تاریخ اسپانیا

از دانشنامه ملل
نسخهٔ تاریخ ‏۱۸ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۴:۵۹ توسط Nazanin (بحث | مشارکت‌ها)
تاریخ اسپانیا (1403)، قابل بازیابی از https://www.edrawmind.com/article/history-of-spain.html

سرزمین اسپانیا از زمان‌های خیلی دور مسکونی بوده است. باستان‌شناسان در پاره‌ای از قسمت‌های شبه‌جزیره ایبری(Iberia peninsula) بقایای ساکنان ماقبل تاریخ را یافته‌اند؛ از جمله ادوات و آلات ساخته‌ شده از سنگ و نیز نقاشی و حجاری روی سنگ که اغلب در غارهای کوهستانی باقی مانده است. از میان این بقایای تاریخی حجاری‌های غار آلتامیرا (the cave of Altamira) از همه معروف‌تر است و شهرت خاصی دارد. این حجاری‌ها گاوهای وحشی را نشان می‌دهد و نمونه‌ای از قدرت ارباب فن عهد عتیق در این کشور به شمار می‌آید. طراحی این حفاری‌ها به قدری ماهرانه است که نشان می‌دهد این همه ذوق و هنر در نهاد اهالی چند هزار سال قبل در این شبه جزیره بوده است.

گذشته از آثار باستانی آلتامیرا پاره‌ای کشفیات تاریخی که در شبه‌جزیرۀ اسپانیا صورت گرفته است دارای مشخصات به خصوصی نیستند و این بقایای ماقبل تاریخ در کلیه کشورهای اروپایی کم‌وبیش به همان صورت و همان کیفیت یافت می‌شود. اما مطلبی که همواره دربارۀ آن بحث و مطالعه شده است، نژاد حقیقی ساکنان شبه‌جزیرۀ ایبری است و هنوز هم علمای باستان‌شناس نتوانسته‌اند دربارۀ نژاد قومی که بانی این آثار بوده‌اند متفق القول شوند.

مورخان قرون وسطی قوم لیگور را در رأس طوایف مهاجم قرار دادند؛ اما این فرض باطل شد چراکه ریشۀ استنباط مورخان مذکور روایاتی بوده است که مسافران یونانی و رومی از خود باقی گذاشته‌اند. با وجود این، فرضیه‌ای که بیشتر مقرون به حقیقت است، این است که  ایبرها( Iberian) نخستین ساکنان این شبه‌جزیره بوده‌اند. ایبرها در 1600 قبل از میلاد وارد شبه‌جزیره شدند. ایبرها در آفریقای شمالی ساکن بوده و از جنوب به خاک اسپانیا هجوم آوردند. قرائنی موجود است که خویشاوندی قوم ایبر را با اقوام بربر ثابت می‌کند. ایبرها نه‌تنها در شبه‌جزیره ایبری بلکه به جنوب فرانسه نیز رسوخ کردند و تا شمال آفریقا پیش رفتند. افراد این قوم پوستی تیره‌رنگ، قدی کوتاه و جثه‌ای قوی داشتند و ظاهراً اختلاط این نژاد با نژادِ مقیمِ محلی است که نژاد اسپانیا را با مشخصات فعلی به وجود آورده است.

قوم دیگری که بعداً از شمال آفریقا کوچ کرد و از تنگۀ جبل الطارق گذشت و وارد شبه‌جزیرۀ ایبری شد قوم تارتس است که فقط منطقۀ جنوبی این شبه‌جزیره را برای سکونت انتخاب کرد. قوم سلت(Celts)برعکس در سال 600 قبل از میلاد از مرزهای شمال شرقی داخل اسپانیا شد.

به هر حال، با گذشت زمان سلت‌ها با ایبرها در قسمت شمال شرق اسپانیا و منطقۀ کاستیل مخلوط شدند و از نظر ویژگی‌های نژادی در این منطقه بر ایبرها غلبه کردند. در نتیجۀ این اختلاط، قوم جدیدی با نام سلت‌ایبری(Celt Iberian) با صفات مشابه در طرفین جبال پیرنه(Pyrenees) به وجود آمد که از جنبه‌های نژادی و اجتماعی جامعۀ مستقلی را تشکیل می‌دهد[۱] همین جامعه است که هم‌اکنون ساکنان دامنه‌های شمالی پیرنه از آن ترکیب یافته است و با وجود ملیت‌های متفاوت هماهنگی چشمگیری با یکدیگر دارند.

در طول این مدت، وقایع و حوادث قابل‌توجهی رخ نداد که ساکنان شبه‌جزیره ایبری را از سایر قسمت‌های قاره اروپا متمایز کند. تنها در فاصلۀ میلاد مسیح و اوایل قرون وسطی است که هجوم طوایف وحشی اروپای شرقی و آسیا اثرات عمیقی را در اسپانیا باقی گذاشت و وضع آن را تغییر داد و به‌صورت فعلی در آورد[۲].

ساکنان ماقبل تاریخ شبه‌جزیرۀ ایبری به‌طورکلی از راه دریا با مردم سایر کشورهای بحرالروم[i]آشنا شدند و نه‌تنها اسپانیایی‌ها بلکه تمام ملل اروپایی و آفریقایی حوالی این دریا معتقد بودند که سهل‌ترین و بهترین راه ارتباط، راه دریایی است؛ چراکه عبور از جبل الطارق یا از جبال مرتفع آلپ و پیرنه در آن زمان به مراتب از گذشتن از آب مشکل‌تر بود. سواحل اسپانیا در حقیقت مقصد نهایی کشتی‌های تجاری و جهان‌گردان و سیاحان بود؛ به خصوص که شهرهای ساحلی بحرالروم در آن عصر از مهم‌ترین مراکز تمدن و تجارت و صنعت به شمار می‌رفت[۲].

اولین قومی که رفت‌وآمد از راه دریا را با اسپانیا آغاز کرد، فنیقی‌ها(phoenicians)بودند. حرفۀ این قوم ماجراجو عموماً بازرگانی بود. آن‌ها نخستین بار حدود یازده قرن قبل از میلاد مسیح، با سواحل اسپانیا و ساکنان بنادر آن تماس برقرار کردند. در آن زمان برای رسیدن به مجمع الجزایر کاستیرید که در مجاورت کشور انگلستان فعلی و دارای معادن سرشار روی بود، می‌بایست از جبل آلپ و پیرنه بگذرند که البته سهل‌تر و مقرون‌به‌صرفه بود. اما چون کشتی‌های آن زمان استحکام و اعتبار نداشتند، ناگزیر بودند در نزدیکی ساحل حرکت کرده و دائماً با بنادر خاک اسپانیا در تماس باشند. آن‌ها بدین نحو تمام محیط شبه‌جزیره را پیموده و در شهرهای ساحلی آن لنگر می‌انداختند.

امروزه آثار تمدن فنیقی‌ها را در بعضی قسمت‌های ساحلی اسپانیا یافته‌اند. این یافته‌ها ارتباط دائمی آن‌ها را با سواحل اسپانیا نشان می‌دهد. همچنین نفوذ تمدن باستانی شرق را در اسپانیای قدیم باید نتیجۀ همین ارتباط دائمی فنیقی‌ها و نیز اهالی دریانورد مجمع الجزایر اژه در جنوب یونان دانست.

پس از فنیقی‌ها، یونانی‌ها در دورۀ اقتدار خود ارتباط بحری با اسپانیا داشته و آثار بی‌شماری از تمدن خویش را در این شبه‌جزیره باقی گذاشتند. در پاره‌ای از بنادر قدیمی اسپانیا در سواحل بحر‌الروم، نشانه‌های تمدن یونانی کاملاً آشکار است.

پس از یونانی‌ها تمدن کارتاژ(Carthaginian) در سواحل اسپانیا آثار مهمی از خود باقی گذاشته است. ساکنان کارتاژ که نسب آنان به فنیقی‌ها می‌رسد و دو قرن قبل به شمال آفریقا کوچ کرده و اقامت گزیده و دارای همان آداب و فضائل روحی و اجتماعی بودند، از همان ابتدا نفوذ خود را در اسپانیا بسط داده و حتی بعدها سعی کردند که سرزمین‌های جنوبی آن را تحت سلطه و اقتدار خویش درآورند.

امپراتور کارتاژ که سواحل اسپانیا را برای خود جای پا و تکیه‌گاهی به‌منظور تجاوز به قارۀ اروپا قرار داده بود، متقابلاً توجه امپراتور روم را جلب نمود و بزرگ‌ترین نبرد تاریخی آن عصر را که شبه‌جزیرۀ ایبری یکی از صحنه‌های عمده آن بود، برانگیخت. این جنگ‌های طولانی که پونیک( punic war) نام گرفتند، بین کارتاژ و روم رخ داد و در پایان به اضمحلال کارتاژ منجر گردید. اساس جنگ‌های پونیک اول اختلاف بر سر جزیرۀ سیسیل بود ولی دامنۀ جنگ به شهرهای اسپانیا کشیده شد و این شهرها پس از کشمکش زیاد به دست هانیبال(Hannibal) سردار معروف کارتاژی افتاد. این فتح مقدمۀ جنگ دوم کارتاژ شد[۳].

در خاتمۀ جنگ‌های دوم پونیک در نتیجۀ شکست قوای کارتاژ، گرچه سرزمین اسپانیا تحت اشغال لشکریان امپراتور روم قرار گرفت و پس از آن اسپانیا جزء متصرفات روم شد ولی حتی در دوران امپراتور آگوست، مقتدرترین امپراتور روم، همواره ساکنان ایبری در نقاط مختلف سر بلند کرده و برای کسب استقلال قیام کردند. با وجود این شورش‌ها، امپراتور روم بر شبه‌جزیرۀ ایبری همچنان مسلط بود و اسپانیا تحت‌تأثیر تمدن روم قرار گرفت و از مزایای آن برخوردار گردید. در نتیجۀ همین تسلط است که ساکنان این کشورها را امروزه ملل لاتین می‌نامند.

به هر حال در نتیجۀ این امر، نوعی تمدن رومی‌اسپانیایی در شبه‌جزیرۀ ایبری شکل گرفت و همین تمدن پایۀ تمدن اسپانیا را در قرون وسطی تشکیل داد. در اوایل قرن چهارم میلادی، مسیحیت به‌طور گسترده‌ای رواج یافت. امپراتوری روم در آن موقع مرزهای مشخصی نداشت و شامل مناطق اروپایی، آسیایی و آفریقایی بحرالروم می‌شد. در سال‌های آخر، امپراتور روم به‌تدریج بربرها را اجیر کرده و واحدهای لشگری به وجود آورد و آن‌ها را در نقاط مختلف سوق‌الجیشی مستقر ساخت. در همین هنگام، با ضعف امپراتور روم، اسپانیا با هجوم اقوام ژرمن مواجه شد[۴].

واندال‌ها(Vandals)، سووها(Suevi) و آلن‌ها(Alens) از ضعف هونوریوس، امپراتور روم، استفاده کردند و در سال 409م از جبال پیرنه گذشتند و از دامنه‌های جنوبی آن سرازیر شده و به قتل و غارت پرداختند. واندال‌ها به دو دسته تقسیم شدند. یک دسته به طرف شمال و گروه دیگر به طرف جنوب رفتند. سووها در گالیسی مسکن گزیدند و بالاخره دسته‌ای از آلن‌ها به طرف شمال و دستۀ دیگری به مرکز فلات تاختند[۵]چهارمین و مقتدرترین طایفه ویزیگوت‌ها(Visigoths) بودند. آن‌ها تحت فرمان سلطان خود، آلاریک، پس از تاخت‌وتاز در روم شمالی و ایجاد خرابی و حریق در شهر روم به طرف گول برگشته و درحالی‌که کنستانتین سردار رومی آن‌ها را تعقیب می‌کرد، از جنوب گول(Gaul) عبور نموده و از کوه‌های پیرنه گذشتند. پس از آن، نوبت به سلطنت والیا رسید. این پادشاه در سایۀ قدرت و حمایت امپراتور روم و برای تسلط بر شبه‌جزیره ایبری به قلع و قمع واندال‌ها و سووها و آلن‌ها پرداخت و چندین سال با پشتکار و رشادت علیه آن‌ها مبارزه کرد.

در این زمان در اسپانیا برای ویزیگوت‌ها زمینۀ مساعدی به وجود آمد اما پادشاه آن‌ها باز هم توجه خود را همانند گذشته به سرزمین گول معطوف کرد و بر تمام ناحیۀ بین رودلوار و جبال پیرنه تسلط یافت و نفوذ خویش را بر زوایا و دامنه‌های این کوهستان بسط داد. مقر حکومت ویزیگوت‌ها در جنوب گول، شهر تولوز( Toulous)، بود. این شهر موقعیت خاصی داشت و در سال‌هایی که پایتخت ویزیگوت‌ها بود، ازنظر اجتماعی‌سیاسی بسیار ترقی کرده بود.

در سال 461م دوباره حکومت سووها در اسپانیا قدرت خود را بازیافته بود و پادشاه آن درصدد برآمد که رویۀ دیرین راهزنی و چپاول را تجدید کند. گرچه سووها به‌تازگی مسلک آریایی‌ها را اختیارکرده بودند، ولی این اعتقادات مذهبی مانع از آن نشد که از رفتار وحشیانۀ خود دست بکشند. اهالی اسپانیا از این حوادث دچار وحشت شده و برای چاره‌جویی علیه وحشی‌گری سووها بار دیگر به سلطان ویزیگوت‌ها متوسل شدند. سلطان مزبور مقتدرانه وارد عمل شد و با ارادۀ خلل‌ناپذیری مبارزه علیه سووها را آغاز نمود؛ ولی هنگام نبرد به دست برادرش، اریک، کشته شد. اریک در سال 467م جانشین برادر مقتول خود شد و با شدت هرچه تمام‌تر به قلع و قمع سووها ادامه داد. به همین دلیل، به عقیدۀ مورخان، او اولین پادشاه ویزیگوت‌های اسپانیا محسوب می‌شود[۶]مورخان از دو جهت او را مستحق این عنوان می‌دانند. در درجۀ اول اریک نخستین سرداری بود که طرح یک دولت خودمختار را برای ویزیگوت‌ها در اسپانیا ریخت و از طرف دیگر تمام تلاش خود را به کار برد تا کشور مستقلی در شبه‌جزیرۀ ایبری به وجود آورد. در وهلۀ اول، اریک مطابق طرح دقیقی به سرکوب حکومت‌های کوچک و مستقل شبه‌جزیره پرداخت. برای پیشرفت و اجرای این طرح روش سیاسی و مدبرانه‌ای به کار گرفت. او در عین حال با حکومت مرکزی روم سازش کرد و ضمناً جانب پادشاه واندال‌ها را که در آفریقای شمالی به اوج قدرت رسیده بود رها نکرد و بعد شهرهای مهم ایبری را یکی پس از دیگری تصرف نمود. در سال 476م آخرین امپراتور روم در نتیجۀ کودتایی سقوط کرد و بساط امپراتوری روم فرو ریخت و به این ترتیب به پادشاهان و سرداران ویزیگوت‌ها و سایر قبایل ژرمن فرصت داد که دولت‌های مستقلی را تشکیل دهند. از این دوره فرمانروایی ویزیگوت‌ها در اسپانیا آغاز می‌شود.

دوره پادشاهی ویزیگوت‌ها در اسپانیا

برای درک تاریخ اسپانیا در دورۀ فرمانروایی ویزیگوت‌ها(711-456م)ابتدا باید وضع مذهبی ملل اروپایی و به‌خصوص شبه‌جزیرۀ ایبری را در خاتمۀ قرن پنجم به‌دقت بررسی کرد. پس از انهدام امپراتور روم، افکار عامۀ مردم لاتین‌نژاد متوجه مسائل مذهبی شد. دو دستگی متمایزی بین پیروان ارتدکسی و آریانیسم وجود داشت. فلسفۀ آریانیسم که در مجمع سران روحانی در سال 325م محکوم و مطرود شد، عبارت بود از این اصل کلی که حضرت عیسی برخلاف آنچه سایر مسیحیان مدعی هستند، خدایا پسر خدا نیست بلکه انسانی معمولی مانند سایر افراد بشر است. این فلسفه به‌ نحو روشنی مبانی مسحیت را ساده ساخت و به همین دلیل مروجان این مسلک توانستند به‌راحتی آن را در میان اقوام ژرمن گسترش دهند و در مدت کوتاهی آنان را متقاعد سازند که شخصیت حضرت عیسی را به‌عنوان شخصی ممتاز بپرستند. برعکس، اهالی لاتین‌نژاد شبه‌جزیرۀ ایبری و گول که متمدن‌تر بودند از پیروی مسلک عامیانه آریانیسم خودداری کردند و بدین ترتیب بین این دو دسته شکاف عمیقی به وجود آمد که منشأ اختلافات و مبارزات تاریخی این دوره به شمار می‌آید. در این میان اریک در طول عمر خود آریایی‌مسلک متعصبی بود. پسرش آلاریک که در سال 485م به جای او به تخت نشست، علاوه بر این تعصب، کینۀ سختی نیز از ارتدکس‌ها داشت. دوره سلطنت آلاریک در سلسله ویزیگوت‌ها دوره پرهیجانی محسوب می شود. وی در سال 507م در جنگ با کلویس، پادشاه گول، شکست سختی خورد و کشته شد. در نتیجه، قسمت اعظمی از گول جنوبی از حیطۀ تسلط ویزیگوت‌ها خارج شد و به کشور فرانک پیوست. علت عمدۀ این شکست تمایل اهالی جنوبی گول به انقیاد از فرانک‌ها بود، مخصوصاً که در مبارزات مذهبی آلاریک نهایت خشونت را در آن منطقه علیه ارتدکس‌ها به کار برده و احساسات مسیحیان غیر آرین را که قدرت و نفوذ معنوی فوق‌العاده‌ای یافته بودند، جریحه‌دار ساخته بود. آلاریک نمی‌دانست که این احساسات نقش بزرگی در سرنوشت مردم خواهد داشت. در نهایت نیز در دوران سلطنت خود سیاست خشنی را در پیش نگرفت و علاوه بر اتخاذ رویکردی مسالمت‌آمیز، در راه اصلاح وضع عمومی قدم‌های مؤثری برداشت و مقررات گوناگونی وضع کرد.

پس از شکست سال 507م، اضمحلال سلسلۀ ویزیگوت‌ها حتمی به نظر می‌رسید اما در این هنگام عاملی مداخله نمود و از بروز عواقب وخیم این شکست جلوگیری کرد. این عامل، تئودوریک بزرگ، سلطان استروگت ایتالیا بود که با آمالاریک، پادشاه خردسال جدید ویزیگوت، خویشاوند بود. وی با مداخلۀ خود نه‌تنها اسپانیا را نجات داد، بلکه قسمتی از خاک شمال پیرنه را نیز حفظ کرد و در ضمن قسمت جنوبی گول را هم به ایتالیا ضمیمه نمود. در این زمان بود که پایتخت اسپانیا از تولوز به داخل اسپانیا منتقل شد و بدین نحو از آن پس سلسلۀ ویزیگوت‌ها یک سلطنت به تمام معنا اسپانیولی شد و پادشاه جوان اسپانیا در سایه امنیت و آرامشی که با مراقبت سلطان ایتالیا برقرار شده بود، مقام خویش را حفظ کرد و توانست تشکیلات صحیح و منظمی را به وجود آورد.

سلطنت آلاماریک در سال 528م که به سن بلوغ رسید، رسمیت پیدا کرد. در این میان او برای احتراز از خطر جنگ، از یکی از دختران کلویس که خواهر پادشاه وقت بود، خواستگاری کرد و او را به همسری خود درآورد. اما این شاهزاده نیز مانند سایر افراد سلطنتی فرانک ارتدکس بود. آمالاریک در ضمن مبارزات خود علیه مخالفان مذهبی به این فکر افتاد که همسر خود را نیز به مسلک آریایی درآورد و چون موفق نشد، دست به آزار او زد. همین امر موجب تیرگی روابط و آغاز مخاصمات بین دو کشور گول و اسپانیا شد. در نتیجه، پادشاه گول در سال 531م به اسپانیا لشکرکشی کرد و نزدیک شهر ناریون قوای اسپانیا را شکست داد و در همین موقع آمالاریک نیز به قتل رسید.

پس از آلاماریک، تودیس که یکی از مستشاران تئودریک کبیر بود، به پادشاهی رسید. تاج‌گذاری او در روزهای آخر سال 531م و اوائل سال 532م بود. همان‌طور که آمالاریک را خطر حملۀ فرانک‌ها تهدید می‌کرد، تودیس هم در سال‌های 531م و 532م ناچار به دفاع در مقابل حملات آنان شد. در این زدوخوردها چندین شهر از تسلط اسپانیا خارج و به دست قوای گول افتاد؛ ولی در ساراگس لشکریان اسپانیا به‌شدت مقاومت کردند و قوای دشمن را به عقب نشاندند.

در سال 534م تودیس موفق شد نیروی دشمن را وادار به عقب‌نشینی نماید. پس از دفع حملات فرانک‌ها تودیس شهر بارسلون(Barcelona)را به‌عنوان پایتخت انتخاب کرد و در آنجا مستقر شد. سپس توجه خود را به شمال آفریقا معطوف کرد و به ایجاد متصرفات اسپانیا در آن سرزمین مبادرت نمود. این پادشاه نیز در سال 548م به دست تئودیزل، یکی از سرداران اسپانیا، در شهر سویل به قتل رسید.

پس از تئودیزل که سلطنت او کمتر از یک سال به طول کشید، تاج و تخت ویزیگوت‌ها نصیب آرژیلا شد. این پادشاه، آریایی‌مسلکِ متعصبی بود و بار دیگر به آتش اختلافات و مبارزات مذهبی دامن زد؛ اما از لحاظ کشورگشایی نقشه‌های تودیس را ادامه داد و باز قسمتی از سرزمین‌های پراکنده را که تحت فرمان حکومت مرکزی در نیامده بود، تصرف کرد. می‌توان گفت در دورۀ سلطنت این پادشاه، شبه‌جزیرۀ ایبری وحدت کامل یافت. آرژیلا در خاتمۀ فتوحات خود، رقیب سرسختی یافت که از نجبای ویزیگوت‌ها بود و آتاناژیلد نام داشت. بالاخره پس از یک رشته مبارزات طولانی، در نبرد سختی که در نزدیکی شهر سویل درگرفت آرژیلا شکست خورد و فرار کرد و پس از مدتی به قتل رسید.

در سال 551م آتاناژیلد پادشاهی خود را اعلام داشت و سرانجام رسماً در سال 554م تاج‌گذاری کرد. این پادشاه که از قدرت نفوذ امپراتوری شرق بیش از هرکس مطلع بود، برای احتراز از غافلگیر شدن پایتخت را از بارسلون به شهر تولد(Toledo) در مرکز اسپانیا انتقال داد و از طرف دیگر برای اینکه خاطرش از جانب فرانک‌ها آسوده باشد، دختران خویش را به عقد نوادگان کلویس درآورد. برخلاف پادشاهان دیگر که همه به قتل می‌رسیدند، آتاناژیلد به مرگ طبیعی در گذشت.

پس از مرگ آتاناژیلد، حکمرانی کشور اسپانیا به‌طور مسالمت‌آمیز میان دو برادرش تقسیم شد. یکی از این دو پادشاه در سال 570م درگذشت و سلطنت منحصر به برادر دیگر، لئویژیلد، گردید. دوران فرمانروایی این سلطان بعد از اریک، عظیم‌ترین دورۀ سلطنت ویزیگوت‌ها به شمار می‌رود. در درجۀ اول، وی مقدماتی را فراهم کرد تا دربار و مقام سلطنت عظمت و جبروت بیشتری یافت و بدین ترتیب توانست در برابر امپراتوری بیزانس عرض اندام کند. وی در مدت کوتاهی موفق شد تمام شورش‌های داخلی را سرکوب کند. سپس بلافاصله به سوی یونان حمله‌ور شد. سپاهیان بیزانس که انتظار چنین عملی را از جانب او نداشتند، غافلگیر شده و عقب‌نشینی کردند. به دنبال این فتح اولیه، لئویژیلد فرصت را از دست نداد و به شهر کوردو( Cordova) حمله کرد و در سال 572م آن را نیز به تصرف خود درآورد.

با مرگ لئویژیلد، دورۀ سلطنت پادشاهان کاتولیک بر اسپانیا با پادشاهی دکارد آغاز شد. فیدل فیتا، تاریخ تاج‌گذاری این سلطان ویزیگوت را به‌طور دقیق 13 آوریل 586م می‌داند. اولین واقعۀ سلطنت این پادشاه تغییر مسلک از آرین به کاتولیک بود. این تحول را برخی در اثر تلقینات اسقف سویل که نفوذ زیادی در پادشاه جوان داشت می‌دانند و پاره‌ای هم معتقدند که لئویژیلد در بستر مرگ با تجربیاتی که در دوران سلطنت خود آموخته بود و صدماتی که در اثر بروز اختلافات مذهبی دیده بود، به پسر و جانشین خود توصیه کرد تا برای تأمین قطعی وحدت اسپانیا دین اکثریت جمعیت اسپانیا را اختیار کند. به هر حال، دکارد برای اینکه ارزش بیشتری برای تغییر مسلک خویش قائل شده و جنبۀ رسمی به آن بدهد مجمع سران روحانی را در شهر تولد دعوت به جلسه کرد. او این جلسه را در ششم ماه مه 589م با حضور پنج نفر از اسقف‌های رومی و 62 کشیش عالی‌رتبه اسپانیولی برگزار کرد.

دکارد در 601م پس از 15 سال فرمانروایی بر اسپانیا درگذشت. تاریخ قرن هفتم این کشور با سلطنت پسر او لئوای دوم آغاز گردید. در این هنگام مدعی دیگری برای تاج و تخت وجود نداشت و حقوق پادشاهی در خانواده آتاناژیلد باقی ماند؛ ولی این پادشاه بیش از دو سال سلطنت نکرد و دچار سرنوشت شومی شد چراکه یکی از نجبای ویزیگوت‌ها به نام ویتریک علم طغیان برداشت و عاقبت در سال 602م فرمان قتل او را صادر کرد. چون ویتریک از پیروان متعصب مسلک آرین بود و در مبارزات اوائل سلطنت دکارد با پیروان کاتولیک شرکت کرده بود، اختلاف این دو دسته باز رونق گرفت و ناامنی و اغتشاش در سراسر کشور به وجود آمد.

مرگ ویتریک را در سال 609م ذکر کرده‌اند. این پادشاه در مجلس جشنی به قتل رسید و جسد خونینش را دشمنان مسلکی او در کوچه‌های شهر تولد گرداندند. بدین وسیله کاتولیک‌ها ضربت سختی بر پیکر حریفان آرین خود وارد کردند. در خلال این هرج‌ومرج‌ها، یکی از نجبای ویزیگوت‌ها به نام گندمار که از سایرین مقتدرتر و بانفوتر بود، سلطنت را اشغال کرد. این پادشاه در سال 610م مجمع عمومی روحانیون کاتولیک را بار دیگر در شهر تولد تشکیل داد. وی نیز عمری کوتاه شد و در سال بعد درگذشت.

پس از مرگ گندمار، با رأی‌گیری از نجبای دربار، یکی از آنان به نام سیزبوت برای احراز مقام سلطنت انتخاب شد. دورۀ فرمانروایی این سلطان بسیار درخشان بود، چراکه آخرین قطعات شبه‌جزیره ایبری را که جزء دولت مرکزی نبود، مطیع ساخت و یونانی‌ها را در دو مرحله شکست داده و به منتهی‌الیه شبه‌جزیره راند. در این دوره، به لحاظ مذهبی جنبش عظیمی برای معدوم ساختن یهودی‌ها به راه افتاد. اما اینکه چرا این جنبش ایجاد شد را برخی مورخان این طور تفسیر کرده‌اند که امپراتور شرق در پایان جنگ‌های فیمابین قوای او و سیزبوت به این شرط حاضر به عقب‌نشینی و واگذرای قسمت عمده سواحل شبه‌جزیره ایبری به دولت اسپانیا شد که پادشاه ویزیگوت‌ها در مقابل اقدامات شدیدی را انجام دهد و بعضی دیگر معتقدند این جنبش در اثر فشار جامعۀ کاتولیک که تعصب آن‌ها در این موقع به نهایت خود رسیده بود، به راه افتاد. به هر حال، برای نخستین بار در تاریخ اسپانیا قوانین و مقرراتی علیه یهودیان وضع شد و به موجب این قوانین به آنان یک سال مهلت داده شد که یا به دین مسیح گرویده یا اینکه از شبه‌جزیرۀ ایبری خارج شوند.

پس از سیزبوت، فرزند او، دکارد دوم، جانشین وی شد ولی دو ماه بیشتر پادشاهی نکرد و درگذشت. بار دیگر برای تعیین سلطنت رأی‌گیری شد و در نهایت یکی از افسران زیر فرمان سیزبوت به نام سونتیلا برگزیده شد. دورۀ سلطنت او از 621م تا 631م یعنی ده سال دوام داشت. در این مدت، سونتیلا نه‌ تنها به خاموش کردن اغتشاشات در شهرهای شمالی پرداخت بلکه برای وحدت تام و تمام اسپانیا کوشش فراوانی کرد و آخرین پایگاه‌های امپراتوری شرق را که هنوز در منتهی‌الیه شبه‌جزیره ایبری وجود داشت از دست آنان گرفت. بدین ترتیب هیچ قطعه خاکی وجود نداشت که از دولت مرکزی تبعیت نکند و به همین دلیل سونتیلا را اولین پادشاه اسپانیا می‌دانند.

این موفقیت، سونتیلا را به این فکر انداخت تا سلطنت را در خانواده خود موروثی کند؛ اما این اقدامات نتیجه نبخشید و اعیان و اشراف زیر بار این نظریات نرفتند به‌طوری‌که به مخالفت برخاسته و از بین خود شخصی را به نام سیزموند برگزیدند. سیزموند توانست سونتیلا را مغلوب و متواری کند و خود بر تخت نشیند. با این حال، دورۀ پادشاهی سیزموند و همچنین جانشین او چندان طول نکشید و پس از خلع تولگا در سال 642م به یکی از شاهزادگان جنگجو به نام شیندا سوینت رسید. با جلوس این پادشاه، دورۀ آرامش و التیام خرابی‌هایی که در اثر اختلافات و تشنجات ایجاد شده بود، از بین رفت و نظم و انضباط بی‌سابقه‌ای برقرار گردید.

شیندا سوینت در 653م درگذشت و سلطنت به پسرش، رسوینت، رسید. این سلطان در 672م درگذشت و پس از مراجعه به آرای عمومی، وامبا برای جانشینی او انتخاب گردید. در دورۀ پادشاهی او، شورش‌های پی‌درپی محلی به وقوع پیوست و برای اولین بار در تاریخ اسپانیا نبرد دریایی بین کشتی‌های جنگی وامبا و کشتی‌های اعراب روی داد که منجر به شکست اعراب شد و این نخستین برخورد بین قوای اسپانیا و اعراب به شمار می‌رود. با مرگ وامبا دورۀ انحطاط و انقراض سلسلۀ سلاطین ویزیگوت‌ها در اسپانیا آغاز شد.

پس از وامبا، در 687م اژیکا به سلطنت رسید. در دورۀ سلطنت او، احساسات ضدیهودی مجدداً غلبه یافت. با مرگ اژیکا و به قدرت رسیدن آشیلا، وی با مدعی دیگری به نام ردریگ روبه‌رو شد و پس از یک دوره کشمکش بالاخره ردریگ که آخرین پادشاه ویزیگوت‌ها بود، روی کار آمد. به این ترتیب، دورۀ تسلط اعراب بر اسپانیا آغاز شد[۷].

جامعه اسپانیا در عصر ویزیگوت ها

در عصر ویزیگوت ها(711- 456)، کلیسا، پشتیبان اصلی سلطنت بود. و گرچه که شاه اقتدار رسمی را داشت اما در اصل این شوراهای کلسیا بودند که خط مشی اصلی سیاسی اسپانیا را تعیین می‌نمودند . درسال 634 روحانیان کلیسا مجموعه ای از قوانین را تدوین نمودند که بر اساس این قوانین، رومیان و ویزیگوت ها در برابر قانون مساوی دانسته شدند اما این مجموعه فوانین آزادی عبادت را طرد می‌کرد و مسیحیت ارتدکس را از تمام ساکنینی اسپانیا طلب می کرد و پیگرد یهودیان اسپانیا را مورد پذیرش قرار می داد.

در این دوره در اثر نفوذ کلیسا که زبان لاتینی را در مراسم دعا و نیایش جمعی خود به کار می برد، ویزیگوت ها ظرف یک قرن پس ار فتح اسپانیا، زبان ژرمنی خود را فراموش کردند و زبان لاتینی را به زبان اسپانیولی تبدیل کردند. کار تعلیم و تربیت از طریق مدارس صومعه ای و اسقفی صورت می گرفت، که آموزشی عمدتا کلیسایی می‌دادند؛ اما در ضمن دانشکده هایی نیز در واکلار، تولدو، ساراگوسا و سویل تاسیس شد. در این دوره شعر مورد تشویق قرار گرفت اما تئاتر به منزله امری منافی عفت تقبیح می شد. تنها نامی که از ادبیات اسپانیای اسپانیا در این دوره باقی مانده است، ایسیدوروس سویلی است.

از هنرهای اسپانیا در دوره ویزیگوت‌ها تقریبا چیزی به جا نمانده است. ظاهرا تولدو، گرانادا و سایر شهرها، کلیساها و کاخ ها و عمارات زیبایی داشتند که به سبک‌های کهن طراحی شده بودند اما دارای نشانه های مسیحی و زیورهای بیزانسی بودند. ویل دورانت در کتاب تاریخ تمدن اشاره می‌کند که به گفته مورخان عرب، در کاخ‌ها و کلیسای بزرگ تولدو اعراب فاتح بیست و پنج تاج اعلای گوهرنشان، یک کتاب مزامیر مذهب که مندرجات آن با مرکبی از یاقوت مذاب بر اوراق زرین نوشته شده بود، پارچه‌ها و زره‌ها و شمشیرها و خنجرها و گلدان ها گوهرنشان و یک میززمرد منقوربه طلا و نقره یافتند.

در حکومت ویزیگوت‌ها نیز استثمار مردم ساده به دست افراد ثروتمند وجو داشت. ثروت در دست عده قلیلی متمرکز بود و شکاف عمیقی میان توانگران و بینوایان و مسیحیان و یهودیان جامعه اسپانیا را به سه دسته تقسیم می کرد؛ هنگامی که اعراب وارد اسپانیا شدند، یهودیان و بینوایان بر سقوط سلطنت چندان افسوس نخوردند[۸][۷].

دوره تسلط اعراب بر اسپانیا

درحالی‌که اسپانیا تحت فرمانروایی ویزیگوت‌ها این تحولات پی‌درپی را طی می‌نمود، امپراتوری عرب دنیا را دگرگون می‌کرد. مسلمانان به فرمان جهاد، یکی پس از دیگری دولت‌های شمال آفریقا و شرق میانه و اروپای جنوب شرقی را به زانو درآوردند و در ظرف چند هفته، خلافت بنی‌امیه(Umayyad dynasty)قسمت اعظم شبه‌جزیرۀ آسیای صغیر و بین‌النهرین را به تصرف درآورد. گروهی از لشکریان عرب از تنگۀ سوئز گذشتند و نوبت به شبه‌جزیرۀ ایبری رسید. نیروی مسلمین در این زمان عبارت بود از افراد بومی تازه‌مسلمان و مسلح آفریقای شمالی که تحت رهبری عدۀ معدودی از افسران عرب به جهاد می‌پرداختند. حکمران مسلمان مراکش در آن زمان امیر موسی بود که با استفاده از اوضاع مغشوش داخلی آنجا را برای حمله مناسب دید و بدین منظور دوازده هزار نفر بربر را تحت فرماندهی طارق بن زیاد(Tariq ibn Ziyad) روانه کرد[۹].

تنگۀ جبل الطارق(Gabal Tariq (Gibraltar))که این سردار از آن عبور کرد، از همان زمان به نام او موسوم گشت. این سپاهیان در سال 711م در بندر الجزائر در جنوب شبه‌جزیرۀ ایبری پیاده شدند و با هیچ‌گونه مقاومتی برخورد نکردند. مهاجمان از الجزائر به طرف غرب حرکت کرده و از ساحل راه قادس را در پیش گرفتند. در فاصله بین الجزائر و قادس، اعراب با قوای مختصری که ردریگ برای مقابله با اعراب جمع‌آوری کرده بود، مواجه شدند؛ اما اعراب از آن‌ها نیز گذشته و به‌ترتیب شهرهای سویل و کوردو را تصرف کردند و از آنجا بی‌درنگ به سوی تولد به راه افتاده و بدون برخورد با مقاومتی وارد پایتخت شدند.

امیر موسی که چنین سرعتی را در فتح اسپانیا پیش‌بینی نمی‌کرد، به محض اطلاع از نتایج به‌دست‌آمده از عملیات طارق بن عزیز سپاه جدیدی تجهیز کرده و شخصاً برای ادامۀ جنگ به اسپانیا شتافت تا این دستاورد را تبدیل به جنگی حقیقی کند و آن را با نقشۀ صحیحی ادامه دهد. امیر موسی در ژوئن 712م در خاک اسپانیا مستقر شد. او از سویل به سمت شمال پیش رفت و شهر مریدا را محاصره کرد؛ ولی فتح این شهر یک سال به طول انجامید. وی در حین محاصرۀ این شهر از کار باز نماند و تمام سرزمین‌های مجاور یعنی ایالت استرامادور را تسخیر کرد و در شمال این ایالت آخرین سپاهیان ردریگ را در مغرب شهر سالامانک به‌کلی از پای درآورد.

بدین ترتیب، امیر موسی بنیان سلطنت ویزیگوت‌ها را برای همیشه برانداخت و بدون تأمل در شهر تولد، فرمانروایی خلیفۀ بنی‌امیه را بر اسپانیا اعلام کرد و این کشور را در جرگۀ متصرفات خلافت اسلامی درآورد. البته ولید، خلیفۀ بنی‌امیه، امیر موسی را احضار کرد؛ ولی پسرش عبدالعزیز دنبالۀ اقدامات پدر را گرفت. در این زمان اعراب، اسپانیا را اندلس( Andalusia) می‌خواندند.

همین اسم است که امروزه آندلوزی شده و ایالات جنوب غربی اسپانیا یا همان بتیک قدیم را تشکیل می‌دهد. به این ترتیب، اعراب به جای مسیحیان که چند قرن در این سرزمین دوام یافته بودند، حکمرانی کردند.

عبدالعزیز موسی، اولین حکمران اسپانیا در دورۀ استیلای اعراب به شمار می‌رود. این امیر مسلمان مقر حکومت خویش را در سویل قرار داد. پس از قتل او، پسرعمویش ایوب به قدرت رسید ولی پس از 6 ماه، الحر به جایش منصوب شد. این امیر در سال 719م نارین را فتح کرد. جانشین الحر بنا به امر خلیفه عمر شخصی به نام السامح بود. او نیز قسمتی از جنوب گل را تصرف کرد. بعد از السامح چند امیر دیگر هر یک برای مدت کوتاهی حکومت کردند. سپس نوبت به عبدالرحمن رسید که در سال 732م در شهر پواتیه از سلطان فرانک شارل مارتل شکست خورد. این شهر دورترین نقطۀ پیشرفت سپاهیان اسلام محسوب می‌شد.

ویل دورانت در کتاب تاریخ تمدن خود اشاره می کند که فاتحان مسلمان با مردم بومی با نیکی و ملایمت رفتار کردند؛ فقط اراضی کسانی را که با آنها به مقاومت برخاسته بودند را مصادره کردند. مالیات های تازه ای بیش از آنچه که سابقا به وسیله پادشاهان ویزیگوت مقرر شده بود وضع نکردند و مردم را در مراسم دینی اشان چنان آزاد گذاشتند که اسپانیا به ندرت نظیر آن را به خود دیده بود.

در این هنگام، در بغداد مبارزه بین آل‌عباس(AbbasidCaliphate) و بنی‌امیه بر سر اشغال کرسی خلافت در گرفته بود و سرانجام بنی‌امیه جای خود را به خلفای عباسی داد. با وجود این، در شمال آفریقا و اسپانیا حکومت در دستِ دست‌نشاندگان بنی‌امیه باقی ماند و آن‌ها با حکومت مرکزی مخالفت ورزیده و با فرستادگان عباسی و سپاهیان آنان وارد زدو‌خورد شدند. این مبارزات داخلی موجب شد تا سران قبایل در شمال آفریقا و نجبای لاتین‌نژاد کاتولیک در اسپانیا از موقعیت استفاده کرده و برای رهایی از استیلای اعراب دست به اقداماتی بزنند. از جملۀ این افراد، پلاژ، پسرعموی ردریگ بود که ازطرف اطرافیان لقب پادشاهی گرفت. این شخص در سال 718م توانست قوای محلی مسلمانان را شکست دهد. در سال 724م نیز مرکز مقاومت دیگری به‌دست کاتولیک‌ها در آراگون( Aragon ) جنوبی به وجود آمد. این مراکز هسته‌هایی هستند که در آینده نطفۀ جنبش‌های استقلال‌خواهی و مبارزات وسیعی برای کسب آزادی از تسلط اعراب به شمار می‌روند.

در سال 138 هجری قمری و 755م شخصیت جالبی به اسپانیا رسید که همه قدرت و سلاحش این بود که نژاد اموی داشت. وی در آنجا سلسله ای را بنیاد نهاد که به لحاظ قدرت و ثروت از خلفای بغداد کم نبود. خبر انقلاب عباسیان در بغداد به اسپانیا رسید و در آنجا گروهی از اعراب طرفدار بنی امیه که بیم داشتند خلفای عباسی نسبت به اراضی آنها که از امیران اموی به تیول گرفته بودند اعتراضی داشته باشند، عبدالرحمن را به پیشوایی خویش خواندند امیر عبدالرحمن(Abd al Rahman) یک امارت مستقل و فارغ از خلافت عباسی در شهر کردو تشکیل داد و توانست سی و دو سال بر اسپانیا حکومت کند و حتی حکومت خویش را بر مناطق دوردستی که هنوز به حیطۀ تصرف مسلمانان درنیامده بود، بسط دهد[۱۰].

با این حال، عبدالرحمن در طول مدت حکومت خود، با اتفاقات ناگواری مواجه شد؛ از جمله اینکه والی ساراگس علیه او طغیان کرد. در سال 777م شارلمانی(Charlemagne) در منطقۀ ساکس آلمان مشغول عملیات جنگی بود که ناگهان اطلاع یافت سلیمان‌بن‌عربی، والی ساراگس که علیه عبدالرحمن برخاسته بود، به ملاقات وی آمده است. در این ملاقات، سلیمان برای برانداختن عبدالرحمن تقاضای مساعدت نمود و حاضر شد در مقابل این کمک چند شهر اسپانیا از جمله ساراگس را به شارلمانی تسلیم کند. او اطمینان داد که اگر قوای مسیحی از پیرنه بگذرند نه‌تنها شخص او بلکه بسیاری از مردم شهرهای اسپانیا که از عبدالرحمن به ستوه آمده‌اند نیز با او همکاری خواهند کرد.

در سال 778م یکی از ستون‌های لشکریان شارلمانی در ناحیۀ شمالی پیرنه تمرکز پیدا کردند و به حرکت در آمدند و تحت فرماندهی شارلمانی از معبر رونسو گذشتند. ستون دوم نیز از معبر آلبر عبور کردند و در نهایت سلیمان بر ساراگس مسلط شد و نیروهایی را که امیر کردو برای سرکوبی او فرستاده بود، قلع و قمع کرد. سرانجام شارلمانی تصمیم گرفت به سوی ساراگس حرکت کند تا در آنجا مستقر شود و مرکز فرماندهی خود را در آنجا قرار دهد. اما زمانی که او می‌خواست داخل شهر ساراگس شود، ورق برگشت. یکی از سرکردگان عرب به نام حسین‌بن‌یحیی به‌طور ناگهانی قیام کرد و در ظرف چند ساعت سلیمان‌بن‌عربی را برکنار کرد و این شهر را در اختیار گرفت. شارلمانی که متوجه این تغییر شد، از اجرای نقشۀ اولیه خود منصرف شد و عقب‌نشینی کرد. سپاهیان او در حین عقب‌نشینی، به اطراف ساراگس دستبرد زدند و بناهای زیادی را ویران کردند.

عبدالرحمن، امیر کوردو، دوباره بر مناطق شمال شرقی شبه‌جزیرۀ ایبری مسلط شد؛ اما این بار توجه او بیشتر معطوف به شمال آفریقا و شرق نزدیک بود. عبدالرحمن در اکتبر 788م فوت کرد و الهشام(Al Hisham) به جایش نشست. هشام در سال 793م برای پس‌گرفتن جنوب گل لشکرکشی کرد. دورۀ امارت نواده عبدالرحمن، یعنی الهشام (822-796م) برای مسیحیان دورۀ خوبی به شمار می‌رفت؛ چراکه در آن سال‏ها، شورش‏ها رو به توسعه بود. حتی عده‏ای در مرکز حکومت کوردو طغیان کردند و از طرف دیگر در اثر انعقاد پیمان دوستی بین شارلمانی و هارون‌الرشید خلیفۀ عباسی، امیر اسپانیا ناچار گردید در سال 812م سرحدات جدیدی را که به او تحمیل شده بود، قبول کند. از سال 852-822م امارت به عبدالرحمن ثانی(RahmanII)رسید. در سال‏های ۸۲۵ و ۸۲۶م اعراب سعی کردند که شهر بارسلون را از مسیحیان پس بگیرند، ولی موفق نشدند. در زمان امارت عبدالرحمن ثانی مهم‏ترین اتفاق، هجوم قوم نورماندی به سواحل شبه‌جزیرۀ ایبری بود. در سال‏های آخر امارت عبدالرحمن ثانی، اقدامات شدیدی علیه مسیحیان انجام شد.

بعد از عبدالرحمن ثانی، عبدالرحمن سوم(RahmanIII) به روی کار آمد که مهم‏ترین اقدام او تبدیل امارت به خلافت بود. بدین ترتیب، بنی‏امیه حقوق خود را در مقابل خلافت عباسی باز یافتند. در این هنگام، پادشاه لئون(Leon) با ناامیدی تمام، پیشنهاد صلحی را به عبدالرحمن تسلیم داشت؛ ولی برخلاف انتظارش این پیشنهاد موردتوجه امیر واقع شد و خلیفه برای مذاکره دو نفر از نزدیکان خود را نزد او فرستاد. دلیل این سیاست مسالت‏آمیز این بود که خاندان بنی‏امیه بیش از هر موقعی در نظر داشت تا نفوذ خود را در شمال آفریقا بسط داده و به طرف جزیره العرب توسعه دهد. بدین ترتیب آن‌ها می‌خواستند با فاطمی‏ها که در آن موقع بر مصر حکومت می‏کردند، کنار آمده تا شاید بتوانند بر بغداد مسلط شوند. در سایه این حسن سلوک، عبدالرحمن به‌تدریج توافق‏هایی بین بازماندگان پادشاهان ایالات شمالی و شرقی شبه‌جزیره ایبری به وجود آورد و بدین ترتیب حکومت‏های محلی اسپانیا نه‌تنها از بین نرفتند بلکه خلیفه آن‏ها را تحت سرپرستی و نظارت خود قرار داد.

جانشین عبدالرحمن سوم، الهشام دوم بود (976-961م). قرن دهم میلادی با خلافت الهشام سوم پایان یافت (108-976م). در این زمان یکی از سرداران معروف خلیفه به نام المنصور(Al Mansur) مبارزه‏ای علیه حکومت‏‌های محلی مسیحی آغاز نمود. این سردار ابتدا دولت لئون را شکست داد و سپس به سوی کاتالوئی تاخت و شهر بارسلون را تسخیر کرد و دوباره بازگشت و به محض فراغت از این حدود به سوی گالیسی شتافت. با وجود این سرکوب‏‌ها، این دولت‏های محلی مسیحی ضعیف شدند ولی از بین نرفتند و ریشه‌های عمیق آزادی‌خواهی در آن‏ها باقی ماند.

قسمت اعظم قرن یازدهم و دوازدهم تاریخ اسپانیا را مبارزات طولانی ساکنان اصلی آن برای دست‏یافتن به حکومت اسپانیا تشکیل می‌دهد که قرن‏‌ها در تصرف و اشغال اعراب مسلمان بود. در طول این مدت، اسپانیایی‌ها توانستند حکومت‏های مستقل ولو نیمه‌جانی را تشکیل دهند. استیلای مجدد اقوام مسیحی هم در واقع با توسعۀ همین حکومت‏های کوچک شروع شد و از سال 1000م به‌تدریج و به‌طور مداوم اعراب به عقب‏نشینی پرداختند. پس از مرگ المنصور، آلفونس پنجم، پادشاه لئون (1027-999م) بر ایالات لئون دست یافت. فردیناند اول ملقب به فردیناند کبیر، گالیسی را به لئون و کاستیل ضمیمه نمود. او در 1602م، پس از لشکرکشی‏های ممتد به حدود مادرید رسید. پس از فوت او، پسرش آلفونس ششم فتوحات پدر را ادامه داد و توانست پس از یک سلسله زدوخوردهای طولانی در 1085م شهر تولد را تصرف کند. تصرف شهر تولد قدم بزرگی در راه بازیافتن اسپانیا به‌دست مسیحیان به شمار می‏رفت. اما این مبارزه‌جویی‏‌ها طولی نکشید چراکه قدم المرواید(Almoravids) به اسپانیا حمله کرد تا از سقوط اعراب جلوگیری کند. سپاهیان المرواید در اصل از قبائل جنوب صحرای آفریقا بودند که پس از تسخیر مراکش و الجزایر از تنگۀ جبل‏الطارق گذشتند و در 1086م درحالی‌که آلفونس ششم مشغول محاصره ساراگس بود، شکست حیرت‏‌آوری را نصیب لشکریان مسیحی کردند. طرز مبارزۀ سپاهیان المراوید بی‏‌سابقه بود؛ درحالی‌که سوارکاران مسیحی عادت به جنگ‏های تن‏‌به‏‌تن خودی داشتند، آفریقایی‏ها دسته‌دسته و با صفوف فشرده حمله‌‏ور می‏‌شدند. عباهای سفیدی، بدن و روی آن‏ها را می‏‌پوشاند و با آهنگ مخصوص طبل به حرکت در‏می‏‌آمدند. در این حین ابوبکر یکی از سرداران امیریوسف، شهرهای گرناد(Granada) و مالاگا و سویل را تسخیر کرد. حیطۀ تصرف المراوید در اسپانیا روزبه‌روز وسیع‏تر می‏‌شد و تنها دربار ساراگس از بین نرفت. در سال 1111م المراوید به حدود غربی شبه‏جزیرۀ ایبری لشگرکشی کرد حتی سرزمین‏های ساحلی مصب‏ رود تاژ را از تصرف کنت‏نشین پرتغال خارج کردند. در 1114م کاتالونی سه هفته در محاصره بود اما پادشاه آراگون، آلفونس اول، از خطر سقوط آن جلوگیری کرد. وی در 1120م جلگه‏های جنوبی ساراگس را به تصرف درآورد و از آنجا به سوی گرناد روانه شد و عده‏ای از سپاهیان المراوید را شکست داد. اما در 1134م در حوالی مناطق غربی بارسلون از قشون المراوید شکست خوردند و در اثر زخم‌های مهلکی که‏ برداشت، درگذشت.

المراوید که در نتیجۀ این جنگ‏های متوالی و تلفات ضعیف شده بودند، قدرت کافی نداشتند که از این موقعیت استفاده کنند.

در همین زمانِ اضمحلال سلسلۀ المراوید بود که المهادها(Al Mohades)، قوم دیگر آفریقایی از راه رسید و تصمیم گرفتند که پایۀ متزلزل قدرت مسلمین را در اسپانیا مستحکم سازند. در این زمان وضعیت حکمرانان مسیحی بر اسپانیا به این صورت بود:

  •   آلفونس اول، پادشاه آراگون، بدون اولاد درگذشت و تاج و تخت او نصیب برادش رامیر گردید. این پادشاه قبل از رسیدن به سلطنت، دست به اقدام مفیدی زد. او دختر خردسال خود را با کنت بارسلون نامزد کرد و به این ترتیب کنت مزبور را در سرنوشت آراگون شریک ساخت و اتحاد خلل‌‏ناپذیری بین این دو کشور به وجود آورد.
  •  مقارن رسیدن رامیر، آلفونس هفتم، نوۀ آلفونس ششم به پادشاهی کاستیل رسید. این شاهزاده پس از طی دوران پردردسر در ابتدای پادشاهی بالاخره موفق شد از تجزیه لئون و کاستیل که هر دو به او ارث رسیده بودند، جلوگیری کند و به محض اینکه به قدر کافی کسب قدرت نمود در سال 1135م سران کشور را در شهر لئون گردآورده و تاج امپراتوری را رسماً بر سر نهاد. از این تاج‏گذاری، کشورهای ناوار(Navarr) و آراگون نیز استقبال کردند و چون کنت‏نشین پرتقال هم در آن موقع دست‏‌نشاندۀ کاستیل بود، نهال وحدت یک کشور اسپانیایی مسیحی ریشه گرفت.

در اواخر قرن دوازدهم میلادی، تشنجات و اغتشاشات داخلی در شمال آفریقا به وقوع پیوست که فرصت را برای مسیحیان فراهم کرد و عاقبت نبرد نهایی و معروف لاس‏ناواس(Las Navas)در 16ژوئیه 1212م، سرنوشت شبه‏جزیره ایبری را تعیین نمود. در این نبرد، سه پادشاه مسیحی شرکت داشتند: سانس پنجم، پادشاه ناوارا، آلفونس هشتم، امپراتور کاستیل و پادشاه آراگون. در این جنگ در حالی که خلیفه المهاد به سوی سواحل شمال مراکش می‏گریخت، کشیش‏ها و روحانیون مسیحی بر سر کشتگان به خواندن دعا و فاتحه که در تاریخ اسپانیا مشهور است، مشغول بودند[۷].

تمدن در اسپانیای مسلمان

ویل دورانت در کتاب خود ادعا می کند که امیران و خلفای مسلمان در اسپانیا گاهی به قساوت متصف بودند اما بی شک حکومت ایشان از حکومت ویزیگوت ها بهتر بود. حاکمان اموی در اداره امور عامه در توانایی کافی داشتند و مقرراتشان بر اساس عقل و ترحم بود. در مورد بومیان غالبا مطابق قوانین خودشان و به وسیله ماموران بومی قضاوت می شد و مالیات ها نیز د رمقایسه با روم شرقی معتدل بود.

اعراب نیز اراضی وسیعی را مالک شده بودند که زراعت آنها براساس همان سیستم سرفداری انجام می‌گرفت. رفتار مسلمانان با بردگان کمی بهتر از رفتار مالکان سابقشان بود. بردگان غیر مسلمان به محض آنکه مسلمان می‌شدند از بردگی نجات می یافتند . در نتیجه کوشش ایشان علوم کشاورزی در اسپانیا خیلی بیشتر از اروپای مسیحی پیشرفت کرد. اسپانیای اسلامی کشت برنج، نیشکر، گندم را از آسیا آموخت. با آنکه شراب در اسلام حرام بود، تاکداری در میان اعراب کار معتبری به شمار می‌رفت. صنایع فلزی پیشرفت فوق العاده ای کرد ، مصنوعات آهنی و برنجی و شمشیر معروف بود. صنایع دستی نیز رونق گرفت. دولت یک سازمان پستی را ایجاد کرد که نامه های دولتی را به طور منطم جا به جا می کرد. حکام همه غیرمسلمانان را از هر فرقه و کیش در مراسم عبادی اشان آزاد گذاشته بودند. پیروان دین یهود که در دوران ویزیگوت ها دوران سختی را داشتند، با مسلمانان در آرامش و سازش بودند و توانستند به مقامات عالی دست یابند[۱۱].

در عصر منصور، قرطبه در شمار متمدن ترین شهرهای جهان بود و فقط بغداد و قسطنطنیه هم سنگ آن بودند. مهندسان مسلمان بر رود وادی الکبیر (گواذاالکیویر) پلی از سنک ساختند که هفده دهانه داشت. عبدالرحمن اول نیز در قرطبه قصر معروف رصافه را بنیاد کرد که مسلمانان به آن قصر سرور، قصر روضه و قصر تاج نیز لقب داده اند. در زمان عبدالرحمن سوم قصر سلطنتی الزهرا در جنوب غربی قرطبه ساخته شد که ساخت این قصر از سال 325-350 (961-936م)هجری قمری طول کشید. این قصر بر 1200ستون مرمر استوار است و هشت درِ مرصع به جواهر و آبنوس و عاج داشت .

این گفته در اسپانیای اسلامی متدواول بود که " اگر مرد ثروت مندی در اشبیلیه بمیرد و بخواهند کتاب های او را بفروشند به قرطبه می فرستند و اگر مطربی در قرطبه بمیرد، آلات موسیقی او را به اشبیلیه". در حقیقت در قرن دهم قرطبه مرکز معنوی اسپانیا بود. مدارس ابتدایی فراوان بود. دختران نیز مانند پسران به تعلیم مشغول بودند. دانشگاه قرطبه در این دوره ایجاد شد و در قرن دهم و یازدهم تنها دانشگاه قاهره و بغداد از آن سبقت می‌گرفتند. در اسپانیای اسلامی هفتاد کتابخانه عمومی بود. دانشوران در اسپانیا منزلت و شهرت فراوانی داشتند، مردم احترامشان می‌کردند و در کارها با آنها مشورت می‌کردند. ابومحمد علی بن حزم (465-384ه.ق /1064-994م ) از بزرگان علمای دین و مورخان بود متعلق به این دوران است. کتاب معروف وی "الفضل فی الملل و الهواء و النحل" قدیمی ترین کتابی است که در رشته تطبیق ادیان نگاشته شده است. ابوالقاسم زهراوی (404-325ه. ق/1013-936م) پزشک عبدالرحمن سوم، در جهان مسیحی منزلتی بلند یافت(در نزد مسیحیان به نام آبولکاسیس معروف است). وی پیشاهنگ جراحی اسلامی بود. در دایره المعارف طبی وی به نام التصریف که به لاتین میز ترجمه شده است تا قرن ها مرجع اساسی رشته جراحی به شمار می‌رفت[۱۱][۷].

پادشاهان کاتولیک

پادشاهان کاتولیک(Catholic kings)قرن‏‌های سیزدهم و چهاردهم میلادی شامل قسمتی از تاریخ اسپانیا می‌شود که در طول آن شبه‏‌جزیرۀ ایبری به کشورهای کوچک و دارای قدرت و امنیت پیوسته بود. این شبه‌جزیره از قرن پانزدهم به بعد سیر وحدت را طی کرد و به‌جز قسمتی که هنوز مسلمان‌‏نشین و تحت تسلط اسلام بود شامل حکومت‏های کاستیل، پرتغال، ناوار و آراگون می‌‏شد. آراگون به نوبۀ خود از سرزمین آراگون و کنت‏نشین بارسلون تشکیل شده بود[۱۲]. ولی نباید از نظر دور داشت که به موازات این کشورها، مسلمانان هم در قسمتی از شبه‌‏جزیرۀ ایبری یعنی ایالت آندلس حکم‏‌فرمایی داشتند و باید در این مورد نیز چند نکته را بیان کرد:

از قرن سیزدهم به این طرف، حکومت مسلمانان در اسپانیا به‌طور کلی رو به زوال رفت. محمد اول، شاهزاده‏ای که بنای مجلل کاخ الحمراء را شروع کرد، سرسلسلۀ سلاطین نظری در اسپانیا به شمار می‌‏رفت. در زمان سلطنت افراد این سلسله، متصفات اسلام در آندلس به صورت حکومت‏های کوچک خودمختار درآمدند و به قطعات مختلفی تقسیم شدند که دائماً با یکدیگر زدوخورد داشتند. مقارن تسخیر قسطنطنیه به دست سلطان محمد عثمانی، محمد نظری، پادشاه مسلمان آندلس، به دست یک نفر ماجراجو به نام مولامحمد، از سلطنت خلع شد و او نیز به نوبۀ خود به دست جانشین خویش، مولا عبدالحسن، سرنگون گردید(1460م). این وضع بی‏‌ثبات و مغشوش دورۀ بحرانی حکم‌‏فرمایی اعراب در اسپانیا را به‌خوبی مجسم می‏سازد اما موقعیت دولت مسلمان آندلس بر اثر بروز خطر دیگری نیز بیش از پیش بحرانی شد. این خطر که از جانب جنوب رخ نمود این بود که شاهزادگان مراکش نقشۀ تسلط بر اسپانیا را در سر می‌‏پروراندند. خلاصه، وضع منطقۀ مسلمان‏نشین اسپانیا که مبارزات مداوم، آن را در حال تشنج نگاه می‌‏‏داشت، از این قرار بود.

در طی سال‌های 1431 و 1430م مسیحیان تحت رهبری شاهزاده فردیناند، شاهزادۀ کاستیل(Castile)، چند شهر را تصرف کردند و در سال 1432 نیروهای کاستیل به پشتیبانی لبن‏العمار، یکی از یاغیان مسلمان، علیه حکومت مرکزی اسلام قیام کردند ولی در این موقع اغتشاشات داخلی کاستیل مانع از ادامۀ عملیات در مقابل اعراب شد. در خلال این جریانات به‌خوبی معلوم و ثابت شد که تنها تشکیل یک جبهۀ قوی و واحد و یک اقدام دامنه‌‏دار، به برانداختن دولت مسلملن آندلس و طرد اعراب از شبه‌‏جزیرۀ ایبری منجر خواهد شد. درست است که متصرفات اسلام قطعه‏‌قطعه و هریک تحت تسلط اشخاص با نفوذ و یاغی درآمده‏ بود، ولی هنوز شهرهای بزرگ و قلاع مستحکم در اختیار اعراب باقی بود که قطعاً به‌آسانی دسترسی به آن مقدور نمی‏‌شد. گرناد، مقر سلاطین مسلمان آندلس، پایگاه بزرگی به شمار می‏رفت و معلوم بود که در آنجا قوای مسلمان به‌شدت مقاومت خواهد کرد.

قبل از بررسی مسیر وحدت اسپانیا لازم است نگاهی به پادشاهی کاستیل که نطفۀ وحدت اسپانیا را شکل داده بیندازیم:

تاج‏‌ و تخت کشور کاستیل پس از مرگ آلفونس هشتم، فاتح لاس‏ناواس و پسر ارشدش هانری اول نصیب دو تن از برجسته‌‏ترین پادشاهان این سرزمین یعنی فردینانند سوم و آلفونس دهم گردید. در مورد فردینانند سوم ملقب به سن فردینانند، باید گفت که وی با پادشاه فرانسه لوئی نسبت نزدیکی داشت و پادشاه فرانسه به سن فردینانند پیشنهاد کرده بود که در جنگ‏های صلیبی شرکت کند ولی پادشاه کاستیل این پاسخ تاریخی را در جواب برایش فرستاد که در کشور من به اندازۀ کافی عرب هست. سن فردینانند پس از آغاز محاربه توانست شهر کوردو را در سال 1236م تسخیر کند و پس از آن به سوی گرناد شتافت ولی پادشاه مسلمان آنجا از در صلح درآمد و از آنجا راه سویل را پیش گرفت و با کمک و همکاری عده‏ای از لشگریان آراگون وکاتولونی و ناوار و پرتغال این شهر را محاصره کرد. او پس از فتح سویل آنجا را پایتخت خویش قرار داد. آلفونس دهم به شمال آفریقا نیز لشگرکشی کرد ولی بیشتر تلاش او صرف بسط تسلط حکومت مسیحی در سرتاسر آندلس گردید.

سانش چهارم (1295-1284م) وارث سلطنت، اختلافاتی با برادرزادۀ خویش پیدا کرد که با کمک دولت فرانسه این اختلافات را حل کرد. پس از درگذشت سانش، جانشین او، فردینانند چهارم (1312-1295م) هنوز نابالغ بود و ملکه مولینا نائب‌‏السلطنه شد. فردینانند چهارم پس از رسیدن به سن بلوغ با ژاک دوم، پادشاه آراگون، علیه مسلمانان متحد شد و آندلس را از چنگ آنان به در آورد و در سال 1309م جبل‏الطارق را تصرف کرد. در این زمان سردار سپاهیان کاستیل در‏گذشت و حکومت کاستیل ناچار شد که قرارداد متارکه با دولت مسلمانان گرناد را منعقد سازد.

پس از فردینانند چهارم چندین پادشاه دیگر به قدرت رسیدند که مهم‏ترین آن‏ها هانری چهارم، پسر ژان دوم بود. هانری چهارم ابتدا در سال 1436م با دختر پادشاه ناوار ازدواج کرد ولی بعد او را طلاق داد و در سال 1455م با خواهر آلفونس پنجم، پادشاه پرتغال ازدواج کرد. در سال 1462م وقتی این خبر منتشر شد که ملکه دختری به دنیا آورده است، همه‌جا زمزمه شد که این فرزند از خود پادشاه نیست و از یکی از نجبای جوان طرفدار ملکه به وجود آمده است.

پس از چندی، در سال 1465م مخالفان هانری چهارم را از سلطنت خلع کردند و برادرش دون‏‌آلونزد را به سلطنت نشاندند. این پادشاه نیز در سال 1468م درگذشت. با این حال، وارث پسری برای تاج‏‌وتخت کاستیل وجود نداشت. ایزابل دختر ژان دوم و خواهر هانری چهارم از یک طرف و ژان دختر نامشروع ملکه باقی مانده بودند. اما سران اشراف و مخالفان با پادشاه اتمام حجت کردند که در صورتی اسلحه را به زمین خواهند گذاشت که ولیعهدی خواهرش ایزابل(Isabel) را رسماً و کتباً اعلام کند. هانری چهارم نیز ناچار به امضای اعلامیه‏ای در 1468م تن داد و ایزابل را وارث سلطنت کاستیل خواند. مقارن این احوال ایزابل پس از مخالفت با خواستگاری برادر پادشاه فرانسه با فردینانند آراگن ازدواج کرد. این دو شاهزاده سیاست واحدی را تعقیب می‏‌نمودند و با توافق کامل امور کشور را با تشریک مساعی و همکاری یکدیگر انجام می‏‌دادند. در سال 1477م فردینانند مناطقی از کاستیل را که هنوز تبعیت نکرده بودند، قلع و قمع کرد و ایزابل در آندلس به عملیات پرداخت. در 1479م ژان دوم پادشاه آراگن درگذشت و پادشاهی آن کشور و ملحقات آن نیز یک‌جا به فردینانند منتقل شد. بدین‏ترتیب دیگر مانعی برای الحاق دو کشور آراگن و کاستیل وجود نداشت. وحدت اسپانیا ظاهراً محقق شده بود. در این هنگام، وحدت اسپانیا سه مرحلۀ دیگر را نیز باید طی می‏‌کرد تا به مرحلۀ کمال برسید: اول اخراج اعراب و فتح گرناد، دوم برگرداندن خطوط سرحدی پیرنه به حدود قبل از لوئی یازدهم و بالاخره الحاق ناوار به اسپانیا.

دنبال کردن و به نتیجه رسانیدن آرزوهای پیشینیان و عملی کردن مراحل فو‏ق‏الذکر کارهایی بود که اولین پادشاهان کاتولیک اسپانیا یعنی فردینانند و ایزابل در سرلوحۀ برنامه حکومت خویش قرار دادند. از این برنامه چه در داخل و چه در خارج اسپانیا استقبال شایانی شد. سلطان عرب گرناد در این زمان علیعبدالحسن بود که می‏‌دانست قادر به دفاع از سرزمین‏‌های تحت تصرف خویش در برابر پادشاهان کاتولیک نیست. او به آنان پیشنهاد انعقاد پیمان متارکه را داد و فردینانند که پیش از آن می‏خواست به وضع داخلی کاستیل سروسامانی بدهد، با آن موافقت کرد و در سال 1478م آن را امضا نمود.

پس از انقضای مدت متارکه اعراب یکی از شهرهای سرحدی خود را در سال 1481م تصرف کردند. در مقابل، حاکم لئون که فرماندهی نیروهای نظامی مسیحی را داشت به شهر الحماء حمله‌‏ورشد و با این مقدمه جنگ بزرگ گرناد آغاز گردید. عبدالحسن که می‏خواست الحماء را پس بگیرد در خارج قلعۀ این شهر با سپاهیان مسیحی درگیر شد و پس از مدت اندکی شکست خورد (29مارس 1482م) ولی در جبهه‌‏ای دیگر فردینانند با ستون دیگری از لشگریان، در مقابل نیروی مسلمانان مغلوب شد. این بی‌‏احتیاطی درس عبرتی برای او شد. پسر ژان دوم از آن سردارانی بود که از هر پیشامدی نتیجه می‌گرفت و تجربه می‏اندوخت. او به‌خوبی درک کرده بود که به این آسانی نمی‌شود مسلمانان را به‌طور مؤثری قلع و قمع کند و نیروی به مراتب مقتدرتری برای رسیدن به پیروزی قطعی در جنگ با مسلمانان لازم است.

در نهایت، در سال 1491م فردینانند برای مقابله حاضر شد و نیرویی که شمار آن به 80هزار نفر می‏‌رسید و در قرن پانزدهم ارتش بزرگی به شمار می‏رفت، گرد آورد. ابتدا مناطق اطراف گرناد را از وجود قوای دشمن پاک کرد و پس از فراغت از این کار تمام قوای خود را برای محاصرۀ شهر و تسخیر آن جمع کرد. ایزابل شخصاً در خط اول جبهه مراقب بود. وجود ملکه کاستیل و تبلیغات این زن در تحریک و ارشاد سربازان تأثیر به‌سزایی داشت. اردوی لشگریان اسپانیولی خود به‌صورت شهر بزرگی درآمده بود. در داخل شهر گرناد آذوقه داشت به اتمام می‌رسید. ابوعبدالله محمد (بوعبدیل)، آخرین پادشاه مسلمانان، که توانایی مقابله را در خود نمی‌دید، وارد مذاکره شد و در تاریخ 25 نوامبر 1491م تسلیم گردید. پادشاهان کاتولیک در ششم ژانویه 1492م قدم به کاخ الحمراء گذاشتند.

استرداد سرزمین‏های سردانی وروسیون و عقب راندن سرحدات پیرنه به حدود سابق خود آرزویی بود که یک‏یک اهالی اسپانیا در سر داشتند و به این امر مانند یک آرزوی ملی می‏‌اندیشیدند. همه می‏دانستند که ژان دوم از روی اضطرار از این دو ناحیه موقتاً چشم پوشیده بود ولی او هیچ‌یک از آن‏ها را از دست رفته نمی‏دانست و به همین دلیل از بازیافتن آن‏ها منصرف نشده بود. فردینانند این نقشه را به مرحلۀ عملی رساند. این اتفاقات هم‌زمان با آخرین روزهای سلطنت لوئی یازدهم بود. این پادشاه زیرک برای دورۀ پادشاهی ولیعهد خود، شارل هفتم، پیش‏بینی‌‏های لازم را کرده و مشاوران با تجربه و وطن‌پرستی برگزیده بود؛ به‌طوری که در دورۀ قبل از رسیدن پادشاه جوان فرانسه به حد بلوغ، فردینانند با تمام فشارهای مستقیم و غیرمستقیم سیاسی که وارد آورد موفق نشد ترتیب استرداد سردانی و روسیون را بدون توسل به قوای مسلح بدهد ولی پس از جلوس رسمی شارل هشتم به تخت سلطنت بخت با اسپانیا یاری کرد. پادشاه فرانسه در نظر داشت به ایتالیا لشگرکشی کند، بنابراین تصمیم گرفت برای ارضای فردینانند و جلب دوستی از روسیون و سردانی به نفع دولت اسپانیا صرف‌نظر کند. مذاکراتی که در این زمینه صورت گرفت منجر به عقد عهدنامۀ بارسلون گردید (19ژانویه1493م).

آخرین مرحلۀ حصول وحدت اسپانیایی مسیحی، مرحلۀ الحاق ناوار بود. در این مورد تا آن هنگام اهتمام پادشاه زبردست آراگون نتیجه‌ای به بار نیاورده بود. بعد از مرگ ژان دوم فردینانند که در کاستیل گرفتاری‌های مهم‌تری داشت به تسلط تدریجی ناخواهری خود، الئونور، بر سرزمین کوهستانی ناوار با نظر بی‏‌اعتنایی نگریسته بود. این شاهزاده خانم فقط بیست‏‌وپنج روز حکومت کرد و در همان سال درگذشت.

پسر الئونور قبل از مادرش وفات یافت؛ بنابراین تاج‌‏وتخت ناوار به نوۀ الئونور به نام فرانسوا فبوس رسید. فرانسوا در 1483م فوت کرد و خواهرش کاترین جانشین او شد. با خواستگاری‌ای که دون‏ژوان، ولیعهد اسپانیا و پسر فردینانند، از کاترین کرد بنا به توصیه دولت فرانسه مخالفت شد و این شاهزاده‏‌خانم در 1484م با پسر یکی از نجبای فرانسه ازدواج کرد. فردیناند و ایزابل که در این موقع سرگرم مبارزه با مسلمانان بودند به ناوار توجهی نداشتند و به این ترتیب نفوذ دولت فرانسه در این کشور توسعه یافت.

مقارن این احوال، لوئی دوازدهم به جای شارل هشتم به سلطنت رسید. در همین هنگام، فردیناند نیز که ایزابل را در اثر فوت ناگهانی از دست داده بود با یکی از دختران همان خاندان فرانسوی که در ناوار حکومت می‌کردند ازدواج کرد و تصمیم گرفت که کار این کشور کوچک را یکسره کند؛ چراکه ناوار آخرین قطعۀ مجزا و سنگی در راه وحدت اسپانیا به شمار می‌رفت، مخصوصاً که قوای مسلح فرانسه سرگرم فعالیت در ایتالیا بودند. فردیناند در مذاکراتی که با پاپ اعظم انجام داد اسپانیا را طرفدار پاپ اعلام کرد و سرزمین ناوار را هم جزء کشورهای مسیحی اسپانیا و مخالف با مخاصمات دولت فرانسه قلمداد نمود. بدین وسیله پاپ را وادار کرد که حکم عزل کاترین و شوهرش را از سلطنت ناوار صادر کند. به موجب همین حکم تاج‌وتخت ناوار از طرف پاپ به فردینانند سپرده شد. ملکه ناوار و شوهرش متواری و به فرانسه پناهنده شدند.

بدین نحو اولین پادشاه اسپانیا موفق شد  تمام کشورهای مسیحی‌ای را که در آن سرزمین وجود داشت، به یکدیگر ملحق ساخته و وحدت کامل اسپانیای مسیحی را تامین کند. به این ترتیب اسپانیای جدید زندگی نوین خویش را آغاز نمود و شهر مادرید که از شهرهای کاستیل بود به‌عنوان پایتخت انتخاب شد.

نکته شایان توجه اینکه ایجاد یک دولت واحد از طرف پادشاهان کاتولیک علاوه بر جنبه‌های سیاسی و ملی جنبۀ مدهبی نیز داشت. برای عملی ساختن نقشه‌های خود، فردینانند و ایزابل از سازمان‌های روحانی نیز کمک خواستند. هدف آنان این بود که سازمان‌های مذهبی با آن‌ها هم‌فکر بوده و سیاست کلیسا با سیاست دربار هماهنگی داشته باشد[۷].

اسپانیا در راه کسب اقتدار

پادشاهان کاتولیک نه‌تنها پایه‌های محکم یک اسپانیای جدید و  واحد را بنا نهادند بلکه برای توسعه نفوذ خود در خارج از کشور نیز قدم‌های مؤثری برداشتند. اعتلای نام اسپانیا و بسط قدرت آن در دنیا، هم نتیجه اصلاحات داخلی و هم نتیجه سیاست خارجی این دولت بود که می‌رفت تا در قرن شانزدهم تبدیل به قدرت مسلط اروپا گردد. در این زمان، اسپانیا با تقویت نیروی دریایی خود در اقیانوس و تکمیل وسائل دریانوردی به دنبال پیمودن دریاها برای به دست آوردن متصرفات جدیدی بود. برای احتراز از بروز اختلافات ناگوار در این زمینه قراردادی در سال 1479م بین دو دولت منعقد شد که حدود تسلط هر یک را مشخص می‌کرد. این اولین عهدنامۀ مستمراتی بود که به‌وسیلۀ پاپ نیز تأیید شد. ولی اگر کریستف کلمب نبود، شاید مدت‌ها این وضع به حالت رکود باقی می‌ماند.

کریستف کلمب برای اجرای تصمیم خویش به اعیان و اشراف و اشخاص متمکن مراجعه نمود و بالاخره شخص ایزابل از نقشۀ او استقبال کرد. در نهایت نیز سه فروند کشتی بادی برای مسافرت اکتشافی کلمب مهیا گردید و در تاریخ سوم اوت 1492م از بندر پالوس عزیمت کرد. روی پرچم مخصوص این کشتی‌ها به دستور کلمب در یک سر صلیب و در طرف دیگر حضرت مریم نقش بسته بود. کشتی‏ها در جزایر قناری که به اسپانیا تعلق داشت لنگر انداختند و پس از جمع‌آوری ذخیره بلافاصله راه مغرب را در پیش گرفتند. کریستف کلمب به قدری از رسیدن به چین و ژاپن در انتهای مسافرت خود اطمینان داشت که معرفی‌نامه‌ای از دربار اسپانیا برای خاقان چین گرفته بود. با تمام پیش‌بینی‏‏‌هایی که او راجع به وضع جغرافیایی کره زمین در ذهن خود نموده بود، در طول راه دچار مشکلات فراوانی گشت؛ ولی او از این مشکلات استقبال کرد. در 4 مه 1493م اعلامیه‏ای از طرف پاپ الکساندر هشتم صادر و در آن حدود نفوذ دو دولت اسپانیا و پرتغال در اقیانوس به‌وسیلۀ خط فاصلی تعیین گردیده بود. این خط از 100 کیلومتری مغرب الجزایر اسور می‌گذشت. ژان دوم پادشاه پرتقال بعدها در این زمینه اعتراض کرد و قرار شد این خط به 300 کیلومتری مغرب جزایر اسور منتقل گردد. به این ترتیب، بعدها آمریکای جنوبی نیز جزء حوزۀ نفوذ پرتقال درآمد. مسافرت‏‌های بعدی کلمب مناطق اکتشافی جدیدی را به متصرفات اسپانیا اضافه کرد و بدین نحو بنیان امپراتوری اسپانیا گذاشته شد. به‌هرحال این اصل مسلم را نباید انکار کرد که دنیا کشف آمریکا را مدیون ابتکار و پشتکار کریستف کلمب می‌داند.

پس از طی دوران کاشفان، نوبت به کشورگشایی اسپانیا رسید. در این هنگام سیاست امپراتوری اسپانیا نه فقط در آمریکا پیشرفت و توسعه یافت، بلکه در این مورد در قارۀ آفریقا نیز تحولات بسیاری رخ داد. قبل از استیلای اسلام، ویزیگوت‌ها بندر سوتا در سواحل مراکش را در دست داشتند و پس از انقراض مسلمانان نیروی دریائی کاتالونی چندین مرتبه قسمت‌هایی از مراکش را اشغال کردند. در قرن پانزدهم پرتقال در عملیات استعماری در شمال آفریقا مقدم شد و لشگریان بی شماری طی سالیان متمادی به آن سرزمین روانه شدند. آلفونس پنجم در نتیجۀ جنگ‌های طولانی و فتوحاتی که در آفریقا کرد، لقب آلفونس آفریقایی را گرفت. در مقابل اسپانیایی‌ها در آفریقای مرکزی و غربی جای پایی به دست آورند. به هر حال، در سال‌های قرن پانزدهم استیلای اسپانیا بر دریاها و تفوق سیاست این کشور در اروپا محرز گردید اما پیشامد دیگری نیز این تفوق را به مراتب مشهودتر ساخت و آن جلوس شارل اول، پادشاه اسپانیا و امپراتور آلمان ملقب به شارلکن بود. این پادشاه پسر ژان و فیلیپ، نوه پادشاهان کاتولیک اسپانیا و امپراتور اتریش بود که در سال 1520م تحت عنوان امپراتور روم‌ژرمانیک یعنی رایش اول به تخت نشست[۷].

شیوه های دستگاه تفتیش عقاید در دوره ایزابل و فردیناند

تقریبا تمام مسیحیان قرون وسطی، معتقد بودند که کتاب مقدس، کلمه به کلمه گفته خداست و عیسی، که پسر خدا باشد، مستقیما کلیسای مسیحی را بنیان نهاده است. از این دو مقدمه نتیجه هایی که حاصل می‌آمد این بود: خداوند خواستار مسیحی شدن تمام ملت ها است و عمل به دستور و تعالیم مذاهب غیرمسیحی به خصوص ضد‌ مسیحی اهانتی  بزرگ به ذات باری تعالی است . در 1478 پاپ سیکستوس چهارم به دستور ایزابل و فردیناند حکمی را صادر کرد که به موجب آن به آنها اختیار داد که شش کشیش را که در قانون کلیسایی و الهیات صاحب درجه باشند. به عنوان هیات مفتشه برگزیدند و بدعت گذاران را به کیفر خود برسانند. یکی از خصوصیات مهم این حکم این بود که اجازه انتصاب و انتخاب اعضای دستگاه تفتیش افکار را به فرمانروایان اسپانیا اعطا کرده بود. در این جا مانند آلمان پروتستان مذهب مطیع و دست نشانده دولت شد. اما صورت قضیه این بود که فردیناند و ایزابل مفتشین را معین می‌نمودند و آن گاه پاپ فرمان انتصاب آن ها را صادر می کرد؛ مرجعیت و اعتبار دستگاه تفتیش افکار ناشی از همین فرمان پاپ بود و به این طریق ، دستگاه تفتیش افکار یک موسسه روحانی و عضوی از اعضای کلیسا بود که خود عضوی از اعضای دولت به شمار می رفت . فردیناند و ایزابل بر جزئیات کارآن نظارت و مراقبت می کردند.و به اعضای دستگاه تفتیش عقاید اختیار داده می‌شد که از میان روحانیون و غیر روحانیون، کسانی را به عنوان مامور تحقیق انتخاب کنند. پس از سال 1483 سراسر دستگاه تفتیش افکار زیر نظر یکی از عمال دولت یعنی مفتش عالی دستگاه تفتیش افکارقرار گرفت که معمولا به او مفتش کل گفته می‌‎شد. دستگاه به یهودیان یا مسلمانانی که به به مسیحیت نگرویده بودند، چندان کاری نداشت؛ تهدیدها متوجه آن دسته از نوکیشانی بود که گمان می رفت به دین قبلی خود یعنی یهودیت و اسلام بازگشته اند و یا مسیحیانی که متهم به بدعت گذاری بودند. تا سال 1492 یهودیانی که به مسیحیت نگرویده بودند مصون تر از تعمید یافتگان بودند. کشیشان، راهبان درخواست معافیت از تفتیش افکار نمودند. اما در خواست آنها رد شد.

این دستگاه، قوانین خاص خود را داشت. پیش از آنکه دیوان محاکمات آن در شهری تشکیل شود، از فراز منابر کلیساها به گوش مردم می‌رساندند و از آنها می‌خواستند که هر کس بدعت گذرای سراغ دارد به سمع اعضای دستگاه تفتیش افکاربرسانند و به خبرچینان قول حمایت داده می‌شد. ضمن اینکه به موجب قانونی که شرح بخشایش نامیده می‌شد هر آن کس که خودش را در مظان اتهام بدعت گذاری احساس می کرد می‌بایستی فورا به دستگاه تفتیش افکار اطلاع می‌داد و به تقصیر خود اعتراف می‌کرد در این صورت او را جریمه می‌کردند و یا به کفاره گناهش به کاری وا می‌داشتند.

زنده سوزانیدن، کیفر و جزای نهایی بود. این مجازات خاص کسانی بود که به بدعت گذاری های بزرگ متهم شده  بوده و قبل از اعلام رای نهایی دادگاه به گناهان خویش اعتراف می‌کردند؛ یا خاص کسانی بود که به موقع به گناه خویش اعتراف کرده بودند اما دوباره به بدعت گذاری برگشته بودند. حضور رسمی ماموران کلیسا در مراسم سوزانیدن، مسئولیت و دخالت کلیسا را در این کاربه روشنی نشان می‌دهد. آن ها را که به مرگ محکوم شده بودند به میدان بزرگ شهر می بردند و به ردیف بربالای تلی از هیزم می‌بستند. اعضای دستگاه تفتیش بر سکوی در روبه روی محکومان با جلال و جبروت می‌نشستند و برای آخرین بار به محکومان فرصت اقرار و اعتراف داده می‌شد و سپس حکم دادگاه اعلام می‌گشت. معمولا اجرای این گونه محاکمات با مراسم تاج گذرای، ازدواج و یا آمدن یک شاه، ملکه و یا شاهزاده‌ای اسپانیایی قرار می‌دادند. اعضای دولت، کشیشان و راهبان محلی ملزم بودند که در این تشریفات شرکت جویند. در شب کیفردهی، این بزرگان به هم ملحق می‌شدند و با تشریفاتی پر ابهت در خیابان اصلی شهر راه می‌افتادند تا صلیب سبزرنگ دستگاه تفتیش عقاید را بر فراز محراب کلیسا جامع شهر نصب کنند. گهگاهی شاه نیز در این مراسم حضور می‌یافت. 

در سال 1483 به تقاضای ایزابل و فردیناند، پاپ سیکستوس چهارم فردی را به نام توماس دتورکماذا به ریاست دستگاه تفتیش عقاید سراسر اسپانیا برگماشت. وی خشکه مقدس فسادناپذیر و متعصبی بود که با حرارت کار می کرد. اعضای دستگاه تفتیش عقاید را به خاطر ملایمت به باد سرزنش گرفت و بسیاری از تبرئه شدگان را دوباره به محاکمه خواند. در ظرف یک سال 750 نفر از یهودیان تعمیدیافته را بازداشت و یک پنجم دارایی هایشان را ضبط کرد. افراط در کار این دستگاه تا آن جا پیش رفت که در سال 1482 پاپ سیکستوس چهارم حکمی را صادر کرد که به موجب آن، فرمان داده شد که درآینده هیچ مفتشی نباید بدون حضور و موافقت نماینده اسقف محلی دست به کار تفتیش بزند و زندانیان دستگاه تفتیش باید در زندان هایی که زیر نظر اسقف نشین اداره می‌شود محبوس گردند و به آنهایی که به حکم دستگاه تفتیش افکار اعتراض دارند باید اجازه داده شود که از مقام پاپ تقاضای دادخواهی کنند و در این صورت تمام کسانی که به بدعت گذاری متهم اند چون به گناه خویش اقرار می‌نمودند و توبه می‌کردند باید مورد بخشایش قرار گیرند و از آن پس از تعقیب و آزار در امان باشند. هنگامی که این فرمان صادر شد، فردیناند از اجرای فرمان سرباز زد و مامور ابلاغ آن را توقیف کرد. در نتیجه پاپ فرمان خود را معلق ساخت[۷].

خروج یهودیان از اسپانیا

تعصبات و خشکه مقدسی دستگاه تفتیش عقاید منجر به اخراج یهودیان از اسپانیا شد. سال 1492 یکی از سال های پرهیایوی تاریخ اسپانیا است چرا که در این سال بود که فردیناند و ایزابل فرمان تبعید یهودیان را صادر کردند. طبق این فرمان تمامی یهودیان تعمید نیافته از توان گر و ناتوان می‌بایستی ظرف مدت مقرر اسپانیا را ترک کنند. در این مدت یهودیان می بایستی اموال و املاک خود را به هر قیمتی می‌فروختند. آنها تنها می بایستی اموال منقول را همراه خود ببرند ضمن این که حق بردن طلا و نقره را نداشتند. در این مدت اموال یهودیان به قیمت ناچیزی به مسیحیان فروخته شد. برخی از یهودیان از سر ناامیدی خامه‌های خود را آتش زدند. کنیسه‌ها را مسیحیان به تصاحب درآوردند و بعد به کلیسا مبدل نمودند. گورستان‌های یهودیان را تخریب کردند و به چراگاه‌ها بدل نمودند. در این مدت بیش از صد هزار نفر اسپانیا را ترک کردند. مناسب ترین مقصد برای مهاجران پرتغال بود. عده کثیری از یهودیان ازقبل در آنجا بودند. اما ژان دوم، پادشاه پرتغال، از کثرت یهودیانی که از اسپانیا آمده بودند به وحشت افتاد. در نتیجه به آنها هشت ماه اجازه توقف داده شد به شرط آنکه پس از هشت ماه پرتغال را ترک کنند. به هر حال خروج پرمشقت یهودیان از اسپانیا پایان یافت. اما وحدت دینی مورد انتظارحاصل نشد. چرا که هنوز مسلمانان باقی مانده بودند. اسقف اعظم،ارناندوتالاوار، که به فرماندهی غرناطه رسیده بود، بر آن بود تا از راه مسالمت آمیزی مردم را به مسیحیت درآورد. اما کاردینال خیمنث مخالفت کرد و ملکه را تحریک کرد که حفظ عهد و پیمان با کافران لزومی ندارد. در نتیجه خود به غرناطه رفت و مساجد را بست و تمام کتب و نوشته های عربی را که به دستش افتادند را آتش زد و بر تعمید دادن اجباری غیر مسیحیان نظارت کرد. مطابق فرمانی که در 1502 از طرف مقام سلطنت صادرشد، تمام مسلمانان کاستیل و لئون ظرف مدت کوتاهی می‌بایستی که میان مسیحیت و تبعید یکی را انتخاب کنند. مسلمانان اعتراض کردند که نیاکان آن ها در آن زمان که بر اسپانیا حکومت می کردند، به تمام مسیحیان تحت فرمان روایی خود آزادی مذهبی داده بودند. کاردینال ریشیلیو فرمان سال 1502 را وحشیانه ترین فرمان تاریخ خواند. در طی قرن شانزدهم سه میلیون مسلمان اسپانیا را ترک کرده و به این ترتیب اسپانیا با اخراج یهودیان و مسلمانان هم از نظر فکری و هم از نظر اقتصادی گنجینه ی بی حسابی را از دست داد. مردم اسپانیا از این زمان به بعد جز مسیحیت کاتولیک چیز دیگری را نمی شناختند. به هر حال اسپانیا در شرایط قرون وسطی باقی ماند؛ در حالی که سایر کشورهای اروپا بر اثر انقلاب های اقتصادی، فکری، دینی به سوی تجدد شتافت[۱۳][۷].

عظمت اسپانیا: قرون طلایی

در قرن شانزدهم، پس از کشف قارۀ جدید و راه‌های دریایی، مسئلۀ مستعمرات و بسط آن‌ها موضوع بسیار مهمی را در روابط سیاسی و بین‌المللی دول اروپایی ایجاد کرد. مهم‌ترین دولت‌های استعمارگر در این زمان فرانسه و اسپانیا بودند و از آغاز نیمۀ دوم قرن شانزدهم، قدرت استعماری انگلیس روزافزون گردید و این امر مصادف شد با انقلاب هلندی‏‌ها. تسلط اسپانیا در قرن شانزدهم،‏ اختلاف و نزاع میان فرانسه و اسپانیا از یک طرف و رقابت اسپانیا و انگلیس از جانب دیگر هستۀ مرکزی و محور روابط بین‌المللی اروپای غربی گردید واگر اسپانیا در این نبرد شکست خورد و ضعیف گردید، بر قدرت هلند و فرانسه و انگلیس افزوده شد[۱۴].

درسال 1520م شارل پنجم معروف به شارلکن، اتریش و هلند و بلژیک را از پدر و جد خود به ارث برد و از طرف مادر نیز وارث اسپانیا، ساردنی، سیسسل، ناپل و مستعمرات آمریکایی اسپانیا شد‏. به این ترتیب، نه‌تنها خاندان هابسبورگ‌های اتریش بر قسمت اعظم اروپا سلطه یافت، بلکه بین اسپانیا و سرزمین‌های گود یعنی هلند، بلژیک و لوگرامبورگ هم فاصله افتاد[۱۵]. دراین زمان در فرانسه، فرانسوای اول حکومت می‌کرد که به‌شدت با خانوادۀ هابسبورگ‌های اتریش در رقابت بود. شارلکن یک پادشاه کاتولیک تمام‌عیار بود که ایجاد امپراتوری اروپایی را در سر می پروارنید. در راه نیل به این هدف، تنها مشکل و مانع فرانسه بود. مخاصمات بین فرانسه و امپراتوری ژرمانیک در سال 1531م آغاز شد. دو ستون از سپاهیان اسپانیا از جبال پیرنه عبور کرده و داخل خاک فرانسه شدند و در حالی که در ایتالیا، فرانسویان با ناکامی مواجه شده بودند، به شهر مارسی حمله شد. با تمام این احوال، پادشاه فرانسه مقاومت به خرج داد و مارسی استقامت کرد. هانری هشتم، پادشاه انگلیس، که می‌دید که شارل کنت بیش از حد اعتدال مقتدر خواهد شد، در جنوب به قوای فرانسه کمک رسانید و در نهایت به امضای قرارداد مادرید در 1526م تن داد. به موجب این پیمان پادشاه فرانسه از متصرفات خود در ایتالیا و بورگنی صرف‌نظر کرد. البته این قرارداد جنبۀ صوری داشت؛ چراکه هنوز از زمان انعقاد پیمان متارکه نگذشته بود که با سران بورگنی به صورت محرمانه مذاکره کرد تا خود را تابع دولت فرانسه اعلام نماید و به این ترتیب آتش جنگ بار دیگر روشن شد . اما این مرتبه پادشاه فرانسه با سلیمان پاشا، سلطان عثمانی، علیه شارلکن متحد گردید و سلیمان با قشون خود به سوی اتریش رفت که در حوالی وین فردیناند، برادر شارلکن، مانع از پیشروی آنها شد.

فرانسوای اول در 1547م فوت کرد و هانری هشتم قبل از او در گذشته بود. شارلکن تصور می‌کرد که به‌آسانی خواهد توانست هانری دوم، پادشاه جدید فرانسه را از میان بردارد اما پادشاه جدید به پیروی از سیاست فرانسوا، اتحاد با سلیمان پاشا را دنبال کرد و ارتباط مخفی با سران پروتستان آلمان را از دست نداد.

به هر حال، شارلکن با دشمنانی که مانع از اجرای نقشه‌های او در راه وحدت اروپا بودند یعنی فرانسه، عثمانی و مسلک پروتستان مبارزه کرد. وی مصمم بود که از راه تسلط بر کاتولیک‌ها کشور متحدی را تشکیل دهد ولی زمانی که آتش جنگ مذهبی زبانه کشید، با بن‌بست مواجه گردید و به ناچار در 1555م با قبول صلح اگسبورگ[۱۶] آزادی مذهبی (هم کاتولیک و هم پروتستان) را پذیرفت و یک سال بعد هم از مقام خویش استعفا داد. وی حکومت اتریش، بوهم و مجارستان را به برادر خود فردیناند بخشید و باقی متصرفات خود را به فرزندش فیلیپ دوم واگذار کرد. او شهر مادرید را در 1560م به پایتختی برگزید. فیلیپ دوم در راه اداره امور کشور بسیار دقیق بود و با جدیت خستگی‌ناپذیری سلطنت می‌کرد. نظر به اهمیتی که برای مسئولیت خطیر سلطنت قائل بود، هیچ‌گاه حاضر نشد که اختیار کارها را به کسی بسپرد. البته در دستگاه او مشاوران و متصدیان فراوانی وجود داشت اما نخست‌وزیری را انتخاب نکرد. وی دخمه‌ای با تختخواب دیواری برای خود تعبیه کرده بود که پنجرۀ آن رو به محوطۀ داخل کاخ باز می‌شد و با دالان مخفی باریکی به پشت کلیسا راه می‌یافت و به این ترتیب پادشاه می‌توانست سرزده بدون اینکه کسی متوجه گردد، وارد محوطۀ کلیسا شود.

در این زمان، اسپانیا وسیع‌ترین و ثروتمندترین امپراتوری اروپا بود. خانوادۀ سلطنتی اسپانیا بر اسپانیا، روسیون، فرانتس کنته، هلند، دوک‌نشین هلند، پادشاهی ناپل، سیسیل، ساردنی، قسمت اعظم آمریکای جنوبی، قسمتی از آمریکای شمالی و سراسر آمریکای مرکزی حکومت می‌کرد. اسپانیا در این زمان دارای ارتشی مرکب از پنجاه هزار سرباز بود که به سبب دلاوری و انضباط شهرت زیادی داشت و تحت رهبری بهترین سرداران عصر اداره می‌شد. همچنین نیروی دریایی آن مرکب از صد و چهل کشتی بود و عواید سالانۀ آن ده برابر عواید انگلستان تخمین زده می‌شد. سیل طلا و نقرۀ آمریکا به سوی بندرهای اسپانیا سرازیر بود. دربار اسپانیا در این زمان مجلل‌ترین دربار بود. میلیون‌ها نفرخارج از اسپانیا به زبان اسپانیولی صحبت می‌کردند و در بسیاری از کشورها طبقات تحصیل‌کرده زبان اسپانیولی را می‌آموختند. چنان‌که در قرن هجدهم زبان فرانسه مورد توجه آن‌ها بود.

در این زمان، اسپانیا هشت میلیون نفر جمعیت داشت، اما کشاورزی آن رو به انحطاط داشت؛ زیرا زمین‌ها را به‌صورت چراگاه در می‌آوردند. در سال 1560م فقط پنجاه هزار کارگر نساجی در کارگاه‌های تولدو کار می‌کردند. تقاضاهای مستعمرات اسپانیا باعث پیشرفت صنایع آن کشور شد و مستعمرات نیز به نوبۀ خود محمولاتی از طلا و نقره به اسپانیا می‌فرستاند. دولت اسپانیا در دست اشرافی بود که ثروت آنان نیز متکی بر طلائی بود که از خارج وارد می‌شد.

در این دوره، مذهب در هیچ نقطه‌ای از جهان به اندازۀ اسپانیا بر مردم تسلط نداشت. اسپانیا نه نهضت اصلاح دینی را پذیرفت و نه از نهضت رنسانس مانند سایر کشورهای اروپایی بهره گرفت. در سال 1615م حدود چهل هزار نفر در اسپانیا پشت سر هم راه افتادند و تقاضا کردند که پاپ کاتولیک‌ها را وادار کند که اصل آبستنی معصومانه حضرت مریم را بپذیرند. کشیشان، راهبان و پیروان مسلک‌های مختلف در همه‌جا یافت می‌شدند. در این زمان اسپانیا دارای 9088 صومعه، 32000 پیرو مسلک دومینکیان و فرانسیسان و عدۀ زیادی یسوعی بود. در سال 1640م دستگاه تفتیش عقاید متوجه روشنفکران شد و مجازات یهودیان مسیحی‌شده که پنهانی به دین سابق خود باز می‌گشتند، همیشه اعدام بود. هنگامی که فیلیپ دوم وارد اسپانیا شد جلو چشم او ده تن از بدعت‌گذاران را خفه کردند و دو نفر را زنده سوزاندند. دستگاه تفتیش عقاید از اینکه توانسته بود ایمان قرون وسطا را حفظ کند و جلوی اختلاف مذهبی را که باعث ایجاد آشوب در فرانسه شده بود، بگیرد به خود می‌بالید[۱۷]

فلیپ ابتدا خود را مهیای ادامۀ مبارزه با دولت فرانسه کرد. چون با برکناری شارلکن از سلطنت اسپانیا و امپراتوری ژرمانیک اختلاف بین دو طرف به همان شدت باقی مانده بود. در حقیقت ازدواج فیلیپ با ماری تودر(Mary Tudor) ملکۀ انگلیس در سال 1553م خطر دیگری بر خطرات سابق علیه فرانسه ایجاد کرده بود؛ زیرا این وصلت‏‏، دو خاندان سلطنتی انگلیس و اسپانیا را به یکدیگر مربوط کرده بود و در اطراف اقیانوس اطلس زنجیر‌ه‌ای کشیده شده بود که به نظر می‌رسید امپراتوری اسپانیا، پرتقال و کشور سلطنتی انگلیس را به یکدیگر وصل کرده است و اگر از این ازدواج پسری حاصل می‌شد، تاج‌و‌تخت انگلستان نیز به پادشاه اسپانیا می‌رسید و فرانسه در محاصرۀ کامل قرار می‌گرفت. فیلیپ دوم ابتدا به انگلستان رفت و ده هزار سپاه انگلیسی در سواحل شمال فرانسه پیاده کرد. فرمانده نیروهای اسپانیایی دوک دو ساووا بود. در این هنگام، حملۀ تاریخی 1557م به شمال شرقی فرانسه آغاز شد و همۀ سرداران فرانسوی به اسارت درآمدند. اما دولت فرانسه هنوز از پا در نیامده بود. در این موقع اسپانیا به علت فقر مالی قادر به تأمین مخارج نگهداری جبهۀ جنگ نبود و ناچار می‌بایستی تن به متارکه دهد؛ مخصوصاً که دراین زمان عثمانی‌ها نیز نیروی دریایی خود را وارد کارزار کرده و جزائر بالئار را به تصرف خود درآورده بودند. در نتیجه، عهدنامۀ صلح دوم آوریل 1559م امضا شد و به موجب آن سرزمین‌های اسپانیا‏، ایتالیا، هلند و ایالات آرتوا و بورگنی به فیلیپ دوم اختصاص یافت و در عوض شهرهای متز، وردن که اسقف‌نشین بودند به دولت فرانسه واگذار شد و بالاخره چون ماری تودر وفات یافت بود، به‌منظور تقویت بنیان صلح فرانسه و اسپانیا، ایزابل دختر هانری دوم، به همسری فیلیپ دوم درآمد و به همین مناسبت این ملکه جدید را اسپانیایی‌ها ایزابل صلح لقب دادند. فیلیپ دوم که سیاست جنگی و مذهبی را در نظر خویش با هم توام می‌دانست، سعی کرد تا با اعمال زور ریشۀ مسلک پروتستان را از بین ببرد اما نتیجه منفی شد و در اثر خشونت‌ و ستمی که در حق صاحبان این مذهب معمول گردید، پروتستانیسم محبوب‌تر شد‏.

در این میان، حوادثی در هلند اتفاق افتاد که سنگ بنای جدایی آن را از اسپانیا گذاشت و اولین ضربه را به اقتدار امپراتوری اسپانیا وارد آورد. ماجرا به این صورت بود که فیلیپ دوم، هلند را به مارگریت، خواهرش، واگذار کرده بود که در کنار شورای عالی مرکب از سرداران معروف و نجبای وفادار به فیلیپ حکومت می‌کردند. از جمله کارهای فیلیپ دوم در این زمان بازسازی دستگاه‌های انگیزیسیون یا تفتیش عقاید بود که آن را به ایالات هلند نیز تسری داد. این در حالی بود که بسیاری از ایالات هلند به مذهب پروتستان گرویده بودند. شورش تمام این سرزمین‌ها را فراگرفت و شورای عالی فتنه عدۀ زیادی را به دستور فیلیپ دوم به اعدام محکوم کرد. ویلیام درانژ که یکی از اعضای برجستۀ شورای عالی و پروتستان مسلک نیز بود، در راس جنبش استقلال‌طلبی قرار گرفت و خود را فرمانده انقلابیون نامید و تشکیل ایالات متحدۀ هلند را اعلام کرد. در سال 1579م، هفت ایالت شمالی با هم متحد شده و اتحاد اوترخت(Utrecht (نامشهریاستدرهلند)) را به وجود آوردند و در سال 1581م با نام هلند استقلال خود را اعلام کردند. در این میان، حوادثی اتفاق افتاد که انگلستان را مصمم کرد که به‌طور جدی از پروتستان‌ها حمایت کند. به این صورت بود که پس از ماری تودر ناخواهری‌اش به سلطنت رسیده بود و برعکس فیلیپ که به‌شدت کاتولیک بود، انگلستان در مسلک آنگلیکن بود. در نتیجه اختلاف مذهبی بین دولت انگلیس و اسپانیا به وجود آمد. در این هنگام، یکی از دزدان دریایی انگلیس به نام دریک به بندر قادس دستبرد ناگهانی زد و تعدادی از کشتی‌های جنگی اسپانیا را طعمۀ حریق کرد. در نتیجه، 130 کشتی جنگی برای حمله به انگلستان آماده شدند و جنگ میان انگلیس و اسپانیا شروع شد که در این میان کشتی‌های اسپانیولی دچار طوفان سهمگینی شدند و ناوگان اسپانیا در هم شکست. طوفانی که در این ماجرا درگرفت و کشتی‌های اسپانیا را در هم کوبید به «باد پروتستان» معروف شد. این حادثه علاوه بر شکست اسپانیا پیامد مهم دیگری نیز داشت و آن این بود که از آن پس در ظرف مدت کوتاهی کشتی‌های اسپانیا جای خود را در دریا به ناوگان انگلیسی داد و تسلط انگلیس بر آب‏‏های اقیانوس‌ها بر قدرت دریایی اسپانیا غلبه یافت. در سال 1601م شرکت هند شرقی انگلستان و در سال 1602م شرکت هند شرقی هلند به وجود آمد. تأسیس این شرکت‌ها اوج دوره اقتصادی جدید یا مرکانتالیسم بود. در سال 1607م انگلیسی‌ها در ویرجینیا و در سال 1612م هلندی‏ها در نیویورک مستقر شدند و در عوض اسپانیا دوران زوال خود را آغاز کرد.

البته با همۀ این احوالات، نباید انکار کرد که در این عصر طلایی دولت اسپانیا به طرز مشهود و مسلمی قدرت نظامی خود را به عرصۀ ظهور رساند. فیلیپ دوم نه‌ تنها علمدار کاتولیک ‏کشورهای اروپایی بود بلکه در شرق نیز به فعالیت پرداخت. برای مقابله با خطر عثمانی‌ها در قبرس، گروه‌های کاتولیک از طرف پاپ مجهز شدند و فیلیپ دوم فرماندهی قوای اعراب را به برادر خود، دون ژوان، سپرد. هنگامی که نیروهای اعزامی کاتولیک به سواحل غربی یونان می‌رسیدند، قبرس به دست قوای عثمانی تصرف شد. دون ژوان بلافاصله وارد عمل شد و کشتی‏های جنگی دو طرف در خلیج لپانت در سال 1576م با یکدیگر روبه‌رو شدند که یکی از شدیدترین و پردامنه‌ترین نبردهای دریایی بود و در نهایت با پیروزی اسپانیا به پایان رسید[۷].

دوره انحطاط اسپانیا

فیلیپ سوم، پسر همسر چهارم فیلیپ دوم، در سال 1598م جانشین پدرش که کاملا با  او متفاوت بود، شد. فیلیپ دوم با مشاهده فرزند خود چنین گفته بود:

«خداوندی که این همه سرزمین به من اعطا کرده است، پسری به من نداده که بر آن حکومت کند».

در این زمان در انگلستان ملکه الیزابت سلطنت می‌کرد. سال 1601م دوباره اسپانیولی‌ها سعی کردند در سواحل بریتانیا پیاده شوند. آغاز انقلاب کاتولیک‌های ایرلند علیه بریتانیای پروتستان نیز زمینه را برای لشکرکشی مساعد ساخته بود. در یکی از این حملات 4000 سرباز در یک نقطه و 2000 نفر در نقطۀ دیگری از سواحل انگلستان پیاده شدند؛ ولی انگلستان تسلیم نشد. جلوس ژاک اول از خاندان استوارت‌ها -که کاتولیک بودند و مذهب رسمی دربار انگلیس را  مشابهی یافت. روابط دولت فرانسه با اسپانیا از تاریخ انعقاد قرارداد فیلیپ دوم در شمال پاریس، به همان حالت متارکه نظامی باقی مانده بود. در این هنگام هانری چهارم، پادشاه فرانسه، که از گرفتاری‌های داخلی فراغت حاصل کرده بود، از جانب پادشاهان هابسبورگ برای کشور خویش احساس خطر می‌کرد. بدین ترتیب پس از سال‌ها دو طرف دوباره خود را برای جنگ آماده ساختند که ناگهان هانری چهارم در 14 مه 1610م به دست یک راهب به نام راوایاک به قتل رسید. در اینجا همان تأثیری مشاهده می‌شود که جلوس ژاک اول در لندن داشت. ماری دومدیسی، نائب‌السلطنه فرانسه با دربار مادرید از در دوستی درآمد و وصلت‌هایی که بین دو خاندان سلطنتی شکل گرفت روابط را کاملا حسنه ساخت: از یک طرف، ازدواج دختر فیلیپ سوم و لوئی سیزدهم و از طرفی ازدواج فیلیپ چهارم، ولیعهد اسپانیا، با ایزابل.

فیلیپ سوم به دنبال اهداف پدرش، سیاست خشونت نسبت‌به اسپانیایی‌های مسلمان را به اوج خود رسانده بود. دولت کاتولیک دائماً آنان را به اتهام همکاری با دزدان دریایی و بربرها، روابط مخفیانه با دولت فرانسه به‌منظور اعمال خرابکارانه و تضعیف کشور، جمع‌آوری و خارج‌کردن ثروت ملی و بهانه‌های دیگر تحت آزار و شکنجه قرار می‌داد. در بعضی نقاط اسپانیا از جمله شهر الیکانت، مقاومت‌هایی از طرف مسلمانان به وقوع پیوست که مؤثر واقع نشد. در این زمان، اسقف اعظم والانس، خوان د ریبرا، یادداشت‌هایی به فیلیپ سوم تقدیم کرد و از وی تقاضا کرد که مسلمانان را اخراج کند و اظهار داشت که مصائبی که دامن‌گیر اسپانیا شده است، به‌خصوص نابودی کشتی‌های اسپانیا در جنگ با انگلستان، به‌منزلۀ مجازاتی است که خداوند به سبب اقامت کفار در اسپانیا معین فرموده است؛ پس باید آن‌ها را یا طرد کرد یا در کشتی‌ها به کار گمارد و یا به آمریکا فرستاد تا مانند غلامان در معادن کار کنند. اما برخلاف اخطارهای پاپ در سال 1609م فرمانی صادر شد که به موجب آن همه مسلمانان والانس می‌بایست ظرف سه روز سوار کشتی شده و به طرف آفریقا می‌رفتند.

پس از مرگ فیلیپ سوم در سال 1621م، فیلیپ چهارم، در سن 16 سالگی به سلطنت رسید[۱۶]؛ اما در این زمان انتصاب کنت اولیوارس(Count –duke of Olivares) به سمت صدراعظم از طرف او نتایج رقت‌آمیزی دربرداشت. بدبختی کشور اسپانیا این بود که در مقابل چنین صدراعظمی، شخصیت برجسته‏ای مانند ریشلیو(Cardinal Richelieu) در رأس دولت فرانسه قرار داشت که توانست از تمام نقاط ضعف و معایب همتای خود استفاده کند و اشتباهات او را در امور سیاسی به نفع خویش تمام کند. در این سال‌ها موضوع روابط دولت فرانسه در درجه اول اهمیت خود قرار داشت. سیاست ریشلیو این بود که نفوذ و قدرت خاندان هابسبورگ، رقیب دیرینه فرانسه را در هم بشکند و سرزمین‌هایی را که در دوره سلاطین هابسبورگ از تصرف دولت فرانسه خارج شده بود، بازستاند و برای دستیابی به این هدف از هیچ‌گونه فعالیت سیاسی‌ای فروگذار نکرد. در این زمان بود که مسئلۀ استقلال‌طلبی کاتالونی و استقلال پرتقال ضربه‌ای سخت بر پیکر امپراتوری اسپانیا وارد آورد. اعمال تمرکز اولیوارس به  قدری شدید بود که آتش استقلال‌طلبی مردم کاتالونی را بار دیگر تقویت نمود. در این موقع دولت نظامیان را برای مقابله با خطرات احتمالی لشکریان فرانسوی به آن منطقه اعزام داشته بود. لکن پس از چندی اختلافاتی بین مردم کاتالونی و سپاهیانی که از کاستیل به  آن حدود اعزام شده بودند، رخ داد. رعایای کاتالونی ضد سپاهیانی که از کاستیل آمده بودند، دست به شورش زدند و مطالبه استقلال نمودند که در نهایت این جریان در سال 1640م منجر به انقلاب کاتالونی شد. ضربۀ شدیدتر و عمیق‌تر را پرتقال به اسپانیا وارد آورد. تمام تلاش‌هایی که در زمان سلطنت فیلیپ دوم برای الحاق پرتقال به اسپانیا و وحدت کامل شبه‌جزیره ایبری صورت گرفته بود، در اثر روش ناشیانه صدراعظم اسپانیا به‌کلی از بین رفت. همان احساسات استقلال‌طلبانه که در مردم کاتالونی بود، در مردم پرتقال نیز وجود داشت. مردم پرتقال صدراعظم اسپانیا را متهم می‌کردند که منابع کشورشان را نادیده گرفته و مستعمرات پرتقالی‌ها را دچار مخاطره ساخته است. با توسل به این دلایل، پرتقال می‌خواست استقلال تام و تمام خود را مانند زمان قبل از فیلیپ دوم به دست آورد. به همین دلیل، ملیون این کشور مقارن با انقلاب کاتالونی در سال 1640م علم طغیان را برداشتند و ژان چهارم را پادشاه پرتقال اعلام کردند. دولت اسپانیا به علت گرفتاری در کاتالونی و نداشتن قوای کافی برای اعزام به جبهۀ غربی و خاموش‌کردن آتش انقلاب پرتقال، نتوانست اقدام مؤثری انجام دهد. ضمن اینکه پادشاه جدید این کشور بلافاصله پس از جلوس روابط دوستانه‏ای را با انگلستان و هلند برقرار ساخت و مساعدت آن‌ها را جلب نمود. این خودمختاری در سال 1668م، در دوران سلطنت شارل دوم، پسر فیلیپ چهارم، به مرحلۀ اجرا درآمد.

دردوران فرمانروایی فیلیپ چهارم یک رشته ناکامی‌ها و حوادثی رخ داد. گذشته از انقلابات کاتالونی و پرتقال، شورش‌هایی نیز در ایالات دیگر اسپانیا رخ داد و تحریکات داخلی هر روز در قسمتی از خاک اسپانیا و متصرفات آن ظهور می‌کرد. از سال 1647م به بعد در اثر انعقاد قرارداد وستفالیا روابط بین فرانسه و اتریش دوستانه شد و فقط اسپانیا بود که روابط تیره‌ای داشت. در این زمان کاردینال مازارن صدراعظم فرانسه، مقدمات صلح اسپانیا و فرانسه را فراهم کرد و بالاخره پس از بحث‌های طولانی قراداد صلح پیرنه در 7 نوامبر 1659م به امضا رسانید و به موجب آن تمامی روسیون و نیمی از خاک سردانی به فرانسه تعلق گرفت. ضمن اینکه لوئی چهاردهم، پادشاه جوان فرانسه، با ماری ترز(Maria Teresa)، دختر فیلیپ چهارم، ازدواج نمود. ماری ترز در این ازدواج از حقوق وراثت تخت‌وتاج اسپانیا در مقابل دریافت 500 هزار سکه طلا صرف‌نظر کرد. ولی مازارن، صدراعظم زیرک و دوراندیش فرانسه به‌خوبی می‌دانست که این مبلغ فعلاً قابل‌پرداخت نیست. این ازدواج در ابتدای امر می‌بایستی به برقراری روابط حسنه بین دو کشور منجرگردد؛ ولی باطناً دامی بود که از طرف صدراعظم فرانسه با زبردستی برای نیل به هدف مهم‌تری در راه دولت اسپانیا گسترده شد، چراکه به فرانسه امکان می‌داد تا در دعاوی مربوط به جانشینی پادشاه اسپانیا دخالت کند.

تقدیر چنین بود که با شروع سلطنت شارل دوم بساط سلسلۀ هابسبورگ‌ها از اسپانیا برچیده شود. شارل دوم، پسر فیلیپ چهارم از همسر دومش، در چهار سالگی به سلطنت رسید و مادرش ماری، شاهزاده‌ای اتریشی، قیم و نائب‌السلطنۀ او شد و قرار بر این شد که در صورت فوت او، دامادهایش یعنی لوئی چهاردهم و لئوپولد، امپراتور روم‌ژرمن، برای جانشینی او حق مساوی داشته باشند. لوئی چهاردهم همسر ماری ترز و لئوپولد شوهر آن دتریش بود. اما پیش از مرگ شارل دوم، لوئی چهاردهم به یکی از موارد قانون هلند استناد کرد که براساس آن بچه‌های زن اول در جانشینی پادشاه متوفی از اولویت برخوردارند و خواهان آن شد که ماری ترز، همسر لوئی چهاردهم، جانشین پدر یعنی فیلیپ چهارم در هلند (قسمت‌هایی که متعلق به اسپانیا بود) شود. در این زمان، ماری تزر ملکه فرانسه شده بود. ضمن اینکه موضوع 500 هزار سکه طلای مهریۀ ماری ترز که هنوز از طرف دولت اسپانیا پرداخت نشده بود، پیش کشیده شد؛ اما اسپانیا موافقت نکرد و فرانسه در سال 1668م قوای خود را در مناطقی از بلژیک مستقر ساخت. در این میان، لئوپولد که دچار شورش مجارها و جنگ با عثمانی بود اعتراضی نکرد ولی قدرت‌های دریایی از جمله هلند و انگلیس علیه فرانسه متحد شدند و سوئد نیز به آن‌ها پیوست و مثلث لاهه را تشکیل دادند. نتیجه آن که نوعی موازنۀ قوا ایجاد شد و لوئی چهاردهم با حفظ دوازده نقطۀ مهم، از جمله شهرهای لیل و تورنه، که امرزوه هم از شهرهای مهم فرانسه هستند، از سایر ادعاهای خود صرف‌نظرکرد و قرداد صلح اکس لاشاپل را در مه 1668م امضا کرد. به موجب این عهدنامه ایالات هلند اسپانیولی و شهرهای لیل و تورنه به کشور فرانسه ضمیمه شد ولی فرانتش کنته با وجود اینکه قسمت عمده‌ای از آن در اشغال سربازان فرانسوی بود، به دولت اسپانیا بازگردانده شد.

شارل دوم، در اوایل سنین پیری هنوز فرزندی نداشت و همه مراقب و مترصد بودند که حقوق وراثت تاج‌وتخت را به چه کسی اختصاص خواهد داد. در این مورد دو دسته در دربار اسپانیا شکل گرفت. دسته اول که از فیلیپ دانژو، نوۀ لوئی چهاردهم، حمایت می‌کردند؛ دستۀ دوم طرفداران خاندان سلطنتی اتریش بودند که طرفدار سلطنت ارشیدوک شارل، نوۀ لئوپولد بودند. نقشۀ لوئی چهاردهم این بود که متصرفات اسپانیا را تقسیم کند؛ به این ترتیب که آرشیدوک شارل، نوه لئوپولد، پادشاه اسپانیا گردد و در برابر متصرفات ایتالیایی اسپانیا به فرانسه تعلق گیرد. این تلاش‌های لوئی چهاردهم برای تقسیم متصرفات اسپانیا نتیجۀ ترس از تشکیل اقتدار دوبارۀ اسپانیا و احیای امپراتوری بود که دولت فرانسه را نگران می‌ساخت. اما در این میان، شارل دوم وصیت نامه‌ای را باقی گذاشت که بر پایۀ آن می‌بایستی وحدت اسپانیا حفظ گردد. طبق وصیت‌نامه، شارل دوم وراثت سلطنت اسپانیا را به فیلیپ دانژ (فیلیپ پنجم) واگذارکرد با این شرط که اگر این شاهزادۀ فرانسوی از قبول سلطنت امتناع ورزید، پادشاهی اسپانیا به آرشیدوک شارل اتریش منتقل شود. به این ترتیب، شاهزادۀ فرانسوی سلطنت را پذیرفت و خاندان بوربن‌ها در اسپانیا به قدرت رسیدند[۷].

سلطنت بوربن‌ها

به محض اینکه بوربن‌ها(Bourbon)، قدرت را در اسپانیا به دست گرفتند، سران اروپا بانگ اعتراض سر دادند؛ به‌ویژه ویلیام درانژ یا ویلیام سوم، پادشاه انگلیس، که از قدرت و وسعت فرانسه که در این صورت از بلژیک تا مدیترانه گسترش می‌یافت، هرسناک شد و اتحادیۀ عظیمی را علیه فرانسه به وجود آورد. در این زمان چون هلند فیلیپ پنجم را به رسمیت نمی‌شناخت، بنا به فرمان لوئی چهادرهم مانورهای نظامی در سرحدات هلند و فرانسه انجام می‌شد. این فعالیت‌های دولت فرانسه در لندن تأثیر زیادی داشت. گیوم سوم علی‌رغم مخالفت صلح‌جویان دربار انگلستان، در تاریخ 7 سپتامبر 1701م قرارداد لاهه را منعقد ساخت. به موجب این قراداد، در برابر جبهۀ فرانسه و اسپانیا اتحادیه‌ای متشکل از هلند و انگلیس شکل گرفت؛ با این مقدمات جنگ‌های معروف به جنگ‌های جانشینی اسپانیا(The war of Spanish succession) شروع شد. لوئی چهاردهم تصمیم گرفت که از راه شمال و جنوب (ایتالیا و آلمان) با ستون‌هایی از قوای فرانسوی به پرا شکست دادیشروی پرداخته و شهر وین را محاصره کند؛ درحالی‌که در اثر فعالیت‌های سیاسی بریتانیا پرتقال به موجب عهدنامه‌ای در 27 دسامبر 1703م داخل اتحادیه ضد فرانسوی شده بود و نیز پروس و اغلب شاهزادگان مستقل آلمان و ایتالیا نیز به‌تدریج به آن ملحق گشته بودند. به این ترتیب، به جای اینکه دولت فرانسه موفق شود ضربه‌هایی به امپراتوری اتریش وارد کند، مجبور شد خود را در مقابل خطر حملۀ بزرگ‌ترین اتحادیۀ کشورهای اروپایی حفظ کند. در هلند یکی از سرداران معروف انگلیسی پی‌درپی به فتوحاتی نائل آمد و از آنجا به آلمان رفت و قوای تحت فرماندهی دو تن از سرتیپ‌های لوئی چهاردهم فرانسوی را شکست داد. سپس فیلیپ چهارم در مادرید بر تخت سلطنت جلوس کرد و لوئی برای اینکه وسائل دفاع از نوۀ خود را در مقابل حملات قوای انگلستان و پرتقال فراهم سازد دوک دو برویک را به آنجا اعزام کرد. این سردار در مدت کوتاهی صحنۀ نبرد را به خاک پرتقال کشانید. نیروهای دریایی انگلیس و هلند جبل الطارق را به تصرف درآوردند (1704م) و از طرف دیگر شاهزاده شارل اتریش را در بندر بارسلون پیاده کردند. اهالی کاتالونی از او به شایستگی استقبال کردند. این شاهزاده به شارل ششم ملقب گردید. جدیت نیروهای اسپانیایی برای طرد قوای امنیتی از جبل الطارق بی‌نتیجه ماند و تلفات و خسارات زیادی به آنان وارد آمد. ضمناً در این مدت ملوانان مسلح بریتانیا در جزیره مینورک (از مجمع‌الجزایر بالئار) پیاده شدند. قوای انگلستان و پرتغال از طرف مغرب و نیروهای اتریش و هلند از جانب مشرق مانند گازانبری اتحادیه فرانسه و اسپانیا را در میان گرفته بودند.

فیلیپ سوم دراثر فشار دشمن ناچار شد مادرید را تخلیه کند و شارل ششم در تاریخ 23 ژوئن 1706م به آنجا وارد شد. در این هنگام برویک از پرتقال با قوای خود بازگشت و موقعیت فیلیپ را از تزلزل نجات داد و توانست قسمت‌های عمده‌ای از ایالات آراگون و کاتالونی را مجدداً به تصرف درآورد. از همین هنگام، کم‌کم کشورهای متخاصم به فکر مذاکره برای متارکه افتادند تا از طریق سیاسی غائله را برطرف سازند؛ زیرا هیچ‌یک از آن‌ها نتیجه و منفعتی در ادامۀ مخاصمات برای خود نمی‌دید. مقدمات مذاکرات در 1711م در لندن فراهم شد و طرح تشکیل کنگرۀ صلح ریخته شد. این کنگره در تاریخ 29 ژانویه 1712م در شهر اوترخت با حضور فرانسه و کشورهای انگلستان، هلند، امپراتوری مقدس، پرتغال و ساووا برگزار شد و در نتیجۀ آن پیمان اوترخت منعقد شد. با امپراتوری اتریش نیز در ششم مارس 1714م پیمان راشاد بسته گردید. طبق این پیمان‌ها مخاصمات به شرح زیر خاتمه یافت:

تخت سلطنت اسپانیا و مالکیت مستعمرات اسپانیولی برای فیلیپ پنجم باقی ماند. پادشاهی ناپل و جزیره ساردنی و ایالات اسپانیولی هلند به امپراتوری اتریش که بازماندۀ خاندان هابسبورگ بود، واگذار شد. جزیره سیسیل به دوک‌نشین ساووا منتقل گردید و بالاخره جبل الطارق و جزیرۀ مینورک که از طرف نیروی دریایی انگلستان فتح شده بود، در تصرف بریتانیا باقی ماند و اتحادش با پرتقال دست این کشور را در دریای مدیترانه بازتر کرد و به این ترتیب بسیاری از مسائل ارضی، تجاری، مستعمراتی و جانشینی در اروپا حل شد. تفکیک وراثت تاج‌ و‌ تخت اسپانیا و فرانسه که در وصیت‌نامۀ شارل دوم پیش‌بینی شده بود، به رسمیت شناخته شد. فیلیپ پنجم صریحاً از حقوق خود دربارۀ پادشاهی فرانسه صرف‌نظر کرد و برعکس لوئی چهاردهم نیز از وراثت سلطنت اسپانیا برای شاهزادگان فرانسوی چشم‌پوشی کرد. نکته‌ای که در اینجا توجه را جلب می‌کند این است که هیچ‌گونه قرارداد و موافقت‌نامه‌ای بین فیلیپ پنجم و رقیب او آرشیدوک شارل به امضا نرسید؛ بنابراین این امپراتوری کماکان خود را وارث سلطنت کشورهای تابع می‌دانست. با این حال جنگ‌های جانشینی اسپانیا، نتایج دیگری نیز دربرداشت که از خود این جنگ‌ها مهم‌تر بودند. در خلال این جنگ‌ها اتفاقاتی افتاد که بیش از هر چیز راه را برای اقتدار انگلستان می‌گشود. اول آنکه اتحاد انگلستان، اسکاتلند و ایرلند در سال 1706م و در بحبوحۀ جنگ‌های جانشینی اسپانیا به دست آمد و بریتانیای کبیر شکل گرفت. علاوه بر امتیازاتی که انگلستان در اوترخت به دست آورد، تجارت برده را هم که بین آفریقا و مستعمرات اسپانیا از 1517 تا 1759م به دست آورده بود در این پیمان تثبیت و انحصار این تجارت را برای سی سال دیگر از آن خود کرد. دو رکن امپراتوری بریتانیا یعنی تجارت و مستعمرات فراهم گشته و عصر تفوق انگلستان فرا رسید. قدرت هلند گرچه قدری احیا شد، زیرا فرانسه از ورود به دریای شمال منع شد، اما آنچه که صورت گرفت به ضرر فرانسه و امپراتوری مقدس بود و نه به ضرر انگلستان که اینک اقیانوس‌ها را زیر نگین خود داشت؛ درحالی‌که قدرت هلند از دریای شمال فراتر نمی‌رفت و به این ترتیب نتیجۀ اصلی جنگ‌های جانشینی اسپانیا ظهور قدرت بریتانیای کبیر مرکب از انگلستان، اسکاتلند و ایرلند بود حال آنکه قدرت فرانسه رو به توقف بود.

در این زمان فلیپ پنجم، در سال 1714م همسر خود ماری لوئیز را از دست داد و به تشویق زن دومش الیزابت فارنز که از اهالی پارم ایتالیا بود، نقشه پادشاهی فرزندان خود را در ایتالیا ریخت و آلبرونی، کشش ایتالیایی را به نخست‌وزیری انتخاب کرد و وی را مامور اجرای نقشه‌های خود در ایتالیا کرد.

در این هنگام، وضعیت در فرانسه نیز به گونه‌ای دیگر پیش می‌رفت. لوئی چهادرهم درگذشته بود و لوئی پانزدهم به سلطنت رسیده بود که به علت کم بودن سنش، دوک ارلئان به‌عنوان نائب‌السلطنه انتخاب شد. با توجه به این اوضاع فیلیپ پنجم، پادشاه اسپانیا، فکر می‌کرد که زمینه‌ای را فراهم سازد تا بتواند از قول خویش مبنی بر انصراف از تاج‌ و تخت فرانسه (طبق پیمان اوترخت) عدول کند و به این ترتیب چه از لحاظ نظریات خاص ملکه فارنز دربارۀ ایتالیا و چه از جنبۀ مطامع فیلیپ پنجم برای نیل به پادشاهی فرانسه علائم و آثاری به وجود آمد که مقدمۀ مخاصمات را در افق سیاست بین دو کشور دیر یا زود هویدا می‌ساخت. در این زمان، دوک ارلئان که از مطامع دربار اسپانیا آگاهی یافت برای جلوگیری از پیشرفت نقشۀ فیلیپ پنجم با پادشاه انگلستان توافق حاصل نمود و تعهدنامه‌‌‏ای در 1716م بین طرفین به امضا رسید و بلافاصله اتحاد نظامی بین دو کشور مزبور و امپراتوری اتریش علیه اسپانیا شکل گرفت و پس از مدتی دوک‌نشین ساووا  نیز به این اتحادیه پیوست.

در این زمان جنگ بیش از هر زمان دیگری اجتناب‌ناپذیر بود. به دستور آلبرونی کشتی‌های جنگی اسپانیا به جزایر ساردنی و سیسیل حمله‌ور شدند و در سال 1718م سه هزار سرباز در سیسیل پیاده شد ولی در مقابل قوای فرانسوی و انگلیسی، شکست اسپانیا حتمی بود. در نتیجۀ این شکست‌ها، آلبرونی از نخست‌وزیری برکنار گردید و بارون ریپردا به جای او انتخاب شد. فیلیپ پنجم بار دیگر ناچار انصراف خود را از مقام سلطنت فرانسه نیز تأیید کرد. ناکامی آلبرونی و عملیات ریپردا نام اسپانیا را در خارج از کشور لکه‌دار ساخت و به حیثیت آن لطمه وارد کرد. در این میان، در جریان سال‌های دهۀ 1740 در صحنۀ سیاست اروپا نیز تغییرات چشمگیری رخ داد که منجر به تضعیف بیشتر اسپانیا گردید.

از طرفی پروس در زمان سلطنت فردریک دوم و روسیه در آستانه امپراتوری کاترین دوم، عظمت و اقتدار بی‌سابقه‌ای را به دست آورد و از طرف دیگر مرگ شارل ششم در 1740م باعث بروز جنگ‌های معروف به جنگ‌های جانشینی اتریش شد. ماری ترز که به جای شارل ششم نشست، در این زمان با دو مدعی مواجه شد: شارل آلبر امیر باویر و دیگری آگوست دوم. فرانسه بنا به سنت دیرینۀ رقابت با هابسبورگ‌ها از شارل آلبر حمایت کرد و برعکس انگلستان به پشتیبانی از ماری ترز برخاست و توانست پادشاهی ساردنی یا ساووا را با خود همراه سازد. در این صحنه، دولت اسپانیا طرف فرانسه را گرفت. در جبهۀ زمینی جنگ  به ضرر اسپانیا و فرانسه پیش رفت. در نهایت، این جنگ منجر به انعقاد قرارداد اکس لاشایل در 1748م گردید. بر اساس این پیمان، پروس ناحیۀ سیلزی را حفظ کرد و پادشاهی ساردنی نوار را به خود ملحق کرد؛ در‌حالی‌که فرانسوا دو لورن و ماری ترز در امپراتوری اتریش ابقا و تثبیت شدند[۱۸].

انقلاب فرانسه و اسپانیا

انقلاب فرانسه و اسپانیا (1403)، قابل بازیابی ازhttps://www.edrawmind.com/article/history-of-spain.html

حوادث مربوط به انقلاب فرانسه و امپراتوری ناپلئون اول در سرنوشت دولت اسپانیا و تحولاتی که در این کشور به وقوع پیوست، نقش مهمی را داراست. زمانی که فرانسه در آستانۀ انقلاب بود، در اسپانیا شارل چهارم و ملکه ماری لوئیز (از خانواده پارم ایتالیا) بر اریکۀ سلطنت تکیه زده بودند‏. در این زمان اسپانیا به مخالفت با انقلاب فرانسه پرداخت. کنت فلوریدا بلانکا، صدراعظم اسپانیا، یادداشت‌های مکرری با لحنی تند به انقلابیون فرانسه نوشت و خشم آن‌ها را برانگیخت. با این رویه طرفداران جنبش‌های انقلابی در اسپانیا که بیش از پیش به تعداد آن‌ها به‌خصوص پس از انقلاب آمریکا افزوده شده بود ، از صدراعظم روی‌گردان شدند و تشکیل جبهۀ مخالفی را دادند و طرفداران لیبرال در اسپانیا نیز با احزاب جمهوری‌خواه فرانسه در تماس بوده و همکاری نمودند. شارل چهارم که وضعیت را بحرانی دید، بلانکا را از سمت خود برکنار کرد و کنت اراندا را که طرفدار سیاستی مسالمت‌آمیز بود، به نخست‌وزیری انتخاب کرد و در نتیجه این تغییر روابط اسپانیا و فرانسه که در شرف قطع شدن بود، دوباره عادی گشت. اما این دوره کوتاه بود. از طرف کشورهای اروپایی علیه دولت انقلابی فرانسه اتحادیه‌ای تشکیل شد و در نتیجه اراندا اسپانیا را وارد این اتحادیه کرد؛ اما زمانی که این اتحادیه نتوانست کاری را از پیش ببرد، او اسپانیا را از این اتحادیه بیرون کشید و اعلام بی‌طرفی کرد. این امر حیثیت اراندا را در داخل خدشه‌دار کرد و در نتیجه رهبر مخالفان دولت، گودوا، پادشاه را وادار کرد تا اراندا را از سمت خود معزول نماید و او را به صدارت نصب کند. در همین زمان که انقلابیون فرانسه مشغول محاکمه لوئی شانزدهم بودند و دولت‌های اروپایی علیه فرانسۀ انقلابی متحد شده بودند، گودوا سعی کرد با اتکا بر عهدنامۀ مودت اسپانیا و فرانسه میانجی‌گری نموده و صلح را برقرار سازد ولی فعالیت‌های او نتیجه‌ای نداد.                        

محکومیت پادشاه فرانسه به اعدام، افکار عمومی اسپانیا را نیز تحت‌تأثیر قرار داد. سیاست انقلابیون دربارۀ سازمان‌های روحانی آتش این اختلافات را دامن زد و از همان ابتدا تعداد زیادی کشیش به اسپانیا پناهنده شدند. اسپانیا وارد اتحادیۀ ضدفرانسوی دول اروپایی شد و وجوه زیادی برای کمک به تهیه مقدمات لشکرکشی در اختیار دولت گذاشته شد. بدین ترتیب جنگ اسپانیا و فرانسه آغاز شد. دولت کنواسیون ملی فرانسه پیش‌دستی کرد و به دولت کاتولیک اسپانیا اعلان جنگ داد. دولت اسپانیا نیز سه ستون لشکر به سرحدات پیرنه اعزام کرد. فرمانده ستون سوم، ریکاردوس، شهامت زیادی به خرج داد و در مدت کوتاهی توانست سربازان فرانسوی را تارومار کند. در اثر صدور اعلامیۀ انقلابی فرانسه، عده زیادی داوطلب از ایالات جنوبی و جنوب غربی فرانسه به جبهۀ جنگ اعزام شدند. در زمستان 1794م حملۀ شدیدی از طرف قوای فرانسوی شروع شد. آن‌ها در سردانی و روسیون کم‌و‌بیش پیشروی کردند و توانستند مواضعی را از اختیار نیروهای اسپانیولی درآوردند. فصل شکست‌ها برای اسپانیا آغاز شد و در اثر عقب‌نشینی‌های پی‌درپی، شهر بلگراد در 1794م به دست فرانسویان افتاد. سردار اسپانیولی که اینک کنت لااونیون بود، سعی کرد در سرحدات دو کشور خط دفاعی تشکیل دهد؛ ولی سربازان فرانسوی حمله سختی به این خط دفاعی کردند و در این صحنه جسد سربازان اسپانیولی روی خاک افتاد. در تاریخ 14 ژوئن 1795م ستون های فرانسوی وارد خاک اسپانیا شدند و در منطقه ناوار قسمتی از خاک اسپانیا را متصرف شدند و به‌تدریج به سوی شهرهای مهم پیش رفتند.

به همراه سپاهیان فرانسوی افکار جامعۀ انقلابی فرانسه نیز داخل اسپانیا شد. حتی در مادرید نیز تظاهراتی رخ داد و بالاخره جنگ‌های اسپانیا و فرانسه منجر به عهدنامه صلح بال شد (22 ژوئیه 1795). تمام مناطق سرحدی به اسپانیا مسترد گردید ولی متصرفات اسپانیا در سن دومنگ به فرانسه واگذار شد.

کودتای 18 برومر (9 نوامبر 1799م)، ابتدا تغییری در مناسبات دولت‌های اسپانیا و فرانسه ایجاد نکرد. ناپلئون برادر خود، لوسین بناپارت را به‌عنوان سفیر فرانسه در مادرید تعیین کرد. از طرف دیگر، سفیر اسپانیا در فرانسه در تاج‌گذاری ناپلئون حضور یافت و به این ترتیب امپراتروی وی از طرف مادرید به رسمیت شناخته شد و اتحاد بوربن‌ها بین فرانسه و اسپانیا مجدداً برقرار گردید. به موجب عهدنامۀ آمین(Amiens) در سال 1802م روابط بین فرانسه و انگلستان مجددا برقرار گردید و به این ترتیب ناپلئون انگلستان را از ادامه دشمنی بازداشت و جزیره مینورک به اسپانیا مسترد گشت. اما این عهدنامه دوامی نداشت و نقض آن موجب برافروختن آتش جنگ‌های خونینی بین فرانسه و انگلستان شد که به تبع آن، اسپانیا نیز وارد این جنگ‌ها شد. در نبرد دریایی معروف ترافالگار، کشتی‌های انگلیسی تحت فرماندهی دریاسالار نلسون نیروهای مشترک فرانسه و اسپانیا را به‌سختی شکست دادند. در این زمان قرارداد محرمانه‌ای از طرف گودوا، نخست‌وزیر اسپانیا، امضا شد که به موجب آن دولت اسپانیا تسهیلات لازم را برای لشکرگشی و حمله به پرتقال فراهم سازد. در ضمن، نیروهای فرانسوی در تهیه مقدمات حمله به پرتقال وارد اسپانیا شدند. شارل چهارم در تاریخ 1808م به نفع فردینناند هفتم از سلطنت اسپانیا کناره‌گیری کرد.

زمان اجرای نقشۀ ناپلئون فرارسید. تسلط یافتن بر دربار مادرید که در آن موقع بنیانش متزلزل بود، زحمتی برای ناپلئون نداشت. اوضاع اسپانیا در 1808م به‌شدت نابسامان بود؛ خاندان سلطنتی از هم پاشیده بود، امور مالی نیز گسیخته بود و سازمان نظامی منسجمی وجود نداشت. نیروهای فرانسوی در سراسر کشور مستقر شدند. در این زمان ناپلئون برادر خود به نام ژوزف بناپارت را رسماً به پادشاهی فرانسه منصوب کرد و خودش توانست در ازای واگذاری املاکی در فرانسه و تعیین مقرری سالیانه، شارل چهارم را وادار کند تا استعفانامۀ رسمی خود را بنویسد. از طرف دیگر، اقرارنامه‌ای نیز از طرف فردیناند هفتم دریافت کرد که به علت اقدامات ناشایست از تاج‌وتخت اسپانیا صرف‌نظر می‌کند. ژوزف ناپلئون در 20 ژوئیه وارد مارید شد در‌حالی‌که مردم اسپانیا در موقع عبور او ناسزا می‌گفتند. شورش تمام اسپانیا را فراگرفت و اتحادیه‌های نظامی ملیون با نهایت سرسختی به مبارزات خود ادامه دادند. شورشیان علناً به ناپلئون اعلام جنگ دادند و از انگلستان کمک خواستند. بریتانیا سپاهی 35 هزار نفری مجهز کرد و یک سفیر فوق‌العاده برای کمک به انقلابیون اسپانیا اعزام کرد. لشگریان انگلیسی در سواحل شمال غربی شبه‌جزیرۀ ایبری پیاده شدند. در این هنگام، ناپلئون پس از شنیدن اخبار اسپانیا، شخصاً فرماندهی عملیات نظامی شبه‌جزیرۀ ایبری را بر عهده گرفت و با 200 هزار سرباز و عده‌ای از فرماندهان درجه اول به راه افتادند. در مقابل این قشون، شمار افراد انقلابی فقط به 80 هزار نفر می‏رسید. نیروهای ناپلئون توانستند به‌راحتی نیروهای انقلابی را در هم شکنند و بعد از متوالی کردن نیروهای ملیون، به سمت شمال رفته و به تعقیب نیروهای انگلیسی پرداختند و آنان را مجبور کردند که خاک اسپانیا را ترک کنند. اما اسپانیایی‌ها کماکان استقامت کردند. ساراگس و ژیرن مرکز اصلی مقاومت ملیون بود. فرانسویان برای بار دوم در دسامبر 1808م به محاصرۀ ساراگس دست زدند؛ با این حال، تسخیر کامل این شهر 25 روز طول کشید. پس از بازگشت ناپلئون به فرانسه و اشتغال او به حمله به روسیه، موقعیتی را برای حملۀ دشمنان فرانسه به شبه‌جزیرۀ ایبری فراهم ساخت و دولت بریتانیا از این فرصت استفاده کرد. هنگام تصرف شهر والادولید به دست سربازان انگلیسی، ژوزف بناپارت مجبور شد که مادرید را ترک کند. در سال 1813م با شکست قوای فرانسه ژوزف بناپارت از سرحد پیرنه گذشت و وارد فرانسه شد و بدین ترتیب پیروزی اسپانیا بر ناپلئون قطعی شد. ناپلئون در این زمان می‌بایست به وضع داخلی خود رسیدگی کند.

با خروج نیروهای فرانسوی از اسپانیا، در 1814م فردیناند هفتم دوباره وارد خاک اسپانیا شد و به این ترتیب دوباره بوربن‌ها به سلطنت اسپانیا رسیدند. اما آنچه مهم بود، وضع داخلی و دسته‌بندی‌هایی بود که به وجود آمد. پادشاه از همان ابتدا، با حکومت مشروطه مخالفت کرد و روش استبداد را در پیش گرفت. طرفداران و نزدیکان فردیناند دست به اقداماتی زدند و مخالفان حکومت استبدادی را سرکوب کردند. در این زمان در کنگرۀ وین، نمایندگان اسپانیا موفقیت‌هایی را به دست آوردند اما این‌ها به نفع خاندان سلطنتی بود و نه ملت اسپانیا. حق حکومت پارم از دوک‌نشین‌های ایتالیا برای پسر فردیناند به رسمیت شناخته شد و به‌جای جبران خسارت مالی و جانی که ملت اسپانیا در طول حکومت ناپلئون متحمل شده بود، ناحیه الیونزا از خاک اسپانیا جدا و به پرتقال داده شد.

در این میان، به لحاظ داخلی نیز دو گروه در داخل اسپانیا در مقابل یکدیگر قرار گرفتند: یک دسته طرفداران استبداد مطلق و دستۀ دیگر لیبرال‌ها یا طرفداران سلطنت مشروطه بودند. حتی آمریکا نیز با مخالفان سلطنت همراهی می‌کرد، به‌خصوص که در این زمان جنگ‌های استقلال آمریکای جنوبی نیز آغاز شده بود و حتی شورشیان تا آنجا پیش رفتند که از حرکت کشتی‌ها‏ی حامل سرباز و مهمات برای رسانیدن کمک جنگی به سپاهیان اسپانیولی جلوگیری می‌کردند. فردیناند هفتم که از این جریانات هراسان گشته بود، تبعیت خود را از افکار انقلابیون رسماً اعلام کرد و ناچار شد که دربارۀ التزام خود به حکومت مشروطه قسم یاد کند.

پس از این واقعه، کابینۀ مشروطه انتخاب شد و مشغول به کار گردید. در مادرید، مشروطه‌خواهان بر اوضاع مسلط شدند ولی در اغلب نقاط کشور، در اقلیت بودند. حتی استبدادطلبان مردم را به مبارزه دعوت کردند. ضمن اینکه این گروه رسماً خود را فدائی راه مذهب می‌دانستند. در جلسات کرتس‌ها نیز این دسته‌بندی کاملا مشهود بود. به این ترتیب، جنگ داخلی شروع شد. لیبرال‌ها که قدرت مرکزی را در دست داشتند، در مقابل طرفداران حکومت استبدادی قسمتی از ایالات کشور را تحت سلطه درآورده و از حمایت سازمان‌های روحانی نیز برخوردار بودند. در این میان، حتی پای کشورهای خارجی نیز به این جنگ باز شد. اتحادیه‌ای از کشورهای اروپائی تحت فرمان قوای فرانسوی تصمیم گرفت که وارد خاک فرانسه شود. به‌تدریج قوای طرفدار حکومت استبداد نیز به قوای فرانسوی ملحق گشت و با هم به سمت پایتخت حرکت کردند. دوگ آنگولم، فرمانده قوای فرانسوی، مستقیماً به طرف قادس حرکت کرد و سران لیبرال را دستگیرکرد و فردیناند را آزاد ساخت. سران مشروطه اعدام شدند و حکومت مستبد دوباره برقرار گردید[۱۹].

دون کارلوس، برادر پادشاه، به ریاست عالیۀ سازمان روحانی اسپانیا انتخاب شد. در این هنگام، بحث بر سر جانشینی فردیناند هفتم اوج گرفت. رقابت میان طرفداران دون کارلوس و ایزابل، دختر فردیناند هفتم، بود. طرفداران دون کارلوس با اتکا به دستور فیلیپ پنجم مبنی بر محرومیت اولاد دختر از حق سلطنت، از فردیناند وصیت‌نامه‏ای گرفتند که به موجب آن دون کارلوس جانشین فردیناند است؛ اما بلافاصله ملکه ماری کریستین که از وجود این وصیت‌نامه اطلاع یافته بود، به پادشاه فشار آورد که وصیت‌نامه‌اش را لغو و حق وراثت را به دخترش ایزابل دهد. پس از مرگ فردیناند و در دوره نیابت ملکه، وی برای مقابله با استبدادطلبان مدافع کارلوس که کارلیست‌ها نام گرفته بودند، به مشروطه تمایل نشان داد و به این ترتیب لیبرال‌ها را با خود همراه کرد. فرانسه و انگلستان نیز از ملکه ماری کریستین حمایت کردند؛ درحالی‌که دولت‌های استبدادی روسیه، پروس و اتریش حامی کارلیست‌ها بودند.

ملکه مقررات مشروطه را پذیرفت و مجلس شورایی تشکیل شد که اعضای آن هر ساله با رأی‌گیری عمومی انتخاب می‌شدند. بدین ترتیب، مشروطه‌طلبان بر استبدادطلبان پیروز گشتند. اما کارلیست‌ها به مبارزۀ مسلحانه روی آورده و در قسمت‌های کوهستانی دست به مبارزه زدند. قوای دولت مرکزی توانست آن‌ها را مغلوب کند و در 1839م عهدنامه متارکه امضا شد. به موجب این عهدنامه، کارلیست‌ها متعهد شدند که اسلحه را کنار گذاشته و دست از جنگ علیه حکومت مرکزی بکشند.

ایزابل دوم در 1843م بالغ شد و در این زمان اعتالیون موفق شدند رامون ناوارا، یکی از ژنرال‌های طرفدرا خود را در صدر کابینه قرار دهند. در این زمان توطئه‏ های پی‌درپی علیه دولت به وقوع پیوست و مخالفان به‌شدت مشغول عملیات بودند. زمانی که ملکه ایزابل برای ملاقات با ناپلئون سوم به نقاط سرحدی فرانسه رفته بود، ژنرال‌ها موقعیت را مناسب دیده و اتحادی را تشکیل دادند. به دنبال آن، طغیان و شورش شروع شد و ملکه از راه سن سباستین به فرانسه پناهنده شد.

با فرار ملکه حکومت موقت در مادرید تشکیل گردید. در اولین جلسه کرتس‌ها، دسته‌های مختلف در مقابل یکدیگر صف‌آرایی کردند. جبهۀ اتحاد ملی در مقابل دموکرات‌ها قرار گرفت. خود دموکرات‌ها نیز به دو دسته تقسیم شدند: یکی طرفداران شاه و دیگری طرفداران جمهوری. گروه دیگر آلفونسین‌ها بودند که از آلفونس دوازدهم، پسر ایزابل، طرفداری می‌کردند. در این زمان، ژنرال پریم که در رأس حکومت قرار داشت، معتقد بود که پادشاه اسپانیا باید از خاندان سلطنتی جدیدی انتخاب شود و با بوربن‌ها نیز نسبتی نداشته باشد. پیشنهاد او انتخاب یکی از اعضای خاندان سلطنتی ایتالیا بود. با مخالفت ناپلئون سوم در مورد انتخاب یکی از شاهزادگان پروس به سلطننت اسپانیا، شاهزاده دوساووا، پسر ویکتور امانوئل به سلطنت رسید. پادشاه جدید در 1871م وارد مادرید شد. اولین کابینۀ دورۀ سلطنت این شاهزاده به ریاست سرانو تشکیل شد که با مخالفت احزاب کارلیست‌ها، جمهوری‌خواهان و اتحاد ملی مواجه شد. پادشاه جدید در برابر این وضع در 1873م استعفا داد و در نتیجه جمهوری اول اسپانیا در فوریه 1873م اعلام موجودیت کرد. در این جمهوری، چهار کابینه سرکار آمد و در نهایت عمر این جمهوری به بیش از یک سال کشیده نشد و سرانجام با کودتای دون مانوئل، فرماندار نظامی مادرید، رژیم جمهوری سرنگون شد.

در این زمان آلفونس دوازدهم، تنها بازماندۀ خاندان سلطنتی بورین‌ها، بالغ شد و خود را طرفدار پادشاهی مشروطه اعلام کرد. او که در این زمان در انگلیس به سر می‌برد، در سال 1874م وارد کشور شد و با پشتیبانی ژنرال کامپوس مجدداً به سلطنت رسید. دوره او دورۀ نسبتاً آرام و امنی بود. پس از مرگ او، در سال 1985م آلفونس سیزدهم به قدرت رسید. مهم‌ترین حادثۀ ناگواری که  در دروۀ خردسالی این پادشاه و نیابت مادرش در سیاست خارجی اسپانیا رخ داد، شروع جنگ‌های استقلال کوبا و فیلیپین بود. دولت اسپانیا برای دفع غائله ابتدا ژنرال کامپوس را اعزام کرد که نتیجه‌ای نداد و در نتیجۀ فشارهای ایالات متحده آمریکا، اسپانیا در نهایت استقلال کوبا را به رسمیت شناخت.

به دنبال استقلال کوبا، جزایر فیلیپین نیز عَلَم استقلال برافراشت. زمانی که اسپانیا در فیلیپین مشغول مذاکره با سردار نظامی قوای دولتی بود، مک کینلی، رئیس‌جمهور آمریکا، تصمیم به مداخلۀ مسلحانه گرفت. غرق یک فروند کشتی آمریکایی در خلیج هاوانا بهانه را به دست آمریکا داد و این کشور رسماً به دولت اسپانیا اعلان جنگ داد[۲۰] کشتی‏های آمریکایی به خلیج سانتیاگو و کوبا حمله کردند و تمام کشتی‌های جنگی اسپانیولی را غرق کردند و به موجب عهدنامه پاریس در سال 1898م اسپانیا از تسلط خود بر پرتوریکو و فیلیپین دست کشید و آن‌ها را به ایالات متحده آمریکا واگذار کرد. 

با شروع جنگ جهانی اول اسپانیا اعلام بی‌طرفی کرد. به لحاظ داخلی کابینه‌ها یکی پس از دیگری آمدند. در کاتالونی جنبش استقلال‌طلبی بیش از پیش فعال شد و آنجا اعلام خودمختاری کرد. در سال 1922م یک کابینۀ دست‌چپی به ریاست داتو سر کار آمد که موفقیتی حاصل نکرد. در نتیجۀ نبود ثبات در کابینه‌ها، پادشاه در صدد برآمد تا یک دولت نظامی به وجود آورد و به این منظور ژنرال پریمو دریورا در 1923م به نخست‌وزیری دعوت شد. این حکومت تمام قواعد مشروطیت را کنار گذاشت. این کار، اشتباه بزرگی بود که در نهایت منجر به سقوط سلطنت گردید. این امر موجب شد تا دولت به‌کلی وجهۀ خود را از دست بدهد. در نهایت دریورا در 1930م کناره‌گیری کرد و ژنرال بارنگوئر به نخست‌وزیری رسید؛ اما اعدام دو تن از سران شورش باعث سقوط دولت وی گردید. آلفونس سیزدهم که از این اختلافات و کشمش‌های سیاسی فرسوده شد، اعلام کرد که مایل نیست بر ضد مخالفان به اسلحه متوسل و باعث خونریزی شود. پس از صدور این اعلامیه کشور را ترک کرد و به این ترتیب جمهوری دوم اسپانیا در اثر اتحاد نیروهای جمهوری‌خواه و سوسیالیست‌ها به وجود آمد. همین امر موجب نارضایتی شدید دست‌راستی‌ها شد و بسیاری از دست‌راستی‏ها، روحانیون و سران نظامی از همان ابتدا به فکر کودتا افتادند. قتل یک نمایندۀ سلطنت‌طلب به دست پلیس بهانۀ لازم را برای ایجاد شورش داد. اندکی بعد شورش نظامیان اسپانیولی مقیم مراکش شروع شد[۲۱]. ژنرال فرانکو فرماندهی نظامیان شورشی را بر عهده گرفت و در 25 ژوئیه همین سال دولت شورشی را در بورگس برپا کرد. این جنگ گرچه داخلی بود اما به‌زودی جنبه بین‌المللی به خود گرفت. بلوک‌بندی کشورهای اروپایی به‌وضوح در این جنگ انعکاس یافت. هر یک از بلوک‌ها به حمایت از یکی از دو جناح متخاصم پرداختند. جنگ به علت ضعف جمهوری نوپا به جای آنکه در عرض مدت کوتاهی خاتمه یابد، قریب سه سال به طول کشید و بالاخره با پیروزی راست‌گرایان و روی کارآمدن ژنرال فرانکو به پایان رسید.

بلافاصله پس از شروع این جنگ رژیم‌های دیکتاتوری مانند ایتالیا و آلمان شروع به ارسال کمک‌های نظامی به راست‌گرایان کردند. از طرف دیگر، برای حمایت از جمهوری‌خواهان نیز داوطلبان زیادی از سراسر اروپا بسیج شدند؛ اما دولت‌های فرانسه و انگلیس دچار اختلاف و تردید شدند و تنها اتحاد جماهیر شوروی بود که در حمایت از جمهوری‌خواهان وارد عمل شد. ده روز پس از ارسال پیام همدردی استالین به رهبر حزب کمونیست اسپانیا، تانک‌های شوروی در جبهه نبرد ظاهر شدند. دولت جبهۀ خلق در فرانسه که لئون بلوم ریاست آن را برعهده داشت، در تعقیب سیاست «نه فاشیسم و نه کمونیسم» و برای حفظ اکثریت پارلمانی پیشنهاد عدم مداخله در امور اسپانیا را مطرح کرد. در همین زمان، کمیسیون بین‌المللی عدم مداخله در لندن تشکیل شد. آمریکا نیز جنگ‌های داخلی اسپانیا را مشمول قانون بی‌طرفی خود دانست. این روند، یکی از اشتباه‌های این کشورها بود که مورد اعتراض چپ‌گرایان فرانسه و انگلیس واقع شد چراکه این امر به معنای بازگذاشتن دست فاشیست‌ها بود. در جبهۀ مقابل، از یک طرف پیوند میان موسولینی و هیتلر هر روز مستحکم‌تر می‌شد و از طرف دیگر این کشورها به حمایت از فرانکو ادامه می‌دادند. در سال 1936م بین دولت فاشیست ایتالیا و فرانکو پیمان مبارزه با کمونیسم امضا شد. پس از این، دولت‌های دیگر اروپایی از جمله اتریش، مجارستان، هلند، سوئیس و حتی انگلستان رژیم فرانکو را به رسمیت شناختند. فرانسه که اینک از سه جانب توسط فاشیست‌ها احاطه شده بود، مارشال پتن را به عنوان سفیر خود به بورگس اعزام کرد[۲۲].

به هر حال، جنگ داخلی اسپانیا تحول بسیار مهمی را در صحنۀ تحولات بعدی اسپانیا ایجاد کرد. راست‌گرایان پس از پیروزی در جنگ‌های داخلی، حکومت استبدادی را بنا نهادند. فرانکو در سال 1942م مجلس قانون‌گذاری (کورتز) را با اختیارات محدودی احیا کرد و در سال 1947م اعلام کرد که نظام سلطنتی اسپانیا که در سال 1931م لغو شده بود، پس از مرگ یا بازنشستگی وی اعاده خواهد شد. در سال 1967م اولین انتخابات عمومی پس از جنگ داخلی برگزار شد و در 1969م فرانکو پرنس خوان کارلوس(Juan Carlos)، نوۀ آخر پادشاه اسپانیا، آلفونس سیزدهم، را به‌عنوان جانشین آیندۀ خود معرفی کرد. وی در سال 1973م پست نخست‌وزیری را به دریاسالار لوئیس کاررو بلانکو(Admiral Luis Carrero Blanco)واگذار کرد. او در همان سال ترور شد و سازمان جدایی‌طلب باسک مسئولیت این ترور را بر عهده گرفت. به دنبال مرگ او، کارلوس آریانس ناوارو (Carlos Arias Navaror) قدرت را در دست گرفت. دراکتبر 1982 فیلیپ گونزالس – رهبر حزب کارگران سوسیالیست – به نخست وزیری رسید. در زمان او اسپانیا در صحنه روابط بین المللی و سیاست خارجی فعال شد ؛ به جامعه اقتصادی اروپا پیوست و در مورد ادعای مالکیت بر تنگه جبل الطارق که از سال 1704 در کنترل بریتانیا بود- با انگلستان مذاکره کرد.و در جنگ خلیج فارس شرکت کرد . در سال 95 دولت سوسیالیستی گونزالس موقعیت خود را در اروپا از دست داد و در همان سال اسپانیا ریاست دوره ای شش ماهه اتحادیه اروپا راعهده دار شد. در 1996 خوزه ماریا نخست وزیر اسپانیا شد و در انتخابات 2000 میلادی دوباره بیشترین رای را کسب کرد. در سال 2003 اسپانیا حامی اصلی آمریکا بری حمله به عراق بود و در 2004 خوزه لوئیس زاپاترو نخست وزیر اسپانیا شد[۲۳][۲۴].

نیز نگاه کنید به

تاریخ روسیه؛ تاریخ سودان؛ تاریخ کانادا؛ تاریخ ژاپن؛ تاریخ لبنان؛ تاریخ تونس؛ تاریخ مصر؛ تاریخ چین؛ تاریخ کوبا؛ تاریخ لبنان؛ تاریخ افغانستان؛ تاریخ سنگال؛ تاریخ ساحل عاج؛ تاریخ مالی؛ تاریخ اردن؛ تاریخ فرانسه؛ تاریخ سودان؛ تاریخ سوریه؛ تاریخ آرژانتین؛ تاریخ قطر؛ تاریخ امارات متحده عربی؛ تاریخ اتیوپی؛ تاریخ سیرالئون؛ تاریخ اوکراین؛ تاریخ زیمبابوه؛ تاریخ بنگلادش؛ تاریخ سریلانکا؛ تاریخ گرجستان؛ تاریخ تاجیکستان

پاورقی

[I] - بحرالروم نام دیگردریای مدیترانه است که درگذشته به شرق مدیترانه اطلاق می‌شده است.

کتابشناسی

  1. . Peter, P.(1999). the history of Spain, Green wood press, p.18
  2. ۲٫۰ ۲٫۱ کالمت ، ژوزف (1368). تاریخ اسپانیا. ترجمه امیر معزی. تهران: چاپ آشنا،ص.18-17.
  3. Eric, S. , W.Meditz, S.(1990). Spain a Country Study, Federal Research Division, p.5
  4. کالمت ، ژوزف (1368) تاریخ اسپانیا. ترجمه امیر معزی. تهران: چاپ آشنا، ص.23.
  5. Jameson, G.o.M. "A short history of Spain and Portugal". U.S.: stand Ford University, p.6. Available at https://aeroclomba.standford.edu/world+history.html
  6. کالمت ، ژوزف(1368). تاریخ اسپانیا. ترجمه امیر معزی. تهران: چاپ آشنا،ص.31-32.
  7. ۷٫۰ ۷٫۱ ۷٫۲ ۷٫۳ ۷٫۴ ۷٫۵ ۷٫۶ ۷٫۷ ۷٫۸ ۷٫۹ فاخری، مهدی(1392). جامعه و فرهنگ اسپانیا. تهران: سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی( در دست انتشار)
  8. ویل.دورانت(1376). تاریخ تمدن، جلد هفتم . تهران: انتشارات انقلاب اسلامی، ص 1794-1795.
  9. Eric, S. , W.Meditz, S.(1990). Spain a Country Study, Federal Research Division, p.8, 9
  10. ویل.دورانت(1376). تاریخ تمدن، جلد هفتم . انتشارات انقلاب اسلامی، 1376.ص.1979- 1980.
  11. ۱۱٫۰ ۱۱٫۱ ویل.دورانت(1376). تاریخ تمدن، جلد هفتم . انتشارات انقلاب اسلامی.ص.1984-1986.
  12. Felix, M.(2011). Spain today 2011, Ministery of presidency, Madrid, P.4.Available at http://www.lamoncloa.gob.es/NR/rdonlyres/462F90F6-804F
  13. ویل.دورانت(1376). تاریخ تمدن، جلد هفتم . انتشارات انقلاب اسلامی، ص. 3500-1490.
  14. خانبابا، بیانی(1349). تاریخ عمومی: تفوق و برتری اسپانیا. تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
  15. نقیب زاده ، احمد (1383). تاریخ دیپلماسی و روابط بین الملل از پیمان وستفالی تا امروز. تهران: قومس ،ص. 14.
  16. ۱۶٫۰ ۱۶٫۱ نقیب زاده ، احمد (1383). تاریخ دیپلماسی و روابط بین الملل از پیمان وستفالی تا امروز. تهران: قومس ،ص.11.
  17. دورانت ، جیمز ویل( 1374). تاریخ تمدن ، جلد هفتم . ترجمه  اسماعیل دولتشاهی ، تهران: شرکت انتشارات علمی – فرهنگی ،ص.224- 223.
  18. فاخری، مهدی(1392). جامعه و فرهنگ اسپانیا. تهران: سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی( در دست انتشار)
  19. دورانت ، جیمز ویل( 1374). تاریخ تمدن ، جلد هفتم. ترجمه  اسماعیل دولتشاهی. تهران: شرکت انتشارات علمی – فرهنگی،
  20. Eric, S. , W.Meditz, S.(1990). Spain a Country Study, Federal Research Division, p.3o
  21. Eric, S. , W.Meditz, S.(1990). Spain a Country Study, Federal Research Division, p 33
  22. نقیب زاده ، احمد (1383).تاریخ دیپلماسی و روابط بین الملل از پیمان وستفالی تا امروز. تهران ، قومس.
  23. برازش، محمودرضا (1389). آشنایی با کشورهای جهان "اسپانیا". مشهد: انتشارات آفتاب هشتم،ص. 60.
  24. فاخری، مهدی(1392). جامعه و فرهنگ اسپانیا. تهران: سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی( در دست انتشار)