تاریخ فرانسه
تاریخ دوره باستان فرانسه
فرانسه ماقبل تاریخ
فرانسه ماقبل تاریخ، دوره ای از تاریخ فرانسه است که در آن هومینیدها[i] در فرانسه کنونی جای گرفتند. این بخش از تاریخ فرانسه با آغاز عصر آهن (1200 سال پیش از میلاد) و پیدایش فرهنگ لاتن (latène) پایان یافت.
تاریخ دوره سلتها در فرانسه
سلتها (Les Celtes) در قرن پنجم پیش از میلاد از اروپای مرکزی به فرانسه پای نهادند و فرانسه را مورد تاخت و تاز قرار دادند و تا اسپانیا پیش رفتند. پارهای از آنها به جانب شمال تا دانمارک و انگلستان پیش رفتند. سلتها مردمیجنگجو و رزم آرا و همواره برای زدوخورد و جنگ و نزاع آماده بودند. این قوم نیرومند بلندقد خشن با چشمان آبی و موهای خرمایی به زودی تمدن و زبان خود را بر ملل مجاور تحمیل کردند. نام سرزمین امروزی فرانسه، سرزمین گل (Le territoire de la gaule) نام داشت. گلها از تبار سلتی و دارای نظام طایفهای بودند.
در طول هزاره نخست پیش از میلاد یونانیها، رومیها و کارتاژیها به مستعمراتی در کرانه مدیترانه دست یافته بودند. خاک گُل در سال ۵۰ پیش از میلاد یکی از ایالات روم شد. از سده یکم تا پنجم میلادی سرزمین گل بخشی از امپراتوری روم به شمار میآمد. بدین ترتیب فرهنگ گالیک – رومن ظهور کرد. سرزمین گل در اثر برخورد با تمدن روم دگرگون گردید. کشور چندپاره گشت، اما از دوره طولانی آرامش و آبادانی برخوردار بود. از قرن سوم به بعد و به ویژه در قرن چهارم و پنجم وضعیت داخلی در اثر ضربات ناشی از هجومها و یورشهای متعدد به وخامت گرایید و از آن به بعد سرزمین گل تحت تاثیر تمدن ژرمن قرار گرفت. در سال ۴۷۵ میلادی، ویزیگوتها (Les Wisigoths)، فرانکها و بورگوندیها (Les Burgondes) بر این سرزمین تاختند و جای گلها را گرفتند. پادشاه فرانکها، کلوویس اول (Clovis Ier)، بخش عظیمیاز گل را در پایان سده پنجم به قلمرو خود افزود و بدین سان زمینه را برای چیرگی فرانکها در منطقه برای صد سال و ایجاد امپراتوری فرانکها هموار ساخت.
دین مسیحیت از سال 313 طبق قانون کنستانتین به عنوان دین رسمیپذیرفته شد و پیشرفت و گسترش فراوانی داشت. در طول قرن چهارم میلادی، مسیحیت در شهرها با توفیق بسیار روبرو شد و به روستاها نیز نفوذ کرد. اعضای خانوادههای بزرگ گل به آیین مسیحیت گرویدند و عهده دار مشاغل روحانی از قبیل اسقف شدند[۱].
سلسله مروونژیها در فرانسه
مروونژیها (Les Mérovingiens)(۷۵۱-۴۱۰) نخستین دودمان پادشاهی فرانکها در فرانسه بودند. این دودمان نام خود را از مرووش پادشاه خود گرفتهبود. نخستین پادشاه بزرگ این دودمان کلوویس یکم بود. سرزمین وسیعی که کلوویس تحت یک نام گرد آوردهبود از سال 511 به چهار پادشاهی کوچک تقسیم گردید و خیلی سریع هر کدام از آنها با یکدیگر به رقابت پرداخته و روی در روی یکدیگر قرار گرفتند. در طی دو قرن و نیم که سلسله مروونژین دوام داشت مناطق و سرزمینهای مختلف فرانک فقط 72 سال به هم پیوسته و متحد بودند. در حقیقت مروونژینها معتقد به احساس وحدت دولت نبودند و از روی اراده و عمد قانون خصوصی و عمومیرا با هم تلفیق میکردند. پادشاهی فرانک همانند ملک خانوادگی مروونژینها به نظر میرسید و پسران پادشاه را بر این عادت بود که ملک پدری را بیم خویش تقسیم کنند. تقسیمهای بسیار بر سر جانشینی، سازمان اداری ضعیف و نبودن عایدات مالیاتی هر گونه استحکام را از پادشاهی فرانک سلب کردهبود. نظر به فقدان پول مسکوک، پادشاهان بر این عقیده بودند که میتوانند با تقسیم زمین بین اشراف بزرگ، قدرت نظامیو وفاداری آنان را جلب کنند. در این شرایط، میراث شاهی خیلی زود کوچک شد و در قرن هشتم، برخی از خانوادهها از حاکمان ثروتمندتر بودند. بسیاری از پادشاهان در سنین کودکی به سلطنت میرسیدند و خیلی زود تحت تسلط وزیر دربار قرار میگرفتند. این وزیران نیز فضا را چنان آماده میکردند تابتوانند هر چه بهتر کنترل خود را بر قدرت حاکم اعمال کنند.
رفته رفته از توان شاهان مروونژی کاسته شد و آنها گرداندن کشور را به خوانسالاران یا شهرداران کاخها سپردند. سرانجام نیز واپسین شاه مروونژی شیلدریک سوم (Childéric III) به دست اینان برکنار شد و دودمانی دیگر از فرانکها به نام کارولنژیها به پادشاهی رسید.
از برخورد جامعه گل و روم که اغلب مسیحی بودند با اشغالگران ژرمنی (فرانکها) جامعه جدیدی به وجود آمد. نام کشور عوض شد و مسیحیت در روستاها فراگیر شد. فعالیتهای اقتصادی و زندگی شهری به هم آمیخت و روابط انسانی تقویت گردید. بدین ترتیب کشور گل به آهستگی از عهد باستان به قرون وسطی پا میگذارد[۱].
سلسله کارولنژیها در فرانسه
پدران کارولنژیها (Les Carolingiens)(۹۷۸-۷۵۱) شهرداران کاخها بودند و اداره کشور را بر عهده داشتند. در سالهای پایانی پادشاهی مروونژیها، این شهرداران کاخها همه قدرت را به دست گرفته بودند. کارولنژیها نام خود را وامدار شارل مارتل (Charles Martel) بودند که یکی از این شهرداران کاخها بود که نیروی بسیاری داشت و کسی بود که توانست جلوی پیشروی عربها را در اروپا بگیرد. سرانجام پسر شارل مارتل که پپن کهتر (Pépin le Bref) نام داشت با همکاری پاپ زمان شیلدریک سوم واپسین شاه مروونژی را کنار زد و خود به پادشاهی رسید. بزرگترین پادشاه این دودمان شارلمانی (Charlemagne) نام داشت که همزمان باهارون الرشید خلیفه عباسی بود. شارلمانی در روز 25 اکتبرسال 800 در روم توسط پاپ لئون سوم به عنوان امپراطور مسیحیت غربی برگزیده شد. این عنوان ابهت بسیاری به پادشاه فرانکها بخشید و از او هم رهبر بزرگ سیاسی و هم رهبری مذهبی پدید آورد. امپراطور بیزانس نسبت به او بدگمان شد اما خلیفه مسلمانانهارون الرشید سفرای خویش و همچنین هدایای زیادی نظیر ساعت آبی، فیل و شطرنج نزد شارلمانی فرستاد.
سالهای بین 750 و 850 میلادی شاهد افزایش جمعیت، احیای محدود فعالیتهای اقتصادی و به ویژه بیداری یکباره فعالیتهای فرهنگی بود. شارلمانی که زبان لاتین و حساب میدانست درصدد فراگیری سواد خواندن برآمد. وی که خیلی دیر نوشتن آموخت مشوق تجدید حیات ادبی و هنری محسوب میگردید. شارلمانی که خود را به عنوان رئیس دنیای مسیحیت میدانست حمایت خود را از کلیسا عنوان نمود، ساخت و ساز صومعههای متعدد را میسر ساخت و به منظور دعوت به آئین مسیحیت مبلغین دینی فرستاد. جانشینان شارلمانی پادشاهان ضعیفی بودند که ابدا حاکمیت بر کشور نداشتند و با نزدیک شدن به سال هزار، هرگونه قدرت مرکزی از بین رفته بود. شاه فرانکها (این عنوان رسمی او تا پایان قرن دوازدهم بود) فقط از نظر ظاهری بر کشوری وسیع حکومت میکرد. کشور به دوازده قلمرو تقسیم شدهبود (دوک نشینهای نورماندی، اکیتن، بورگونی، کنت نشین فلاندر، شانپانی، بروتانی، آنژو، بلوا، تولوز،...) و صاحب منصب آنجا فقط بر بخشی از آن قلمرو تسلط داشت. بالاخره کار به جایی رسید که فرزندان اربابان بزرگ به پادشاهی فرانسه برگزیده شدند[۱].
سلسله کاپه سينها در فرانسه
کاپه سینها (Les Capétiens)(1328-987) دستهای از شاهان فرانسه بودند که از سال ۹۸۷ بر فرانسه فرمان راندند. هر چند شاخه اصلی این خاندان در ۱۳۲۸ کنار گذاشته شد ولی شاخههای فرعی این خاندان تا زمان انقلاب بزرگ فرانسه بر این کشور فرمان میراندند.
نخستین مرد نیرومند این خاندان هوگوی بزرگ (Hugues Capet) بود که در روزگار فرسودگی کارولنژینها به نیرو و اعتبار سرشاری دست یافت. حکمرانان کاپه سین بین سالهای 1180 و 1328 قلمرو پادشاهی خود را گسترش دادند و پایههای قدرت خویش را تحکیم بخشیدند. امپراتوری فرانک شامل فرانسه، لوگزامبورگ، هلند، بلژیک، آلمان، چک، اتریش، سوئیس و نیمه شمالی ایتالیای کنونی بود. کاپه سینها نفوذ و قدرت خویش را بر پرجمعیت ترین کشور مغرب زمین بیشتر کردند. از سال 1190 عنوان پادشاه فرانسه در قراردادها جایگزین پادشاه فرانکها گردید. در سال 1205 تخت پادشاهی فرانسه به طور کامل رسمیت یافت. در این دوره آبادانی، تاثیر و نفوذ سیاسی و هنری فرانسه قابل ملاحظه و با اهمیت است. این جهش و ترقی با گذشت زمان به آخرین حد خود رسید. از این پس توسعه کشاورزی و هنری راکد ماند و ربع انتهای قرن اولین نشانه ضعف و سستی هویدا گشت.
نخستین جنگ صلیبی در روزگار پادشاهی کاپه سین برپا گشت و برخی پادشاهان این دودمان نه تنها برای این جنگ بزرگ نیرو فرستادند که خود نیز در آن همراهی جستند، آنچنان که لویی نهم (Louis XVIII) پادشاه کاپه سین فرانسه به پاس دلاوری در این جنگها پس از مرگ لقب قدیس یافت.
کاپه سینها در پایان کار خود دچار مشکل جانشینی و نداشتن فرزند پسر در میان واپسین پادشاهان خود شدند. سرانجام تاج و تخت فرانسه به شاخهای فرعی از این دودمان به نام والواها سپرده شد[۱].
سلسله والوآها در فرانسه
والوآها (1589-1328) دودمانی بودند که پس از کاپه سینها از ۱۳۲۸ تا ۱۵۸۹ بر فرانسه فرمانروایی کردند. آنان از فرزندان شارل والوآ (Charles de Valois) بودند. نخستین پادشاه از دودمان والوآ، فیلیپ ششم (1328 تا 1350) بود. نبرد میان خاندان والوا و خاندان سلطنتی انگلستان به همراه دو دوره صلح موقتی چندین نسل به درازا کشید و فرجام جنگ پیروزی والوآها و بیرون راندن انگلیسیها از خاک فرانسه بود. در زمان مرگ پادشاه (1350)، فرانسه همچنان کشوری پراکنده و نا آرام بود.
در این دوره پس از به تخت نشستن شارل هفتم (1422) انگلیسیها به شتاب پاریس را گرفته و به سوی اورلئان تاختند. محاصره اورلئان 200 روز به درازا کشید. در این زمان دختری روستایی به نام ژاندارک (Jeanne d'Arc)(بانوی اورلئان)در مرکز فرانسه ظهور کرد. این دختر 18 ساله از جنوب رود لوار به سوی اورلئان روانه شد و در سرراه خود دهها هزار نفر را برای فتح اورلئان همراه کرد. با این اقدام، سپاه انگلیسیها از دو سو مورد حمله قرار گرفت و طی 9 روز عقب نشینی کرد. سپاه ژاندارک با قدرت، انگلیسیها را از شامپانی بیرون راند. سرانجام بورگوندیها او را به سبب خیانت اطرافیانش دستگیر کرده و سپس کنت لوگزامبورگ وی را به انگلیسیها فروخت. او را به دست کلیسا سپردند و پس از مدتی به جرم ارتداد در میدان ویو مارشه (La place du Vieux-Marché) زنده سوزانیدند. 22 سال پس از آن، کلیسا او را بی گناه معرفی کرد و به نامهای "مقدس و شهید" سرافرازش نمود. مردمیکه در حد فاصل تاجگذاری فیلیپ ششم دووالوآ (1328) و پیروزی کاستیلون (1453) میزیستند با حوادث سخت و مشقت باری روبرو بودند. طی چند دهه بلاهای مختلف دست به دست هم داده و اسباب کاهش جمعیت را فراهم کرد.از آغاز قرن چهاردهم بدی آب و هوا تشدید شد. در ماههای نوامبر و دسامبر 1347 طاعون از جنوب تا شمال فرانسه و از فرانسه به تمام اروپا سرایت کرد. بیماریهای دیگر نیز از قبیل تیفوس، سیاه سرفه و سل نیز قربانی میگرفت. در کنار این بلایا، جنگ بیپایان با انگلستان، جنگهای داخلی، غارت و چپاول نیز ویرانی به بار میآورد. نتیجه این مصائب کاهش میزان زاد و ولد بود. کاهش جمعیت سبب کاهش تولید برای پاسخگویی به نیاز عمومی گردید. این بلایا سبب تغییر در رفتار اجتماعی گردید و به ایجاد تحولات فکری انجامید. در طول یک قرن چندین نسل روی صلح را بر خویش ندیده بودند و در اضطراب بین شیوع طاعون یا هجوم دسته تبهکاران راهزن زندگی میکردند. فصل مشترک تمام بدبختیها با پیدایش بحث و انتقاد از پادشاهی ظاهر گردید و این نظر رواج یافت که پادشاه مالک تاج و تخت نیست بلکه امانت دار آن است.
لویی با عنوان "پدر ملت" در 22 مه 1498 در رمس تاجگذاری نمود و دست به اقداماتی چون اصلاح دستگاه حقوقی و کاستن مالیات زد. جانشین او فرانسوای اول بود. ازآنجا که پادشاهی فرانسوا (1515 تا 1547) همزمان با آغاز نوزایی در اروپا بود فرانسه پیشرفتهای بزرگی در زمینه فرهنگ نمود. از جمله اقدامات او:
- دعوت هنرمندان بزرگی چون داوینچی، دل سارتو و چلینی (زرگر) به فرانسه
- تلاش برای بهبود کتابخانه سلطنتی و دعوت گیومه بوده به کتابداری آن
- فرستادن نمایندگانی برای به دست آوردن آثار میکل آنژ و رافائلو سانتی و نیز کتابها و دستنوشتههای کمیاب
- بازسازی عمارتهایی چون شاتو دو بلوآ، شاتو دانبوآز، شاتو دو مادرید، شاتو دو سن ژرمن، کاخ سلطنتی فونتن بلو و گسترش لوور.
- ساختن عمارتهایی چون شاتو دو شامبور به سبک ایتالیایی
فرانسوا به سال 1539 زبان فرانسه را به جای لاتین زبان رسمی کشور نمود و دفترخانههایی برای ثبت مرگ و میر و ازدواجها ایجاد کرد. در زمان پادشاهی فرانسیس ناسازگاریهای مذهبی در اروپای باختری و جنبش پروتستان، فرانسه را نیز در بر گرفت.
آخرین سلسلسه والوآهانری سوم تا زمان مرگ (1589) شاه فرانسه بود. در زمان هانری کشور درگیر آشوب و فتنههایی با دستمایههای مذهبی میان کاتولیکها و پروتستانها بود. هانری چون فرزندی نداشت با مرگ او پادشاهی دودمان والوآ در فرانسه به پایان رسید و پس از او قدرت به شاخه دیگری از خاندان به نام بوربونها رسید که تا هنگام انقلاب کبیر حکومت را در دست داشتند[۱].
سلسله بوربون ها در فرانسه
پس از والواها، دودمان بوربون (Bourbons)(1792-1553) که از خانوادههای مهم پادشاهی اروپا و کشور فرانسه به حساب میآمد به حکومت رسید. هانری چهارم (۱610 - 1553) نخستین پادشاه از دودمان بوربون بود که از ۱۵53 تا هنگام مرگ بر فرانسه فرمان راند. او به هانری بزرگ معروف بود. به سلطنت رسیدن هانری چهارم در شرایط اسفباری صورت گرفت چرا که کشور در آتش جنگ داخلی میسوخت و به مدت سی سال بجز ویرانی و بدبختی حاصلی نداشت. پادشاه جدید که فردی باهوش، قاطع و مصمم بود موفق شد در سال 1589 اوضاع داخلی و خارجی کشور را آرامش بخشد. هانری چهارم که موسس سلسله جدید بوربون بود از همه نظر مرد اصلاح و بازسازی به نظر میرسید و از افراد کارآزموده و وفادار برای تداوم تعادل بین کاتولیکها و پروتستانها بهره میبرد و مبادرت به اصلاح و بازسازی مملکت نمود. در زمان وی، مذاکرات با نمایندگان پروتستان در شهر نانت به صلح مذهبی منجر گردید. فرمان نانت (13 آوریل 1598) منافع اقلیت مذهبی فرانسه را تایید نمود و به رسمیت شناخت. پروتستانها از حقوق شهروندی همانند کاتولیکها بهرهمند شدند و در برگزاری مراسم خویش آزادی کامل یافتند. در مورد مسائل جنایی و قضایی، دادگاهی مرکب از قضات پروتستان و کاتولیک در شهرهای روئن، بوردو،کاستر و گرونوبل به امر قضاوت اشتغال داشتند. پادشاه با ایجاد 150 محل پناهگاه که توسط پادگانهای پروتستان حفاظت میشد برای پروتستانها به مدت 8 سال موافقت نمود. هرچند که صلح خارجی و داخلی ازسال 1598 برقرار گردید با این وجود،هانری چهارم دو سال زمان لازم داشت تا دیوانهای ایالات را در خصوص تصویب فرمان مشهور نانت متقاعد سازد.
به هنگام مرگهانری چهارم پسر او لویی سیزدهم (Louis XIII)(1643-1601) فقط هشت سال و نیم داشت. مقام سلطنت به ماری دو مدیسی (Marie de Médicis) واگذار گردید. مهمترین نوآوری عصر لویی سیزدهم داخل شدن منصب صدارت عظمایی در کشور بود. لویی سیزدهم هیچ زمان از قدرت صرف نظر نکرد. این پادشاه که در حیطه عمل از آزادی چندانی برخوردار نبود، تحت تاثیر نگرش ژرف و اراده آمرانه صدراعظم ریشلیو (Cardinal Richelieu) ملقب به عالیجناب سرخ پوش قرار داشت. در این زمان فرانسه یکی از قدرتهای مهم اروپا بود. وی قدرت حکام محلی را کاهش داد و حکومت فئودالی را بسیار تضعیف کرد. او همچنین ارتش را انتظام بخشید و شورشیان پروتستان را سرکوب کرد. ریشلیو که شیفته ادبیات بود در سال 1635 آکادمیزبان فرانسه را بنیان نهاد که ماموریت آن تدوین فرهنگ لغت، تثبیت قواعد دستوری و اعلام نظر در باره آثار ادبی و هنری بود.
لویی سیزدهم در روز 14 مه 1643 از دنیا رفت و جانشین او لویی چهاردهم (1715-1638) در این زمان کمتر از 5 سال داشت. مادرش آن دو اطریش (Anne d'Autriche) در پاریس مستقر شد. وی وصیت نامه شوهرش مبنی بر محدود کردن قدرت نائب السطنه را ملغی نمود و ژول مازارن (Jules Mazarin) به عنوان صدر اعظم انتخاب گردید. میان نائب السطنه و کاردینال مازارن در طی سالها یک رابطه توام با احترام برقرار گردید. فرانسه پس از تحمیل رنج و اضطراب دوران جنگ، سرانجام در آخرین سالهای صدارت مازارن (1653-1661) روی آرامش به خود دید. مازارن به کمک گروهی از نخبگان وفادار، رموز و ظرایف امور حکومت را به شاه جوان آموخت. جنگ با اسپانیا را با پیروزی به اتمام رساند و مهم تر از همه پایههای حکومت مطلقه را استحکام بخشید.
ظهور و گسترش دوباره مذهب کاتولیک که از زمان سلطنت هانری چهارم مشهود بود سرعت مضاعفی به خود گرفت. در ایلات که مردم به زبانها و لهجههای محلی صحبت میکردند ماموریتهای مذهبی توسط گروههای مذهبی صورت میپذیرفت.
فرانسه که با تلاشهای ریشلیو و مازارن صاحب قدرت شده بود بر اروپای نیمه دوم قرن هفدهم تفوق و برتری یافت. سلطنت طولانی لویی چهاردهم (1715-1665) که تنها به قدرت و شکوه میاندیشید موجب افزایش مداخلات نظامی، بنای کاخ ورسای و اعمال قدرت بیش از پیش بر روی جامعه گردید. انجام این کارها در پی وضعیت نابسامان اقتصادی، تلاش پیگیر و مستمری از عامه مردم میطلبید. پس از اولین سالهای حکومت (1685-1661) که گویای موفقیت شاه در همه زمینهها بود، کم کم دوره جنگهای سخت، بحرانهای غذایی و اعتراضات عمومیفرا رسید.
لویی چهاردهم فردی روشنفکر بود و به گفتگو با وزرا مینشست. جدیت و وظیفهشناسی او موجب شد تا از سال 1662 به وی لقب سلطان آفتاب بدهند. او بر این باور بود سلطنت فرانسه اولین حکومت مسیحی است و تمام اروپا باید برتری آن را به رسمیت بشناسند. مجسمهها و مدالهای فراوانی در راستای تبلیغ این عقاید ساخته شد. پس از مرگ مازارن، لویی چهاردهم هدایت حکومت را شخصا بر عهده گرفت. منصب صدراعظمی برچیدهشد و تنها شاه بود که تصمیمگیری میکرد و رسیدگی به امور کشور را بر عهده داشت.
لویی چهاردهم باقیماندههای فئودالیسم را برانداخت، با سیاست آزادی مذهبی، جنگهای مذهبی را کاهش و نیروی فرانسه را در اروپا افزایش داد.
وی به عنوان یکی از بزرگترین پادشاهان فرانسه شناخته میشود. او حکمرانی خودکامه بود که در گرداندن کشور، سیاست مرکزگرایی را پیش میگرفت و در این راستا نیز کامیاب بود. او در زمان زندگی اش سه جنگ بزرگ را پشت سر گذاشت: جنگ با هلند، جنگ نه ساله با انگلستان و جنگهای جانشینی با اسپانیا. همچنین دو جنگ کوچک را آزمود: جنگ واگذاری با اسپانیا و جنگ رئونیون.از 54 سال حکومت لویی چهاردهم، 37 سال آن به جنگ گذشت و این امر سلطنت را مجبور میساخت تا تدابیر مالی دقیقی اتخاذ کند. در سال 1680 مخارج جنگ نصف بودجه را به خود اختصاص میداد که این مقدار در پایان دوران سلطنت به سه چهارم رسید. وضعیت نابسامان اقتصادی در پایان سلطنت بر سرتاسر فرانسه حاکم شد و نیروهای مخالف در برابر حکومت قد علم کردند. هر چند شاه با پاپ مصالحه کرده بود ولی مشکلات مذهبی همچنان پابرجا مانده بود. لویی چهاردهم در روز اول سپتامبر 1715 درگذشت و ماسیون (Massillon) مراسم خاکسپاری شاه را این چنین به پایان برد: تنها خداوند بزرگ است.[۲]
پادشاهی لویی پانزدهم (1774-1715) پس از لویی چهاردهم طولانیترین ادوار تاریخ سلطنتی فرانسه است. وی ۵۹ سال فرمان راند. حکومت طولانی لویی پانزدهم با بازگشت به دوره پیشرفت، تعدیل اقتصادی چشمگیر، بارقههایی از یک تمدن باشکوه و قدرت نظامی و دیپلماتیک همراه بود. با این حال حکومت سلطنتی به سختی تن به اصلاحات داد و در نتیجه، این کاهش قدرت خود گامی در جهت تهدید آینده حکومت به حساب میآمد.
دوران حکومت لویی پانزدهم با رشد جمعیت و پیشرفت اقتصادی همراه بود. بین سالهای 1717 و 1770 جمعیت کشور از حدود 19 میلیون نفر به 25 میلیون نفر افزایش پیدا کرده بود. جمعیت فرانسه بعد از الحاق کورس و لورن حدود یک میلیون نفر افزایش یافت. در عصر لویی پانزدهم کشور مورد تجاوز نظامی قرار نگرفت. جنگهای برون مرزی خسارات آن چنانی بار نیاورد، شهر نشینی گسترش پیدا کرد و پاریس مدت زمان اندکی قبل از انقلاب با جمعیتی حدود 700 هزار نفر یکی از بزرگترین شهرهای دنیا بود. میادین شهرها در این دوره تغیر کردند، سالنهای تئاتر ساخته شدند. نصب روشنایی خیابانها و شماره منازل در این عصر انجام گرفت.در پایان قرن هیجدهم 47٪ از مردان و 27٪ از زنان کشور سواد خواندن و نوشتن داشتند. زبان، ذوق و هنر فرانسوی در سراسر اروپا شیفتگان بسیاری داشت. در این دوره، تفکر روشنگری پدید آمد. انتقاد از کلیسا و سلطنت آغاز شد. تمایل به اصلاحات اندک اندک به صورت قانونی و حکیمانه آشکار گردید.
به سبب ولخرجیهای فراوان در این دوره، مشکلات بسیاری در امور مالی ایجاد شد و همین نیز موجب گشت که تباهی و ناکارآمدی حکومت مطلقه بر مردم آشکار گردد. در این دوران مستعمراتی چون کانادا و هندوستان از دست فرانسه خارج شد. پیامد این اعمال برای جایگاه سلطنت نیز بسیار بد بود و در اثر جنگهای لویی پانزدهم و پدربزرگش در نبردهای جانشینی لهستان، اتریش و جنگهای هفت ساله پیش آمده بود، زمینههایی فراهم آورد تا انقلابی بزرگ ایجاد گردد و دودمان پادشاهی فرانسه را نابود کند. سیر نزولی نفوذ فرانسه در اروپا درزمان وی بسیار تند شد و پس از شکست از پروس، از دیدگاه قدرت و اعتبار به کشوری معمولی تبدیل شد.
لویی شانزدهم (1792-1774) در سن 20 سالگی بر تخت پادشاهی نشست. این جوان فربه، ساده و با استعداد هر چند که تعلیم دیده بود اما عاری از توان اراده بود. وی بسیار زود تحت نفوذ و سیطره همسرش ماری آنتوانت (Marie-Antoinette d’Autriche) اتریشی الاصل قرار گرفت. ملکه علیرغم این که زیبا و دلربا بود اما به دلیل سبکسری، بیفکری و ولخرجی خیلی سریع از مردم دوری جست و هدف حملات شدیدی قرار گرفت.
به گفته تاریخ دانانی چون آلکسی دو توکویل (Alexis de Tocqueville)، از خصوصیات مثبت دوران این شاه، پایان رکود اقتصادی حاکم بر فرانسه بود که از اواخر دوران لوئی چهاردهم بر اوضاع کشور سایه افکنده بود. به طوری که حجم بازرگانی فرانسه ظرف مدت حکومت هجده ساله او دو برابر شد. و به گفته دو توکویل، یک بررسی آماری تطبیقی نشان میدهد که پیشرفت فرانسه در هیچ دهه ای به اندازه دو دهه آخر رژیم بوربونها نبود که مصادف با حکومت لویی شانزدهم میشود. اما تمام این پیشرفتها تنها به سود دربار و هزینههای تجملی دربار بود.[۳]
لویی شانزدهم وارث سلطنتی بود که به واسطه حملات پارلمانها تضعیف گشته و هنوز فعالیت چشمگیری نداشت. اصلاح مالیاتی به مسالهای مهم تبدیل شدهبود. دو تفکر مخالف وجود داشت که شاه در میان آنها بلاتکلیف ماندهبود. در محافل روشنفکری، مساوات همگان در برابر مالیات و حذف موانع بر سرراه اقتصاد آزاد و اصلاح آموزش و پرورش خواهان داشت. در جبهه مخالف، محافل اشرافی و روحانیون طراز اول با اصلاحات مالیاتی مخالف بودند.تورگو (Turgot)(1776-1774) به سمت خزانهداری کل برگزیده شد. وی اصلاحات اقتصادی و اجتماعی زیادی را به مرحله ظهور رساند. اما مورد بیمهری دربار و اشراف قرار گرفت و در روز 12 مه 1776 از کار برکنار شد. نکر (Jacques Necker)(1781-1776) نیز اقدامات تورگو را تداوم بخشید. وی تغییر و تحولاتی را پی ریزی کرد و خرسندی مردم و خشم دربار را برانگیخت. نکر در روز 19 مه 1781 از سمت خویش کناره گرفت. از آنجا که اصلاح امور مالیاتی با وجود گروههای فشار به مرحله ظهور نمیرسید، اندک اندک سلطنت به سوی ورشکستگی و ضعف سیاسی پیش میرفت[۱].
انقلاب فرانسه
انقلاب فرانسه که در سال 1789 به ثمر رسید، نتیجه ی تحولات و مبارزات دیر پابی بود که از مدتها پیش فرانسه را فرا گرفته بود. این انقلاب که به لحاظ ویژگیهای بسیار، انقلابی متمایز محسوب میشود، پیامدهای ژرف و گسترده ای در اروپا و جهان داشته است. در سال 1789، فرانسه با پیش از 24 میلیون نفر، پرجمعیت ترین کشور اروپایی محسوب میشد و پاریس، مرکز نهضت و کانون روشنگری بود.[۴]
در فرانسه آن زمان، سه طبقه متمایز روحانیون، اشراف (این دو گروه از مزایای فراوانی برخوردار بودند) و عامه مردم جامعه وجود داشت. قویترین جبهه نیز طبقه بورژوازی در حال رشد بود. آنچه که انقلاب را تسریع کرد، بحران مالی بود که حداقل از سال 1787 فرانسه را در برگرفته بود. این بحران ناشی از قروض عمومی، حمایت فرانسه از آمریکا در جنگ استقلال، مخارج هنگفت دربار با شکوه ورسای و مخارج نگهداری ارتش ونیروی دریایی بود. آن گاه که تمام طرحهای دولت و لویی شانزدهم، امپراتور وقت فرانسه برای رهایی از این بحران بینتیجه ماند، به استدلال و اصرار مقامات حکومتی، امپراتور فرمان تشکیل "مجلس طبقاتی یا اتاژنرو" (États généraux) را برای نخستین بار پس از 1615 صادر کرد. مجلس طبقاتی متشکل از سه طبقه روحانیون، اشراف و توده مردم بود. در این مجلس رایگیری بر اساس طبقات انجام میگرفت. بنابراین، اکثریت واقعی (طبقه سوم) که دیگر حاضر نبودند مانند گذشته از اشراف و روحانیون جدا باشند و در مجلس جداگانهای رای دهند، درخواست کردند که مجلسی واحد مرکب از نمایندگان سه طبقه تشکیل شود و در آن مجلس، رای نمایندگان با هم برابر باشد. از آنجا که تعداد نمایندگان طبقه سوم به تنهایی با تعداد نمایندگان دو طبقه دیگر برابر بود، نمایندگان اشراف و روحانیون با این درخواست به شدت مخالفت کردند. لویی شانزدهم امر به پراکندگی نمایندگان داد. اما "میرابو" (Mirabeau) خطیب فرانسوی اعلام کرد: "ما به اراده ملت جمع شده ایم و جز با سرنیزه متفرق نخواهیم شد." دولت اوضاع را برای سرکوب نمایندگان عوام مناسب نمیدید. از همین رو، با آنان مخالفت نمیکرد. اگرچه بسیاری از نمایندگان اشراف و روحانیون از اتحاد با نمایندگان طبقه سوم سرباز زدند، اما نمایندگان عوام با این ادعا که نماینده اکثریت ملت هستند، هیئت خود را "مجلس ملی" نامیدند، مجلس طبقاتی را منحل ساختند و اعلام کردند که هیچ فرانسوی جز به تصویب مجلس ملی نباید به دولت مالیات دهد. در این هنگام، امپراتور به خشم آمد و دستور داد که تا لار اجتماع "مجلس ملی" را ببندند. اما اعضای مجلس ملی در زمینهای محوطه کاخ ورسای گرد آمدند و سوگند خوردند که تا قانون اساسی کشور را تدوین نکنند، متفرق نخواهند شد. به این ترتیب، مجلس موسسان نیز پدید آمد و "مجلس ملی" بلافاصله شروع به نوشتن قانون اساسی کرد و توانست در ظرف دو سال، قانون اساسی فرانسه را تدوین کند. قانون مزبور که به قانون 1971 معروف است، حکومت فرانسه را مشروطه اعلام کرد. طبق این قانون قوای سه گانه مقننه، مجریه و قضاییه از هم منفک شدند و شاه تنها این حق را یافت که بتواند اجرای قوانین را برای مدتی به تعویق اندازد.
نکته جالب توجه دیگر در این مورد، وجود مقدمه ای در قانون اساسی 1971، معروف به اعلامیه حقوق بشر است. این مقدمه بر آزادی نوع بشر، مساوات افراد با یکدیگر و حکومت ملی به عنوان حق یک ملت تاکید میکرد. نویسنده اصلی این اعلامیه، "آبه سیه س" (Emmanuel-Joseph Sieyès ou l'abbé Sieyès) یکی از روحانیون دون پایه طبقه سوم است. اعلامیه حقوق بشردراصل، تحت تاثیر "اعلامیه استقلال امریکا " نگاشته شده است. بنابر این، نمایندگان طبقه سوم دو انقلاب بزرگ ایجاد کردند:
1- انقلاب سیاسی، که بر اثر آن سلطنت استبدادی از بین رفت و نمایندگان ملت درکار حکومت دخالت کردند.
2- انقلاب اجتماعی، که در نتیجه آن همه ی مردم در برابر قانون مساوی شدند و امتیازات ویژه طبقات ممتاز ملغی گردید.
بدیهی است که این دو انقلاب به آسانی انجام نگرفت و زد و خوردهای شدیدی بین طبقات ممتاز و طبقه ی سوم روی داد. در چهارم ژوئیه 1789، گروهی از مردم پاریس به "باستیل" هجوم بردند تا به سلاح دست یابند. در واقع، زندان و دژ نظامیباستیل، نماد و سمبل استبداد سلطنتی و سرکوب سیاسی امپراتوری فرانسه بود. حمله به باستیل به عنوان نخستین حرکت جمعی تودهها در انقلاب فرانسه، منشا و سرآغاز نا آرامیهای کارگری اوج یابنده در اغلب شهرهای فرانسه بود. از سوی دیگر، دهقانان نیز بسیاری از املاک و کاخهای اشراف را غارت کردند.
"مجلس ملی" که متشکل از نمایندگان طبقه سوم (بورژوازی بزرگ و خرده بورژوازی) و نمایندگان طبقات ممتاز بود، در یک جلسه قانونگذاری، تمام بقایای نظام فئودالی را لغو کرد. نمایندگان اشراف و روحانیون عضو مجلس ملی نیز از امتیازات اقتصادی خود چشم پوشیدند. در این هنگام، گروههایی از شهروندان افراطی که به صورت باشگاههای سیاسی سازمان یافته بودند، به ویژه در پاریس، اعضای بسیاری جلب کردند و نفوذ زیادی یافتند. بزرگترین و مهمترین باشگاه سیاسی، باشگاه دوستان قانون اساسی بود که آن را به اختصار "ژاکوبن" (Jacobin) مینامیدند. زیرا محل باشگاه دیرکهنسال فرقه ژاکوبن در پاریس بود. مترقی ترین و پیشروترین اعضای "مجلس ملی" همگی عضو باشگاه ژاکوبن بودند.
قحط و فقر در فرانسه بیداد میکرد، رکود اقتصادی طبقات پایین را از پا انداخته بود. شایعاتی بر سر زبانها بود مبنی بر اینکه شاه میخواهد سربازانش را برای حمله به مجلس و متفرق کردن نماینگان بسیج کند. جماعت خشمگینی از پاریسیها به سوی کاخ ورسای راهپیمایی کردند، شاه و ملکه که جانشان را در خطر دیده بودند، به قصر توئیلری در پاریس گریختند و عملاً در آنجا زندانی شدند. از سوی دیگر، گروهی از طبقات ممتاز ویا درباریان به کشورهای خارجی سفر کردند و دولتهای بیگانه را به جنگ فرانسه برانگیختند. لویی شانزدهم نیز مخفیانه از حکومتهای خارجی کمک میخواست. دیگر امپراتوریهای اروپا از جمله اتریش و پروس نیز از انقلاب فرانسه سخت در هراس بودند و میکوشیدند از گسترش انقلاب به کشورهای خود جلوگیری کنند. در این زمان، پادشاه اتریش اعلام کرد که آماده است به سایر دول اروپایی بپیوندد تا رژیم سابق را به فرانسه بازگردانند. اتریش با پروس متحد شد. سپاه آنان به فرانسه هجوم آورد و به سمت پاریس پیشروی کرد. مجلس فرانسه نیز به اتریش اعلام جنگ داد.
سپاه بی نظم و آشفته فرانسه شکست خورد. شکستهای پی در پی و شایعاتی مبنی بر خیانت لویی شانزدهم با ارسال نقشههای جنگ برای سرداران اتریشی، تودههای خشمگین پاریس را به حرکت وادا شت. توده که نمیتوانست ننگ شکست را تحمل کند، مجلس را به عزل لویی شانزدهم مجبور ساخت. قیام تودهها منجر به سقوط کمون پاریس گردید. "دانتون" (Georges Jacques Danton) از جمله اعضای برجسته کمون جدید، از حمایت گسترده مردمی برخوردار بود. پس از عزل لویی شانزدهم و زندانی کردن خانواده سلطنتی، برای تعیین طرز حکومت وانتخابات عمومیبرای تشکیل مجلس ملی قانونگذاری ریخته شد. مجلس تازه "کنوانسیون" (convention) نام گرفت. این مجلس، نخست حکومت جمهوری را در فرانسه اعلام و سپس لویی شانزدهم را محاکمه و اعدام کرد. بازداشتهای جمعی حامیان واقعی و فرضی سلطنت آغاز شد. توده ضد سلطنت به زندانهای سراسر فرانسه هجوم برده و صدها تن از حامیان سلطنت را به قتل رساندند. کنوانسیون مجبور شد با نیروهای بیگانه بجنگد و شورشهای پیایی داخلی را خاموش سازد. کنوانسیون برای اینکه بتواند همه نیروهای خود را متوجه خارج کند، ابتدا به زندانی کردن و کشتن مسببین فتنههای داخلی روی آورد. این خونریزیها ده ماه ادامه یافت.
با وجود همه شورشهای داخلی، کنوانسیون توانست به کمک وطنپرستان فرانسوی، پس از دو سال جنگ، بر همه دشمنان خارجی پیروز شود و حتی در شرق سرزمینهای تازهای را ضمیمه خاک خود کند. اما سرنوشت، طور دیگری بود. اعلام پادشاه، اعلامیه کنوانسیون مبنی بر حمایت از همه کسانی که علیه استبداد قیام میکنند و مانورهای نظامی– تجاری فرانسه در بلژیک هراسی بزرگ در دل امپراتوران اروپا افکند و به تشکیل اتحاد ضدفرانسوی قدرتهای اروپایی انجامید – بریتانیای کبیر، اسپانیا و هلند از جمله کشورهایی بودند که به اعلام جنگ اتریش و پروس علیه فرانسه انقلابی پیوستند.
در داخل کشور نیز، "ژیروندیستها" (Girondiste) یا میانهروها در کنوانسیون قدرت را از دست دادند و به جای آنها، ژاکوپنهای تندرو قدرت را به دست گرفتند. پس از روی کارآمدن ژاکوپنها، کنوانسیون کمیته دوم یا "امنیت ملی" یا "نجات ملی" را تشکیل داد. "روبسپیر" (Robespierre)، "سن ژوست" (Saint-Just) و "کارنو" (Carnot) برجسته ترین رهبران کمیته امنیت ملی بودند. "دوره ی وحشت" آغاز شده بود. یک دیکتاتوری جمعی به مبارزه با بحرانهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی که توام با جنگ و ضد انقلاب است، برخاسته بود. کمیته با پشتیبانی طبقات فرودست پاریسی، اقتصاد ملی را اداره میکرد. ضدانقلابها زندانی و اعدام میشدند و سپاهیان جدیدی برای شرکت در جنگهای فرانسه تدارک دیده میشد. هزاران ضدانقلاب واقعی یا فرضی از جمله ملکه، به گیوتین سپرده شدند. کارنو، نظم و نظامی تازه به سپاهیان جمهوری داد و سربازگیری عمومیرا آغاز کرد. "ژاک ابر" (Jacques-René Hébert) و دیگر انقلابیهای افراطی که در صدد بودند قیامی تودهای راه اندازند، دستگیر و اعدام شدند. دانتون و دیگرانی که با اقدامات افراطی و شدت عمل کمیته ی امنیت ملی مخالف بودند، نیز دستگیر و اعدام شدند.. اما از این پس قدرت کمیته ملی کاستی مییافت. اعضای کنوانسیون ملی که بسیار مقتدرتر از اعضای کمیته امنیت ملی شدهبودند، روبسپیر را در نهم ترمیدور[ii] دستگیر میکنند. چند روز بعد روبسپیر زیر تیغه گیوتین بود، جایی که خود بسیاری را به آن سپرده بود. به این ترتیب "دوره ی وحشت" پایان گرفت.
آنهایی که این بار به قدرت رسیدند بورژواهای قدیمی و تازه به دوران رسیدهای بودند که از طریق احتکار و به دلیل تورم، ثروتی اندوخته بودند. این دوره "ارتجاع ترمیدوری" نامیده میشود. مردمی که از این همه اغتشاش، شورشهای داخلی، جنگهای خارجی و شکستهای متعدد به ستوه آمدهبودند. آرزوی حکومت نیرومندی را داشتند که بتواند در داخل کشور امنیت و آسایش را برقرار سازد و در برابر بیگانگان نیز از کشور محافظت کند. این اندیشه و آرزو با ظهور ناپلئون بناپارت، که در ایتالیا و اتریش فتوحات درخشانی کرده بود، جامه تحقق پوشید. به این ترتیب تنها چند سال از انقلاب، نظام (جمهوری اول) ساقط شد و مجدداً رژیم سلطنتی احیا گردید[۱].
عصر ناپلئون در فرانسه
فرانسه در سالهای پایانی سده 18 و ده سال پس از انقلاب کبیر، شاهد کودتای یکی از فرماندهان ارتش برای به دست گرفتن قدرت بود. ناپلئون (Bonaparte Napoléon)(1814- 1799) به سبب داشتن نبوغ نظامی، برجستهترین فرمانده فرانسوی در جنگهایی بود که پس از انقلاب فرانسه، همسایگان برضد این کشور به راه انداخته بودند.
در این زمان پادشاهان و دولتهای اروپایی که از گسترش تاثیر انقلاب فرانسه به هراس افتادهبودند با یکدیگر متحد شده و فرانسه را به کارزار جنگهای خونین کشاندند. فرانسویان طی چندین جنگ به پیروزیهای بزرگی دست یافتند. از میان سرداران فرانسوی کسی که پیروزیهای بزرگی به دست آورد ناپلئون بود. به همین سبب در مدت کوتاهی آوازهاش عالمگیر شد. هنگامی که ناپلئون و سربازانش سرگرم جنگ با دولتهای اروپایی بودند اوضاع فرانسه بسیار آشفته بود. مشکلات داخلی و اختلاف میان دولتمردان موجب نارضایتی عمومی شدهبود. در چنین شرایطی ناپلئون که هوای حکمرانی در سر داشت، از طریق کودتا قدرت را در دست گرفت. البته او، پس از کودتا، تا چند سال با عنوان کنسول به اداره کشور و در ضمن، جنگ با دشمنان پرداخت. در این مدت نیز به پیروزیهای جدیدی رسید و بیش از پیش مورد توجه مردم قرار گرفت. وی سرانجام در سال 1804 با عنوان امپراتور تاجگذاری کرد.
ناپلئون از سال 1804 تا 1814 امپراتور فرانسه بود. او در این مدت اقدامات زیادی انجام داد و از نظر سیاسی – نظامی، آن کشور را به قدرتمندترین کشور اروپایی تبدیل کرد. دولتهای اروپایی مانند انگلستان، اتریش و پروس بارها علیه فرانسه باهم متحد شدند اما ناپلئون توانست چندین بار بر آنها پیروز شود و سرزمینهای بسیاری را به تصرف درآورد. با این وجود جنبشهای آزادیخواهانه و استقلالطلبانه مردم از یک سو و شکستهای هولناک ارتش بزرگ ناپلئون در روسیه، از سوی دیگر، به دوران اقتدار او در تاریخ اروپا پایان داد. پس از آنکه پادشاهان اروپایی از کابوس ناپلئون رهایی یافتند، برای تعیین تکلیف کشور شکست خورده، کنفرانس وین را برگزار کردند. مهمترین کشورهای شرکت کننده این کنگره عبارت بودند از: انگلستان، روسیه، اتریش، پروس و خود فرانسه. در این کنگره تصمیم گرفتهشد، فرانسه بار دیگر با رژیم سلطنتی اداره شود، همچنین تمام متصرفات ناپلئون از فرانسه پس گرفته شود و مرزها و رژیمهای سیاسی دولتهای اروپایی نیز مشخص گردید[۱].
تاریخ دوران میانی فرانسه
از بازگشت بوربونها تا کمون پاریس
لویی هجدهم (1824 – 1814) در سال ۱۸۱۴ به یاری تالیران (charles Maurice de Talleyrand) بر تخت نشست. تالیران همپیمانان پیروز را متقاعد کرد. پس از شنیدن بازگشت ناپلئون، لویی از پاریس گریخت و پس از فرمانروایی صد روزه ناپلئون و شکست در واترلو به این شهر بازگشت. در این هنگام هواداران لویی به ویژه در جنوب فرانسه دست به ترورهای سنگدلانهای بر ضد هواداران ناپلئون زدند. هر چند نخست وزیر با این رویداد به شدت مخالفت کرد ولی در پیشگیری آن ناکام بود. پس از مرگ لویی هجدهم در ۱۶ سپتامبر۱۸۲۴ برادرش شارل دهم (1830-1824) بر تخت نشست. وی همچنین رهبر هواداران تندروی پادشاهی بود. ترور پسرش زخم روحی شدیدی بر او وارد ساخت که هرگز نتوانست فراموش کند. رکود اقتصادی به همراه فشار اپوزیسیون آزادیخواه، شارل را به تکاپو افتاد و یک دستور چهاربخشی را داد: انحلال مجلس نمایندگان، ایجاد قانونهای محدودکننده برای مطبوعات، دادن حق رای تنها به ثروتمندان، برگزاری انتخاباتی تازه برپایه قانون انتخابات. هنگامیکه شاه در ۲۵ ژوئیه 1830 فرمان خویش را اعلام کرد مطبوعات آزاد به نکوهش او پرداختند. مردمان پاریس با شور میهنی فراوان به بسیج نیرو و سنگربندی در درون شهر روی آوردند. سرانجام شاه در ۳۰ ژوئیه کنارهگیری کرد. 20 دقیقه پس از آن پسرش نیز کنارهگیری نمود. تخت و تاج باید به هنری پنجم میرسید ولی مجلس نمایندگان لویی فیلیپ (Louis-Philippe Ier)(1848 - 1830) را به شاهی برگزید و اینچنین سلطنت ژوئیه آغاز شد. در دوران پادشاهی او از قدرتهای پادشاه کاسته شد، آزادی دینی به تصویب رسید، گارد ملی پدید آمد و آزادیهای شهروندی نهادینه شد، در انتخابات اصلاحاتی پدید آمد. همچنین در جایگاه اشراف بازنگری شد. اگرچه بیشتر این اصلاحات تنها نمایشی بود. مجلسی که در ۱۸۳۰ تشکیل شد شاه را از هرگونه قدرت قانونگذاری و قدرت اجرایی بازداشته بود. ولی این هنوز برای پادشاه فرانسه جا نیفتادهبود که باید پادشاهی کند و نه فرمانروایی. او به تکاپو افتاد و کوشید تا دو پسر بزرگش را به مجلس بزرگان برساند. همچنین کوشید تا وزیرانی را بر سر کار بیاورد که به او و پادشاهی او وفادار باشند. ولی این تنها به پایان کار او یاری میرساند. لویی فیلیپ در دوران حکومت خود عمدتا از منافع بانکداران پشتیبانی میکرد و سیاستهای او در جهت حفظ منافع همین قشر بود. بحرانهای اقتصادی 1747 تضادهای طبقاتی را در داخل کشور عمیق کرده بود؛ از این رو در 22 فوریه 1848 سرمایهداران مخالف رژیم در نظر داشتند برای اعتراض به قوانین انتخاباتی یک گردهمایی ترتیب دهند.ولی "گیزو" (François Guizot) وزیر کشور این اجتماع را ممنوع اعلام کرد. سرمایه داران عقب نشینی کردند ولی کارگران قیام مسلحانه را اغاز کردند که به واژگونی پادشاهی لویی فیلیپ انجامید. پس از لویی دولت موقت روی کار آمد.
دوره امپراتوری دوم در فرانسه (کودتای ۲ دسامبر ۱۸۵۱)
انتخاب لویی بناپارت (1870–1851) به ریاست جمهوری دوم فرانسه، از همان آغاز نشانههای سرنگونی جمهوری و ایجاد حکومت مطلقه پادشاهی را در بر داشت. او در ۲ دسامبر ۱۸۵۱ با کمک ارتش، تمام قدرت را بدست گرفت و حکومت مطلقه را برقرار نمود. گروههای کوچک جمهوریخواهان میکوشیدند در پاریس و دیگر شهرها دست به مقاومت بزنند ولی به شدت سرکوب میشدند. کارگران نیز پس از کشتار سراسری ژوئن دیگر نیرویی نبودند که بتوانند ایستادگی کنند. یک سال پس از کودتا و در دسامبر ۱۸۵۲ جمهوری برچیده شد و دوباره رژیم پادشاهی در فرانسه روی کار آمد و لویی بناپارت با نام ناپلئون سوم، امپراتوری دوم فرانسه را اعلام نمود و خود به جایگاه امپراتوری رسید.
همه پرسی ۱۸۷۰ و سرنگونی لویی بناپارت
پس از انتخابات ۲ ژانویه ۱۸۷۰ جمهوریخواهان خواستار برافتادن پادشاهی شدند. جمهوریخواهان بر این باور بودند که آزادی و فرمان در یکجا با هم نمیگنجند. کشته شدن یک روزنامهنگار به نام ویکتور نوا (Victor Noir) به دست پییر بناپارت، یکی از خانواده پادشاهی دستاویز خوبی به دست انقلابیها داد. ولی امپراتور باز توانست در همهپرسی ۸ مه ۱۸۷۰ به سود پادشاهی رای بیاورد. این پیروزی که میتوانست پایههای امپراتوری را استوارتر سازد، واژگونیش را آسان ساخت. جنگ فرانسه و پروس که توسط ناپلئون سوم (لوئی بناپارت) در ژوییه ۱۸۷۰ آغاز گشته بود به صورت فاجعه باری برای فرانسه پیش رفت و تا ماه سپتامبر خود پاریس تحت محاصره قرار گرفت.
دوره کمون پاریس (commune de paris)(۱۸۷۱)
اصطلاح کمون پاریس، به حکومت پاریس در طول انقلاب فرانسه اطلاق میشود. اما بیشتر مرسوم است که از این کلمه برای اشاره به حکومت سوسیالیستی که در دورهای بسیار کوتاه از ۲۶ مارس تا ۲۸ مه ۱۸۷۱ بر پاریس حکم راند، استفاده شود. به قدرت رسیدن کمون به وسیله شورش شهری همه انقلابیون، از هر مرام و عقیدهای پس از شکست فرانسه در جنگ با پروس ممکن شد. کمون مجموعا کمتر از ۶۰ روز سرکار بود ودراین مدت تغییرات کمی به اجرا درآمدند. این تغییرات شامل قوانین زیر میشدند: بخشش کرایه خانهها برای کل زمان محاصره (اجاره خانهها به طور قابل توجهی توسط صاحبخانهها افزایش یافته بود)، الغای شبکاری در صدها نانوایی پاریس، الغای حکم اعدام (و سوزاندن گیوتینها)، در نظر گرفتن حقوق برای همسران اعضای گارد ملی که در طول نبرد کشته شده بودند و فرزندان احتمالی آنان، بازگرداندن رایگان همه ابزار کار کارگران از انبارهای وثیقهگذاری دولت (این وسایل در طول دوران محاصره و جنگ به زور از کارگران گرفته و به این انبارها فرستاده شده بود)، به تعویق انداختن مهلت بازپرداخت همه وامها و قرضها (و الغای سود مضاف بر آنها).
کمون، نظام وظیفه اجباری را ملغی کرد و ارتش دائمی را با گارد ملی متشکل از هر شهروندی که توان حمل سلاح را داشت عوض کرد. طبق قانون، کلیسا از دولت جدا شد و تمام داراییهای کلیسا به دولت بخشیده شد و مذهب از مدارس حذف شد. کلیساها فقط در صورتی مجاز به ادامه فعالیت مذهبی خود بودند که عصرها درهای آنها به روی جلسههای سیاسی باز باشد. این کلیساها را عملا به مراکز سیاسی کمون تبدیل کرد. بقیه قانونهای مصوب مربوط به اصلاحات تحصیلی بود که تحصیلات عالی و آموزش فنون کار را برای همه و به صورت رایگان تامین میکرد.
جمهوری سوم در فرانسه (۱۹۴۰-۱۸۷۰)
به حکومت فرانسه در دوران بین سقوط ناپلئون سوم (۱۸۷۰) و شکست فرانسه از آلمان نازی (۱۹۴۰) گفته میشود. جمهوری سوم نسبت به جمهوریهای پیشین دوام بیشتری داشت و پایههای حکومت دموکراتیک را در فرانسه بنا نهاد. اگرچه آثار اجتماعی و اقتصادی آن بسیار ناچیز بود ولی با انعطافی که از خود نشان میداد توانست بر بسیاری از بحرانهای موجود در کشور فایق آید. این نظام درخشانترین دوره حاکمیت خود را بین سالهای 1870 تا 1914 یعنی آغاز جنگ جهانی اول سپری کرد. قانون اساسی این جمهوری در سال ۱۸۷۵ تدوین شد. طبق این قانون فرانسه دارای دو مجلس عوام و سنا بود که رئیس جمهور با تایید مجلس سنا میتوانست مجلس عوام را منحل کند.مجلس سنا دارای ۳۰۰ عضو بود که یک چهارم آنها مادام العمر بودند. اولین رئیس جمهور فرانسه مارشال مک ماهون (marshal macmahon) نام داشت. البته باید توجه داشت که ابتدا کشمکشهای زیادی بین جمهوری خواهان، سلطنت طلبان و کلیسا بوجود آمد و در واقع جمهوری خواهان در سال ۱۹۰۵ بر رقبای خود پیروز شدند و در این سال بود که حکومت جمهوری در این کشور تثبیت شد.
پرونده دریفوس
سرگرد آلفرد دریفوس (alfred dreyfus) یک افسر یهودی ارتش فرانسه در 1984 متهم به جاسوسی برای آلمان شد. دادگاه نظامی در تاریخ 22 دسامبر 1894 او را به خلع درجه، حبس ابد در "جزیره شیطان" (جزیره گویان در یکی از مستعمرات فرانسه) و محرومیت دائم از حقوق اجتماعی محکوم کرد. قبل از شروع دوران محکومیت او طی مراسم مفصلی وی را از ارتش اخراج کردند. به همت برادر و همسر دریفوس بالاخره مدارک جعلی مورد استناد دادگاه افشا و مرتکب اصلی رسوا شد ولی این دادخواهی به سادگی به ثمر ننشست. تبرئه و اعاده حیثیت کامل دریفوس و مدافعانش سه سال دیگر طول کشید و به شش دادگاه طولانی دیگر نیاز پیدا کرد. روز 13 ژانویه 1898، امیل زولا (Émile François Zola) نویسنده شهیر فرانسوی، مقاله ای را با عنوان "من متهم میکنم" در نشریه اُورُوِر (سپیده دم)(L'Aurore) منتشر کرد که بعدها به عنوان مهمترین و مشهورترین مقاله در تاریخ روزنامهنگاری فرانسه شناختهشد. امیل زولا با این نامه سرگشاده اذهان عمومی را با ماجرا آشنا کرد، چیزی که به تخفیف حکم دادگاه منجر شد و دریفوس به مدت ده سال به ترک وطن محکوم گردید. اما زولا و بسیاری دیگر دست از نوشتن و اعتراض برنداشتند تا اینکه درسپتامبر ۱٨۹۹ رئیس جمهور وقت لوبه (Émile François Loubet) به ماجرا خاتمه داد. اما آزادی دریفوس به معنای بیگناه بودن او نبود. پیروزی حزب چپ فرانسه در انتخابات سال ۱۹۰۲ شرایط تجدیدنظر حکم دریفوس را فراهم آورد. رهبر سوسیالیستها ژان ژورس (Jean Jaurés) موفق شد با دو روز سخنرانی در مجلس فرانسه و طرح دوباره ماجرای دریفوس، دادگاه را متقاعد به تجدیدنظر کند. پس دریفوس با کمک وکیلش مورنارد کتبأ از دادگاه تقاضای تجدیدنظر کرده و سرانجام در 12 ماه ژوئیه 1906 به آزادی همه جانبه دست یافت. در این سالها کل جامعه فرانسه از عارف و عامی در حمایت یا مخالفت با دریفوس صف بستند: کاتولیکها، سلطنت طلبان، دست راستیها، اشراف، و یهودی ستیزها "ضد دریفوس" بودند. در طرف مقابل روشنفکران (اصلاً کلمه روشنفکر یا انتلکتوئل در این زمان رایج شد)، جمهوری خواهان، لیبرالها، دانشگاهیان، و سوسیالیستها "دریفوسی" یعنی معتقد به بیگناهی دریفوس بودند. به عبارت دیگر در این برهه جامعه فرانسه از راس تا ذیل دو شقه شدهبود.
جنگ جهانی اول (1918-1914) فرانسه را به شدت متاثر ساخت. طولانی بودن جنگ، میزان بالای تلفات انسانی و نقش اساسی نیروهای فنی و اقتصادی کشور را در دسترسی به پیروزی نهایی دچار رعب و وحشت ساخته بود. با این وجود، فرانسه به همت نیروهای انسانی و مادیبی نظیر خویش توانست وحدانیت خود را حفظ نموده بر بحرانهای موجود فایق آید و به کمک متحدین خویش به ویژه انگلیس و آمریکا در این جنگ به پیروزی برسد ولی خسارات و تلفات سنگینی را متحمل شد.
فرانسه پس از پیروزی در جنگ جهانی اول نتوانست بهخوبی بر مشکلات جدید و فزاینده کشور بین سالهای 1919 تا 1939 فایق آید و نظام حکومت جمهوری بتدریج دچار هبوط و سقوط گردید.
جنگ جهانی دوم تحولات عمیقی در فرانسه به وجود آورد و این کشور پس از چندین هفته نبرد در ماههای مه و ژوئن 1940 مغلوب شد. فرانسه ناگهان نفوذ بینالمللی و ارگانهای دموکراتیک خویش را از دست داد و مردم سرافکنده آن متفرق شدند. بهبود شرایط کشور زمان طولانی میطلبید و بسیار مدیون کمکهای متحدین بود.
دولت ویشی در فرانسه (Régime de Vichy)(۱۹۴4 - ۱۹۴0)
در زمان حمله ارتش نازی به فرانسه، ارتش فرانسه تنها به خط ماژینو یعنی دیواری که از سیمان و فولاد در مرز آلمان و فرانسه بود اتکا کرده بود. آلمانها برای اینکه بتوانند فرانسه را تصرف کنند باید تمامی بندرهای دریای مانش را تصرف میکردند تا راه برای تصرف فرانسه باز میشد. آلمانها خط ماژینو را دور زده و از راه جنگلهای آردن در شمال فرانسه به این کشور حمله بردند. در فرانسه دلادیه (Eduard Daladier) استعفا داد و بجای او مارشال پتن (maréchal Philippe Pétain) به نخست وزیری رسید. بعد از سقوط پاریس مارشال پتن در صلح با آلمانها اصرار میورزید و در نتیجه دولت کوچکی در جنوب فرانسه به نام دولت ویشی که ریاست آن را خود مارشال پتن برعهده داشت زیر نظر آلمان شروع به کار کرد. در این میان شارل دوگل یکی از فرماندهان که از تسلیم فرانسه به شدت ناراضی بود به انگلستان رفت و دولت فرانسه آزاد را تشکیل داد. این دولت وظیفه داشت تا مردم را در مبارزه با اشغالگران یاری کند. پس از جنگ و آزادسازی فرانسه توسط متفقین و نیروهای مقاومت در سال ۱۹۴۴، مارشال پتن به جرم خیانت به کشور، به اعدام محکوم شد که این حکم توسط مارشال دوگل تبدیل به حبس ابد شد.
جمهوری چهارم در فرانسه (1985-1946)
جمهوری چهارم به رژیمی گفته میشود که میان سالهای ۱۹۴۶ تا ۱۹۸۵ بر کشور فرانسه فرمان میراند. این نظام بازسازی جمهوری سوم فرانسه مربوط به پیش از جنگ دوم جهانی بود. مردم فرانسه قانون اساسی جمهوری چهارم را در ۱۳ اکتبر ۱۹۴۶ پذیرفتند. در این رژیم کوششهایی برای افزایش نیروی قوه مجریه انجام گرفت. جمهوری چهارم توانست اقتصاد را رونق دهد و صنعت کشور را بازسازی کند. برجستهترین رویداد این دوره استعمارزدایی بود.
اندکی پس از استقلال هند و چین از فرانسه، الجزایر دیگر مستعمره این کشور نیز سر به شورش برداشت. دولت در آغاز توانست جلوی این شورش را بگیرد، ولی افشای شکنجه که دولت و دستگاه اطلاعاتی در برخورد با شورشیان در پیش گرفتهبودند آبروی دولت را برد و رسوایی بزرگی به بار آورد. با اینکه ارتش فرانسه به پیروزیهای چشمگیری در نبرد با شورشیان دست یافته بود ولی مردم فرانسه این بحث اخلاقی را پیش کشیدند که آیا نگهداری مستعمرهها با زور سرنیزه درست است؟ در ۱۹۵۸ که دولت اعلام کرد که با ملیگرایان الجزایری به گفتگو خواهد نشست، بیثباتی و نااستواری دولت به اوج خود رسید. نیروهای دست راستی ارتش فرانسه به رهبری سرلشکر ژاک ماسو (Jacques Massu) به شهر الجزیره تاختند و تهدید کردند که با نیروهای چترباز به پاریس خواهند تاخت مگر اینکه شارل دوگل ریاست جمهوری را برگرده گیرد. دوگل پیش شرط پذیرش دولت را افزایش قدرت رئیس جمهور در قانون نوین گذارد. تغییراتی که پس از این رخ داد به پیدایش جمهوری پنجم فرانسه انجامید[۱].
جمهوری پنجم در فرانسه
نام دولت کنونی فرانسه است که از ۵ اکتبر ۱۹۵۸ پدید آمدهاست. این جمهوری توسط شارل دوگل (Charles de Gaulle) بر ویرانههای جمهوری چهارم فرانسه ساختهشد. با کنار گذاشتن نظام پارلمانی ناکارآمد جمهوری چهارم، نوعی نظام ریاستی زادهشد که در آن رئیس کشور دیگر مقامی تشریفاتی نیست و رئیسجمهور و نخستوزیر هر دو در اداره عملی کشور نقش دارند. موریس دوورژه (Maurice Du verger) آن را یک نظام سیاسی جدید نامید و اصطلاح نظام نیمه ریاستی را برای توصیف آن ابداع کرد و در دهه ۱۹۹۰ بیشتر کشورهای کمونیستی پیشین با الهام از جمهوری پنجم این الگوی حکومتی را برای کشور خود برگزیدند.
عامل پایهریزی جمهوری پنجم، بحران الجزایر بود. هرچند فرانسه بسیاری از مستعمرههایش را در باختر آفریقا و جنوب شرقی آسیا از دست دادهبود ولی هنوز الجزایر را نگاه داشتهبود. سرانجام در ۵ ژوئیه ۱۹۶۲ الجزایر به استقلال رسید. شارل دوگل از این بحران برای پدیدآوردن جمهوری نوینی با رئیسجمهوری دارای اختیارات بیشتر سود برد. دوره زمامداری رئیس جمهور در قانون اساسی نو بیشتر شد (در آغاز هفت سال و اکنون پنج سال) و قدرت رئیس جمهور نیز در سنجش با دیگر رژیمهای مردمسالار در اروپا بسیار بیشتر شد. قانون اساسی تازه در ۲۸ سپتامبر ۱۹۵۸ به همهپرسی گذارده شد و با رای ۸۲٫۶٪ مردم به تصویب رسید. رئیس جمهور در آغاز از سوی انجمن انتخاباتی برگزیده میشد ولی در سال ۱۹۶۲ دوگل پیشنهاد کرد که رئیسجمهور با رای مستقیم مردم برگزیده شود.
روسای جمهور جمهوری پنجم
از زمان آغاز به کار جمهوری پنجم در 8 ژانویه سال 1959 تا سال 1969 منصب ریاست جمهوری فرانسه بر عهده ژنرال دوگل بود. می 68 بزرگترین جنبش اجتماعی تاریخ فرانسه محسوب میشود. این جنبش با شلوغی و تصرف چند دانشگاه و دبیرستان پاریس توسط دانشجوها و دانشآموزان شروع شد و به درگیری با مسئولین دانشگاه و پلیس انجامید. شورش عمومی سراسر فرانسه را در برگرفت و به سرعت به حالت انقلابی تبدیل شد. با ادامهی تظاهرات و اعتصابات فرانسه به کلی فلج شد. نتیجه تشدید درگیریها و کشیدن آن به مهمترین محله پاریس (کارتیه لاتن) و همراه شدن کارگران و اعتصاب عمومیو هرج و مرج اساسی شد. بنابر این درجنبش مه 68 جنبش دانشجویی، جنبش عدالت خواهی کارگری، جنبش آزادی خواهی زنان و بطور کلی جنبش جوانان به هم پیوند میخورند. این حرکت اثر بسیار قابل توجهی در ادبیات، سینما، و هنرهای معاصر داشت و به عنوان یک نقطهی روشن در خاطرات فرانسویها ثبت شده است.[۵] به هرحال این حرکت منجر به منحل شدن پارلمان و انتخابات زود هنگام شد و در انتخابات بعدی طرفداران دوگل با اکثریت مطلق وارد پارلمان شدند. در سال 1969 دوگل موضوع اصلاح مجلس سنا و چند مساله دیگر را مطرح کرد ولی چون 53% آرای شرکت کنندگان در همه پرسی مخالف نظر او بود از منصب خود استعفا داد و از قدرت کناره گرفت و در روز 9 نوامبر 1970 در کلنبی (Colombey) درگذشت.
پس از او ژرژ پمپیدو از حزب گلیست به ریاست جمهوری فرانسه رسید و تا زمان مرگش در سال 1974 ریاست جمهوری این کشور را برعهده داشت. در انتخابات ریاست جمهوری سال 1975 والری ژیسکاردستن که از جناح راست و نماینده سرمایهداران فرانسه بود به پیروزی رسید و تا سال 1981 ریاست جمهوری آن کشور را بر عهده داشت. فرانسوا میتران (françois mitterand) از حزب سوسیالیست در انتخابات سال 1981 به ریاست جمهوری فرانسه انتخاب شد. در دوره بعد یعنی در انتخابات سال 1988 هم میتران برای بار دوم در انتخابات ریاست جمهوری فرانسه پیروز شد. در انتخابات ریاست جمهوری در سال 1995 ژاک شیراک (Jacques chirac) شهردار پاریس و از حزب گلیست «ائتلاف برای جمهوری» بر رقیب خود لیونل ژوسپن (lionel jospin) از حزب سوسیالیست پیروز شد. در آن دوره اگرچه 8 نامزد از احزاب با گرایشهای مختلف در انتخابات ریاست جمهوری فرانسه حضور داشتند اما در واقع رقابت بین دو رقیب اصلی یعنی شیراک و ژوسپن بود. در دور اول انتخابات در 22 آوریل 1995 ژاک شیراک 7/20% و لیونل ژوسپن 3/23% آرا را به خود اختصاص دادند. اگرچه در دور اول ژوسپن از شیراک جلوتر بود اما چون سهم سایر گروههای راستگرا همچون حزب «ائتلاف برای دموکراسی فرانسه» و «جبهه ملی» از کل آرا به نسبت زیادتر بود، در دور دوم که تنها دو نامزد اصلی حضور داشتند رای احزاب و گروههای راستگرا به شیراک تعلق گرفت و در نهایت او با کسب 6/52% آرا در برابر 4/47% آرای ژوسپن به عنوان رئیس جمهوری فرانسه انتخاب شد. شیراک در دور دوم ریاست جمهوری در سال 2002 تنها به دلیل حضور لوپن، رقیب راست افراطی خود، دوباره رئیس جمهور شد. شعار آن روزها این بود: به دماغتان گیره بزنید و به شیراک رأی بدهید. شیراک که در دور نخست ۲۰درصد رأى آورده بود در دور دوم بیش از ۸۰ درصد رأى آورد. وی برای تشکیل اروپای متحد، تلاش زیادی کرد و قهرمان اروپای متحد نام گرفت. ولی در 2005 مردم فرانسه به همه پرسی او در مورد قانون اساسی اروپا، رأی ندادند.
پس از شیراک سارکوزی دبیر کل اتحاد برای جنبش مردمیدر رقابت با دیگر نامزدهای ریاست جمهوری با کسب ۳۱/۱۱ ٪ آرا به دور دوم رسید و در رقابت با سگولن رویال (Marie-Ségolène Royal) از حزب سوسیالیست در ۲ مه ۲۰۰۷ با کسب ۵۳ درصد آرا به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد. وی مهمترین اهداف خود را تلاش در جهت کاهش کسر بودجه، افزایش امنیت کشور، ساماندهی وضع مهاجرت و مبارزه با نژادپرستی عنوان کرد[۱].
نیز نگاه کنید به
تاریخ روسیه؛ تاریخ سودان؛ تاریخ کانادا؛ تاریخ ژاپن؛ تاریخ لبنان؛ تاریخ تونس؛ تاریخ مصر؛ تاریخ چین؛ تاریخ کوبا؛ تاریخ لبنان؛ تاریخ افغانستان؛ تاریخ سنگال؛ تاریخ ساحل عاج؛ تاریخ مالی؛ تاریخ اردن؛ تاریخ تایلند؛ تاریخ سودان؛ تاریخ سوریه؛ تاریخ آرژانتین؛ تاریخ اسپانیا؛ تاریخ قطر؛ تاریخ امارات متحده عربی؛ تاریخ اتیوپی؛ تاریخ سیرالئون؛ تاریخ اوکراین؛ تاریخ زیمبابوه.
پاورقی
[i] نخستین اجداد میمون – انسانها
[ii] یکی از ماههای تقویم انقلابی فرانسه
کتابشناسی
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ ۱٫۵ ۱٫۶ ۱٫۷ ۱٫۸ ۱٫۹ نعيمی گورابی، محمد حسين (1392). جامعه و فرهنگ فرانسه. تهران: موسسه فرهنگی، هنری و انتشارات بین المللی الهدی.
- ↑ ریویر، دانیل (1377). سرزمین گل (تاریخ جامع کشور فرانسه). ترجمه: حسین قنبری، رضا نیری. تهران: نشر گوهرشاد، ص210.
- ↑ دوتوکویل، آلکسی (1369). انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن. ترجمه: محسن ثلاثی. تهران: نشر نقره، ص269.
- ↑ پالمر، رابرت روزول (1393). تاریخ جهان نو. ترجمه: ابوالقاسم طاهری. تهران: انتشارات امیر کبیر، جلد اول، ص430.
- ↑ وینکوک، میشل (1379). قرن روشنفکران. ترجمه: مهدی سمسار. تهران: نشر علم،ص828.