اوضاع کاملاً دگرگون شد. مسیحیت اساس فرهنگ روسی را تشکیل می‌دهد. ولی این مسیحیت شرقی، مسیحیت ارتدوکس است که تأکید یونان و رم باستان بر معقولیت را به خود نگرفته و در خود هضم نکرده است. از نظر بسیاری از اندیشمندان اعم از پتر چادایف تا اسلاوشناسان معاصر غربی، همین امر ویژگی‌های اصولی تاریخ روسی را توضیح داده و مانع از آن می‌شود که روسیه به جریان عمومی توسعه تمدنی ملحق شود[۳۲].

در قرن 20 در فلسفه روسی علاقه زیادی به نظریات عقلانی اروپای غربی بروز کرده و پیروان با نفوذ داخلی جریان معقولیت به وجود آمده بودند. از جمله می‌توان به ودنسکی و کیستیاکوفسکی، پیروان روس کانت اشاره کرد. مکتب کانتی جدید علاقه زیادی را به خود جلب کرده بود. س. روبینشتاین که بعداً به مثابه محقق کلاسیک روان‌شناسی و فلسفه روسی شناخته شد، و بوریس پاسترناک شاعر کلاسیک روس، به ماربورگ رفته بودند تا پیش گ.کوگن دوره آموزشی ببینند. گ. شپت پیش هوسرل فلسفه‌ای را یاد می‌گرفت که به عنوان «علم دقیق» (مانند ریاضیات) شناخته شده بود. بعضی فلاسفه آن زمان به او. ماخ، پیرو فلسفه تحصلی علاقه‌مند بودند. فلاسفه مارکسیست نیز ظاهر می‌شدند که خود را ورثه اندیشه‌های معقولیت اروپایی می‌دانستند. اوایل قرن 20 ولادیمیر لنین مارکسیست و ایوان ایلین فیلسوف دینی، فلسفه هگل را با دقت مطالعه می‌کردند. ولی گرایش عمومی تنها علاقه فزاینده به نظریات معقولانه غرب نبود. انتقاد از معقولیت غربی که همیشه در فلسفه و فرهنگ روس حضور داشت، نه تنها به صورت رد اندیشه‌های معقولانه به نفع ایمان و شهود بلافصل تبلور یافت بلکه گاهی اوقات سرآغاز شکل گیری درک جدید معقولیت و اندیشه‌های معقولانه می‌شد. تعریف تاریخی از معقولیت به عنوان اندیشه‌ای که اشکال خود را در راستای تغییرات فرهنگی و علمی دگرگون می‌کند، به طور وسیعی پذیرفته شده است. در همین رابطه است که در ادبیات فلسفی معاصر اندیشه معقولیت غیر کلاسیک مورد بحث قرار می‌گیرد. می‌توان با اطمینان گفت که فلسفه روسی در برداشت غیر کلاسیک از اندیشه معقولیت سهم بسزایی ایفا کرده است. پویایی اندیشمندان در این زمینه از اوایل قرن 20 شروع شد[۳۳].

بعد از حوادث سال 1917 معقولیت فلسفی در فلسفه روسی به اوج خود رسید. معمولاً ضمن بررسی راه‌های توسعه فرهنگ میهنی بعد از اکتبر سال 1917 به این نکته توجه می‌کنند که اندیشه آزاد فلسفی در شرایط  فشار رسمی ایدئولوژیکی و تحمیل برداشت دگماتیک و متحجر از مارکسیسم، مجالی برای توسعه نداشت. این گزاره که اصولاً درست است، تمامی حقیقت را منعکس نمی‌کند. در سال‌های 1920 در چارچوب فلسفه و علم انسانی روسی مبتنی بر فلسفه اندیشه‌هایی طراحی شدند که به جای اینکه به توسعه برداشت کلاسیک از آرمان‌های معقولانه ادامه دهند، به معنی برداشت جدید از معقولیت و امکان ایجاد دانش جدید به خصوص در زمینه علوم انسانی بود. در سال‌های 1920 در روسیه یک جنبش فلسفی به وجود آمد که از دو ویژگی برخوردار بود (این مکتب با جهتگیری جداگانه فکری نبود، زیرا اندیشمندان عضو این جنبش با هم تفاوت زیادی داشتند). ویژگی اول این جنبش عبارت از آن است که این جنبش هم با فلسفه مذهبی که قبل از انقلاب فرمانروایی می‌کرد، و هم با مارکسیسم دگماتیک مقابله می کرد. فرهنگ یعنی زبان، ادبیات، هنر و انواع سیستم‌های علامتی (سمیوتیک) در مرکز توجه این فیلسوفان قرار گرفت. حیطه زندگی طبیعی که هم برای فلسفه مذهبی و هم برای مادی‌گرایی مارکسیستی به تعبیر ابتدایی آن زمان حالت حاشیه‌ای داشت، در چارچوب این جنبش به عنوان اساس مسایل انسان شناسی و هستی‌ شناسی تعبیر شد. ویژگی دوم، پیوند محکم بین طرح‌های فلسفی و اندیشه‌های جدید علم درباره انسان است. فیلسوفان اغلب نظریات جدید رشته‌های علوم انسانی را طراحی کردند که دانشمندان نه تنها اندیشه‌های جدید فلسفی را قبول می‌کردند بلکه از آن‌ها برای مستدل کردن راه کارهای جدید خود بهره می‌گرفتند. در این رابطه می‌توان حداقل از سه نفر نام برد. میخاییل باختین مطالعات معروف طرز نگارش داستایفسکی را تهیه کرد. اندیشه‌های باختین درباره روابط بین «من» و «دیگری» در جریان گفتگو، درباره ارتباط پیچیده دیالکتیک  «آگاهی برای خود» و «آگاهی برای دیگری»، درباره ساختار گفتگو مانند چند صدایی ذهنیت و فرهنگ، درباره اسلوب‌شناسی دانش انسانی، همگی از زمان خود جلو افتاده و تنها از سال‌های 1970 در کشورمان مورد مطالعه و ادراک واقعی قرار گرفت و حتی دیرتر از آن به غرب راه یافت. باختین نه تنها اسلوب‌شناسی جدید علم درباره انسان را به وجود آورد، بلکه انسان‌شناسی جدید فلسفی را طراحی کرد که از یک سو سنت فردزدایی فلسفی را توسعه می‌دهد که برای روسیه چیز تازه‌ای نیست بلکه حالت سنتی دارد و از سوی دیگر شخصیت را پدیده‌ای بی نظیر و دارای نقش ویژه محسوب می‌کند. اکنون در کشورهای غرب پدیده‌ای به نام «صنعت باختین» وجود دارد. نفر دوم در این فهرست لئو ویگوتسکی، روان‌شناس معروفی است که بعضی محققان غربی معاصر اندیشه‌های او را نقطه عطفی در توسعه علم روان شناسی محسوب کردند. وی با اتکا بر بعضی اندیشه‌های مارکس، برداشت منحصر به فرد از ذهن به عنوان روند معاشرت و نتیجه توسعه روابط بین افراد را توسعه داد. او ذهنی انسانی را ساختار معین اجتماعی دانست که در قالب فرهنگی و تاریخی جا دارد. این اندیشه‌های فلسفی اساس نظریه روان‌شناختی را تشکیل دادند که تا اندازه زیادی توسعه مطالعات روان‌شناختی نظری و تجربی روسیه را تعیین کرده و تاکنون در سراسر جهان از نفوذ زیادی برخوردار اس. و بالاخره گ. شپت در نظریه خود برای اولین بار سعی کرد پدیده‌شناسی را با هرمنوتیک مرتبط سازد. اندیشه‌های شپت برای روان‌شناسی (طرح روان‌شناسی قومی)، زبان شناسی (ساختار شناسی زبانی) و ادبیات شناسی داخلی اثر جدی گذاشت. شپت یکی از پیشاهنگان طراحی علم درباره سیستم‌های علایم (سمیوتیک) بود ولی روند دگماتیک شدن مارکسیسم که به ایدئولوژی دولتی تبدیل شد، در پژوهش‌های فلسفی دانش انسانی وقفه ایجاد کرد. این مطالعات در دور جدید توسعه فلسفه روسی در نیمه دوم قرن  20 ادامه یافت[۳۴][۳۵].

نیز نگاه کنید به

جریان های فکری موثر ژاپن؛ جریان های فکری موثر کوبا؛ جریان های فکری موثر مصر؛ جریان های فکری موثر افغانستان؛ جریان ها و گروه های موثر فکری و فرهنگی در چین معاصر؛ جریان های فکری موثر تونس؛ جریان های فکری موثر سنگال؛ جریان های فکری موثر فرانسه؛ جریان های فکری موثر اتیوپی؛ جریان های فکری موثر سیرالئون؛ جریان های فکری موثر قطر

کتابشناسی

  1. http://ru.wikipedia.org/wiki/Русская_философия
  2. شاني نوف، بريان (1383) ، تاريخ روسيه، ترجمه خانبابا بياني، تهران: دانشگاه تهران. 137.
  3. دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران: نشر البرز. 148.
  4. دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران: نشر البرز. 174.
  5. دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران: نشر البرز. 9-178.
  6. دانکوس، هلن کارر(1371)، شوربختی روس، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران: نشر البرز. 6-195.
  7. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران: نشر خورشید آفرین. 33.
  8. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران: نشر خورشید آفرین. 30.
  9. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران: نشر خورشید آفرین. 50-60.
  10. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران: نشر خورشید آفرین. 33.
  11. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران: نشر خورشید آفرین. 49.
  12. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران: نشر خورشید آفرین. 61.
  13. برهان، عبدالعلی (1391)، «فیلسوف ناراضی: نگاهی به احوال و آثار پیوتر چادایف»، مهرنامه، شماره 20. ص62.
  14. زنکوفسکی، و. (1391)، «کشورم را دوست داشتم»، پیوتر چادایف، ترجمه زینب یونسی، در مهرنامه، شماره 20. ص66.
  15. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران: نشر خورشید آفرین. ص62.
  16. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران: نشر خورشید آفرین. 66.
  17. بردیایف، نیکلای(1383)، ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمه عنایت الله رضا، تهران: نشر خورشید آفرین. 108.
  18. مک دانل، (1389). ص9-108.
  19. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري. تهران: ابرار معاصر. 167.
  20. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري. تهران: ابرار معاصر. 171.
  21. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران: ابرار معاصر. 171.
  22. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران: ابرار معاصر. 173.
  23. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري. تهران: ابرار معاصر. 174.
  24. سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران: فرزان روز. 16.
  25. سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران: فرزان روز. 56.
  26. سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران: فرزان روز. 156.
  27. سولژنیتسین، الکساندر (1374)، زندگی بدون تزویر، ترجمه روشن وزیری، تهران: فرزان روز. 201.
  28. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران: ابرار معاصر. 227.
  29. لاروئل، مارلن (1388)، اوراسیایی گرایی روسی: ایدئولوژی امپراتوري، تهران: ابرار معاصر. 30-229.
  30. http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
  31. http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
  32. http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
  33. http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
  34. http://islamfond.ru/prs/articles/136--.html
  35. کرمی، جهانگیر (1392). جامعه و فرهنگ روسیه. تهران: موسسه فرهنگی، هنری و انتشاراتی بین المللی الهدی، جلد اول، 266-289.